«عقرب زلف کجت باقمرقرینه/تاقمردرعقربه کارماهمینه»
جوانک حال دیگر به نزدیک های میانه مردی می زند، زلفی پریشان برشانه، پر پیچ و خم وقمر در عقرب دارد. با پیچ و خمی جلوی پیشانی به طرف راست خم برداشته. زلف نافرمان هر از گاه خود را روی پیشانی می لغزاند، میانه مرد بیشتر به حوانک ها میخواند، روی همین روال جوانکش می خوانیم.انگشت های ظریف و کشیدی نیشکریش را میان زلف های نه شبق و نه بور روباهی می خیزاند. زلف هارابه بازی می گرد، می لرزاند، پیچ و خمشان می دهد و بجای خود بازشان می گرداند. همین به بازی گرفتن و لغزش زلف های خاص نه بورونه سیاه عمق دل سوگلی حرمسرای شازده قجری را می لرزاند، جاکندونگاه حریصش رابه وجنات جوانک خیره میکند.
سوگلی حرمسرای شازده قجری روزی درمیان یک قبیله زن وبچه وجوانکهای قدونیمقدخانی لرستانی جوانک را می بیندو وگلوگیرش میشودوباخودبه مرکزمی آوردش ودردیوان قجری به دوسیه نویسی میگماردش.
اماجوانک خودمدعی است که ازاهالی قریشابادوازعقبه خواجه قشیریست.
به فرموده شیخ الشیوخ حضرت ملای رومی:
«ای من آن پیلی که زخم پیلبان/ریخت خونم ازبرای استخوان.»
زلف پرپیچ وخم قمردرعقرب هم بالاخره جوانک راسخت به مخاطره می اندازد.سوگلی که می بیندتخم ترکه هرزه قجری یکریزدرمیان حرمسراپرسه میزندوازهیچ صغیروکبیری نمیگذرد،برنامه درازمدتی میریزدتاپوزه شازده قجری رابه خاک بمالد.ولذاعشوه ها،لبخنده های ملیح ونظربازیهای سخت خریدارانه اش راصدچندان متوجه زلف پرچین وشکن وقمردرعقرب جوانک میکند.
چشم وگوشهاشرح ماجراراباتفاصیل مفصله حضورشازده قجری عرضه میدارندومژده لق درخوردریافت میدارند.شازده که درنظرداردچندصباحی ازشرنق نق هاوبهانه جوئیهاوحسادتهای سوگلی آسوده باشدوبااهالی درندشت حرمسرادرکنارتوپ مرواریدشاهد سرسره بازیهای لبریزازلذایزمضاعف باشد،سوگلی رابه جرم لاسیدن باجوانک رقاص به دیوان وکنارخودجوانک تبعید میکندوبه دوسیه نویسیش می گمارد.عدوشودسبب خیر!...
حالادیگرسوگلی وجوانک کناربه کنارهم دردیوان قجری دوسیه نویسی میکنند.سوگلی مغرورسراپارشک وحسادت،کینه اش به شازده هرزه قجری صدچندان میشود.اراده اش برآن میشودکه دست به کاری کارستان بزند.انتقامی سخت ازشازده هرزه قجری بگیردودرمیان تمامی دیوانیان،حرمسرائیان،همگنان وآهالی آل قجرسکه یک پولش کند.ودرعملی کردن این برنامه مفصله پرفراازونشیب قرعه به نام زلف پریشان وقمردرعقرب جوانک زده میشود...
دوسیه نویسی هاشان باهم مرتبط است.هرازگاه بایددرموردسنخ نوشتن دوسیه مشورت کنند.سوگلی کنارسرسرای دیوان قجری اطاقی اختصاصی دارد.حال دیگرکاملاخودمانی شده اند،شکاردرمشت شکارچی است.جوانک اجازه یافته باسوگلی مزاح های نزدیک به خدمت داشته باشد.
صبح روزی جوانک دوسیه ای رابهانه میکندوداخل حریم اختصاصی سوگلی میشود.سوگلی درخلال بگومگودرخصوص تصحیح دوسیه
قهوه قجری سفارش میدهد.آبدارباشی یک جفت قهوه قجری تازه دم درفنجانهای مخصوص روی میزمیگذارد،تعظیم میکند،میرودودرراپشت سرخودمی بندد.جوانک سرخم میکندتافنجان قهوه راازنزدیک نیمرخ سوگلی بردارد.انگشتهای مرتعش سوگلی لابه لای زلفهایش میخزندوبه سیروسیاحت میپردازند.چهره جوانک گل می اندازد،زیرلب تته پته میکند:
«سربه سرم بگذارید می بوسمتان!....»
جوانک دیگربه خاطرنمیاوردبعدازآن براوچه رفته است.سوگلی درچشم به هم زدنی چنان عقابی قهارمیان پروبال میگیردودرخودمی پیچاندش...
به خودکه می آیددرمیان دیگردیوانیان روی صندلی لهستانی فروکش کرده است.عینهوماربوآلبهاش راگزیده.تمامی معجونهارادرتمامی رگ وپی وعصبش جاری کرده است. اصلاوابدانفهمیده چه پیش آمده.انگارزهرهمراه عسل درکامش ریخته است.سرش داغ شده،گوشهاش وزوز میکند.سرتاپاهاش بیحس وانگارفلج شده.دیگرنمیتوانددوسیه بنویسد.ذهن وفکرش مشغوش است.ازمیان دیوانیان بیرون میزند،بی هدف تودیوان بزرگ میچرخد.سرازآبدارخانه نیمه تاریک درمیاوردوروصندلی فروکش میکند.آبدارباشی باتعجب نگاهش میکند،میگوید:
«دیدم که به شترمست کف به لب آورده نزدیک میشدی.انگارپاک زمینگیرت کرده؟بیا،این قهوه قجری رابنوش،چندپک به این قلیان بامعجون خاص بزن.دودش را فروبده،آرامت میکند.جوانکهای زیادی مثل تورادیده ام که پامال هوس بازیهاوتسویه خرده حسابهای آل قجروآهالی حرمسراهاشان شده اند.حواست باشد،آبرویت رابه معامله دادوستدهاوخرده حسابهاشان گذاشته اند.»
سرش راتودستهاش میگیرد،مدتی درهمان حال میماند.نمی فهمدچش اش شده است.چه داردکه به آبدارباشی بگوید؟به فکرفرومیرود.ازآئین های آل قجراست:محکوم راروتختپوست به زانودرمیاورند،یک فنجان قهوه غلیظ قجری جلوش میگذارندتابنوشد،نشئه شودودرداعدام راحس نکند.قهوه راکه مینوشد،میرغب سرازقلعه تنش جدامیکند.جوانک خودراهمان محکوم ترفندهای سوگلی حرمسرای شازده هرزه قجری می پندارد.قهوه رامزمزه میکندو دراحوال خودباریک میشود.پیش ازآن صدهاماچ وبوسه ازدیگرانی برداشته بود،هیچکدامشان چنان بیهوش وگوشش نکرده بودند!
(یادداستان سالهای وبائی مارکزبخیر:ازاولی بوسه ای میگیرد.حوادث پراکنده شان میکند.تاآخرعمردنبال مزه بوسه نفراول میگردد،باصدها زن گوناگون دیگر عشق بازی میکند،هیچ کدامشان ازخودبیخودشدگی بوسه نفراول راندارند.آخرهای عمربامعشوق اول ودهنده بوسه جادوئی ازدواج میکند.)
«این دیگرچه صیغه ای ازبوسیدن بود؟نکندتوعوالم بیهوش وگوشی سم به خوردت داد؟چه ات شده؟»
برمیگرددسرکاردوسیه نویسیش.نه ذهنش تمرکزداردونه دست ودلش به کارمیرود.ازسردیوان داراجازه مرخصی میگیرد.ازعمارت دیوان آل قجربیرون میزندودرشهرقجری سرگردان میشود....
«گیرم که آب رفته به جوبازآید/باآبروی رفته چه بایدکرد؟...»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد