logo





مشتی پاسخ بی „پرسش“!

جمعه ۱ خرداد ۱۳۸۸ - ۲۲ مه ۲۰۰۹

نادره افشاری

n-afshari.jpg
۱ – او.کی. چشم، اما جان مادرت اين کلمه ی „فرهيخته“ را حذف کن، من از اين کلمه بدم ميايد. داستانی به نام „چلوکباب فرهيخته“ دارم که در بخش داستان سايتم هست. اگر شد آن را بخوان و ديگر به من فرهيخته نگو لطفا! برای ماچ و بوسه و اين حرفها هم با حلوا حلوا کردن دهان شيرين نميشود، ميشود؟ بايد بود و يار را زير پوست حس کرد!

۲ - خانواده ی ما بيشتر شبيه به يک سربازخانه ی بزرگ بود. بيشترشان ارتشی بودند. ديدن آن همه مرد خوشگل، خوش هيکل و خوش لباس با آن قپه های قلمبه برای من از همان کودکی جالب بود؛ به ويژه که سالها در پايگاههای نظامی زندگی کرده ام.

۳ - راستش آذری که نه، ولی گويا خانواده ی پدری ی پدرم از ترکهای همدان بودند. يادم هست عمه و عموی پدرم با هم ترکی حرف ميزدند. ظاهرا از ايل افشار بودند که آنجا سکنی داده شده بودند. لابد يک پادشاهی به زور وادارشان کرده بود آنجا بمانند، يادم نيست کدامشان. احمد کسروی اينها را بهتر بلد است. بايد بگردم پيدا کنم. اما ۷۵% بقيه ی خانواده ام شيرازی، اصفهانی و تهرانی هستند.

۴ – از سال ۱۹۹۵، چگونگی اش اين که اصلا دنبال اين بازيها نبودم. دو/سه سالی بود از سازمان مجاهدين کنار کشيده بودم. بعد روزنامه ای و راديويی دوره ام کردند که دمت علم سمت علم! منم شروع کردم به „رديه نويسی“ اين آغاز کار بود.

۵ - باور ميکنی اصلا هيچوقت آدم سياسی ی درست و حسابی نبوده ام؟
اين بابای بچه ها چند نفر از اين بچه های آواره ی اينها را آورد خانه مان [سال ۱۳۶۰] بعد هم از همانجا آلوده شان شدم؛ مثل هروئينيها. هميشه هم ميدانستم کار درستی نيست. ولی به دليل نفرتم از حکومت اسلامی مدتی با اينها رفتم. برای همين ميگويم سياست باز نبودم. چون اصلا هيچگاه از اين کارم، همان زمان هم خوشم نميآمد. ولی خواندن کتابهای تاريخی را هميشه دوست داشته ام. شايد اين منطقی ترين کار سياسی ام باشد.

۶ - برای اين که آدمهای دگمی بودند و هستند. برای اين که طرح سنگين جداسازی ی جنسی داشتند. برای اين که با روشنفکر و روشنفکری و آگاهی مخالف بودند. برای اين که از انسانها ابزار ميساختند، از بچه ها ابزار ميساختند و از زنان وسيله ی ارضاء جنسی ی نيروهای وفادارشان! اينها را بايد آنجا بودی و ميديدی. يکباره که خودشان را رو نميکنند! تازه تو خودت هم هميشه سر خودت را کلاه ميگذاری. خيال ميکنی هر که با آخوندها درافتاده، پاک و پاکيزه است! ميخواستی اينطوری ببينی، برات تا مدتها „انشاالله گربه است“ شعار است؛ آخر اينها فداکاری ميکنند، خون ميدهند، بايد مدتها بگذرد تا بفهمی که همه اش دکان است و وسيله ی رسيدن به قدرت! تازه، خودت هم چند تا زندانی سياسی داری، خودت هم در رفته ای!

۷ - اين که تا کجا رفته ام؟ تا جای خاصی نرفتم، هميشه معترض بودم، هميشه تحت برخورد بودم. در اين چند سال هم صد دفعه بريدم و کنار کشيدم که آمدند دنبالم و باز از احساسات خرکی ام استفاده کردند. بار آخر راه را برويشان بستم. در موردشان نوشتم و گفتم، باز هم از رو نرفتند. دست آخر پيشنهاد پول دادند. بيست هزار يورو. طنزی نوشتم که „حاجی کمتر از پنجاه تا صرف نميکنه!“

۸ – نميدانم، هی نوشتم و نوشتم، يک دفعه ديدم اسم دومم بانوی نويسنده است. اول „رديه نويسی“ بود، بعد مقاله نويسی، بعد هم... کتاب و داستان و همينطور تا حالا!

۹ - نه عزيزم! خواستم بگويم آن همراهی را کار سياسی نميدانم، چون مبنای درست فکری نداشت. چون فقط از بغض معاويه بود، چون با شناخت نبود و شناخت بعدها در درون جريان پيش آمد و آنهم کلی طول کشيد.

۱۰ – نه، آن زمان که بودم، بودم. وقتی هم کنار کشيدم، تازه شروع کردم به فهميدن اين که کجا بوده ام! دليل کنار کشيدنم هم اين حرفها نبود. با بچه هاشان بد برخورد ميکردند. اين دليل جدا شدنم بود. بعد هم مثل اين که داری بازجويی ميکنی ها!

۱۱ - من در اين مورد کلی مطلب نوشته ام. اشکالی دارد که نخواهم در باره ی اين مرده های سياسی حرفی بزنم؟ به نظرم چيزهای جالب تری در زندگی ام هستند که به پرسيدن می ارزند. چه اصراری است که يک گفتگوی دلچسب ادبی را به بازجويی تبديل کنيم؟
۱۲ - اول ِ کتاب „عين الله خره“ کجا از عشق نوشته ام؟ دو/سه تا داستان عاشقانه در اين کتاب هست، ولی „درآمد“ فکر نکنم عاشقانه باشد. بيشتر نسق گيری است.

۱۳ – عشق، حس قشنگی است که اگر کسی درکش نکرده باشد، تمام عمرش برباد است. يک حس قشنگ، يک دويدن خون زير لاله های گوش، يک بوی دلپذير مردانه، يک چاک سينه ی خوشفرم که ميتوانی ببوسی اش و سير نشوی، بعد سرت را بگذاری روی آن سينه های خوشفرم، بعد بگذاری مجبوب، تمام قد بغلت کند و در آغوشت بکشد! چه بگويم؟ اين چيزها گفتن ندارد، نوشتن ندارد، بايد عاشق بود و بايد شرايطی پيش بيايد که بشود نوشتشان. سفارشی که نميشود از عشق نوشت، ميشود؟

۱۴ - زمانی اولين کتابم چاپ شد که نه کامپيوتر مد بود و نه اينترنت. از همانجا شروع شد و هنوز هم ادامه دارد. تازگيها هم مجموعه داستانهای تازه ام به نام „مردانی که دوست داشته ام“ چاپ شد. به نظرم فضای مجازی ی اينترنتی جذابيت خودش را دارد، ولی من نيمه شبها در کنار تختم با کاغذ و کتاب بيشتر ور ميروم. کتاب، نوستالژی خودش را دارد. ولی من گاه دوست دارم امل و عقب افتاده باشم، دست کم در تکنيک. نميشود؟

۱۵ - هنوز نه عزيزم. بگذار مدتی بگذرد، تا صدای ناشر درنيايد!

۱۶ – نميدانم. فقط اين را ميدانم که بسياری از ايرانيان، حتا در خارج از کشور، امکان دسترسی به اينترنت را ندارند و ترجيح ميدهند از کتابها و مجلات و روزنامه های کاغذی استفاده کنند. به نظر من اگر کاری خوب باشد، جای خودش را پيدا ميکند. اگر هم خوب نباشد، که هيچ... گم و گور ميشود. البته نقش تبليغ را نبايد دست کم گرفت. در مورد „سانسور“ هم چون در اين رابطه کلی نوشته ام و دست کم سه کتاب در اين رابطه منتشر کرده ام، ديگر نيازی به تکرار و تکرار اين حرفها حس نميکنم.

۱۷ – نميدانم. احتمالا بايد کار فرهنگی ی طولانی مدت کرد و لابد به عمر من و تو هم قد نميدهد.

۱۸ - نه خسته نشدم. نوع سوالهات برام جالب نيستند.

۱۹ - تو آزادی بپرسی، من هم آزادم پاسخ بدهم يا ندهم. چيزهايی را نميدانم و چيزهايی را نيازی نميبينم پاسخ بدهم، چون هزار بار گفته و نوشته ام. هر کس همان کتاب „هتل عمو مسعود“ را دستش بگيرد، ميبيند که پاسخ اين سوالها را سر فرصت و با حوصله داده ام. دو کتاب ديگر هم در باره ی اين جانوران دارم که يکی اش „زن در دولت خيال“ است و يکی هم „عشق ممنوع“ باور کن از اين حرفهات ديگر بالا ميآورم.

۲۰ - راهی به نظرم نميرسد. تازه اگر هم برسد، چه کسی به حرف من گوش ميکند؟ واقعيت اين است که درد، فقط سانسور نيست؛ درد، کليت حکومت دينی است و اين مقوله در زير مجموعه ی کليت آن رژيم تعريف ميشود و چون من سرنگونی طلب هستم، تنها راه را حذف اين حکومت و انواع ديگر حکومتهای در قدرت و در سايه ی ايدئولوژيک از صحنه ی سياسی ايران ميدانم. راستش من زياد دربند اين ريزه کاريها نيستم.

۲۱ - من ننوشتم که خوانده شدن يا نشدن „ريزه کاری“ است. گفتم: „درد، فقط سانسور نيست، کليت حکومت دينی است و اين مقوله در زير مجموعه ی کليت آن رژيم تعريف ميشود و چون من سرنگونی طلب هستم، تنها راه را حذف اين حکومت و انواع ديگر حکومتهای در قدرت و در سايه ی ايدئولوژيک از صحنه ی سياسی ايران ميدانم.“ بنابراين واژه ی „ريزه کاری“ برميگردد به اين که تا اين حکومت هست و تا مردم به آن اطمينان ندارند و تا کار فرهنگی طولانی مدت و از همان دبستان در يک حکومت سکولار انجام نپذيرد، ما همچنان گرفتار اين پديده ی کتاب نخواندن هستيم. با اين همه من شخصا هميشه خوانده شده ام و هميشه کارهام واکنشهايی را ايجاد کرده اند و از اين بابت زياد بدشانس نبوده ام.

۲۲ - نه علاقه ای دارم و نه دعوتها را قبول ميکنم. بارها و بارها اين دعوتها را رد کرده ام.

۲۳ - به دليل امنيتی و به دليل نوع کارم، درست تر ميبينم که در چنين جلساتی حضور پيدا نکنم. هر چند که دوستان و منتقدانم ميتوانند پرسشهاشان را مطرح کنند و پاسخهاشان را بشنوند و بخوانند.

۲۴ - دست کم سعی ميکنم.

۲۵ - بستگی دارد. من ديده ام که بيشتر نقدها يا تائيد مطلق است و يا تکذيب مطلق. کمتر ديده ام کسی مثل اروپاييها کاری را نقد کند. در واقع ما در زبان فارسی منتقد حرفه ای نداريم. به همين دليل نميدانم چه بايد بگويم. البته اگر کسی با حوصله و نه هردمبيل و يا از سر گرايش خاص حزبی/گروهی کارم را نقد و معرفی کند، خوشحال هم ميشوم. به همين دليل به پيشواز نقد ادبی ميروم ولی با احتياط.

۲۶ - الان و همين الان دارم دو/سه کتاب را همزمان در مورد مصدق ميخوانم، چون دارم داستانی در اين مورد مينويسم. يک داستان نيمه بلند. کتابهای علی ميرفطروس و جلال متينی را. اما من بيشتر کتابهای پژوهشی و تاريخی را دوست دارم. و به ويژه فصلنامه هايی مثل ايران شناسی و ايران نامه را خيلی دوست دارم. رمانها و مجله ی های زنان به زبان آلمانی هم هميشه در کيفم هستند و بيرون از خانه و در کافه ها و تو مترو با اين جور نوشته ها سرگرم ميشوم.

۲۷ – تقريبا... فقط اولين کتابم را که شامل چند گفتگو است، چون بايد تصحيح شود، در سايتم نگذاشته ام. اگر فرصت کردم کم کم تايپش ميکنم. مال سال ۱۹۹۵ است. کتاب ديگری هم تنظيم کرده ام به نام „بحران روشنفکری در ايران“ که مجموعه ی مطالب سياسی و پژوهشی ام است، به اضافه ی کلی مقاله که اين طرف و آن طرف پيداشان کردم. البته اين کتاب اينترنتی است.
کتاب „هتل عمو مسعود“ را هم فقط برای اينترنت تنظيم کرده ام. يعنی چاپ نشده است. اسم آخرين کتابم هم اين است: „مردانی که دوست داشته ام“
يک گفتگوی صوتی هم شامل پانزده پرسش و پاسخ در مورد داستان نويسی دارم که اميدوارم اين هفته روی نت برود [که رفت].عنوان گفتگو اين است: چگونه پس از „رنسانس وارونه“ و „خشونت، زنان و اسلام“ داستان نويس شدم؟ مونتاژ جالبی است با صدای يکی از مردانی که خيلی دوستش دارم: محمدعلی جمال زاده، پدر داستان نويسی مدرن فارسی!

۲۸ - اتفاقا „عشقی“ زندگی نميکنم، خيلی هم در زندگی ام ديسيپلين دارم، مخصوصا در نوشتنم. برای همين هم نميشود به اين زندگی „عشقی“ گفت.

۲۹ - تا حالا هزار بار بيشتر عاشق شده ام. اولين بار نه سالم بود، شايد هم هشت سال. تو داستان „کچلها جمع بشين“ نوشته ام. بعد همينطور يک قطار مرد خوشگل. هر چند وقت به چند وقت هم يکيشان بود!

۳۰ - راستش مردی که الان دوستش دارم، چاک سينه اش خيلی خوشگل است. هم خوشگل است و هم سکسی. اما در مورد يک قطار مرد خوشگل بايد بگويم که در يک زندگی نيم قرنی، بالاخره آدم با مردهای گوناگونی برخورد ميکند. ميشود خيلی هم زياد نباشند، ولی بالاخره به انگشتان دو دست که ميرسند. نه سالگی، دوازده سالگی، هفده سالگی و برو تا حالا!
البته اين به اين معنی نيست که همه شان را داشته ام. بيشتر اين عشقها از همان عشقهای خرکی ی بچه گانه ی تو راه مدرسه بوده اند که در همان نگاه و آه خلاصه شده اند، ولی خاطره شان مثل بهار در ذهنم مانده اند. مخصوصا که آدم زندگی موفقی هم نداشته باشد. اين خاطرات فرصتهای نابی هستند برای انديشيدن به خوشبختی. بيشتر داستانهای عاشقانه ی من هم همينطوری هستند؛ خواب و خواهشهايی که کمتر...بگذريم. عشق اين روزهای من هم همين گونه است، يک عشق اينترنتی، ولی ناب. اشکالی دارد؟
اين حس و حال برای داستان نويسی خوب است. وسوسه بالاخره کار خودش را ميکند، والا که زندگی پس از چندی تکراری ميشود؛ نميشود؟

۳۱ - آن وقت ليست „مردانی که دوست داشته ام“ خيلی دراز ميشود ها! اشکالی ندارد؟ او.کی. شاهرخ مسکوب، صادق هدايت، محمد علی جمال زاده، سهراب سپهری، حميد مصدق، از زنده ها از بعضی کارهای عباس صحرايی خوشم ميآيد. از يکی/دوتا کار عباس معروفی، خيلی طولانی شد، نه؟! ولی بهترينشان همان مسکوب است. راستی تعجب نميکنی که ليستم فقط مردانه است؟!

۳۲ - اگر بگويم با هيچکدامشان ارتباطی ندارم، باورت ميشود؟ مثل يک فرد خيلی معمولی سينما ميروم. ولی با فيلمهای فارسی اصلا ميانه ای ندارم. خيلی باسمه ای به نظرم ميآيند. از هنرپيشه ها همانها را که نوشتم، دوست دارم. صياد و فنی زاده را. موسيقی ايرانی را هم روضه ميدانم و خوشم نميايد. بيشتر آهنگ غربی گوش ميکنم؛ مخصوصا کانتری های امريکايی. کافی است؟

۳۳ – دقيقا، خوب فهميدی، برای اين که عقب افتاده اند. برای اين که ايده ندارند. برای اين که همه چيز را سرسری ميگيرند. برای اين که کپی برداری ميکنند. برای اين که ناشی هستند. برای اين که آماتور هستند.

۳۴ - من معتقدم بيشتر „هنرمندان“ يا „روشنفکران“ ايرانی به اندازه ی گاو هم نميفهمند. ولی مردم را نگفتم. همين هنرمندان و روشنفکران اين بلای حکومت اسلامی را سر ما آوردند. موافق نيستی؟

۳۵ - اين کارها همه اش هنر نيست، اعتراض است. و اين دو تا فرق دارند.
ولی بيشتر اين اعتراضها هم الکی هستند، مثل اعتراض های اکبر گنجی، سروش و ديگران... به هر حال من سختگيريهای خودم را دارم. تو هم ميتوانی هر انگی بزنی. مهم نيست. مهم اين است که تجربه به من آموخته است که خيلی از اين کشتارها، کشتارهای درون گروهی سر تقسيم قدرت بوده است؛ مثل کشتار مجاهدين و حتا تا حدی همين قتلهای زنجيره ای!

۳۶ - راستی تو دو تا موضوع را قاطی ميکنی. يکی مساله ی „روشنفکری و روشنگری“ است و يکی هم داشتن انشای خوب و حتا پرداخت خوب. بعد هم انگار داری تو رينگ بکس با من حرف ميزنی. چرا عصبانی ميشوی؟ نميشود کسی نظرش با تو فرق داشته باشد و آنها را که تو „واقعی و صادق“ مينامی، طور ديگری ديده باشد و يا اصلا نديده باشد؟
به نظر من کشته شدن هيچ دليل منطقی ای برای کار خوب داشتن نيست. اين همان اخلاق امام حسين بازی ما ايرانيهاست. تا کسی کمی „مظلوم“ واقع ميشود، ديگر يادمان ميرود چه بوده و چه کرده است؟! من اگر فردا سرم را به تير غيبی بگذارم زمين، همين تو اولين صاحب عزای من ميشوی، بدون اين که اين طور که مينويسی، کارهای مرا در رده ی „واقعی و صادق“ دسته بندی کنی. ولی حالا داری دو تا انگ و سه تا انگ پشت سر هم ميزنی!

۳۷ - من نميدانم کجای اين حرفها را ميخواهی منتشر کنی و چطور يکباره بدون اطلاع من اطلاعيه منتشر ميکنی و اين طرف و آن طرف ميفرستي
ولی مرسی از چوبکاری!
مادرم داستانی تعريف ميکرد. ميگفت: مردی زنش را جلو همه سبک ميکرد، ولی يواشکی حتا گوشه ی مستراح ماچش ميکرد. زن يک روز به شوهرش گفت: „نه کنج خلا ماچم کن، نه جلو همه خوارم کن!“ حالا حکايت تست!
اما جواب: من چون صبحها خيلی زود از خانه خارج ميشوم، به ساختن و اين حرفها نميرسم. بدو بدو پا ميشوم. دوشی ميگيرم. بيشتر هم شب قبلش دوش ميگيرم. بعد هم فنجانی قهوه و راه ميافتم ميروم سر کار. مثل خر کار ميکنم، مثل گاو ميخورم، مثل خرس ميخوابم، و... بقيه ی قضايا. بنابراين اين لوکس بازيها ميماند برای روزهای تعطيل که تو رختخواب خرغلت بزنم، دير بلند شوم، بعد اگر عيال باشد، تو رختخواب صبحانه ای بخورم و از اين حرفها. نه! معمولا اگر خسته و يا مريض نباشم، هميشه خوش برخوردم؛ مگر اين که کسی مثل تو اذيتم کند........................
۳۸ – اگر ميخواستی فقط قدقد کنی، ميگفتی چند تا عکس لخت برات ميفرستادم، تا بتوانی ادعا کنی که اولين کسی هستی که نادره را لخت کرده ای...
۳۹ – اجازه نداری چيزی از من و در باره ی من منتشر کنی...
۴۰ – مگر من ننوشتم اجازه نداری اين گفتگو را منتشر کنی؟ پس اين لينک چيست؟
راستی يک سوال: ميشود پرسشها را از پاسخهام حدس زد؟
۱۹ ماه مه ۲۰۰۹ ميلادي


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

پرسش هائی که پاسخشان در همین نوشت آمده است
روابط عموی
2009-05-26 02:53:26
پرسش ها نزد ماست.خواسته بودی رو نکنیم ،اطاعت کردیم.
می خواهیدما هم تحت عنوان:
" پرسش هائی که پیشاپیش پاسخش را خوانده اید" بفرستیم برای همین رسانه عصر نو که از ارادتمندانش هستیم؟

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد