logo





کاش پاشنه پاهای‌شان ترک نداشت!

چهار شنبه ۲ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۲۲ آپريل ۲۰۱۵

ابوالفضل محققی

Abolfazl-Mohagheghi.jpg
تالاری بود با نمائی از سنگ مرمر سفید , پنجره‌های بزرگ و بلند. در یک هزارتوی قدیمی و پوشیده از گل‌های خرزهره. قرن‌ها پیش ساخته شده بود، به شکل مرموزی ترس برانگیز. سالن بزرگی داشت با گنجایش هزاران نفر. امروز یکی از چند هزارمین روزی بود که درب سنگین آن گشوده می شد. پرده‌های مخملی سنگین در باد حاصل از دوازده پنکه سقفی موج‌وار تکان می خوردند. سن بزرگی بر بالای تالار قرار داشت با چندین میز و صندلی چوبی حکاکی شده. بالای سن هیکل گچ‌بری‌شده فرشته عدالت با ترازوئی قدیمی که زمان گچ‌های یک کفه آن را سابیده بود قرار داشت. با چشم‌بندی ضخیم. نیمکت متهمین را زیر نوک شمشیر فرشته عدالت نهاده بودند. پنج ردیف نیمکت‌های موازی هم؛ هر نیمکت برای هفت نفر. تعداد متهمان این دادگاه همیشه بیشتر از نیمکت‌های چیده شده بود. حال حکومت جدید در حال محاکمه تعدادی از مخالفان خود بود. هر حکومتی مخالفان خود را داشت. این تالار از نخستین روز برای همین کار ساخته شده بود، برای حاکم و محکوم!
از پیرزن خواسته بودند که برای شرکت در محاکمه قاتلین پسرش به دادگاه بیاید. زنی بود نحیف با بُرقه‌ای سبز که نقاب جلوی آن را بالا زده بود. چشم‌های خسته‌اش با آن چین‌های عمیق صورت و دو خال‌کوبی آبی روی زنخدان حالت رقت‌انگیزی به او میداد. دستهای چروکیده و زبرش را مرتب روی زانوانش می کشید و با حالتی ملتمسانه به چهره اطرافیانش نگاه می کرد. داشت زیر لب دعا می خواند، لحظات اولی که وارد شد از دیدن آن همه چراغ‌های پر نور، پرده‌های مخمل سرخ و آن همه جمعیت یکه خورد. روی لبه اولین صندلی نشست. با دقت به چهره اطرافیان خیره شد. کم کم تمام بدنش را روی صندلی کشید، خم شد سر را میان دو دست استخوانیش گرفت.
مدتی به سن، به افرادی که گفته بودند قاتلین پسرش هستند نگاه کرد. از تمام صحبتهای دادستان هیچ‌جیز نمی فهمید جز زمانی که اسم پسرش را شنید. گوشهایش را تیز کرد و به دقت به دهان او زل زد. اما همان یک کلمه بود. باز خسته شد با گوشه چادر چشم‌هایش را مالید، چشم به متهمان دوخت . از ورای دو انگشتش از سر تا پای آنها را بر انداز کرد. به کفش‌های صندل و روباز نزدیک‌ترین متهمی که بیشتر از چند متر با او فاصله نداشت خیره شد. چقدر این کفش‌ها برایش آشنا بودند. درست مثل کفشهای پسرش محمد. یاد پاشنه‌های ترک‌خورده پسرش افتاد. چقدر پیه داغ کرده و در ترک‌های پاشنه‌هایش ریخته بود. بی‌اختیار برخواست فاصله کوتاه صندلی تا سن را طی کرد، با دو دست استخوانیش آرام لبه سن را گرفت، سن درست به موازات چانه‌اش بود. چشم‌هایش را تنگ‌تر کرد با دقت به پاشنه‌های پای او که از پشت بند نازک کفش صندل پاکستانی بیرون زده بود خیره شد. پاشنه پوشیده از ترک‌های عمیق بود. پاشنه‌های ترک‌خورده، خود را محکم به زمین فشار داد. خارشی تیز در قلبش دوید. یاد شب عروسیش افتاد، آنشب چه پاشنه‌های نرمی داشت. از صبح اول وقت در حمام زن دلاک پاهایش را با آب گرم نرم کرد و با سنگ‌پا آنها را سابید. وقتی که لباسهای گلدار عروسی را می پوشاندند همان زن دلاک پاشنه‌ها و کف پاهایش را پیه مالید، سر انگشتانش حنا گذاشت. با خنده آرام در گوشش گفت:" با پا غلغلکش بده، از دست‌هایت نرمتر هستند." شوهرش وقتی پاشنه‌های او را دید گفت:" چقدر نرم شده‌اند! دلاک خوبی بوده، از من همان طور سفت مانده است."
بیشتر وقت‌ها پاشنه‌های شوهرش را و بعد‌ها پسرانش را پیه می ریخت. چه لذتی داشت وقتی پیه داغ شده را در ترک پا می ریخت. اول تیر می کشید و زق‌زق می کرد. اما فردایش پاشنه‌های نرم می شدند. دلش برای متهم کوچک ردیف اول با آن پاشنه‌های ترک‌خورده و عمیق سوخت. آرام به صندلی‌اش بر گشت. تا حالا فکر نکرده بود کسی که پسرش را کشته می تواند کفش صندل با پاشنه‌های ترک‌خورده داشته باشد. شروع به مالیدن زانوانش کرد. گیج شده بود؛ چند نفر از متهمان را می شناخت. دونفر از آنها از روستای خودشان بودند. هم‌بازی بچه‌هایش. بعد از انقلاب آنها از روستا به پاکستان رفتند. تمامی خانواده آنها نیز کوچ کردند. حال آن دو به عنوان قاتلین پسرانش محاکمه می شدند. باور نمی کرد چرا آنها؟
بار دیگر بلند شد دستش را به لبه سن گرفت و به دقت در چشم متهم ردیف سوم که به عنوان قاتل پسرش محاکمه می شد نگاه کرد. او نیز در چشم‌های پیرزن خیره شد. چشمانی مات و بی روح! پشت پیرزن تیر می کشد؛ حسی غریب دلش را آشوب می کند؛ از میان چشمان او عبور می نماید، به حیاط خانه‌شان می رسد. یک ظهر تابستان که پسرش او را بر شانه خود نشانده و گفته بود: "مادر انقلاب پیروز شد! افغانستان گلستان خواهد شد! ما ارباب خودمان خواهیم شد!" او چیزی نمی فهمید اما شادی بچه‌هایش غرق در شادیش می کند. روزهای پر تب وتاب! روستای آرام در هیجان؛ هیجانی که بعد از چند ماه به دسته‌بندی و تقابل می کشد و چند زمانی بعد روسها می آیند. جنگ و برادر کشی آغاز می شود. روزی که جنازه پسر بزرگش محمد را آوردند دنیا دور سرش چرخید بر بالای جنازه نشست و ساعت‌ها گریست؛ برایش لالائی خواند. او نمی توانست قبول کند که پسرش رفته است. پسر دومش میگفت:" مادر زاری نکن همه چبز درست خواهد شد این انقلاب است! باید قربانی داد و تو مادر یک انقلابی هستی." او معنای مادر انقلابی را نمی دانست. تنها می فهمید که انقلاب بچه او را برده است.
جنازه پسر دومش را ندید. پیراهش را برداشت به سر قبر پسر یزرگش رفت. سوراخی کند و پیراهن را درون آن نهاد:" برادرت نیز رفت پیراهنش را برای تو آوردم! حال به چه کسی تکیه کنم؟ کجای این انقلاب گلستان بود؟"
بیاد مادر نفر ردیف سوم می افتد. چقدر سرنوشت‌شان شبیه هم بو د او هم دو پسر داشت با اندکی زمین و چند گاو و گوسفند و اربابی مشترک. حال آن مادر نیز سرگردان در گوشه‌ای از پاکستان و پسرانی که دیگر نمی دیدشان! از جنگ، از کشت و کشتار بیزار شده بود. دلش برای آن مادر نیز می سوخت؛ حتی برای آن متهم ردیف سوم. باز به چهره‌های در هم ریخته و فقیر تمامی آنها نگریست. فکر می کرد همه آنها را می شناسد. به دستارهایشان نگاه کرد به پاشنه‌های ترک‌خورده، کفش‌های صندلشان! نمی دانست چرا همیشه قاتلین پسرانش را طور دیگری مجسم می کرد؟ مردانی با صورت‌های سفید، پاشنه‌های نرم و گرد. مردانی که به جای کفش صندل چکمه می پوشیدند. اما این ها همگی پاشنه های پایشان ترک داشت .او این ترک ها وپاشنه هارا خوب می شناخت دلش یه درد آمد .اشگش جاری شد .طاقت نشستن در تالار را نداشت .نقابش را پائین کشد . برخاست واز تالار خارج شد .<ای کاش پاشنه پاهای‌شان ترک نداشت!>


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد