logo





از کوه...

شنبه ۶ تير ۱۳۹۴ - ۲۷ ژوين ۲۰۱۵

ا. رحمان

از هیاهوی شهر گریخته ‏ام
از سکوت کوهسار، دل کنده ‏ام
لباس هایم در خانه
سراغم را نمی‏ گیرند.
بر روی تخت
نشسته‏ ام در انتظار
خوابیده ‏اند در انتظار
آنان را می‏ بینم که
با روپوشهای سفید
لحظه ‏ها را می‏دوند
ثانیه ‏ها می‏ گریزند...
صدا بود که آمد:
(از آنژیو برگشتم، پیش از عمل)
پل آغازین دارآباد
پشت سر، جا می‏ ماند
پلی که هنگام بازگشت
بر روی آن گام می‏ گذارم
و می‏ گذرم
سرآغاز صعود..
هنوز از سرخی شفق خبری نیست
اما چراغهای قهوه ‏خانه روشن است
شب مهتابی....
شب بیداری‏ هایم را
روشن کرده است.
از پیچ (بادام کاری)1 می‏ گذرم
صدای رودخانه از فرود سخره
پیچیده در کوه
چقدر آشناست
این صدا...
در آن سو، درآن چشم‏انداز مه‏ آلود
قله...
ستبر پهلوانی را ماند
سر برافراشته، استوار
تاکی برسد، کوه‏پیمایی از راه
نشسته‏ ام در انتظار
خوابیده ‏اند در انتظار
آرام می‏ لغزم روی تخت
خواب برچشمانم می‏ نشیند
(کفترخوان)2 رهرو ندارد
راه باز می ‏کنم آرام.
موجی از نسیم خنک
از دور دست ‏ها، می‏ پیچد درکوه
شادابی کوه
و نسیم...
تمامی ندارد.
از هیاهوی شهر گریخته‏ ام
دل به سکوت کوه سپرده‏ ام
خستگی شهر را
به نسیم کوهسار می‏ سپارم
صدا آمد:
(آخ خ خ... بال چپم)3
غلت می ‏زند روی تخت
پیرمرد ...
صدای خسته‏ ی پرنده‏ای
می‏ آید از کوه
خواب از سرم می ‏پرد
ساعت دیواری دوازده وسی
بدون تیک – تاک
بی‏ صدا – همگام با زمان
دکتر اما، هنوز نیامده...؟
خوابیده‏ ام در انتظار
خوابیده‏ اند در انتظار
می ‏نشیند در نگاهم
سخره هفت چشمه
قد برافراشته، استوار
نفس گیر، با شیب تند
نگاه به پایین ، سرگیجه‏آور است
نگاه به بالا شورانگیز
روپوش سفید تند آمد
پایان آمد انتظار
(دکتر آمد..)
چشمه‏ ی هفت حوض
سیرابم می‏ کند
آب خنک به وجدم می ‏آورد
و کوه با تمام غرورش
برجانم می ‏نشیند

لبخند ملایمی برلبان روپوش سفید
می‏ شکفتد
(آماده شو...)
لحظه‏ ی تلاقی چشم ها
دیدن ملافه‏ های خون آلود
و آن هایی که با چشمان باز
دراز کشید‏ه‏ اند روی تخت
(باغچه خلیل) مقصد همیشگی
بهشتی کوچک بر روی زمین
قطعه ‏ی سمفونی شورآفرین
در غروبی از فصل سترون
زیبا، پرسکوت و ترسناک
خسته، در سایه سار درخت گردو
و تبریزی ‏های برافراشته
آسوده دراز می‏ کشم
لباس سبزها
بالای سرم حاضرند
سرریز می‏کند.
مایع گرم و نرمی از رانم
چشمانم را از سقف برمی‏ گیرم
و آخرین نگاهم
پرواز پرنده‏ای را
به دنبال دارد
دکتر چشم از مانتیور گرفت
و بر ستیغ کوه دوخت
(باغچه خلیل) در سکوت تنهایی‏اش
فرو رفت
پیاز چال، با ستیغ‏ های شکوهمندش
در افق نگاهم
محو می‏ شود
......................
پلکهایم برروی هم می‏ نشیند
موج خاطره‏ های به یاد مانده
ذهنم را در می ‏نوردد
صداهایی می‏ شنوم
از سال های دور
گروهی در دامنه‏ سلسله جبال البرز
سرود می‏ خوانند
و نیز گروه های دیگر
در دامنه ‏های توچال...
امواج خروشانی در سراسر خیابان
به حرکت درآمده است
با عکس ‏هایی از قهرمانان این دیار
خسرو- صمد – بیژن- حمید و ....
و باز سرود
که فضا را عطرآگین کرده است
و می ‏شنوم ....
ای رفیقان ...

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد