logo





علی مقبول وفاطمه گل

سه شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۴ - ۰۹ ژوين ۲۰۱۵

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
چهار پنج بچه قد و نیم قد تو خیابان خاکی کشتارگاه پشت دیوار و کنار در لکنته ننه نقلی جیغ و داد گردو بازی می کردیم. بعد از ظهر چرت آلود پائیزی بود. برگ از برگ تکان نمی خورد. یک دسته سار ل ابه لای برگ های زرد درخت های کنار جوی خیابان قرشمال بازی می کردند.

دو تااز بچه ها سر برد و باخت گردو گریبان کشی می کردند؛ همدیگر را تو خاک م یمالیدند و هوار می کشیدند .ننه نقلی در چوبی لکنته ش رابه هم کوفت و پا برهنه بیرون پرید. سر جاروی دسته بلندش دستش بود. با چوب های خشک ته جارو سر و سینه و پشت و کپل بچه ها را زیر ضربه گرفت و نعره کشید:
«بعد از ظهری! مردم می خوان کله مرگشونو بگذارن و یه چرت بخوابن! بی پدر مادرا! بازی می کنین، واسه چی مثل گربه های مل اومده جیغ می کشین! گورتونو گم کنین تا ته و بالاتونو یکی نکرده م تخمای مول!...»
بچه هااززیرضربه های ته جاروفرارکردندوپراکنده شدند.بدون این که درباره اش حرف زده باشند،احترام ننه نقلی به همه شان واجب بود.ننه نقلی سرحال وشنگول که بود،روسکوی آجری بیرون درخانه می نشست وسبزی پاک میکرد،لوبیاسبزخردمیکرد،بادمجان پوست میکند.پریموس خوراک پزیش راکنارسکومیگذاشت وغذامی پخت.یالباس وصله پینه میکرد.بچه هارادوست میداشت.تنهابودودلخوش بچه های محل. بازیهاوبگومگوهاوخرخره کشی هاشان راتماشامیکرد.گاهی که بچه هاخیلی باهم سرشاخ می شدند،پادرمیانی وازهم سواشان میکرد.خاک وخل سروصورت ولباس شان رامی تکاند.میانه شان رامیگرفت،میبردکنارسکووجلوی خودمی نشاندشان.به هرکدام یک خیار،یک لیون چای یایک لیوان آب سردمیداد،نصیحت شان میکردوآشتی شان میدادوراهی میدان بازیشان میکرد.گاهی هم که خواب زده واوقاتش گه مرغی میشد،هرکدام ازبچه هاراگیر میاورد،باهرچه دستش بودمیکوبیدش.
دادوبیدادننه نقلی تمام شدوبرگشت توخانه.دوباره جمع شدیم.بازبدون این که حرفی بزنیم،بی سروصداگردوبازیمان راازسرگرفتیم.گرم گردوبازی بودیم که علی مقبول یافتش شد.بیست سالی داشت.مشنگ بود.همیشه قاطی مابچه ها میشدوتلکه مان میکرد.بازبان بازیهاش هرچه داشتیم ازمان میگرفت.عشق علی مقبول وفاطمه گل وردزبان همه ی مردم نشابوربود.دست تودست هم میگذاشتند،ازاول خیابان خیام تاآخرش،باهم پچپچه میکردند،قربان صدقه هم میرفتندوتوپیاده روبانازواداقدم میزدند.ازهقت دولت آزادبودند.هرچه را میخواستند،ازمیان بساط دکانهابرمیداشتندوراهشان رادنبال میکردند.مایه تفریح وخنده وجلب مشتری بودند،کاسب جماعت تاآنجاکه به مرحله خطرناک نمیرسید،ناخنک زندنهاشان را نادیده میگرفتندوکاری به کارشان نداشتند.پاتوق شان بیشترپاچراغهاوخرابه های کوره پزخانه هابود.علی مقبول ششدانگ سینه چاک ودراختیارفاطمه گل بود.هرچه دله دزدی میکردوگیرمیاوردبی چون وچرادراختیارش میگذاشت.
علی مقبول توسایه دیوارخانه ننه نقلی روخاکهافروکش کرد،پشتش رارودیوارکلوخی تکیه داد،پاهاش راازهم بازودرازکرد.انگارداخلیاتش خیلی به هم ریخته بود.حوصله قاطی بچه هاشدن راهم نداشت.فقط به بچه هاگفت:
«چنتاگردوبهم بدین،رفیقای خوبم.»
«من زیادی دارم،ده تاش میشه یه قرون،پولشواخ کنی،بهت میدم.بی مایه فطیره.»
«باشه،میدم.توحالاگردوهاروبهم بده،پول گیرمیارم وواسه ت میارم.»
«کورخوندی،ده دفه باهمین حرفاکلاسرم گذاشتی.جوبیار،زردآلوببر.نقدندی،یکیشم بهت نمیدم.»
حرفهام تمام نشده بود که علی مقبول روخاکهای کناردیواریله شد،درازبه درازروپشتش افتاد.شروع کردبه دست وپازدن.دندانهاش روهم فشرده شد،کف خون آلودازکنارلبهاش بیرون زد.خرخرمیکردودست وپاروخاک میکوبید.قبلاهم این وضعش رادیده بودیم.این مرتبه ترس آوربود.ترسیدم.دویدم کناردرخانه ننه نقلی،باترس ولرزمشت رودرگوبیدم.
ننه نقلی دررابازکرد،اخمهاش خیلی توهم بود،فاصله گرفتم وتته پته کردم:
«بازعلی مقبول غش کرده!اینهاش!اینجا،پشت دیفاله!کف بالاآورده!»
ننه نقلی بیرون پریدودادزد«دورش جمع نشین! دورشین!دوربرشوخلوت کنین!»
فاصله گرفتیم،ازدوربهش خیره ماندیم.ننه نقلی پریدتوخانه ویک چاقوباخودش آورد.دورعلی مقبول راباچاقوخط کشید.مدتی وردخواندوروصورتش فوت کرد.خرخرعلی مقبول فروکش وچشمهاش رابازکرد.چشمهاش اریب قیقاج شده بودند.فک ولب ودهنش کج وکوله شده بود.ننه نقلی رانگاه ودست وپاهاش رارو خاک رهاکرد.شروع کردبه هایهای گریستن.ننه نقلی روخاکها نشست،سرعلی مفبول راروزانوودامنش گذاشت.روسروصورتش دست کشیدوگفت:
«ها،بازچی شده علی جان!خودم اینجام،غمت نباشه.همه چیزوواسه م تعریف کن.»
علی مقبول خودراکاملاروخاکها رهاکرد،اشک تمام صورتش رادرخودگرفت وگفت:
«کم حرفی نیست،ننه نقلی.فاطی ورپریده خرخره موچسبیده که بایس دویست تومن بدم تازنم بشه!دویست تومن!توروزگاری که عمله روزی پنج قرونه،نون سگک سی شیه،کرایه خونه ماهی سه تومنه،دویست تومن کم پولی نیست!من که واسه نون شبم معطلم،ازکدوم گورپدرم دویست تومن بیارم وواسه چهیزیه بهش بدم!دستم به دامنت ننه نقلی.به دادم نرسی خودموسربه نیست میکنم!...»
«عینهوموم تومشت خودمه فاطی،بخوادواسه ت بگذاره روطاقچه بالا،پدرشودرمیارم.خیالت آسوده باشه،بلن شو،بلن شو بریم توخونه یه لیوان چای داغ بهت میدم،حالتوحسابی جامیاره.»
ننه نقلی روبه من کردونهیب زد:
«اوهوی لندهور،بدو!اززیرزمینم شده فاطی ورپریده روپیداش وبیارش اینجاتادرستش کنم.وایستادی منونگامیکنی!مگه بهت نگفتم بدوبرو!..»
علی مقبول راازروخاکهابلندکرد.دستهاش راروشانه خودش انداخت وبه طرف درخانه حرکت کردند.علی مقبول خشتکش راخیس کرده بود.رولمبرهاش باخاک جای پای شترنقاشی شده بود....


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد