یکی از همبازی هام بود، تو کوچه باغ های نشابور. یکی دو سال از من بزرگتر بود. درشت بودواستخوان بندی پر و محکمی داشت. باهم که بودیم، گروه های رقیب جرات چپ نگاه کردن نداشتند. خوش قلب بود و همیشه خنده رو لب هاش می رقصید. گاهی باهم می رفتیم خانه شان. مادرش بامن مثل سه تا پسر خودش رفتار میکرد.
یک سال پیشش پدرجوان یال ازکوپال دررفته ش بدون هیچ عارضه ای،یک سرشب دل دردی ناگهانی نعره ش رابه آسمان کشاندونصفه های شب مرد....
فرداش دوران کودکی همبازیم تمام شد.مادرش بادست خالی ماند وسه تاپسرحول وحوش هشت،ده ودوازده ساله.همبازیم راه افتادتوشهردنبال کار.درهردکان که میرسیدسلام میکردومیگفت:
«شاگردنمیخواین؟»
مغازه داروراندازش میکردومیگفت«نه عموجان،توالان بایدسرکلاس مدرسه باشی.نکنه ازخونه فرارکردی؟»
«نه حج آقا،ننه م گفته بروتوشهردنبال کاربگرد.»
نصف شهرراگشته وسراغ کارگرفته بود.اول کوچه خیابان مانندسرسنگ،حاج حجت نخودبریزوقنادچارپایه ش راجلوی دکانش گذاشته وروش نشسته بود.سیگارهماش رانوک چوب سیگاردرازش زده بود.یک پاش راروزانوش انداخته وپشتش راروچارچوب دردکانش تکیه داده وباخیال راحت سیگاردودمیکردوهرازگاه دستی روعمامه شیرشکریش میکشید.
همبازیم باادب جلوش وایستادوگفت:
«سلام حج آقا،دنبال کارمیگردم،شاگردنمیخواین؟هرکاری داشته باشین میکنم.»
حاج حجت انگاردنبال همچین بچه پرگوشت وگلی می گشت.گوشهاش راتیزکرد.پک پروپیمانی به ته چوب سیگاربلندش زد،سراپای همبازیم راوارسی ووراندازکردوگفت:
«چرا،میخوام.نون حروم کن نیستی که؟چی کاری بلدی؟»
«نه حج آقا،نون حروم کن نیستم،هرکاری بگین میکنم.»
«اون روبه رورومی بینی؟محل کارنخودبرشته کردن وقنادیه،اینجام دکون محل فروششه.پریروزااوستانخودبریزمیگفت یکی دوماه مونده به عیدنوروز، یه وردست چالاک لازم دارم.میتونی چالاک باشی؟»
«بله حج آقا،میتونم ازچالاکم چالاکترباشم.امتحان کنین.»
«زبونت که بدک نیست،یال وکوپالتم جون میده واسه شونه زیرکاردادن.ضامن داری؟»
«اختیاردارین حج آقا،خوبی ازخودتونه.بله ضامن معتبرم دارم.تموم شهر خونواده مارومی شناسن.بابام معلم مدرسه خیام بود.»
«بابات معلم مدرسه خیام بود؟یعنی حالانیست؟لابدبدسابقه بودوبیرونش کردن؟ها؟نکنه بچه ناخلف باشی؟»
«نه حج آقا،بابام هفته پیش عمرشوبه شوماداد.»
«آها،ملتفت شدم،لابدواسه همین راه افتادی دنبال کارپیداکردن؟»
«بله حج آقا.یه برادرکوچیکترازخودمم دارم،داش بزرگمم دنبال کارمیگرده.»
«خیلی خب،اشکمودرنیار،حالاکه اینجوره ضامنم نمیخوام.ازهمین الان بچسب به کار.»
«باشه حج آقا.خیلی ممنون.حالاچیکاربایدبکنم؟»
«هیچی،بروتودکون روبه رو،به اوستانخودبریزبگومنوحاجی راهی کرده که وردست وکمک حالت باشم.بدوکه داره لنگ ظهرمیشه.»
همبازیم یکی دوماه توقنادی ونخودبریزی کارکرد.شبهای عیدنوروزوسفارشهازیادبود.آبنبات،کله قند،قندفوروآبنبات هلی ونخودبرشته درست میکردندوتحویل مغازه های خورده فروشی میدادند.همبازیم شدمسئول عمل آوردن آبنبات هلی.شیره ی شکرراروسنگ های مخصوص میریختند،کمی که خودش رامیگرفت وسفت میشدوکش میامد،همبازیم به اندازه سه کیلوشیره سفت شده راگلوله میکردوبه چنگکی روسینه دیوارمی آویخت،نیمتری مکشیدوبه نوک چنگک می چسباند.نیمساعتی این کارراادامه میداد،شیره شکرعمل میامدومیشدآبنبات هلی سفیدپوک خوش عطر.گلوله آبنبات سفیدشده رابه شکل نان تافتون پهن میکردندوزیرقالب پرس مانندی میگذاشتندوفشارمیدادند،شکلهای کوچکی شبیه بادام زمینی اززیرقالب بیرون میامدومیشدآبنبات هلی.
بیکاری بعدازظهری حوصله حاج حجت راسربرد.طبق معمول رفت تاسری به اوستاکاروکمکش بزند.مشغول بودند.همبازیم شیره آبنبات هلی راروقلاب سینه دیوارکش واکش میداد.حاجی مدتی نگاهش کردوگفت:
«بایدکشیدن وروقلاب زدن ووزردادن رو اونقدادامه بدی که رنگش عین برف بشه.ها،اوستا،وردستت باب مذاقته؟ازش راضی هستی؟»
«همونیه که دنبالش میگشتم.هوشش خیلی خوبه.یال وکوپالشم جون میده واسه همین کاری که داره میکنه.خیلیم حرف شنوه.بهترش گیرمون نمیومدحج آقا.»
حاج حجت رفت بیرون.همبازیم کارشو باآبنبات هلی تمام کرد.روکرسیچه نشست که نفسی تازه کند.استادتوچدن داغ نخودبرشته میکرد.به همبازیم گفت:
«خسته شدی،بپراین بغل توقهوه خونه بالای آب آنبار،یه قوری چای بادوتا استکان بگیربیارتابندازیم بالاوکمی نفس تازه کنیم.»
همبازیم سینی چای راآورد،دوتااستکان راپرکرد.رفت کنارکوره نخودبریزی وایستادوبه استادگفت:
«تامن یه کم نخوداروهم میزنم،شوماتاچای سردنشده سربکش.»
«خسته ئی،اول خودت یه استکان سربکش،بعدبیاپای کوره.»
«نه،شوماخسته تری اوستا،سرتاپات غرق عرقه.»
«حالاکه اصرارداری،حواست باشه،این پریموس لعنتی خرابه،گاهی گیرمیکنه ویهوبازمیشه وشعله ش میزنه بیرون.بایدکناروایتسی ومواظب باشی شعله ش بالباسات تماس نگیره وآتیشت بزنه.»
«باشه اوستا،حواسم هست،چای سردمیشه.»
همبازیم حواسش نبود.جلوی کوره ایستادوگرم هم زدن نخودهابود.ریزه آشغالی سوراخ پریموس رابندآوردومدتی گیرکرد،یکهوبازشدوشعله بیرون زد.همبازیم ازاستادکوتاه تربود.شعله به وسط پاهاوروشکمش لیسه زد.شلواروپیرهنش رابه آتش کشیدوسراپای همبازیم راتوخودگرفت وشعله ورش کرد.استاددستپاچه شد،خودراباخت،ازجاپریدوهمبازی شعله ورم رابغل زد،بیرون پرید،تاکنارجوی پرآب ولجن کنارخیابان وتوآب فروش برد.همبازیم کزازش گرفت ودوروزبعدمرد.
آب ازآب تکان نخورد....
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد