«اوکی، هر راشدان،این دفه چت شده؟ چیکاری می تونم واسه ت بکنم؟»
«سه چار روزه راه رفته تو چشمم، فراو دکتر آندرآ»
«واسه همین گفتم آخرین نویتو بهت بدن که دیگه کسی نباشه. می دونم، هر دفه یکی از همین سوژه های عجیب باخودت میاری. راستشو بخوای، منم گرفتاراین سوژه های تماشائی توشده م. مریضای اینجائی که چنگی به دل نمی زنن، همه شون تکرارین. سر به راه و پا به راه میان و میرن. می گن حرف زدنم مثل کار یا مطالعه کردن انرژی مصرف می کنه،انرژی درست کردنم کلی خرج ورمیداره. چارتا کلوم بیشتر حرف نمی رنن. حالا تعریف کن ببینم راه چی جوری و تو کدوم چشمت رفته؟ مگه میشه راه بره تو چشم آدم؟»
«زی زیندآینه زرگوته منش،فراودکترآندرآ.»
«دوآوخ،هرراشدان.چیجوری شدکه فهمیدی راه رفته توچشمت؟»
«دوسه روزپیش اول یه خط روپیشونیم به شکل افقی تیرکشید.غروبش یه تورسیاه،عینهوتورماهی گیری رودریای چشم راستم پهن شد.ازبالابه طرف پائین اومد.تموم سطح چشمموپوشوند.عینهوموج رواقیانوس چشمم شروع کردبالاوپائین شدن.گاهی میشه چن لکه ابرسیاه،گاهی یه عده خطای افقی ودایره ای،گاهیم میشه هزارون نقطه سیاه وجلوی دیدمو میگره.الان دوسه روزه این راههاروسطح چشم راستم چپ وراست وبالاوپائین میرن،میرقصن ونمیگذارن جائی روببینم بدمصبا!»
«ایناکه گفتی راه نیستن هرراشدان»
«پس چین،فراودکترآندرآ؟»
«اینایه مویرگاین که توچشم آدم گاهی پاره میشن وجلوی دیدآدمومیگیرن.توسن شومام یه چیزطبیعیه،چشم تونم یه ساعت معاینه کرده م،هیچ مرض وایرادی نداره.»
«پس واسه چی توآینه نگاه که میکنم خون این مورگای پاره شده رو نمی بینم،فراودکترآندرآ؟»
«واسه این که این مورگاپشت قرنیه هستن ودیده نمیشن.اون تورای سیاهی که جلودیدتومیگیرن همون خون مورگای پاره شده ن.الان این قطره رومیچکونم توچشمت،ده دقیقه دیگه اون توراوخطاونقطه هاپاک میشن.به همین سادگی.»
«قبول ندارم،فراودکترآندرآ.»
«واسه چی قبول نداری،هرراشدان؟»
«واسه این که من بچه که بوده م،توولایتمون چن نمونه زنده شو دیده م»
«نمونه زنده چی رودیدی؟»
«این که راه رفته توچشم آدما.»
«بازمیگه راه رفته توچشم آدما،پس من یه ساعته چی روواسه ت توضیح میدم؟»
«فراودکترآندرآ،چیزی روکه خودم ده باردیده م،نمیتونم انکارکنم که!»
«خیلی خب،هرراشدان،حالاواسه منم تعریف کن تابفهمم چیجوری راه میره توچشم آدما!»
«بچه که بودم توولایتمون خیلی ازمردمومیدیدم که راه میره توچشمشون.»
«خیلی خب،چندوچون وطرزبیرون آوردن راه روازتوچشم مردم واسه م تعریف کن،هرراشدان.»
«یکیش عموی خودم بود.راه رفت توچشمش.»
«خب،این راه چه شکلی بودکه رفت توچشم عموت؟»
«یه حشره بودعینهوعنکبوت.یه کم بزرگترازپشه.توآسمون پروازکه میکرد،یه نخ خیلی باریک سفیددنبالش داشت.این حشره یه دفه رفت توچشم عموم.»
«خب،توچشم عموت چیکارکرد؟»
هیچ چی،راهه رفت توچشم عموم وشروع کردبه توربافی.عینهوچشم خودم که گفتم یه تورازبالاشروع شدواومدتاپائین.چشم عموم همین جوری شد.یه راه رفت توچشمش،یه توربافت وپاک جلودیدشوگرفت.»
«خب،جیجوری این توروازتوچشمش درآوردن،هرراشدان؟»
«عموم افتادتورختخواب.هیچ جارونمیدید.زنش دست به دامن بابام شد.بابام رفت لعیاجن گیروورش داشت آوردروسرعموم.»
«خب،لیلی،اسمشونمیتونم بگم،اون چیکارکرد؟»
«هیچ چی،بساط جن گیریشوپهن کرد.کلی فس فس وروچشمای عموم فوت کرد.بعدشم یه مقدارپنبه رویه چوب کبریت پیچید،چشمای عموموگشادگشادبازکرد،پنبه نوک چوب کبریتوروتموم سطح چشمای عموم کشیدوتوریائی روکه راه تنیده بودپاک کرد.»
«خب،بعدش بینائی عموت خوب شد،هرراشدان؟»
«نه بابا،یه ماه نکشیده رومردمکاشویه لایه سفیدپوشوندوکورشد.....»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد