مرد یقه پیراهن خود را باز کرد. چنگ در موهای خود برد و آن ها را بالا کشید .موهای عرق کرده اش مانند چسبی لزج زیر انگشتانش ماسید وکلافگی اش را بیشتر ساخت . به زیر بغل های خود فوت کرد کفشهای صندل رو باز پاکستانی خود را که دور تا دور آن ها میخ کوبی شده بود از پای در آورد , پا ها را به تخته سنگ روبه روی خود تکبه داد . ساق ها ی تنبان گشاد خود را تا آن جا که می توانست بالا کشید .
از نگاه کردن به دشت خالی وزرد که لهیب گرما مانند موجی از آن بر می خاست،از صدای خش خش خشگ علفها چندشش می شد !دستهایش را زیر سر گذاشت.سعی کرد چشم های خود را ببندد. پیراهن قهوه ای رنگ کتانیش که از زور عرق وخاک مانند پوست سفت و کشیده شده بود تنش را فشار می داد !یاد پیراهن نازک وسفید ش افتاد . خیلی سالها پیش , پیش از آنکه جنگ شروع شود دوخته بود با یقه ای از نخ ابریشم دوزی شده . شاید بیشتر از دو بار نپوشید ه بود . جه نرم وخنک بود !پاهایش را حمع کرد ونشست . با دقت به چهره مردی که چند متر آن طرف تر از لنگی خود سایبانی ساخته وزیر آن خوابیده بود نگاه کرد . مردی بود با هیکل متوسط , بینی کشیده وچشمانی ریز صورتش پر از لک بود .دو چین عمیق که از کنار پره های بینی شروع می شد وتا وسط های چانه چهار گوشش ادامه می یافت استخوان های گونه اش را بر جسته ترمی ساخت طوری که در عین خشونت چهره رقت باری به او می داد . تمام لباس هایش عبارت بود از یک پیراهن وتنبان سیاه ویک لنگی چهار خانه پاکستانی که ا ز آن سایبان ساخته بود . در تمام هیکل خاک آلود او تنها دندان های سفیدش بود که برق می زد . مرد نشسته گفت : «رئوف کاشکی حال آن پیراهن تنبان سفیدم را داشتم وزیر آن درخت توت کنار کاریز نشسته بودم یک دخترک مقبول هم کنارم !بیشتر از دو بار نپوشیدم ! این جنگ چقدر دوام خواهد کرد ؟ چقدر باید پشت این سنگها کشیک بدهیم ؟>مردی که از لنگی خو د سایبان ساخته بود تکانی به خود داد وگفت <باز هم خیالاتی شدی ! خیال پلو می زنی ! کدام پیراهن ؟ کدام کاریز ؟ کدام دختر؟ همه چیز تمام شد زمین ها سوختند , مال هارفتند , زن وبچه آواره شدند , تو هنوز در فکر پیراهن وتنبانت هستی ! فکر دختر ها ! من پاک همه چیز را فراموش کرده ام آن ظرف آب را بده که لبهایم از تشنگی ترکید !» مرد بلند شد ظرف آب را برداشت یک جرعه سر کشید وآن را به مردی که دراز کشیده بود داد .بی تاب چرخی زد با فشار به سینه وبغل های خود فوت کرد . آفتاب هم چنان می تابید تا شب هنوز بسیار وقت بود . فکر این که باید ساعت ها همین طور ساکت بنشیند وبه دشت خالی گرم نگاه کند چنگ به دلش می زد . قوطی فلزی نسوارش را در آورد کمی نسوار در دهانش انداخت با دقت به آئینه پشت قوطی نگاه کرد , قوطی را عقب وجلو برد جلو تر آورد به فاصله چند سانتیمتر از چشم خود , با دقت به سیاهی چشمانش خیره شد ! مات وسرد بودند. پشتش تیر کشید ترسی گنگ از نگاه کردن به آن دو مردمک سرد وبی روح در قلب خود احساس کرد . فکر کرد وجودی غیراز خودش از درون سیاهی چشم به او خیره شده است . قوطی را به سرعت به طرف مردی که دراز کشیده بود انداخت .< نسوار بینداز , نسوار بینداز !>باز دراز کشید پاهایش را از هم باز نمود بر روی تخته سنگ مقابل نهاد . بند تنبان خود را شل کرد دست درلیفه تنبان خود برد .جفت بیضه های خود را در کف دست هایش گرفت وبه آرامی شروع به مالیدن آن ها کرد .با دست دیگرش کمر تنبان را بالا کشید وبلند کرد طوری که هوای کمی از فاصله بین شکم وکمربند به درون پاهایش خزید . احساس آرامش ولذت کرد . مرد دیگر خندید .<هوا خوری است ؟ مواظب باش !> مرد شروع به خواندن کرد . <الا دختر سبد بر دست میل باغ داری ....> آب دهانش را جمع کرد وبادقت تف سبز رنگ مخلوط با نسوار را به طرف سنگ مقابلش انداخت . خندید وگفت <رئوف باز به هدف خورد ! تا جنگ تمام بشه من هر چه سنگ در این کوه است سبزش کرده ام !> مردی که دراز کشیده بود گفت .<معلوم هم نیست شاید سرخشان کنی !>مرد در هم رفت! یک لحظه از تصور این که روزی به جای تف سبز تف خونالودش روی این سنگها به ریزد وبعد زیر این آفتاب لعنتی دلمه ببندد وخشک شود بدنش کشیده شد . تصور امعا ء واحشاء ریخته شده روی سنگ نسواری وغژ غژ خشک کشیده شدن روده ها زیر آفتاب وپرنده هائی که از آسمان پائین می آمدند ونوک می زدند دلش را به آشوب کشید .فکر این که شاید جنازه اش روزها وروزها زیر این آفتاب خواهد ماند اورا یاد جنازه هائی انداخت که بار ها وبارها دیده بود . جنازه های باد کرده , بیضه هائی که هر کدام مانند توپی ور آمده بودند . حدقه های دریده شده , خالی از چشم, بوی تعفن! احساس کرد نافش کشیده می شود ,درست مثل این که نخی را از درون دلش بیرون بکشند ودلش را خالی کنند . از جا پرید , چرخی زد , دستی به سنگ سبز شده از تفاله نسوار کشید .انگار که بر جنازه ای دست می کشید .< رئوف بیا جایمان را عوض کنیم !من خیلی خسته شده ام برویم آن طرف تر !>مردی که زیر سایبان دراز کشیده بود گفت <نمی شود تا یک هفته دیگر باید همین جا باشیم !این جا محل نگهبانی ماست !>مرد چشم هایش را بست تلاش کرد به یک باغ انگور فکر کند , اما باغ دور تر ودورتر می گشت ودرست مثل دشت روبرو خشک می شد .تاک های سوخته را می دید که مثل خود او له له می زدند انگار که دهان گشوده می گفتند آب ! آب!برخاست از تخته سنگ کوچک مقابلش بالارفت . چمباتمه روی تخته سنگ نشست .به دشت خالی خشک خیره شد . چشم هایش را تنگ تر کرد , نقطه سفیدی در دور ترین قسمت دشت دیده می شد . سایه مبهمی از یک انسان که حرکت می کرد .پائین پرید < رئوف بیا نگاه کن ! گمانم یک سرباز است با کوله پشتی ! مرد دیگر خندید < دیوانه شدی یک سرباز تنها در این دشت آن هم با لباس سفید ممکن نیست !رهگذری است >مرد چشم هایش را تنگ تر کرد با دقت به نقطه سفید خیره شد . نقطه نزدیک تر نمی گردید در موازات آن ها حرکت می کرد .فکر این که چند لحظه دیگر این نقطه متحرک را نیز نخواهد دید دلش را فشرد . < رئوف از گرمای وحشتناک , از این سکوت سنگین حوصله ام سر رفته , بیا سر آن نقطه شرط بندی کنیم !سرچند شرط به بندیم که از همی جا آن نقطه را به زنیم ؟> مرد دیگر با دقت به نقطه سفید که داشت دور می شد نگاه کرد .< پنجاه تا >مرد تفنگ را بالا آورد , لوله اش را به تخته سنگ نسواری تکیه داد . به دقت از مگسگ تفنگ به نقطه سفید نگاه کرد .دلش می خواست آن نقطه همین طور ساعت ها وساعت ها راه برود واو از مگسگ تفنگ حرکت اورا دنبال کند . نقطه داشت کوچکتر می شد تفنگ را بالا آورد .مردد بود به زنم ؟ نه زنم ؟ <هان نمی توانی به زنی ؟ > هنوز جواب نداده بود , که صدای گلوله سکوت سنگین دشت را بر هم زد . نقطه سفید حرکتی سریع به جلو کرد وسپس روی زمین پخش شد .< رئوف من می خواستم به زنم !> رئوف خندید < نتوانستی ! > مرد نشست . نسواری به دهان انداخت دراز کشید , <رئوف فکر می کنی بار پشتش چه بود ؟ >مرد دیگر بی تفاوت به دشت خیره شد . به نقطه سفید ی که داشت در موج گرما ذوب می شد .<چه فرق می کند دارد ذوب می شود !>مرد دیگر آهی کشید , سرش را بالا آورد , آب دهانش را جمع کرد وتف درشت وسبز رنگش را بطرف سنگ مقابل انداخت !