logo





نگاهی به «اسم من نیلی»

جمعه ۱ خرداد ۱۳۹۴ - ۲۲ مه ۲۰۱۵

رضا اغنمی

اسم من نیلی
مهشید شریف
چاپ نخست ۲۰۱۴
ناشر ؟؟؟

این کتاب که به دو زبان فارسی و انگلیسی چاپ ومنتشرشده است دومین اثر از معدود آثار ارزشمند خانم مهشید شریف است که دراین تازگی ها ازدوستی دریافت کردم. اولی «درک متقابل» که بررسی و نقد آن هنوز درسایت هاست، و دیگری با «اسم من نیلی» دومین اثرخواندنی ایشان که دوبار این رمانِ چند بُعدی را با لذت خواندم. صادقانه بگویم اگرفرصت پیدا کنم برای سومین بار نیز خواهم خواند. زبانِ عریان و مهمتر، انگیزه های تازه و گوناگون این رمان با بازیگری (نیلی) که روایتگر زندگی خود است؛ خواننده را چنان مهار می کند که نمی تواند از دنبال کردن لجبازی های به ظاهر ناهنجار، رنگین و بچگانۀ او بدون تآمل بگذرد و کتاب را ازخود دور کند.
داستان ازآنجا شروع می شود که نیلی درپس سال ها آرزو وانتظار درسوئد، با ازسرگذراندن تجربۀ سرد و گرم زندگی به هیجده سالگی رسیده وبا اخذ پاسپورت به ایران می رود و شب هنگام در فرودگاه مهرآباد چشم انتظار عمه زری و اقوام پدری ست برای بردن او. تلفن همراهش زنگ می زند. عمه زری می گوید «نازنین من، ماشینمون بین راه خراب شد، نشد بیام پیشواز تو . . . تاکسی های فرودگاه امنه، تو بیا اینجا . . . . . . » با تاکسی به خانه می رود. خانه ای که عمه زری به نام پدر خریده و درآنجا ازاو مراقبت می کند.
داستان روایت می کند که : پدرنیلی موقع ساختن پلی درایلام در«توی منطقه ای مین گذاری شده» با انفجاز دینامیتی بازمانده از حوادث جنگ ایران وعراق فلج شده مغزش به شدت آسیب دیده و کاملا زمینگیرشده است. از پیامدهای جنگ بی حاصل ایران وعراق این مصیبت دامنگیر خیلی ازهموطنان شده بود که مین گذاری در نقاط جنگی با تلفات جانی هنوز هم قربانی می گیرد و هر از گاهی خبر ناگوارش به گوش ها می رسد. بگذریم. همسر او با دو دخترش نسترن و نیلی پدر را به سوئد می برند و دربیمارستانی به معالجه او می پردازند که موثر واقع نمی شود. تصمیم می گیرند پدررا به ایران برگردانند. عمه زری پرستاری او را برعهده می گیرد. همسر، با دو فرزندش نیلی و نسترن در سوئد می مانند. نیلی قهرمان داستان چهارساله است با خواهربزرگش نسترن. نیلی از دوری پدر به شدت ضربه می خورد. باوابستگی شدید عاطفی به پدر و دوری از او با روح و روان پریشان و زخم خورده به شدت لجوج ویک دنده. با چنین روحیۀ ضرب دیده وقتی پایش به مدرسه می رسد به درس ومشق علاقه نشان نمی دهد. معلم ها شاکی هستند. حتا در روابط با مادربه شدت گستاخ است. «مامان با دایی مهران حرف می زد یکدفعه از دهنم پرید: خاک برسرت! . . . . . . نسترن به پهلویم سقلمه زد. فکر کردم می گوید به مامان بگویم چی گفته ام . گفتم . . . خاک برسرت . . .» پیداست که اینگونه برخوردها تنبیه و کتک زدن ها را پیش می کشد . و می کشد پس ازکتک جانانه : «به زور بدن آش و لاشم را ازچنگال مامان بیرون کشید و با یک ضربه مرا پرت کرد توی اتاقم». ازتکرار چنین رفتارهای نابهنجار به جرم دزدی ازطرف پلیس زندانی می شود. «سیزده سالم بود که رسما به جرم دزدی محکوم شدم که دوره ای را درکانون اصلاح و تربیت که مخصوص بچه های بزهکار و زیر هیحده ساله بود بگذرانم» پس ازمدت کوتاهی آزاد می شود اما مشاوران سختگیر مدرسه او را رها نمی کنند وبرای تربیت سالم او درتلاشند. نزد خانواده ها و مربیان رسمی که با این قبیل بچه ها سر وکار داشته وتجربه هائی دارند می فرستند، که نیلی شرح آشنائی و رفتار آن ها و دیگر همدوره ای های خود را به درستی با زبان ساده و شیرین "لاتی" روایت کرده است.
یکبار که توسط خاله نازی به یک خانوادۀ کشاورز اسکاتلندی معرفی شده می رود. سر دعای قبل از شام خنده اش گرفته با صاحب خانه درگیر می شود و برمی گردد به خانه: «در که باز شد ساکم را پرت کردم گوشه ای و صاف رفتم به طرف اطاق خاله نازی. گوشی به دست کشیدمش بیرون و محکم کوباندمش به دیوار: «یه بار دیگه منو این جور جاها بفرستی، درجا می کشمت.» . . . مامان پرسید: چی می خوای تو حرف حسابت چیه ؟ . . . گفتم می خواهم برم ایران پیش بابایی زندگی کنم. مامان پوز خندی زد و جیغ کشید: پیش یه بدبخت مریضی که عقلشو از دست داده؟»
درآشنائی با گیو که دربخش «پشت پلک های بسته» آمده است، دریچه های تازه به روزمرگیِ نیلی گشوده می شود. هم اندیشی های محسوس، عشق وعلاقۀ و روابط خصوصی با گیو بیشترسرگرمش می کند. دربخش «قمار دوستی» فرارش با گیو ازخانۀ مامان ها ورفتن آن دو به استکهلم، خانه پدر گیو که با زن دومش" ان ماری" درآنجا زندگی می کرد و ورود پنهانی شان به خانه: « همین که پا توی راهرو گذاشتیم زن انگلیسی باباش با پتوئی که دور خودش ییچیده بود از اتاق آمد بیرون. تا چشمش به ما افتاد با تمام وجود جیغ کشید. هرچه گیو گفت بابا منم . . . فایده نداشت. « ماری به ما حمله کرد . . . زن شوکه شده بود خون جلوی چشمش را گرفته بود و با مشت و لگد به جان من وگیو افتاده بود. از دهان گیو خون می آمد. یکهو دیدم ازهم وارفت و پخش زمین شد. . . .» با آمدن آمبولانس ورفتن به بیمارستان و شکایت گیو کار به دادگاه می کشد و آن ماری وحشت زده از این کار، با پس گرفتن شکایت گیوسرپرستی اش را پذیرفته و به خانه پدری برمی گردد. و درزیر زمین بزرگ خانه به کار سرگرم می شود. «پدرش را که به زحمت می شد جزو زنده ها حسابش کرد پایش را ازتصمیم های همسرش بیرون کشیده بود. . . . . . . گیو دوسال ازمن بزرگتر بود. درس هم نمی خواند. ازوقتی برگشت دیگر برای خودش پادشاهی می کرد». آن ماری از نبوغ گیو سخن می گوید و بین مردم پخش می کند.
گیو به خرید وفروش دربازارهای روزانه به دست دوم فروشی می پردازد. ازفروش آت اشعال هایی که درزیر زمین جمع آوری کرده بودند، کار را شروع می کنند. زیر زمین خلوت می شود. اعتیاد او به شرط بندی در مسابقات اسب دوانی مورد شکوه و نارضائی نیلی است که گاهی نیز دراین برد وباخت ها بُردهای خوبی دارد. هرچه هست زندگی عاشقانه وآزادانۀ آن دوجوان به خوشی می گذرد.
هیجده سالگی نیلی مادرش درب صلح و صفا را می گشاید: «یک ماه مانده به هیجده سالگی ام مامان راه آشتی درپیش گرفت. انقلاب بزرگی بود. دوستان وهمکارانش را دعوت کرده بود. نسترن و آقازاده وخاله نازی و شوهر سوئدی اش هم آمده بودند. ازخانه ما هرچهار نفر رفتیم. بابای گیو و آن ماری من و گیو. گیو، شیک ومرتب وآرام بود با مهمانان مامان خوش وبش می کرد. هیچ ابائی نداشت درجمع ازما بهتران ازکار ساده ای که مغازه ی دست دوم فروشی داشت حرف بزند. انگار داشت درمورد یک شرکت بزرگ خرید وفروش وسایل فنی حرف می زد. به شکل غریبی آن ها را می خنداند انگار آدم دیگری شده بود.» درهمان مهمانیست که آن ماری به تعریف ازنیلی زبان می گشاید. «تعریف هایی می کرد که خودم داشتم شاخ درمی آوردم . . . . مامان با حسرت به دهان آن ماری نگاه می کرد. . . . . . دلم شور می زد که نکند بامامان جنگی راه بیفتد . . . نسترن دست کمی ازمن نداشت».
نیلی، بین مهمانها مردی را می بیند که از رفتارمادر دوست پسرش را می شناسد. پس ازبگومگو با نسترن جوش آورده رو به مامانش می گوید : «لازم نیست چیزی رو پنهان کنی، سال هاست می دونم» نفسش داشت بند می آمد. خواست چیزی بگوید، نشان دادم علاقه ای به شنیدن وراجی هایش ندارم. توی نگاهش حس قدردانی عجیبی بود که تا آن روز ندیده بودم».
نیلی هیجده ساله شده با دریافت پاسپورت به هدفی که سال ها درآرزویش بود می رسد. خواننده از همان اوایل رمان با آمال نیلی آشنا شده و به انگیزۀ ناسازکاری هایش نیز کم وبیش پی برده است که هدف نهائی او از چهارسالگی رفتن نزد پدر و زیستن در کنار اوست. این آرزو درتمامی سال ها ملکۀ ذهن او بوده است.
و موفق می شود با رفتن به ایران پدرش را ازنزدیک ببیند. عمه زری دستی به سرو صورت نیلی می کشد و از راهرو کوچکی او را نزد پدرش می برد. «خودم را ازچنگ عمه درآوردم وبه طرفش دویدم. موهای جوگندمی کوتاه . . . صورت تازه اصلاح شده اش . . . چشم های سیاهش که همچنان به نفطه ای خیره مانده بود . . . سرم را روی زانوهایش گذاشتم. هر دو دستش را روی سرم گذاشنم و انگار بیهوش شدم . . . . . . ازپشت پرده های اشک، بابایی را ازفرق سر تا نوک پا نگاه کردم، ضجه می زدم و اشک می ریختم. دیدن آن مرده ی زنده نمی بایست آن قدر سخت می بود که سیزده سال مایه ی رنج شبانه روزی من شده باشد . . .»
نیلی درهمان دیدار نخست باپدرش، از درون خالی می شود. خالی ازاندیشه های خیالی وپوچ خودش دربارۀ حضور فیزیکیِ سالم پدر: «آن همه کشمکش بامامان و نسترن وبقیه. بی معنا و بی خاصیت بوده، شاید حق با آن ها بود؛ واقعیتی را می دیدند که من قادر نبودم ببینم». خیلی زود با واقعیت تلخ و ناگوار ازدست رفتن پدر را می پذیرد. «نزدیکی های ظهر حس می کردم سالهاست درآن خانه در کنار بابایی زندگی می کنم» اوکه با خواندن پرونده پزشکی پدر پی برده بود: دلیل اصلی فلج شدن پدرش انفجار دینامیتِ باقیمانده از جنگ ایران وعراق بوده است، شکل گیری نهادی برای جمع آوری دینامیت درمناطق جنگی را در ذهنش می پروراند . که درآیده به نتیجۀ آن اشاره خواهم کرد. تصمیم می گیرد درایران بماند و با تدریس زبان انگلیسی کار کند. عمه زری دو اتاق مجهزبا میز و صندلی برای تشکیل کلاس های درسی در اختیار او می گذارد و خود اسم نویسی داوطلبان را برعهده می گیرد.
دیدارنیلی با خانواده پدری که به دیدارش آمده اند، ازجالبترین صحنه های این رمان است که مهشید به استادی و بسی تیزبینانه فرهنگِ اجتماعی را زیر ذره بین نقد توضیح می دهد « یکی دوروز بعد فامیل پدری ام ازراه رسیدند. زن، مرد، کوچک و بزرگ، دختر و پسر. ماشین پشت ماشین. عمه گفت : این جا پاتوق فامیله. من که نمی تونم با پدرت جایی برم اونا می آن»
صحنه ای که نویسنده دراین رمان آفریده، نگاه نقادانه ایست به فرهنگِ جاری و پُرهیاهوی ما که درتاغار سنت و مدرنیته گیر افتاده؛ با زبانی گزنده :
«ازماچ و بوس های پشت هم که خلاص شدم، یک دفعه متوجه دخترهای زیبای فامیل پدرم شدم. عین هنرپیشه های هالیوودی، خوشگل و آرایش کرده، با دماغ های نوکتیز و شیک دور برم می پلکیدند. دخترها هم من را زیرذره بین گرفته بودند. شلوار جین کهنه و تی شرت رنگ و رو رفته ای تنم بود. موهای سیاه آویزان روی شانه هایم و ابروهایی که هنوز دست نخورده بود . . .» و نیلی مچاله شده درگوشه ای زیرحس حقارتِ سنگین ازپرسش های ناشناخته: ازتازه های موسیقی پاپ و خواننده های سوئدی . . . دخترها که متوجه شده اند نیلی ازاین مقوله ها پرت است صحبت از آرایش می کنند: «این جا آرایش یک مبارزه است» و باقی قضایا . . . وایمیلی برای گیو می فرستد: «مثل اینکه من و او ازهمه خنگتریم. همه، فرهنگ و دنیای پاپ را از حفظند جز من و او. نوشتم اگر برگردم دیگر به ترویج فرهنگ ایرانی او توجه نمی کنم. درجا به سوئدی نوشت : مبارکه»
نیلی تصمیم می گیرد درایران بماند. عمه زری با سابقۀ تدریس فلسفه تهیه وتدارک کلاس ها را برعهده می گیرد در همان خانه . نیلی بعد از هشت ماه اقامت نزد بابایی به سوئد برمی گردد. در فرودگاه گیو به پیشوازش آمده است. آن ماری روش تدریس زبان را به نیلی تعلیم می دهد. ومدرک تدریس زبان برایش می دهد. «بعد از دوماه فشرده با من کار کرد وآماده ام کرد تا امتحان بدهم. یک برگه کاغذ دادند دستم که به اعتبار آن هرجای دنیا می توانستم انگلیسی تدریس کنم.»
با کمک استفان، به "انجمن ضد مین" راه پیدا می کند. همو خبر میدهد که یک ماه دیگر انجمن کنگره ی سالانه دارد. نیلی خطابه ای آماده کرده و درهمان کنگره با نطق خود نظرها را به این مسئله جلب میکند و به عضویت انجمن پذیرفته می شود.
گیو تحت تآثیر تبلیغات مردی مصری شدیدا اسلامی شده، نماز می خواند و عبادت می کند. مخالفت های نیلی به جایی نمی رسد. با ازدواج شرعی رسما زن و شوهرمی شوند. مرد مصری قبلا خبر آمدن امام لندنی را به گیو رسانده بود «امام لندنی شیادتر از مرد مصری به نظر می آمد. به انگلیسی وعربی حالی مان کرد که بعد ازدعا خواندن او محرم می شویم. . . . خلاف شب قبل که نگذاشت توی تختش بخوابم، لخت شدم و پریدم زیر پتو. وقتی سنگینی گیورا روی تنم احساس کردم، همه دنیا مال من شده بود»
نیلی چندی بعد به ایران برمی گردد. با عشق وعلاقۀ یک معلم به تدریس زبان سرگرم می شود. روزی می رسد که وسط کلاس درس، عمه زری ازآمدن مردی دم در خبرش می کند: « دویدم. قبل ازآنکه چیزی بگویم خودم را درآغوشش انداختم و دست هایم را دور گردنش حلقه کردم».
رمان به پایان می رسد.

بعد التحریر:
پیام اصلی نیلی، باور به قدرت فردگرائی و نشرفکر واندیشه ی «خود» است. خانم مهشید، در تمیز بهره گیری از بذر این مادۀ پربار و سازندۀ انسانی بسیار موفق بوده و با شکستنِ پاره ای از سنن و عادت های مرسوم، – هتک حرمت به مادر– شاید خشم و کینۀ خیلی ها را برانگیزاند. من به نوبه خود ازاین بابت ازرفتارهای نیلی دلگیرم. اما شواهدی درهمین روایتها هست و نشان می دهد، که نادیده گرفتن احساس نیلی از طرف مادر، عدم درک او از عواطف انسانی بچۀ چهارساله ش، به نفرت و خشونت کشیده شده است. این راز پنهان مانده، را نویسنده ازپشت پردۀ سنن و رسوم دست و پاگیر ریشه دار بیرون کشیده درمعرض داوری قرار داده است.



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد