امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
خسرو با خردمندان به مشورت پرداخت و رفع فتنۀ فرهاد را چاره جست . قرار شد ابتدا او را به دربار خوانده با دادن زر و سیم راضی به ترک سودای شیرینش کنند و اگر آن وعده ها کارگر نیفتاد، کاری گران وپرزحمت در سنگ تراشی به اوواگذار کرده چنانکه تا پایان عمر وقتش را بگیرد .چنین کردند و فرهاد را نزد خسرو آوردند . عشق چنان نیرو وبی نیازی به فرهاد داده بود که زر پادشاهی را به جوی نخرید و همچنان مفتون و شیدای شیرین باقی ماند .خسرو با او از در سخن بر آمد :
نخستین با ر گفتش کز کجایی
بگفت از دار ملک آشنایی
بگفت آنجا به صنعت درچه کوشند؟
بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشی در ادب نیست
بگفت از عشقبازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدین سان؟
بگفت از دل تو می گویی من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چون است؟
بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب؟
بگفت آری، چو خواب آید، کجا خواب؟
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک؟
بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامی در سرایش؟
بگفت اندازم این سر زیر پایش
بگفتا گر کند چشم تو را ریش؟
بگفت این چشم ِ دیگر دارمش پیش
بگفتا گر کسی ش آرد فراچنگ؟
بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفتا گر نیابی سوی او راه؟
بگفت از دور شاید دید در ماه
بگفتا گر بخواهد هر چه داری؟
بگفت این از خدا خواهم به زاری
***************
بگفتا رو صبوری کن در این درد
بگفت از جان صبوری چون توان کرد
بگفت از عشق کارت سخت زار است
بگفت از عاشقی خوشتر چه کار است؟
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زیم بی جان شیرین
بگفت او آن ِ من شد، زو مکن یاد
بگفت این کی کند بیچاره فرهاد ؟
بگفت ار من کنم در وی نگاهی؟
بگفت آفاق را سوزم به آهی
***************
چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نیامد بیش پرسیدن صوابش
به یاران گفت کز خاکی و آبی
ندیدم کس بدین حاضر جوابی
سپس خسرو ترفند سوم را که رایزنان دربارش سفارش کرده بودند بکار بست و گفت اگر فرهاد در میان کوهی که خسرونشانش خواهد داد راهی هموار کند، پس از پایان این کار پادشاه، دست از شیرین برمی دارد . وی می اندیشید که جاده ای در کوه کندن به نیروی فردی، همچون بریدن قطعۀ الماسی بوسیلۀ بال پروانه ای ست و همه عمر هم کفاف آن را نمی دهد .
چو بشنید این سخن فرهاد بی دل
نشان کوه جست از شاه عادل
به کوهی کرد خسرو رهنمونش
که خواند هر کس اکنون بیستونش
فرهاد کمر همت بر کندن کوه بست .ابتدا نقشی از شیرین وخسرو و شبدیز بر آورد .به هر زمانی بر پای نقش شیرین بوسه می نهاد و زاری می کرد که چگونه معشوق سنگدل یادی هم از او نمی کند و با خسروش خوش است . از آن سوی شیرین هم که سخنی از سختی کار فرهاد شنید، با جامی از شیر به دیدارش رفت و تقدیمش کرد و آفرین ها خواند . خسرو را خبر آوردند،فرهاد از نوشیدن آن شیر چنان در کندن کوه گرم شده است که شاید تا ماهی دیگر کار را تمام کند . خسرو از خردمندان چاره جست .آنان گفتند کسی را سوی او بفرست تا به دروغ خبر مرگ شیرین را برایش ببرد، شاید افسرده شود و مدتی کار کندن کوه را فرو نهد . خسرو چنان حیله ای را بکار بست و بد نهادی را سوی فرهاد فرستاد :
چو چشم شوخ او فرهاد را دید
بدستش دشنه پولاد را دید
به یاد روی شیرین بیت می گفت
چو آتش تیشه می زد کوه می سفت
سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد
زبان بگشاد وخود را تنگدل کرد
که :" ای نادان غافل در چه کاری؟
چرا عمری به غفلت می گذاری ؟ "
بر آورد از سر حسرت یکی باد
که:" شیرین مرد و آگه نیست فرهاد!"
در این جا گویی نظامی خود بر مرگ نابهنگام ِ معشوقۀ دلبندش آفاق می زارد و انگار خود را می کشد :
چو گفت آن زلف و آن خال ای دریغا
زبانش چون نشد لال ای دریغا
کسی را دل دهد کین راز گوید؟
نبیند، ور ببیند باز گوید؟
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق ِ کوه چون کوهی در افتاد
بر آورد از جگر آهی چنان سرد
که گویی دور باشی بر جگر خورد
چو بشنید این سخن های جگرتاب
فراز کوه کرد آن تیشه پرتاب
صلای درد شیرین در جهان داد
زمین بر یاد او بوسید و جان داد
و آن تیشه چنان از شدت ضرب دست فرهاددر خاک چنان فرو رفت محکم شد که همان جا استوار ماند و بتدریج از دستۀ چوبینش جوانه ها سر بر آوردند و درخت اناری پدید آمد . انارهایی شفابخش که درمان هر گونه بیماری را می کردند . البته ازیاد نباید برد که نظامی برای نشان دادن هر چه هنرمندانه تر این حکایت، بیش از فردوسی به داستان های سینه به سینه نقل شده عوام توجه کرده است وافسانه وحقیقت را در هم آمیخته است . از آن جمله ملکۀ ارمنستان بودن شیرین هم افسانه ای ست . نظامی با این شگرد هنری هم از اشارات فردوسی در باره خسرو و شیرین فاصله می گیرد تا اثری مستقل بیافریند و هم با آوردن حکایت فرهاد عظمت عشق را در وجود طبقات فرودست ِ جامعه کاستی ساسانیان نیز نشان می دهد . عشق نظام وطبقه و شاه وگدا نمی شناسد .و نظامی با سوگنامه ای در بی وفایی دنیا این داستان را به پایان می رساند :
بدین پنجاه ساله حقه بازی
بدین یک مهره گل تا چند نازی
نه پنجه سال اگر پنجه هزار است
سرش برنه که هم ناپایدار است
بسا خونا که شد بر خاک این دشت
سیاووشی ترست از زیر این طشت
کفی گل در همه روی زمی نیست
که بر وی خون چندین آدمی نیست
قمارستان چرخ ِ نیم خایه*
بسی پر مایه را برده ست مایه
بباید عشق را فرهاد بودن
پس آن گاهی به مردن شاد بودن
ادامه در آتش هستی (۵)
* در نجوم زمان نظامی دانشمندان افلاک را تو در تو و بصورت تخم مرغی می دانستند. زمین کره ای ثابت فرض می شد که نیم بالایی آن شامل دریا ها وخشکی و نیم زیرین آن فرو رفته در آب می نمود و طاق آسمان هم چون گنبدی واژگون به افق محدود می شد .
نظرات خوانندگان:
گزیده نویسی بهزاد 2015-06-09 09:07:28
|
درود بر شما .گزیده های خوبی را از این منظومه نوشته اید .اما از بسیاری از جزییات خوب وخواندنی صرف نظر کرده اید |
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد