از هیاهوی شهر گریخته ام
از سکوت کوهسار، دل کنده ام
لباس هایم در خانه
سراغم را نمی گیرند.
بر روی تخت
نشسته ام در انتظار
خوابیده اند در انتظار
آنان را می بینم که
با روپوشهای سفید
لحظه ها را میدوند
ثانیه ها می گریزند...
صدا بود که آمد:
(از آنژیو برگشتم، پیش از عمل)
پل آغازین دارآباد
پشت سر، جا می ماند
پلی که هنگام بازگشت
بر روی آن گام می گذارم
و می گذرم
سرآغاز صعود..
هنوز از سرخی شفق خبری نیست
اما چراغهای قهوه خانه روشن است
شب مهتابی....
شب بیداری هایم را
روشن کرده است.
از پیچ (بادام کاری)1 می گذرم
صدای رودخانه از فرود سخره
پیچیده در کوه
چقدر آشناست
این صدا...
در آن سو، درآن چشمانداز مه آلود
قله...
ستبر پهلوانی را ماند
سر برافراشته، استوار
تاکی برسد، کوهپیمایی از راه
نشسته ام در انتظار
خوابیده اند در انتظار
آرام می لغزم روی تخت
خواب برچشمانم می نشیند
(کفترخوان)2 رهرو ندارد
راه باز می کنم آرام.
موجی از نسیم خنک
از دور دست ها، می پیچد درکوه
شادابی کوه
و نسیم...
تمامی ندارد.
از هیاهوی شهر گریخته ام
دل به سکوت کوه سپرده ام
خستگی شهر را
به نسیم کوهسار می سپارم
صدا آمد:
(آخ خ خ... بال چپم)3
غلت می زند روی تخت
پیرمرد ...
صدای خسته ی پرندهای
می آید از کوه
خواب از سرم می پرد
ساعت دیواری دوازده وسی
بدون تیک – تاک
بی صدا – همگام با زمان
دکتر اما، هنوز نیامده...؟
خوابیده ام در انتظار
خوابیده اند در انتظار
می نشیند در نگاهم
سخره هفت چشمه
قد برافراشته، استوار
نفس گیر، با شیب تند
نگاه به پایین ، سرگیجهآور است
نگاه به بالا شورانگیز
روپوش سفید تند آمد
پایان آمد انتظار
(دکتر آمد..)
چشمه ی هفت حوض
سیرابم می کند
آب خنک به وجدم می آورد
و کوه با تمام غرورش
برجانم می نشیند
لبخند ملایمی برلبان روپوش سفید
می شکفتد
(آماده شو...)
لحظه ی تلاقی چشم ها
دیدن ملافه های خون آلود
و آن هایی که با چشمان باز
دراز کشیده اند روی تخت
(باغچه خلیل) مقصد همیشگی
بهشتی کوچک بر روی زمین
قطعه ی سمفونی شورآفرین
در غروبی از فصل سترون
زیبا، پرسکوت و ترسناک
خسته، در سایه سار درخت گردو
و تبریزی های برافراشته
آسوده دراز می کشم
لباس سبزها
بالای سرم حاضرند
سرریز میکند.
مایع گرم و نرمی از رانم
چشمانم را از سقف برمی گیرم
و آخرین نگاهم
پرواز پرندهای را
به دنبال دارد
دکتر چشم از مانتیور گرفت
و بر ستیغ کوه دوخت
(باغچه خلیل) در سکوت تنهاییاش
فرو رفت
پیاز چال، با ستیغ های شکوهمندش
در افق نگاهم
محو می شود
......................
پلکهایم برروی هم می نشیند
موج خاطره های به یاد مانده
ذهنم را در می نوردد
صداهایی می شنوم
از سال های دور
گروهی در دامنه سلسله جبال البرز
سرود می خوانند
و نیز گروه های دیگر
در دامنه های توچال...
امواج خروشانی در سراسر خیابان
به حرکت درآمده است
با عکس هایی از قهرمانان این دیار
خسرو- صمد – بیژن- حمید و ....
و باز سرود
که فضا را عطرآگین کرده است
و می شنوم ....
ای رفیقان ...
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد