می خواستم بنویسم.
اتم به اتم
می خواستم بنویسم :
به نبودنت عادت کرده ایم.
کلمات ادا درآوردند
مداد از دستم گریخت
دفتر خودش را بست
و به نرمی، ابری از پنجره تو آمد
و مرا باخود برد.
از فراز شهر قصه گذشتیم
و از حاشیه ی یک نیروگاه اتمی.
موهایم نریخت
اما هی عطسه می زنم می خوابم بیدار می شوم
و از این بالا
بودنت میان گل های داوودی را دنبال می کنم.
گرچه مانده ام به بالگردی
که چشمک زنان از دور می آید چه بگویم ...
- باور کنید از فیزیک هسته ای چیزی نمی دانم
و تماشای گل های داوودی
هیچ ربطی ندارد به آدم ربایی این ابر.
کاش اینجا بودی شهادت می دادی
و این تنش ناگهانی رو به کاهش می رفت.
شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۴
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد