پیش ازاین، بارها این تِز را مطرح وبطورمتعدد یادآوری کرده ام که: به نظرمن علل اصلی عقب ماندگی فرهنگی جامعۀ وتراژدی جنبش های اجتماعی اخیرایران در "شعروادب زدگی ومنطق گریزی" فرهنگ اجتماعی و بینش روشنفکران ایرانی نهفته است، که هراندیشه وحرکت اجتماعی را ازاساس به بیراهۀ احساسات وغرایز کشانیده است. ازسر شعرزدگی،ماشده ایم مردمی دمدمی مزاج، که چون حوصلۀ تعمق ودقت ندارد، سطحی می اندیشد. روزنۀ باریک نگاه این فرهنگ مقیّد به«فیلتر» شعروادب است، که هرمنظره ای را از ورای احساسات وغرایز مخدوش ومورّب می نمایاند. لذامعدودنگرش های منطقی نتوانسته اند دراین وادی ادبیات واحساسات جایی یافته وتاثیری داشته باشند، بلکه در ورای انبوه تخیلات ادبی وحماسی پنهان مانده اند. آنچه که توانسته نه تنها دراین تنگنای غرایز و احساسات «شاعرانه» تاب بیاوردوبلکه بارورترشود، اندیشۀ سنتی است که اونیزبواسطۀ غریزی و احساساتی بودنش، دردگردیسی خود ازسنت بسیارمبهم "ملی" به سنت مبهم تر"ملی ـ مذهبی" درغلطیده است. بی آنکه سرازاعماق خویش درآورد.
انگاری که منطق وتحول دراین فرهنگ جایی ندارند. ازاین رواندیشه های اجتماعی نیزازورای صافی احساسات «ادبی» بدل به خیالاتی ایستا، سطحی وغیرمنطقی شده اند، تاسرانجام جنبش های اجتماعی اخیربه این بحران فرهنگی بیانجامد. یادآوری می کنم که دردامن زدن به احساسات سیاسی روشنفکران، دانشجویان ومحصلینی که نقشی درجنبش اخیر داشتند، ادبیاتی ازنوع « شبهای شعراینستیتو گوته » نقش مهم بازی کردند. لذا به نظرمن، به عکس نظراحسان طبری در(« برخی بررسی ها ...») ناظربراینکه "شعر ایران بارتاریخ ایران را به دوش کشیده است"، نظری که علی اصغرحاج سید جوادی نیزطبق معمول بدون ذکرماخذ تکرارکرده است، کمرتاریخ ایران، زیربارشعرفارسی شکسته است. ازاینرو تا زمانیکه پارادایم های این فرهنگ ازنوع احساساتی و ادبی به نوع عقلانی ومنطقی عوض نشده اند، روزهمانست وروزی همان؛ وتغییرات اجتماعی هم نخواهند توانست تغییری درسرشت احساساتی وعصبی اوضاع بدهند.
به دلیل همین ادب زدگی تاریخی است که روشنفکر ایرانی ملقّب به پژوهشگرومحقق، تاریخ را هم از دیدگاه تنگ و مخدوش شعروادبی وزاویۀ تنگ ترپان ایرانیسم نگریسته است. وچون ادبیات ایران بنا به ملاحظات سیاسی سانترالیسم عصرپهلوی، مُلکِ طِلقِ زبان فارسی معرفی شده است، لذا به یُمنِ تفسیروتعبیۀ پیوندهای مبهمی میان زبان های فارسی باستان، اوستائی، پهلوی (فارسی میانه) وفارسی دری، آغازتاریخ ادب زدۀ ایران باهخامنشیان مقررشده است. بی اعتنا به اینکه همان کتیبه هایی که مرجع آن پیوندها معرفی می شوند، به سه زبان، ازجمله عیلامی نوشته شده اند. با این حال چون زبان عیلامیان که دوهزاره پیش ازهخامنشیان اولین فرهنگ ودولت را درفلات ایران تشکیل دادند و هخامنشیان جیره خوارفرهنگشان شدند،"هندو اروپایی" نبوده است؛ آنان درتاریخ رسمی ایران مدخلیت نیافته اند. یعنی بواسطۀ شعروادب زدگی فرهنگ فارسی ایران است که تاریخ ایران هم چنان سانسورمی شود تابا پیش- فرضهای سیاسی حاکمیت ها درعصرهای مختلف تطبیق داده شود. وبازیعنی چون ادبیات، متکی برمنطق نیست، تاریخ ادب زده نیزنمی تواند متکی برمنطق گردد و لذا میدان را به تصورات احساساتی و اغراض سیاسی می بازد تا ازتعصب ملی به تعصب مذهبی درغلطد. یعنی تاریخ ما ازسرِشعروادب زدگی وخیره ماندن به اسطوره وحماسه های شاهنامه، تاریخی است اسطوره زده، شاهانه و پارسی که درهمان قدم اول به نفی اساس عیلامی خود کوشیده است. لذا اینکه اکنون بعضی ها می کوشند ازاین تاریخ شاهانه ایران "تاریخی ملی" جعل کنند، که مبتنی بردوناآگاهی است، یکی بواسطۀ عدم وجود "ملت" به مفهوم یک "کاته گوری" ومقولۀ علمی و دیگری تخیل وجعل آن ازگذشته ای صرفأ اساطیری.
یک نمونه: هگل جملاتی دربخشی ازکتاب « درسهایی دربارۀ فلسفۀ تاریخ » خود دارد که سالهاست با ترجمه های «ادبی»غلط مستمسک پان ایرانیست هایی ازفریدون آدمیت وهما ناطق تاعزت الله فولادوند وجواد طباطبایی بابت توجیه جدابافتگی تافتۀ ایران، سیاسی نگریستن به علم تاریخ ویا کرنش درمقابل مقامات دولتی شده است. ترجمۀ جملۀ دوم ازپاراگراف دوم هگل دراین بخش چنین است:« پارس ها اولین قوم تاریخی اند، حکومت پارسی اولین حکومتی است که سپری شده است »" (1). مهمترین موضوع دررابطه باترجمه های موجود نوشتۀ هگل اینست که همۀ مترجمین بخش دوم این جمله را دال بر« سپری شدن حکومت پارسی» یا ذکرنمی کنند ویا نفهمیده اند. ازاین جملۀ ساده هگل نه که ترجمه، بل تفسیرهای غلطی موجود است که ازجمله مرحوم حمیدعنایت نیزبه غلط «پارسی» را به "ایرانی" و«پارس ها» را به "ایرانیان" ترجمه کرده است، درحالیکه که "روح زمانۀ" هگل ازآن بی خبر بوده است (2). یعنی چون به نظرهگل« حکومت پارسی ازبین رفته است »، لذا منظورهگل ازحکومت پارسی نمی تواند "ایرانی" بوده باشد که قرنها پس ازآن ابتدا درعصرساسانی مطرح شد. کما اینکه قوم پارس، پارسهاوحتی پارس زبانان هم معادل ایرانیان نبوده ونیستند.
درمورد دوم خانم ناطق ازقول مرحوم آدمیت نقلی کرده است: که درآن «پارس ها» به "هخامنشیان" تعبیرشده؛ و باز طبق معمول نیمۀ دوم جملۀ هگل دال برسپری شدن حکومت پارسی، که متضمن منظوراصلی هگل ازتوضیح تکامل و تحول دیالکتیکی تاریخ وسیلۀ مثال تحولات واقع شده درسرزمین شرقی است، سانسورشده است (3). این ها نمونه ای ازبرداشت سنتی واساسأ غیرعلمی ازتاریخندکه ادامۀ نگرش سنتی"عهد بوقی" دوران رضاشاه به تارخ ایران محسوب می شوند. آقای (عزت الله) فولادوند نیزبرای این که ازقافلۀ پان ایرانیسم کنونی عقب نماند، درسخنرانی ای به مناسبت بزرگداشت خویش مرتکب مغالطه درموردِجملۀ دیگری ازهگل درهمان بخش شده است، که ترجمه صحیحش« اصل تکامل با تاریخ پارسی آغازمی شود، ولذا این آغازدرست تاریخ جهان است؛ ...» می باشد (4). چون اوجملۀ مذکور را با حذف مقولۀ «اصل تکامل» وتغییر«پارس» به "ایران" چنین تفسیرکرده است: "تاریخ جهان به معنای درست با تاریخ ایران آغازمی شود"(5). دراین نقل قول نه تنها ازمنظوراصلی هگل ازتمامی این مثال ها که توضیح «اصل (دیالکتیکی) تکامل تاریخ» است، خبری نیست، بلکه « تاریخ پارسی » هگل به "تاریخ ایران" جعل شده است. درحالی که همچنان که ذکرشد، ایران معادل پارس نیست و مقصود هگل استدلال برروی تاریخ سپری شدۀ پارسی است. آقای (عزت الله) فولادوند که دعوی "تسلط به زبان های خارجی به سبب اقامت طولانی درخارج" (؟)، و لذا ترجمۀ دقیق واشراف به فلسفۀ تاریخ دارد، نه تنهاغلط ترجمه کرده است، بلکه با دیدی ایستا ومتحجر به تاریخ می نگرد، ازاینرو متوجه اهمیت «اصل تکامل تاریخ» درنظرهگل نشده است. یعنی هرکسی ازظن خود یار هگل شده است بی آنکه به اصل مقصود هگل ازاین روایت دقت کرده باشد.
درواقع غیرازاینکه اساس تاریخی ـ جغرافیایی نظرات هگل درموردتاریخ پارس(و ایران) غیردقیق ونادرست است، نظیراینکه او ایران حماسی (شاهنامۀ فردوسی) را درغرب سرزمین پارس دیده است (4)؛ وغیرازاینکه نتایج تحقیقات باستانشناسی وتاریخ شناسی بعد ازهگل نشان داده اند، که ارزیابی وی ازتاریخ نادرست بوده است؛ بلکه در رابطه با ایران معاصرکه مورد نظرمترجمین مذکوربوده است، بازسه مقولۀ مختلف درمورد این نوشته های هگل مطرحند که مترجمین میانشان مغالطه کرده اند: اول مقولۀ مرکب تاریخی وجغرافیایی پارس وپارسی نزدهگل. دوم ایران حماسه (شاهنامۀ فردوسی) نزد هگل و سوم مقولۀ جغرافیایی ـ سیاسی ایران معاصر. هر کس که نظیرمترجمین یاد شده و معبّر بعدی این سه مقوله را باهم مخلوط کند، کارش از حوزۀ تاریخ خارج و داخل حیطۀ خیالات میشود.
مجعولترین تعابیرنظرات هگل را آقای سیدجوادطباطبایی درخدمت به دین و دولت انجام داده است (6). درترجمۀ ایشان غیرازجعل رابطۀ دولت وملت برای ایران تاریخی (ومعاصر) ازنظرات هگل، که نه ازدولت ونه ازملت ایران نوشته است؛ برای توجیه این تخیلات، نظرات تاریخی هگل با تخیلات حماسی فردوسی درشاهنامه پیوند داده شده است. درحالیکه اگرسخنران، هگل راخوانده بودمتوجه می شد که هگل هیچ اعتبارتاریخی برای خیالات فردوسی قائل نیست و درهمان بخش(4) آن ها را با جملۀ « ازهمین مختصربرمی آید که ازمحتوای تاریخی(این اشعار) چه می توان انتظار داشت» مسخره کرده است! لذا سخنران خواب نماشده نه فردوسی را درست خوانده و نه هگل را، وگرنه چنین ناشیانه آنان را به هم نمی پیوست.
اما غیرازاین شگردناشیانۀ سخنران درتخلیط نظرات متناقض، اوبا یک چشمی درشهرکوران نسبت به نظرات هگل که : " تا آنجایی که من می دانم، نمی شناسیم"؛ با چشم بندی خاص خود(!) بابت خوش خدمتی، به جای دین«مبین» مسیحی هگل، دین زرتشتی ( و ضمنأ اسلام ("دین مبین") را جعل کرده است. تا باهزارمن سریشم تخیلات نامعقول خود را از تاریخ ایران به نظرات جعل شده و مثله شدۀ هگل ببندد. شاید ازوحشت حدت جعلیات آشکارخود است که سخنران دراین رابطه به "استنباط خود" اشاره کرده است. لذا درنهایت باید به وی تذکرداد که استنباط شما مبتنی بر جعل وغلط اندر غلط است.
یعنی درهمۀ این ترجمه ها هگل به درستی خوانده نشده است. چون وقتی هگل برای توضیح نظرش بابت سیر جغرافیایی عقل مطلق درتاریخ ازشرق به غرب، بر"اختتام حکومت پارسی" بعنوان مقوله ای تاریخی تاکید می کند؛ سعی این مترجمین درانتساب استمرارتاریخی میان حکومت پارسی وحکومت های بعدی درفلات ایران به این نظر هگل، ازطریق بسیارارزان حذف نظرهگل دال براختتام حکومت پارسی وترجمۀ غلط «پارس» به "ایران" جعل محسوب می شود. که اگرمدعیان تحصیل تاریخ فاقد این حداقل انضباط منطقی وانصاف علمی باشند، سرانجامشان همچنانکه شاهد هستیم جیره خواری بردر ارباب بی مروت دنیا خواهد شد.
غرض من اما خود اشخاص نیستند، بلکه عوارض اندیشه هاشان دررابطه با وضعیت فرهنگی ایران است. و این مهم که بعد ازگذشت اینهمه سال "بعدازخرابی بصره"، همین افراد که هنوز داعیۀ اندیشه ونفوذ دارند، تاکنون اشتباهات خود را که به چنین سرانجامی منجرشده است، حداقل برای عبرت حاظران وآیندگان هم که باشد، نپذیرفته وننوشته اند. لذا ضرورت هشداربه آیندگان وحاظران درمورد این اندیشه ها وعواقبشان، بعهدۀ دیگرانی، چون من افتاده است که از دورو نزدیک شاهد ماوقع بوده ایم.
پیشتردررابطه با مورد دوم اشاره کرده ام، که این "ترجمه ها" نظیرمثال « خسن و خسین سه دختران خظرت مغاویه را درصحرا گرگ درید.» ازبیخ وبن مسخره ومحتوی نادرستی های مختلف تاریخی، نحوی ولغوی است. گذشته از آن، امرو دیگر پس ازتحقیقاتی که درطی دوقرن اخیرانجام شده اند، رجوع "محققین" مذکوربه نظرِ یاد شدۀ هگل در رابطه با ایران قدیم وجدید، آناکرونیسم مطلق محسوب می شود. چون بسیاری ازحقایقی که درعصرهگل مکشوف نبودند، درفاصلۀ دوقرن اخیرآشکارشده اند. و اگرآنان نمی دانستند، ما می دانیم که تاریخ مدوّنِ عیلام وآشور وبابل و اککد وسومر، دستکم دو تا سه هزاره برتاریخ پارس مقدم است، وتاریخ ایران بدون آنها به صورتی که می شناسیم ممکن نمی شد. امری که البته برهرودت ومورخین یونانی (بعنوان منبع اصلی مورخین اروپای عصرهگل) نامکشوف بود. این آناکرونیسم "مورخین ایرانی" نظیروضع کشیشان کاتولیک است که پس ازقرن ها اثبات صحت نظریه (خورشید مرکزی) کپرنیک هنوزدل از فرضیۀ غلط (زمین مرکزی) بطلمیوسی نکنده اند. یعنی "روشنفکران" ما درمورد دانش تاریخی، پس ازگذشت دوقرن، هنوز درعصرهگل به سرمی برند.
درهمین روال بینش احساساتی و"شاعرانه" نسبت به تاریخ است که روشنفکرایرانی سیاست را هم نه بواسطۀ منطق شرایط تاریخی بلکه اززاویۀ ادبیات سیاسی اندیشیده است. کمااینکه فرهنگ سیاسی فارسی درآغاز، وسیلۀ ادبایی نظیر «ملک الشعرای»بهارنوشته شده است که درعین افتخاربه شعرسازی به زبان مادری، منطق پدریشان راازیاد برده اند. یعنی نگاه به سیاست، تاریخ وجامعه درایران ازروزنۀ تنگ و فاقد چهارچوب منطقیِ ادبیات فارسی شروع شده است. دراین راستاست که چپ ایرانی هم اززاویۀ حماسی بیوگرافی پیشروان اندیشۀ چپ درغرب به مسائل اجتماعی نگریسته، اما منطق بینش آنان را فراموش کرده است. اینست که عقاید سیاسی روشنفکران ایرانی تفسیری شده است حماسی واحساساتی ازاسامی و لغات "مکاتب سیاسی"، بدون تعاریف منطقی آنها، و لذا درعمل بی اعتبار. و همچنان که ازسراحساسات سیاسی اندیشیده اند، ازسراحساسات هم عمل سیاسی کرده و«پامفله» نوشته اند: نتیجه اینست که در مخالفت با شاه وامپریالیسم، سرانجام با سنتی بیعت کردند که درتحجروتبختردست هردو را از پشت بسته است.
چون نه تنها امروزافراطی ترین مخالفین فرهنگ اسلامی ایران را کسانی تشکیل می دهند که پیشتریا دورۀ عقیدتی گروهک های چپ مذهبی را گذرانده ویا دررکاب مرشدشان جلال آل احمد دل به هوای مذهب بسته بودند. بلکه نگاهی به نشریات "روشنفکرانۀ" سالهای ماقبل تغییررژیم نظیر«الفبا» نشان می دهد، که همان "روشنفکرانی" که درآن سالها عجولانه به ترویج نوشته ها ومیدان دادن به اندیشه های باصطلاح مترقی مذهبی درحوزۀ روشنفکری ایران می کوشیدند؛ بعد ازمغبون شدنشان درنشریات مشابه چاپ خارج، بازعجولانه اینباربه افراطیون ضد اسلامی میدان دادند. یعنی درعین این چرخش صدوهشتاد درجه "عقیدتی" تنهاخصیصۀ پایدارروشنفکرشعروادب زدۀ ایرانی همان بیدقتی و تعجیل احساساتی منتج از بینش حماسی او نسبت به تاریخ و جامعه بوده است.
ذاتی بودن عقب ماندگی سنتی فرهنگ شعروادب زدۀ ما چنانست که حوزۀ بی دروپیکر"هنر مدرن" ایران را هم سنتی ساخته است. کمااینکه توازی سنت حماسی "ملی" و مذهبی را ملموس تر ازهمه دراین حوزه می توان دید، که من در جایی ازآن با "تبادل و تقارن شاهنامه خوانی و تعزیه خوانی" یاد کرده ام. بعد از«قیصری» شدن "سینمای مترقی ایران" که شاهنامه خوانی جای ترانه خوانی، وتُنبَکِ زورخانه جای گیتارِکاباره در«فیلمفارسی» را گرفت تا "ناموس سنتی" ما دربرابر"حملات تمدن غربی" حفظ شود. آن هایی که نظیرنوری علاء برای عقب نماندن ازقافلۀ سنت مذهبی به مکه می رفتند، به موازات آن «رستم واسفندیار» را برای «فیلمفارسی» "آداپته" کردند. "قیصر" کیمیایی هم تحت تاثیر "کتاب سرخ مائو" به دهات رفت تا در"سفرسنگ" قرآن بدست سنگ آسیا را بر سر"ارباب فیلمش" خراب کند. انگاری که تنها نتیجۀ این همه ایدئولوژی وترقی فرهنگی آن می بایست باشد که «لومپن» عرق خوربه «لومپن» شاهنامه خوان و قرآن بدست بدل شود.
سخت جانی این بینش غیرمنطقی درروشنفکری ایرانی چنان است که حتی پس ازسالها اقامت درخارج وامکان تحصیل ومطالعه، روشنفکرایرانی که نه به ملاحظات منطقی، بلکه ازسَرِاحساسات، باامپریالیسم وشاه "نوکرزنجیری امپریالیسم" مخالفت می کرد، اکنون دراروپا وینگه دنیا، چنان نمک گیرامپریالیسم شده است، که درصفِ جلوی تظاهرات به دفاع ازدموکراسی امپریالیستی ای می پردازد که حیات را به عالمی تنگ کرده است؛ تا مواهب زندگی "دموکرات ها" که برتوزیع نابرابرثروت دنیوی متکی است، خدشه ای ازعکس العمل های جنون آمیزبازندگان بازار دموکراسی شرکت های سهامی چند ملیتی غربی نظیر«مونزانتو» و«شِورون»، برخود نگیرد. عکس العمل هایی که به نص متفکرین غربی، محصول همان دموکراسی نادان سرمایه سالاراست. وروشنفکری که مواهب زندگیش در هجرت به منافع«شرکت های امپریالیستی» ای آمیخته است که برای انباشت جنون آمیزثروت های خود نه از افروختن جنگ درخاورمیانه پروایی دارد و نه ازورشکسته ساختن وبه خودکشی کشاندن دهقانان هندی وآمریکای لاتین. دموکراسی سرمایه سالاری که برایش مرگ عالمیان دربرابر مناسک "آزادی بیان" تحکیم کنندۀ سرمایه سالاری، اهمیتی ندارد. و آزادی دروغ را چنان منظّم "آزادی بیان" دموکراسی ساخته که دولت های دموکراتیک قادرند نه تنها علنأ به «دموس» دروغ بگویند، بلکه می توانند رسمأ مانع اجرای قوانین صوری دموکراسی بابت اطلاع پارلمان های خود اززد و بندهای سیاسی پشت پرده دولت ها وسرمایه داران عمده بشوند که مالیات مردم را صرف تحکیم ثروت سهام داران عمده کرده ومیکنند. دراین«سرمایه داری واقعأ موجود» جنون راحرجی نیست، جنون منجر به خودکشی دهقانان هندی وآمریکال لاتین یکی از«صدمات جنبی» جنون سرمایه داری نئولیبرالیستی است و جنون کشتارساکنان دموکراسی دیگری.
اما این "روشنفکر احساساتی" ایرانی چنان نمک گیرامپریالیسم شده است که نه به خاطرکشتارهزاران مرد و زن و بچۀ «یزیدی» خاورمیانه، بلکه فقط بابت قتل خوش نشینان«شارلی ابدوی» پاریس اعلامیه وتظاهرات ترتیب می دهد که "بدون سیگاربرگ هاوانا" راضی به کپی کردن نشریۀ نئوفاشیستی دانمارکی نبوده اند؛ تا ازقافلۀ مناسک همان دموکراسی ای عقب نماند که تا دوسه دهۀ پیش، آن را محصول امپریالیسم تلقی می کرد. آزادی "لغوی" کلام درچنین بازارمکاره ای مهمترازواقعیت حیات ومرگ مردمانی است که نقشی درتعیین موازین این آزادی نداشته اند. برای روشنفکرشعروادب زدۀ ایرانی که منطق را درجالباسی دموکراسی سرمایه داری واقعأ موجود آویزان کرده است، ادبیات مهمترازواقعیت قلمداد می شود واقتباس ارزشمندترازدرک اندیشه بنظرمی آید!
نگاه ما درقرون اخیربه فرهنگ های دیگر، روشنفکران وفلاسفۀ بیگانه نیزازهمین دریچۀ تنگ ادبی واعجاب و خیرگی نسبت به بیگانگان بوده است. هرآنچه که ازدیگران اقتباس کرده ویاد گرفته ایم، ازاین صافی گذرانده ایم، تا مطبوع طبع مان واقع شود. دراین وادی انحصارفرهنگ به ادبیات فارسی، که قادربه پرورش فیلسوف نبوده است، برای فهم فلسفه دیگران اگرترجمه ای درفلسفه کرده ایم، وسواس مان بخاطرزبان ادبی ترجمه بوده است و نه منطق اثر. دراین راه ازادبیات فلسفی ویا ادبایی که ازفرط مستی ادبی، دمی هم به خمرۀ فلسفه زده اند، بیشتربرگرفته ایم تا منطقیون که فلسفه را دقیق ساخته و به نزد علم آورده اند؛ چون مزاج مان حال وحوصلۀ منطق وعلم را نداشته است. این چنین است که واردات ما ازفرهنگ های"پیشرفته" وترجمه های ما ازمتون فلسفی غربی نه تنها محدود به ارزیابی های «سهل الهضم» ثانویۀ متفلسفین غربی شده است، بلکه معمولأ ناآشنا به ظرایف زبان بیگانه، درواقع برای های و هوی، اسم درکردن ویک چشمی درشهر کوران ترجمه کرده ایم تا در« قحط الرجال آبلیمو» سری میان سرهای دیگر در آورده باشیم. طبیعی است که نویسندۀ ایرانی که حوصلۀ تعمق منطقی وتحلیل علمی نوشته های فلسفی منطقیون را ندارد، درمیان فلاسفۀ متاخرنیزبجای کارناپ، وایتهد وراسل(7)، متوسل به کسانی چون نیچه وهایدگر بشود؛ که نوشته هاشان ادبی، غریزی، غیرمنطقی، "کشدار" و مناسب تخیل اند.
عجبی نیست، آخرین مجمع "روشنفکری" ایران که درحول وحوش جلال آل احمد پا گرفت وسرانجام خسرالدنیا والاخره گشت، وضعی بهترازاین نمی توانست داشته باشد؛ وقتی که خود این"ستون خیمۀ روشنفکری" که بعد ازتالیف «درخدمت وخیانت روشنفکران» سرازصحرای کربلا درآورد، هم بدون سواداصولی زبان فرانسه ازاین زبان " به قصد فنارسه یاد گرفتن" ترجمه می کرد (8)، و هم بقولی مدعی بود که "هیچ چیز دندانگیری به فنارسه نیست که از زیردست من نگذرد". هنوزبرمن معلوم نشده وخیل یاوران این «ستون کذایی» هم قادربه توضیحش نبوده اند که یک معلم ادبیات مثل اوبا کدام سواد تاریخی وفلسفی بدون تسلط به زبان فرانسه، توانایی فهم "چیزهای دندانگیر" را به این زبان داشته است؟ این افسانه سازی های احساساتی را درمورد همۀ مدعیان فرهنگ ومصلحین سیاسی از"چریک های چپ" تا "وزرای راست" داشته ایم. امااین که کسی به قصد یادگرفتن زبانی، ازآن زبان ترجمه ومنتشر کند، سخن مسخره ایست که تنها در مملکت غیرمحروسۀ ایران مرتکب آن می توان شد.
لذا اکثرترجمه هایی که این مجمع مشعشع ازمتون فلسفی کرده است، غیر ازاینکه تحت فیلترادبی انجام یافته اند، بلکه آکنده ازغلط هاوسوء تعبیرها وتفسیرهای شخصی مترجمینی بوده است که حداکثریکی دوسال قادربه مطالعۀ زبان بیگانه بوده اند. وهمه عین مرشدشان "به قصد یادگیری زبان خارجی"، نفهمیده ترجمه وتحویل مردم داده اند. کمااینکه تنها سطحی بودن ترجمه های متون فلسفی از زبان آلمانی به فارسی نشان می دهند، که مترجمین این زبان نه خیلی ساده را یا نظیرآقای باقرپرهام به اعتراف خودحین اقامت دربیمارستان یادگرفته است (9) ویامثل آقای سید جواد طباطبایی و داریوش آشوری دردوران کوتاه اقامتشان درآلمان، و گرنه این دومی مثلأ تفاوت بسیارسادۀ میان صفت (درشت و ظریف) و صفت تفضیلی (درشت تر و ظریفتر) را در زبان آلمانی می فهمید (10).
دراین میان انتخاب نیچه برای ترجمۀ فلسفه به فارسی، حتی اگرهم مطابق روال سطحی بودن ادبیات فلسفی وی در مقابل تعمق فلسفۀ منطقی باشد، صدالبته اساسأ بواسطۀ توهم نسبت به «زبان ادبی» و"زرتشت" نیچه بوده است که البته ربطی به زرتشت "ایرانی" ندارد. اما مترجمین ناشی ایرانی اوغافل ازاین نکته بوده اند که نوشته های نیچه بطور مفرط ادبی وبه قول راسل "تغزلی" اند ولذا ترجمۀ تغزل مشکلتراست. واصلأ آبشخور"فلسفی"نیچه ادبیات ومخصوصأ ادبیات قدیم یونانی است. لذا مترجم اگرهم دراین مورد خاص نیازی چندان به تسلط برفلسفه و منطق را نداشته باشد، اما درمقابل می بایستی دستکم به زبان آلمانی نیچه مسلط باشد که باربیعلاقگی نیچه نسبت به فلسفۀ منطقی را بدوش می کشد. داریوش آشوری مترجم هم که نظیراکثر نویسندگان باصطلاح روشنفکر ایرانی ازروزنۀ ادبیات وغرایزبه دنیا ومافیهانگریسته است ودراین حصار وقید شعرازفلسفۀ منطقی بی خبرمانده است، بازمثل بسیاری دیگرنظیراحمد فردید، داریوش شایگان وآرامش دوستداراگرکه درپی فلسفه خوانی بوده است، لاجرم به نیچه وهایدگرمتوسل شده است که باکنارنهادن تحلیل منطقی، درپی روانکاوی ناشیانۀ فلاسفه وزبان رفته اند. همچنانکه این دومدعیان فلسفه نیزهردو ازدریچۀ غرایز، ادبیات وزبان وحتی به نظرمن «زبان بازی» به فلسفه پرداخته اند. کمااینکه نه تنها نیچه (درآنچه که می آید) بلکه هایدگرهم ازطریق روانکاوی ادیبانۀ سخن فلسفی ومثلأ "غریزۀ کلمات" به روانکاوی فلاسفه پرداخته اند. این بازی ادیبانه با کلمات وروانکاوی عامیانه فلاسفه وسیلۀ نیچه وهایدگراست که به مزاج روشنفکران شعروادب زدۀ ما خوش آمده و ترجمه شده است.
نمونه دیگر: ترجمه آشوری ازنیچه درجلد ششم الفبا ترجمه ای صد درصد ادبی است، یعنی ربطی به فلسفه ندارد. چون مترجم غیرازترجمۀ نادقیق ونادرست اصطلاحات فلسفی ولغات آلمانی، آوردن عنوانِ غلط، اسامی نادرست (دولامبر بجای دالامبر)، شماره گذاری بی ارتباط با شماره قسمت های متن اصلی درترجمه، حذف قسمت های مهم متن آلمانی درترجمۀ فارسی، جابجا کلماتی را ازخودش اضافه کرده است؛ تا به سبک ادبی (غیرمنطقی) خود وفادار بماند. مترجم "آزادیخواه" حتی احتیاجی ندیده است تاحداقل اشاره ای به عنوان کتابی که بخش اول آنرا به عنوان ترجمه به خوردِ خواننده داده است، بکند که« آنسوی نیک وبد» است. عنوان بخش موردترجمه راهم که «از پیش قضاوت های فلاسفه» است، به غلط "دربارۀ فلسفه و فلاسفه" ترجمه کرده است که سبب سوء تعبیرخواننده ایرانی می شود. مترجم زرنگ نه تنها مقدمۀ کتاب را که حداقل ازنظر نویسنده برای فهم متن ضروری است، ترجمه نکرده است. بلکه دوقسمت بخش تحت ترجمه راهم لایق خوانندۀایرانی ندانسته ویا ازسوادخوانندۀ ایرانی فراترتشخیص داده وترجمه نکرده است.
ازهمان جملات اول مترجم نا آشنا به ظرایف زبان آلمانی، ازیکسو بااضافاتی چون"اکنون" و ترجمۀ نادرست «حتی» به "ازجمله" وعدم دقت درتشخیص جملات فرعی (نسبی) وتقطیع غلط جملات درمعنی دست برده است. ازسوی دیگر با تخلیط صرف فعل درحالت مفرد مفعولی «هدایت می شود» و«مجبور می شود» با حالت جمع فاعلی "هدایت می کنند" و "می کشانند" معنی جمله را مقلوب ساخته است: (گیریم که در فارسی طبق بی دقتی معمول فعل معلوم به کار میبرند. اما درترجمۀ نیچه برای آشکاری نظروی باید فعل مجهول را حفظ کرد وحداقل فاعل جمع را با فاعل مفرد تخلیط نکرد). مترجم سرانجام با حذف قید مهم وبنظر من اساسی «پنهانی» درمتن که برای ارزیابی دقیق بینش نیچه ضروری است؛ معنی حقیقی جملات اولیه و برداشت صحیح ازنظر نیچه را تغییرداده است (11). کمااینکه خواننده می توانست با دقت دراینکه "هدایت بخش بزرگ تفکرفیلسوف وسیلۀ غرایزاوبصورت«پنهانی» انجام می شود" و نیچه خود نیزقادربه توضیح این شگرد سرّی مهم نیست، کم وکیف بینش نیچه را(که تحویل مشکلات درک منطقی خویش به تصوراتِ سرّی است) تشخیص دهد. تشخیص دهد که دراینجا با یک روانکاوی اسرارآمیزو ادیبی معتقد به اسرارروبروست. ویا اینکه فلاسفه خود نمی دانسته اند چه می گویند وتنها نیچه ای که بجای فلسفه زبانشناسی (یونانی قدیم) تحصیل کرده است، دانسته است. انگاری که برای مترجم نیزاین شگردهای سرّی چنان عادی هستند، که او ضرورتی درترجمۀ واژۀ «پنهانی» بودن آن ندیده است.
دربخشهای بعدی نیزناآشنایی مترجم به زبان آلمانی به همان منوال موثرمانده است؛ چون برخلاف نظرآل احمد زبان را بوسیلۀ ترجمه نمی توان یاد گرفت، مگردرایران که دقت میان مترجمین معمول نیست. لذا آشوری هم با آزادی محصلین رشته های «علوم انسانی» درایران، «اسطوره ای (اساطیری)» یا بفرض «اسطوره شناسانه» (12) نیچه را "افسانه پردازانه" ترجمه می کند، بی آنکه به تفاوت میان اسطوره وافسانه بیاندیشد. مترجم که متاسفانه معنی فارسی بسیاری ازاصطلاحات فلسفی آلمانی را نمی داند، صدالبته مجبوراست که گاه وبیگاه لغات را به زبان اصلی درحاشیۀ ترجمه بیاورد، که به نوعی حاکی از پُزدادن مترجمی است که برای یاد گیری زبان خارجی ترجمه کرده است. با این همه، بعد ازمبالغی ترجمه، فیل مترجم بالاخره یادهندوستان می کند وبابت "فارسی سره" نویسی هم که شده «اکثریت» قابل فهم را "بیشینه شماران" ترجمه می کند که کاملأ بی خود است(13). لذا خواننده ای که درپی فهم نوشتۀ نیچه از خلال این ترجمۀ غیرقابل فهم است، مجبوراست درحاشیۀ مترجم برمتن، به معنی انگلیسی «اکثریت» رجوع کند تا برخلاف مترجم معنی جمله را دریابد (13). اماعدم تسلط مترجم نسبت به زبان آلمانی به این موارد ختم نمی شود، بلکه باترجمۀ «اذیت» (14) به "همگانساری" و مخصوصأ «بدسگالی (بداندیشی، منفی بافی)» (15) به "سگ منشی" نشان می دهد که چون ازظرایف زبان آلمانی و مصطلحات فرهنگی اروپا بی خبراست، کمربه ترجمۀ اثربه " فارسی سره" بسته است تاجبران مافات شود. مترجم که ازسرعدم تسلط به زبان های خارجی، مجبوربه انتساب تخیلات خویش به مولف شده است، بهترمی بود انصاف می داشت و با آن سوادکم آلمانی که تنها به سفارش آبجوقد می دهد، این نوشتۀ ادبی نیچه را که دعوی فلسفه دارد، ترجمه نمی کرد؛ که بواسطۀ تناقض میان منطق وادبیات غامض ترازتالیفات فلسفی ازآب درآمده است.
سئوال اینست: وقتی که یکی ازمدعیان "شناخته شدۀ" ترجمۀ متون فلسفی وسیاسی به فارسی، چنین بی دقت ودمدمی ترجمه کند، تکلیف فرهنگ فکری معاصرش ومترجمین متاخرچه خواهد شد؟ پاسخ مورداول را می دانیم که چه سطحی اندیش بارآمد وبه چه عقوبتی دچارشد. دربارۀ مورد دوم همین بس که مترجمین فعلی که ترجمه را در واویلای فرهنگ ایران به ناندانی خود تبدیل کرده اند، دیگراحتیاجی نمی بینند که حتی نام های شناخته شده ای چون «زیگموند فروید» و«لودویگ ویتگنشتین» را که تاکنون بارها درمتون فارسی ایرانی تکرارشده اند، درست بنویسند. با تاسف بسیاردیدم که اولی را"زیگمونت..." و دومی را "لودویش ..." نوشته اند. اینست عوارض روزمرۀ شعروادب زدگی فرهنگی وعدم دقت منطقی ناشی ازآن، با این "پیشروان ترجمۀ مدرنش":
باش تا صبح دولتت بدمد/ کین(کاین) هنوزاز نتایج (مطالع) سحر است.
حواشی و توضیحات:
(1) G. W. F. Hegel, Werke, Surkamp, 12: „Vorlesungen über die Philosophie der Geschichte“, P. 215و ..., 1970.
(2) گ. و. ف. هگل، "عقل درتاریخ"، موسسۀ انتشارات علمی دانشگاه صنعتی، 2535، ص. 301. این ترجمۀ نسبتأ آزاد وتلخیص شده از « درسهایی دربارۀ فلسفۀ تاریخ » وسیلۀ مرحوم حمیدعنایت ازترجمۀ انگلیسی کتاب مذکور درحاشیۀ (1) ترجمه شده است. بر من پوشیده است که مترجم چراعنوان کتاب هگل را به "عقل درتاریخ" ترجمه کرده است، که گویا عنوان ترجمۀ فرانسه همان کتاب هگل است.
(3) نشریه بخارا، شماره 67، مهرـ آبان 1387. سخنرانی خانم هما ناطق درسمیناربزرگداشت فریدون آدمیت.
(4) See (1), P. 216.
(5) ر. ک. "نشست علمی بررسی کارنامه دکترعزت الله فولادوند ..."،(19 خرداد ماه (امسال) درپژوهشکده تاریخ اسلام.
(6) سیدجواد طباطبایی در مراسم رونمایی از کتاب «تاریخ جامع ایران» (در اینترنت):
"معمولاً شنیدهایدکه درفلسفهی تاریخ هگل- که به خاطرملی بودنش بیشتربه آن توجه شده- گفته شده تاریخ جهانی باایران آغازمیشود، باکوروش؛ چون کوروش بودکه برای اولین باریک دولت درمعنای دقیق امروزینش درست کرد. این اصطلاح «دولت» که هگل به کارمیبرد، در فلسفهی اوبسیارمهم است. ...
اما هگل چیزدیگری هم گفته که تا آنجایی که من میدانم، نمیشناسیم. هگل یک باردرفلسفه ی تاریخ درباره ی ایران و یک بارهم در درسهایش دربارهی فلسفهی دین دربارهی ایران ومفصلاً اززرتشت صحبت کرده. درآنجا هم این حرف را به نوع دیگری تکرارکرده. هگل گفته اینکه من گفتم تاریخ جهانی باایران آغازمیشود [ به این علت است که ایرانیها برای باراول ] دولت را بهمعنای جدید به کاربردند ودولت کنونی ادامهی همان تلقی ازدولت است، دردین هم همین اتفاق افتاده. اینکه زرتشت گفت «اهورامزدا نوراست» حرف مهمی درتاریخ ادیان است. چون دین برای اولین باردرمعنای جدیدغیرتجسدی (بتها وپرستیدنیهای دیگر) به کاررفت. ازنظرهگل تاریخ ادیان جدید هم منجر خواهد شد به دین مبین (Offenbar)؛ هگل میگوید دین مبین برای اولین باردرایران شکل پیدا کرد. چرا؟ دراینجا هگل به حرف سهروردی نزدیک میشود: نورعین علم است. هگل میگوید: نورعین آگاهی است، اینکه ایرانیها گفته اند اهورامزدا (خداوند) نور است، یعنی خداوند علم است. ...
آن چیزی که من ازاین دو مطلب استباط میکنم این است که ایرانیها به این اعتبارملت بودهاند."
C:\Users\Acer\Documents\Tabatabaii.htm
(7) مقصود کتابهای فلسفی وخاصه منطقی راسل است و نه «تاریخ فلسفۀ غرب» وی. اما حتی درترجمۀ این اثرهم مترجم خوش قریحه آقای نجف دریابندری گاه وبیگاه دقت منطقی را فراموش کرده است. پیشتردرجایی به آن اشاره کرده ام که درضمن این گونه بی دقتی ها سبب نا آگاهی علاقمندان ایرانی درمورد اساس دینی فلسفۀ یونانی شده است. تاجائیکه این تصورغلط میان تحصیلکردگان ایرانی رایج شده است که فلسفۀ یونانی برخلاف فلسفه بعد ازاسلام ایران، اساس دینی نداشته است. برای من اهمیت این تشخیص و یعنی اساس دینی فلسفه عمومأ و مخصوصأ دریونان، به این خاطرست که می توان اشکالات عمدۀ فلسفه وعلم ناشی ازآنرادرجهان امروزاساسأ واصولأبه طرزموثق تری تشخیص و توضیح داد.
(8) جلال آل احمد،«مثلأ شرح احوالات»، نقل ازخسروملاح "سوگی برجلال"، جهان نو، شماره 3 سال 24، 1348.
(9) در مورد نقد ترجمۀ ناشیانۀ باقر پرهام از هگل بنگرید به:
http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=32662
(10) Gröberen und Feineren.
(11) F. W. Nietzsche, „Jenseits von Gut und Böse“, Alfred Kröner Verlag in Stuttsrart 1921, Kapitel 1 „Von den Vorurtheilen der Philosophen“, 3. Teil:
„Nachdem ich lange genug den Philosophen zwischen die Zeilen und auf die Finger gesehn habe, sage ich mir: man muss noch den grössten Theil des bewussten
Denkens unter die Instinkt -Thätigkeiten rechnen, und sogar im Falle des philosophischen Denkens; man muss hier umlernen, wie man in Betreff der Vererbung und des »Angeborenen" umgelernt hat. So wenig der Akt der Geburt in dem ganzen Vor- und Fortgange der Vererbung in Betracht kommt: ebenso wenig ist „Bewusst-sein" in irgend einem entscheidenden Sinne dem Instinktiven
entgegengesetzt, — das meiste bewusste Denken eines Philosophen ist durch seine Instinkte heimlich geführt und in bestimmte Bahnen gezwungen. Auch hinter aller Logik und ihrer anscheinenden Selbstherrlichkeit der Bewegung stehen Werthschätzungen, deutlicher gesprochen, physiologische Forderungen zur Erhaltung einer bestimmten Art von Leben.“
(12) Mytologisch.
(13) Allermeisten (Majority).
(14) Gemeinheit.
(15) Cynismus (Zynismus), Cyniker (Zyniker).