«آق قاسم،یه جفت چای دبش تمیزتواستکان کمرباریک واسه م بیار،لطفا.»
«خیلی معذرت میخوام آقا،نامه شوبنویس،الان خودم میبرم اموراداری.»
«نامه درخواست یه جفت چای رو،آق قاسم؟»
«نامه درخواست یه مستخدم مخصوص واسه آوردن چای واجرای اوامردیگه.»
«پس تواینجاآقابالاسری،آق قاسم؟»
«بنده نامه رسونم.اگه پرونده ای ازبایگانی که توزیرزمینه میخوائین،درخدمتم.»
«نامه رسون اونیه که هرروزصبح یکی دوکیلونامه رومیریزه توخورجین ومیگذاره روترک موتورش وتوسراسرشهروادارات پخش میکنه ومیره خونه ش.»
«منم نامه رسون داخلیم.هرنامه،پیش نویس،تایپ وامضاشده ونشده،هرجورپرونده به هرکدوم ازادارات داخلی این ساختمون ده طبقه،بخوائین بفرستین یابگیرین،جزء وظایف من نامه رسون داخلیه.»
«خب،الان به اموراداری وکارگزینی بنویسم که تموم روزکناردراطاق نشستی وچرت میزنی وهیچ دستوری رواجرانمی کنی،فردامیندازنت بیرون که!به فکرخودت نیستی،لااقل به فکرزن وبچه هات باش.این شیکمتم که مثل یه بالکن جلواومده مال همیشه یه جانشستنه.یه کم تکون بخوری،واسه سلامتیتم بدنیست،آ!»
«معذرت میخوام آقا،قبلنم خیلی ازشومابالاتراش ازاینجورحرفازدن وتهدیدم کردن.کاری ازپیش نبردن.»
«واسه چی کاری ازپیش بردن،آق قاسم؟»
«واسه این که آقای....فامیلمه وهمه کاره مدیرعامله.»
«آق قاسم گل،یکی ازاون لطیفاش مهمونمه وخیلی باهاش رودربایستی دارم.حالامیگی چی کارکنم؟نمیشه که خودم برم چای بیارم،جلوی طرف پاک خیط میشم جان تو!»
«حالاشدحرفی،خودمم کشته ی لطیفام،میرم به آبدارچی میکم یه جفت چای دیشلمه بیاره تواطاقت»
8
قاسم رو صندلیش کنار در بند نمی شد. یک پاش کنار در بود و یک پاش تو مستراح. هر چه صداش می کردم که لااقل پرونده ها را از بایگانی بگیرد و بیاورد، پیداش نبود. یک بار کنار در گیرش آوردم. رو صندلی مثل کلاغ رو تیر برق نشسته، یکریز وول می خورد. رنگ و رخش عینهو زرچوبه بود .همیشه ا زلپ هاش خون می چکید. پرسیدم:
«حال نداربودی نمیامدی،میرفتی دکتر،آق قاسم،چته؟خیلی رنگت پریده؟»
«گلاب به روت آقا،اسهال بدکردارداره میکشدم!لطفایه کاری واسه م بکنین.»
«خیلی خب آق قاسم،بلن شوبریم آبدارخونه.آبدارچی پیرمرد دنیادیده وپرتجربه ایه.ببینیم باهم چی کارمیتونیم بکنیم.»
آبدارچی دوسه تاچای پررنگ قیرمانندبه خوردش دادوگفت:
«دوای بندآوردن اسهالش ماسته.تامیتونه بایدماست بخوره.هیچ دوا-دکتردیگه لازم نداره.»
یک تومن به قاسم دادم وگفتم:
«بپربرودکون عزیزآقاکناراداره.یه سطل کوچیک ماست بخرورداربیار،همینجاتوآبدارخونه بشین،پشت سرهم ماست سربکش وچای پررنگ بنوش تااسهالت بندبیاد...»
دنبال خریدماست که رفت،ازآبدارچی پرسیدم:
«شوماکه باهم ندارین،تموم روزتوآبدارخونه نشستین وجیک وپوکتونوواسه هم تعریف میکنین،بگوبینم قضیه چیه؟»
«خونه ش توخیابون خواجه نظام الملکه،کنارپادگان عشرت آباد.سرپل چوبی یه کله پزیه.خودمم چن مرتبه توش کله پاچه خورده م.خیلی شلوغه.اول آبگوشت کله پاچه،نون ومخلفات دیگه واسه ت رومیزمیگذاره که مجانیه.مشتریامعمولانون توآبگوشته تیلیدمیکنن ومیخورن.بعدزبون،پاچه،گوشت بناگوش یامغزسفارش میدن.ایناش دیگه پولیه.»
«خودمم چن بارتواون کله پزیه رفته م،خیلیم خوب پذیرائی میکنه.ایناچی ربطی به اسهال قاسم داره؟»
«دارم همینومیگم دیگه.آق قاسم خرمردرندهرصبح سرراش میره توکله پزی،کناریه میزدنچ روصندلی میشینه.آبگوشت کله پاچه ومخلفات دیگه شورومیزجلوش میگذارن.نون تیلیدمیکنه وآبگوشت کله پاچه رومیخوره.کله پزی شلوغه ودیرنوبت بهش میرسه.آق قاسمم به عنوان این که دیرش شده،بعدازخوردن آبگوشت کله پاچه جیم میشه.»
«میخوام جریان اسهال امروزشو بدونم.کاردارم.داستان بافی نکن،لطفا.»
«دارم همینو میگم دیگه،آقا»
«خب،بگو.مختصربگو،ارباب رجوع تواطاقمه.»
«آره،آق قاسم چن روزآبگوشت کله پاچه رومیخوره وجیم میشه.کله پاچه پزیه،متوجه قضیه میشه وانگارامروزدوای اسهال میریزه توآبگوشت کله پاچه....»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد