logo





خاطره آن خانه

دوشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۴ - ۰۱ ژوين ۲۰۱۵

طاهره بارئی

خانۀ پشتی یوسف مشار را ندا خانم بزبان خودمانی "خانۀ خانوم سبزه" اسم داده بود. اولین بار ازپنجره های طبقه دوم خانۀ یوسف که مشرف به حیاط خلوت بود، خانوم سبزه را دیده بود. مو های بلند سیاه داشت. پیراهن سبز چمنی بی آستین پوشیده بود. با کفش پاشنه بلند. روی مهتابی خانه اش شقّ و رقّ ایستاده بود. چنان شادمان که گوئی قامتش در یک خنده مستانه به عقب خمیده است با دستهائی کاملاً از دو سو باز، موازی پهنۀ آسمان. وجودش مثل یک رنگ سبز عجیب که روی بوم منظره مقابل، با رنگهای عادی و همیشگیش، ناگهانی و از یاد نبردنی می نمود، گوئی از جائی دور و ناشناس رخنه کرده بود.
رنگی نبود که بشود پاکش کرد، حتی اگر زن از روی مهتابی ناپدید میشد، جای این رنگ سبز در خاطره آن مکان باقی می ماند. و باقی می ماند در حافظۀ ندا و همۀ همسایه هائی که شاهد آن لحظه بودند. و گربۀ همسایه ها که پای پنجره ها نشسته بودند و ماهی حوض ها و لابد کبوتران یوسف که از سر بام شاهد بوده اند.
روزهائی که برای تدارک و بررسی صحنه های مربوط به فیلمبرداری ستارخان، راه بام تا طبقۀ اول مرتب توسط بازیگران و صحنه پردازان پیموده میشد، ندا هر بار از پنجره طبقه دوم، مهتابی خانۀ پشتی را در جستجوی بانوی سبز می پائید. ولی او آنجا نبود. و بدون او مهتابی هر بار عقب و عقب تر می رفت. به تاریخ پشت سرش تنه میزد و راه باز میکرد.
دیدار این زن و حالت وجد و سرمستیش، رنگ لباسش، مثل صحنه ای که راوی کتاب هدایت را تکان میدهد، به حافظۀ ندا نفوذ کرده و پاک نمیشد. اینجا اثری از پیرمرد و جوی آب و گل نیلوفر نبود. به جای هر سۀ اینها، امتداد تراس بود
و زنی که فورانِ گشاده روحیش، نه فقط خودش، بلکه میتوانست تو را هم خم کند. طراوتی، حتی از رنگ سبز خاص لباسش نیز می جوشید که نگاه بیننده را نَم میکرد.
این خانه خاطره عجیب دیگری هم داشت. ندا، شیدا را فرستاده بود آنجا تا بپرسد اگر برای گرفتن صحنه های روی بام ناچار به استفاده از بخشی از خانۀ آنها شدند، اجازه دارند یا نه. شیدا رفت و دو ساعت بعد برگشت. کتش را آویزان کرد از پشت صندلی، نفسهای عمیقی می کشید، زانو هایش را می مالید و چیزی نمی گفت. تقاضای یک استکان چای کرد. معلوم بود با شرایط خاصی مواجه شده که نمی توانست به فوریت بیان شود. بعد از صرف چای و خُرد کردن حبه قند خیس شده زیر دندان، خنده ای کرد و گفت، معلوم نیست اینجا خانه است یا کجاست!

*فرازی از رمان تازه منتشر شده " بازگشت به خانه یوسف مشار" به همین قلم

http://www.hands.media/books/?book=back-to-the-mashars-house


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد