logo





آتش هستی (۱)

سه شنبه ۱۱ فروردين ۱۳۹۴ - ۳۱ مارس ۲۰۱۵

محمد بینش (م ــ زیبا روز )

bineshe-zibarouz3-s.jpg
مقدمه :

خوانندگان ارجمند! غزلی با نام آتش هستی سروده ام در باره سوز و درد عشق  ساس هستی بر آن بنا یافته است .از آنجا که سخنی از خسرو و شیرین و فرهاد و  عشق آنان می رود، مناسب دیده ام نگاهی به داستان خسرو و شیرین حکیم نظامی  کرده خلاصه ای از آنرا در این جا بیاورم .البته خواندن اصل داستان وبهره گیریاز زیبایی های زبانی و معنوی آن جای خود دارد. 

آغاز حکایت

خسرو پسر هرمزد و نوۀ انوشیروان ساسانی ست که زندگی را به شکار و شادخواری می گذراند. ندیم وی "شاپور" نقاش روزی برایش حکایت کرد که در دیار اران و ارمنستان، بانویی فرمانروایی دارد. ولیعهدش دختری ست شیرین بیان و زیباو شاداب بنام شیرین که برادر زادۀ اوست .خسرو نادیده عاشق شیرین می شود و شاپور را به خواستگاری وی راهی آن دیار می کند . شاپور هم عزم آن دیار کرده یک روز که شیرین با دختران همسال در باغی مشغول گردش بود نقشی از شاهزادۀ جوان را مخفیانه بر درختی می نهد . شیرین با دیدن چنان چهره ای دل در او می بندد و به دوستانش می گوید شهر را بگردند و از مردم نشان صاحب نقش را بجویند . شاپور در لباس رهگذری خود را به شیرین نشان می دهد و می گوید برای دیدار شاه، بر شبدیز خویش نشسته و بسوی مدائن فرار کند . شیرین چنین می کند و مهین بانو  را در غم و انتظار خویش میگذارد. در میان راه به مرغزاری و چشمه ای می رسد و برهنه می شود تا تن بشوید ...

و اما در آن سو خسرو مورد اتهام درباریان قرار می گیرد. می گویند بر ضد پدر قصد خروج داشته است . در این اتهام دست بهرام چوبین که با هرمزد در پیکار بود دیده می شد . باری خسرو برای دور ماندن از خشم پدر راهی دیار روم می شود و از قضای روزگار در همان مرغزاری که شیرین در چشمه تن می شسته برای استراحت توقف می کند.  هر دو تن مدتی  به یکدیگر چشم می دوزند و خسرو را از جوانمردی که دارد ، شرم می آید این چنین بی خبر بر زنی تاختن و  رو بر می تاباند . بیان نظامی در اینجا بسی زیباست . چند بیتی ازاین دیدار میمون ونابهنگام را می خوانیم:

بسا معشوق کاید مست بر در
سبل بر دیده باشد خواب در سر
عروسی دید چون ماهی مهیا
که باشد جای آن مه بر ثریا
در آب ِ نیلگون در گل نشسته
پرندی نیلگون تا ناف بسته
همه چشمه ز جسم آن گل اندام
گل بادام و در گل مغز بادام
ز هر سو شاخ گیسو شانه می کرد
بنفشه بر سر ِ گل دانه می کرد
تنش چون کوه برفین تاب می داد
ز حسرت شاه را برفاب می داد
شه از دیدار آن بلّور ِ دلکش
شده خورشید یعنی دل بر آتش
سمن بر، غاقل از نظّارۀ شاه
که سنبل بسته بد بر نرگسش راه
چوماه آمد برون از ابر مشگین
به شاهنشه در آمد چشم ِ شیرین
ز شرم چشم او در چشمۀ آب
همی لرزید چون در چشمه مهتاب
جز این چاره ندید آن چشمۀ قند
که گیسو را چو شب بر مه پراکند
دل خسرو بر آن تابنده مهتاب
چنان چون زر در آمیزد به سیماب
به صبری کاورد فرهنگ در هوش
نشاند آن آتش جوشنده را جوش
جوانمردی خوش آمد را ادب کرد
نظرگاهش دگر جایی طلب کرد
برون آمد پریرخ، چون پری تیز
قبا پوشید و شد بر پشت شبدیز

بدین ترتیب خسرو و شیرین یکدیگر را نشناخته از کنار هم می گذرند. خسرو به سوی روم در حرکت است ودر راه خویش به دربار "مهین بانو" عمۀ شیرین میهمان می شود و شیرین دعوت خسرو را پذیرفته رو به مدائن دارد 

                      ادامه دارد 




google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

پرسش
هنگامه
2015-04-05 22:24:52

نویسنده ارجمند آقای بینش .من این داستان را تا کنون وقت نکرده ام که بخوانم .ممنونمکه شما در فکر اشاعۀ آثار فرهنگی کهن هستید .سوال دارم که چطور شیرین خسرو را نشناخت اگر چه صورتش را در نقاشی دیده بود؟ ممنون

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد