logo





نقاشی عارف قزوینی از "پردۀ پرده‌درِ" سگ‌ کشی

شنبه ۵ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۲۵ آپريل ۲۰۱۵

رضا علامه زاده

reza-allamezadeh70.jpg
خاطرات تازه یافته‌ی عارف قزوینی به‌کوشش مهدی نورمحمدی - که البته پنج شش‌سالی است در ایران منتشر شده ولی من آن را تاکنون ندیده بودم، - این روزها خواب از چشمم ربوده است. جدا از علت اصلی یافتن این کتاب که مربوط است به بازنویسی نسخه‌ی نهائی فیلمنامه‌ی تازه‌ام "اُپرتِ عارف و کلنل"، دلائل بسیار دیگری هم مرا به غوطه‌ور ماندن در دنیای یگانه‌ی این وطن‌پرست دل‌سوخته ترغیب می‌کند.

بی‌تردید در فرصت‌های دیگر به‌این کتاب برمی‌گردم و حرف‌های تلخ‌وشیرینی از آن نقل خواهم کرد ولی خواندن قطعه‌ای از این خاطرات که به سگ‌کشی مربوط است - آن‌هم در این‌روزها که مسئله سگ‌کشی وحشیانه در ایران شکل تکان‌دهنده‌ای به‌خود گرفته، - وادارم کرد همین قطعه را بدون توضیح بیشتر رونویسی کنم چرا که عمق احساسات انسانی عارف را به‌نمایش می‌گذارد.



"هنگامی که از قلّه برمی‌گشتم در بین راه چشمم افتاد به یک سگی که بی‌خیال من خوابیده، هنوز نزدیک نشده بودم که بدانم مرده است. یک تولۀ خیلی قشنگ زردرنگی از پشت، دست‌ها را روی کمر مادر و صورت را روی دست‌ها گذاشته، به یک حالت بهت و سکوتی در حال بیچارگی خود فرورفته، گاهی نگاهی زیرچشمی به اطراف خود می‌کرد که به‌تمام مقدسات عالم، من در تمام [عمر] خود منظره از این فجیع‌تر و غم‌انگیزتر و ملال آور[تر] ندیده، خصوص وقتی که توله ‌های شکاری من به‌طرف این حیوان بی‌پناهی که پناه‌گاهش تنها جسد بی‌روح مادرش بود – که همان بهت‌زدگی نشان می‌داد که مدتی است از او هم مایوس است – رفتند، من یک حالی از این حیوان دیدم که حالی کردن به آن کسی که ندیده است، از جمله محالات است. به آن کسی که مرا از نیستی به هستی آورده، آن شب تا صبح نتوانستم این خیال را از خود دور کرده و راحت بخوابم و این منظره را یکی از یادداشت‌های فراموش‌نشدنی دورۀ زندگی خود می‌دانم.

آن روز آرزو کردم که ای کاش نقاش زبردستِ چیره‌فکری بودم تا تابلوی این پردۀ پرده‌درِ اعمال شقاوت‌کارانۀ بشر را ترسیم و به‌رسم یادگارِ دست‌های جنایت‌کار جنسِ ناجنس خود در صحنۀ نمایش‌گاه قلب‌های بافتوّت و دل‌های پاکِ بامروّت باقی گذاشته، تا بدانند این جنس جانی خطرناکِ موذی، و این حیوان درندۀ دوپائی که از برای هریک از آن‌ها به‌تنهائی، دنیائی وسعت شهوت‌رانی و شکم‌چرانی ندارد، چگونه به‌خیال آسایش خود سلب آسایش از درنده و چرنده و پرنده [کرده]. این اشرف مخلوقاتی که اگر جلوگیری عطر بنفشه و گل یخ نبود، حاجی‌لک‌لک و هُدهُد را متواری و آشیانه‌به‌دوش و فراری به‌کوه قاف و پناهندۀ سیمرغ می‌کرد، برای تشکیل یک بَلدیه که اساس و شالودۀ آن برای راضی کردن یک مشت دزد گردن‌کلفت مفت‌خور است، سگ های کوچه را با منتهای بی‌رحمی می‌کشد بدون این که ملاحظۀ بچۀ شیرخوار آن‌را داشته باشد." ص 134


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد