logo





معلم (دیوانه عاقل یا عاقل دیوانه)

پنجشنبه ۶ فروردين ۱۳۹۴ - ۲۶ مارس ۲۰۱۵

محمد سطوت

satwat.jpg
برخلاف بچه‌هائی‌که در کودکی از رفتن به‌دبستان هراس داشتند از اولین روزی که به‌دبستان رفتم عاشق فضای دوست داشتنی آن شدم و بدون اغراق باید بگویم که معلمین وکارکنان آن سهم به‌سزائی در عشق کودکانه من داشتند.
درآن زمان تا کلاس چهارم دبستان خانم‌ها کار تعلیم و تربیت بچه‌ها را به‌عهده داشتند، رفتارشان با شاگردان کلاس بسیار مؤدبانه و احترام برانگیز بود و نحوه تدریس بسیار ساده‌ای را انتخاب کرده بودند به‌طوری‌که کمتر اتفاق می‌افتاد تا درهرکلاس شاگردی بیش از یک سال بماند.
از سال پنجم به‌بعد تا آخرین سال‌های دبیرستان مردان حاکم بر کلاس‌ها بودند. آن‌ها نیز همگی رفتاری رئوف وپدرمآبانه و مهربان با ما داشتند. اغلب آن‌ها دوران جوانی را پشت سر گذارده وبا کوله باری از تجربیات سال‌های پیشین، روش تدریس خودرا چنان تنظیم ‌کرده بودند که اگر شاگردی در کلاس با دقت گوش به‌گفته‌های آن‌ها می‌داد دیگر لازم نبود وقت خودرا درخانه برای دوباره خوانی درس‌ها تلف کند. اغلب مدرسین از مشهورترین دبیران دبیرستان‌های تهران بودند و در تهیه و تنظیم کتب درسی زمان خود سهم به‌سزائی داشتند.
دوازده سال تحصیل با معلمین و دبیران فوق سبب شد تا عاشق تدریس شوم ونهایت آرزویم این بود که پس از گرفتن دیپلم به‌هنرسرای معلم رفته خودرا برای تدریس دردبیرستا‌ن‌ها آماده سازم ولی متآسفانه قبل ازاین‌که زمان شرکت در کنکور فرا رسد خانواده‌ام که به‌تمام معنی مخالف کار تدریس بودند مجبورم کردند تا در کنکور پزشکی شرکت کرده ودرصورت قبولی دکتر شوم.
پدرم می‌گفت: "سر و کله زدن با بچه‌ها کار حضرت فیل است!!".
پدر بزرگم عقیده داشت که آدم اگرعقل داشته باشد معلم نمی‌شود، ورد زبانش همیشه این بود: "احمق‌الرجال، معلم‌الاطفال!!".
برادرانم می‌گفتند: اگر بعد از یک‌سال تدریس کارت به‌دار‌المجانین نکشد شانس آورده‌ای".
ناچار برای راضی کردن آن‌ها درکنکور پزشکی شرکت وهنگامی‌که جواز قبولی درکنکور را به‌دست آوردم با این باور که روانشناسی سهم بیشتری در تدریس کودکان دارد ازهمان ابتدا برآن شدم تا رشته روانکاوی را در رشته پزشکی دنبال کنم.
از بد روزگار هنگامی‌که خودرا برای رفتن به‌دانشگاه آماده می‌کردم پدرم که پشتوانه مالی من بود درگذشت و ناچار شدم برای پرداخت هزینه‌های دانشگاه شغلی برای خود دست و پا کنم.
تنها شغلی که می‌توانست خواست مرا تأمین کند کار تدریس در کلاس‌های شبانه بود که می‌توانستم شب‌ها درس بدهم و روزها تحصیل و درعین حال آزمایشی بود برای آن‌که بدانم تدریس چگونه شغلی است.
یکی ازبرادرانم که خود چند سالی مدرس بچه‌ها بود ‌و از تصمیم من آگاه شده بود گفت: "انتخاب خوبی است و با شغل روانکاوی در رشته پزشکی جور در می‌آید" وبا خنده اضافه ‌کرد: "حالا اگر بعد از چند سال تدریس کارت به ‌‌دیوانگی کشیده شود ‌قادر خواهی بود خودرا معالجه کنی".
جوابی قانع‌کننده برایش نداشتم ولی راهی بود که انتخاب کرده بودم لذا آهسته شعر زیر را برایش میخواندم: "وقت مصیبت چو نباشد گریز ، دست بگیرد لب شمشیر تیز".
برادرم فوری گفته‌ام را تصحیح میکرد و میگفت: "خودکشی هم می‌خواهی بکنی آگاهانه بکن"
به‌هرحال روزها دانشگاه بود و شب‌ها کلاس تدریس با شاگردانی که همچون خودم مجبور بودند روزها کار کنند و شب‌ها به‌کلاس درس بیایند، ناگفته معلوم بود که اغلب آن‌ها تنها برای گرفتن مدرک تحصیلی و استفاده از آن برای موقعیت‌های بهتر در کار و به‌طریق اولی حقوق ماهانه بیشتر به کلاس می‌آمدند.
هنوز سالی از کار تدریسم در کلاس‌های شبانه نگذشته بود که پی‌بردم سیستم تدریس آن‌هم در شب با آن‌چه که در دوران کودکی خود دیده بودم کاملا" متفاوت است و آن‌چه را که پدر و برادرانم درباره این شغل شریف می‌گفتند به حقیقت بیشتر نزدیک است وشب‌ها آن‌قدر خواب‌های پرت و پلا می‌دیدم که ناچار بودم هر شب قبل از رفتن به‌بستر چند عدد قرص خواب مصرف کنم.
شاگردان کلاسم نیز وضع بهتری از من نداشتند چرا که فشار کار روزانه بر روی آن‌ها طوری بود که اغلب براثر خستگی فراوان سرکلاس می‌خوابیدند. این امر به‌طور نا‌خواسته‌ای مرا عصبی و خشمگین می‌ ساخت و صرفنظر از این‌که تلاش مرا برای شرح و بسط متون دروس بی‌نتیجه می‌نمود و راندمان کارم را پائین می‌آورد اطلاع داشتم که هرکدام از آن‌ها مبلغ زیادی بابت شرکت درهر جلسه از کلاس می‌پردازند، ازاین‌که وقت و پولشان هدر می‌رفت سخت ناراحت بودم،
سعی می‌کردم درخلال درس گاهی لطیفه و یا مطلبی خارج از درس برایشان تعریف کنم تا از به‌خواب رفتن آن‌ها جلوگیری کند ولی خستگی روزانه بر روی اعصاب آن‌ها قویتر از تلاش من بود و هنوز نیمی از وقت کلاس نگذشته بود که مشاهده می‌کردم سرهای زیادی روی شانه‌ها خم شده است.
گاه ازیکی از شاگردان خواب‌آلود می‌خواستم پای تخته برود تا آن‌چه را فهمیده برای دیگران شرح دهد. این ترفند تنها برای مدت کوتاهی کارساز بود و توجه تعدادی ازشاگردان را به‌درس جلب می‌کرد ولی پس از لحظاتی چند دوباره سرها روی شانه‌ها خم می‌شد.
تلاش می‌کردم تا چون دبیران گذشته خود جنتلمن و مؤدب باشم ولی وضع شاگردان کلاسم چنان بود که گاه ادب را فراموش ‌کرده مجبور می‌شدم مقداری خشونت چاشنی کارم کنند تا بتوانم آن‌ها را متوجه درس و کلاس نمایم.
دریکی از شب‌ها چند بار به‌یکی از شاگردان که از همان اول کلاس گیج و خواب آلود بود هشدار دادم که نخوابد وبه‌درس توجه کند ولی چون بازهم چشم‌های اورا بسته دیدم تخته پاک‌کن را برداشته به‌طرفش پرتاب کردم، محکم به‌سرش اصابت کرد و وحشت‌زده از خواب پرید، هنگامی‌که شلیک خنده دیگر شاگردان را مشاهده کرد متوجه امر شد و نگاه خشمگینی توأم با اعتراض به‌من کرد، ازاو معذرت خواسته گفتم: "متأسفم، راه دیگری برای بیدار کردن شما نیافتم".
این روش سبب شد تا خواب چنان از چشمانش خارج شود که تا پایان وقت کلاس بیدار باشد و به‌درس توجه کند.


******
دیوانه ای در محله
دریکی از شب‌ها که زودتر به‌خانه رسیده بودم هنگام خوردن غذا از مادرم شنیدم که یک دیوانه به‌محله ما آمده است.
هنوز حرفش تمام نشده بود بی‌اختیار پرسیدم: "معلم بوده است؟".
خنده بلندی کرد و گفت: "مثل این‌که خودت هم باور کرده‌ای پایان کار تدریس دیوانگی است".
گفتم: "اگر حقیقتش را بخواهی جواب درستی برای شما ندارم، از بس شنیده‌ام که پایان کار تدریس دیوانگی است و خود شب‌ها درکلاس با استرس روبرو می‌شوم کم کم باورم شده‌ که همه دیوانه‌ها اول معلم بوده‌اند".
گفت: "ازشغلش خبر ندارم، تنها شنیده‌ام چند سالی در تیمارستان بوده و اخیرا" بیرون آمده است".
پرسیدم: "آیا خبر داری حالا چه‌ می‌کند؟".
گفت: "این‌طور که آقای اکرمی همسایه ما می‌گفت مدتی است درکار ساختمان درمانگاه محله با کارگران همکاری می‌کند".
شنیدن این‌که دیوانه‌ای به‌محل آمده فکرم را به‌خود مشغول کرد، سال آخر دانشکده را می‌گذراندم و دراین فکر بودم که برای تز دکترای خود موضوعی را انتخاب کنم تا با تخصص رشته‌ام هم‌خوانی داشته باشد ازاین‌رو گرفتن اطلاعاتی از یک دیوانه‌ که بهبود یافته می‌توانست کار تهیه تز را برایم آسان‌تر‌ کند.

******
درتعطیلات تابستانی دبستانها پدرم بطور معمول مرا برای فراگرفتن کاری نزد بعضی از دوستانش که صاحب حرفه ای بودند میبرد تا هم کاری یاد بگیرم و هم از تلف شدن اوقات بیکاریم جلوگیری کند. دریکی ازتعطیلات تابستانی مرا نزد یکی از دوستانش که مغازه نجاری داشت برده بود تا با حرفه‌‌ نجاری آشنا شوم. نجار فوق که پیرمرد زنده دلی بود و درهمان زمان برای تعمیر قسمتی از درهای شکسته تیمارستان نزدیک محل کارش احتیاج به یک کمک داشت مرا با خود به‌ محل مزبور برد.
دیدن دیوانه‌ها درآن محل و اعمال و رفتارغیرعادی آن‌ها که گاه خنده آور و گاه متأثر کننده بود به‌علاوه اطلاعاتی که دکتر بیمارستان دراختیارم گذاشت وداستان‌هائی که پیرمرد نجار از وضع بیماران روانی برایم تعریف ‌‌‌کرد علاقمندم نمود تا در طول زندگی نسبت به‌مسائل روانی انسان‌ها و پیچ و خم‌ ذهنی آن‌ها و این‌که چرا وچگونه درگیر بیماری‌های روانی میشوند بیشتر مطالعه و پرس و جو کنم، همین امر سبب شد هنگامیکه رشته روانکاوی را انتخاب کرده بودم سرگذشت یک دیوانه می‌توانست کمک مهمی در تهیه تز دکترای من بنماید.

******
درنهایت بعد از چند روز فرصتی یافتم تا برای دیدن دیوانه مذکور به‌‌محل ساختمان درحال ساز درمانگاه بروم. چون اورا نمی‌شناختم مدتی ایستادم و منتظر بودم تا ازیکی از کارگران درمورد او سؤال کنم.
هرکس به‌کاری مشغول بود، یکی بیل می‌زد وگل درست می‌کرد، یکی گل‌ها را در ظرفی چوبی ریخته بر شانه می‌گذاشت و از نردبانی بلند بالا می‌برد، یکی از کارگران آجرها را یکی یکی از زمین برداشته به‌ بالا پرتاب می‌کرد تا کارگر دیگری که برسر دیوار نشسته بود آن‌ها را گرفته روی دیوار بچیند.
آن‌قدر سریع ومنظم کار می‌کردند که محو کار آن‌ها شده فراموش کرده بودم برای‌چه آن‌جا رفته‌ام که ناگهان دستی به‌شانه‌ام خورد وکسی تکانم ‌داد و پرسید: "آقا، برای چه این‌جا ایستاده‌ای، خطرناکه، ممکنه آجر از دست یکی از کارگرها دربره بخوره تو سرتون".
برگشتم و جوان تنومند وچهارشانه‌ای را درمقابل خود دیدم که کتی رنگ و رو رفته وگشاد برتن داشت، درزهای زیربغلش شکافته و به‌نظر می‌رسید متعلق به کارگر دیگری بوده و برای کار درآن محیط برتن او کرده‌اند. موهای سیاه و انبوهی سرش را می‌پوشاند و معلوم بود مدت‌هاست شانه به خود ندیده است.
هشدار او آگاهم کرد که مدتی است بدون توجه به‌خطراتی که در آن محل وجود دارد ایستاده‌ام. موقع را مغتنم شمرده خواستم از او درمورد دیوانه‌ای که به‌تازگی در آن محل مشغول کار شده سؤال کنم، دراین‌موقع کارگری که بر سر دیوار نشسته بود جوان مزبور را مخاطب ساخته فریاد زد: "شاهین، دیوونه‌ی خدا، بازهم که از زیر کار در رفتی، زود بیا آجرها را بنداز بالا که داره غروب میشه و کار نیمه‌تمام می‌مونه".
جوان هم ‌صحبت من مثل خطاکاری که گیر افتاده باشد فوری برگشت و با سرعت به‌طرف توده آجرها رفت تا دستور کارگر بالای دیوار را اجرا کند.
دیگر احتیاج نبود دنبال دیوانه مورد نظر بگردم، زود کارگاه ساختمانی را ترک کرده به‌‌خانه رفتم زیرا حالا دیگرمی‌دانستم جوانی که درکنارم ایستاده وهشدارهای آگاه دهنده می‌داد همان شاهین و یا دیوانه‌ای بود که اهل محل درباره او صحبت می‌کردند.
شب هنگام موضوع دیدن دیوانه را با مادر وبرادرانم درمیان گذاشتم وگفتم: "به‌نظر من که او هیچ دیوانه نبود چون هنگامی‌که مرا آن‌جا دید هشدارم داد که نباید به‌محل کار کارگران نزدیک می‌شدم و مرا متوجه خطرات احتمالی محل کار خود کرد".
مادرم سری به‌علامت موافقت تکان‌داد وگفت: "آقای اکرمی هم همین عقیده را دارد و می‌گوید وضع روانی او بهبود یافته و برای همین هم اورا موقتا" آزاد کرده‌اند تا رفتار و برخوردش را با مردم بیازمایند".
خوشحال ازاین خبر گفتم: "حال که حالش بهتر شده می‌تواند اطلاعات با ارزشی درمورد این‌که چرا و چگونه روان پریش شده و کارش به تیمارستان کشیده دراختیارم بگذارد".
مادرم ضمن تآیید نظرم ‌گفت: "تا آن‌جا که دیده و شنیده‌ام دیوانگی مراحل مختلف دارد، از بعضی‌ها تنها حرکاتی غیرعادی دیده می‌شود که آن‌ها را (خول) ویا (ناقص‌العقل) می‌گویند، ولی ‌کسانی‌‌هم هستند که اعمال و رفتارشان سبب آزار و اذیت دیگران میشود، این نوع بیماران روانی را فورا" روانه ‌تیمارستان می‌کنند تا ضمن درمان تحت محافظت شدید نیز قرار گیرند".


*********
درنهایت موفق شدم با شاهین دریکی از روزهای تعطیل آخرهفته در قسمتی از ساختمان تازه ساز درمانگاه قرار ملاقات گذارده و با او به‌گفتگو بنشینم.
پیراهن سفید و شلواری طوسی پوشیده و به‌نظر می‌رسید به‌آرایشگاه رفته و حمام گرفته باشد دیگر از آن ژولیده‌گی و به‌هم‌ریختگی لباس و شمایلی‌که روز اول در او دیده بودم اثری دیده نمی‌شد. می‌گفت بیست و هفت سال بیشتر ندارد و در خانواده‌ای مرفه به‌دنیا آمده است.
به‌او یادآور شدم که در دیدار اول اورا بسیار عاقل و فهمیده یافتم به‌طوری‌که اصولا" نتوانستم به‌خود به‌قبولانم که او مشکل روانی داشته و از تیمارستان بیرون آمده است.
لبش به‌خنده باز شد و گفت: "والدینم همیشه می‌گفتند از روزی‌که به‌دنیا آمده‌ام بچه‌ای نا‌‌آرام و بی‌تاب بوده‌ام، شب و روز گریه می‌کردم و زبان به‌دهان نمی‌گرفتم، چون دکتر خانواده دلیل نا‌آرامی‌های مرا گرسنگی تشخیص داده وحدس زده بود شیر مادر برای سیرکردن شکم گرسنه من کافی نمی‌باشد پیشنهاد کرده بود ازشیرخشک نیز به‌عنوان کمک غذای من استفاده کنند.
روش غذائی فوق سبب شد تا رشد جسمانی من سرعت بیشتری گیرد وهنگامی‌که شش ماه از تولدم گذشته بود چون کودکان سه ساله روی پاهای خود قرار گرفته و می‌دویدم، یک ‌ساله بودم که با کودکان بزرگتر از خود هماوردی می‌کردم، به پدر و مادرم اجازه نمی‌دادم در بیرون ازخانه و خیابان مرا درآغوش گیرند، دوست داشتم همیشه طول کوچه‌ها وعرض خیابان‌ها را تنها و بدون حمایت بزرگترها طی کنم وچون طبعا" چنین اجازه‌ای به‌من داده نمی‌شد گهگاه دریک لحظه بی‌خبری دستم را از دستشان رها کرده از عرض خیابان‌ها عبور می‌کردم.
یکبار که والدینم درحال صحبت با دوستانشان بودند و از من غافل شدند از عرض خیابانی پر ترافیک عبور کردم که ترس رانندگان از برخورد با من سبب شد تا از مسیرخود منحرف شده با یکدیگر برخورد نمایند که خوشبختانه توانستم جان سالم بدر بردم.
آن‌قدر پر انرژی و فعال بودم که از آهسته راه رفتن لذت نمی‌بردم و دوست داشتم درهمه حال و همه جا بدوم. اغلب روزهای تعطیل با برادرم به کوهنوردی می‌رفتم، چون دوست نداشتم سربالائی و سرازیری کوه را آهسته بروم، دستم را از دستش کشیده تمام راه را می‌دویدم ولی چون این کار را بدون توجه به‌خطرات احتمالی آن انجام می‌دادم برادرم مجبور می‌شد با من و در کنارم بدود و درهمه حال مواظبم باشد تا از کنار پرتگاه‌ها نروم و سرعت دویدنم نیز از حد معینی تجاوز نکند تا بتوانم در سرازیری‌های ممتد خودرا کنترل کنم.
زمانی‌که از کوهنوردی به‌خانه بازمی‌گشتم شکایت پیش پدر می‌بردم که دیگر دوست ندارم با برادرم به‌کوهنوردی بروم. پدرم می‌پرسید: "چرا؟ خسته می‌شوی؟".
جواب می‌دادم: "خیر، برادرم نمی‌گذارد در کوه بدوم".
پدر نگاهی سرزنش آمیز به برادرم می‌کرد، او نیز با خنده سرش را تکان می‌داد و پدر بلافاصله درمی‌یافت که مشکل کار چیست و روبه‌من کرده می‌گفت: "باشه دفعه بعد خودم می‌برمت".
دریکی از روزها که با برادرم به کوه رفته بودم دریک شیب تند که سرعتم زیاد شده بود در یک پیچ تند از جاده خارج شده سرنگون شدم، سرم به سنگی خورد و شکست که فورا" مرا به‌بیمارستان رساندند و پس از دوختن شکاف به‌وحود آمده سرم را پانسمان کردند.
یک شبانه روز در بیمارستان بودم و پس از عکسبرداری از سرم ونظر دکتر که شکستن سرم را بدون خطرتشخیص داده بود از بیمارستان مرخص شده به خانه باز گشتم.
حادثه فوق خیلی زود فراموش شد و من دوباره جست و خیز و فعالیت خودرا هم‌چون قبل شروع کردم وکسی متوجه عارضه‌ای که ضربه فوق بعد‌ها بر سرم به‌وجود آورده بود نشد.
بعد‌ها پدرم برایم گفت: "بعد از آن حادثه تو کمتر صحبت می‌کردی ودرجواب پرسش‌های ما تنها به‌دادن جواب‌های کوتاه اکتفا می‌نمودی".
پدرم بزرگم عاشق من بود، درتابستان اغلب نزد ما می‌آمد و مرا به پارک نزدیک منزلمان می‌برد، خود روی یکی از نیمکت‌ها می‌نشست و مرا آزاد می‌گذاشت تا هرچه دلم می‌خواهد بدوم. معمولا" کودکان زیادی همان‌موقع در پارک بودند ولی هیچ‌گاه دوست نداشتم با آن‌ها بازی کنم.
درآن‌موقع در تلویزیون فیلمی نشان می‌دادند که قهرمان فیلم اسب سیاهی بود به‌نام "توسن" عاشق توسن بودم و جست و خیزهای اورا دوست داشتم و سعی می‌کردم حرکات اورا درحال دویدن تقلید و مانند او که گه‌گاه سم بر زمین می‌کوبید من نیز پا بر زمین بکوبم.
درنهایت این پدر بزرگم بود که متوجه نقص کلامی من شد و پی برد لکنت زبان دارم و خیلی زود دریافت دلیل صحبت نکردم این‌است که ازآشکار شدن لکنت زبانم نزد دیگران خجالت می‌کشم.
البته بعد ازاین‌که پدر و مادرم متوجه این امر شدند مرا نزد یک دکترمتخصص بیان درمانی بردند که با کمک او لکنت زبانم در طول زمان بهتر شد ولی متأسفانه در دوران دبستان این نقص مشکل بزرگی برایم به‌وجود آورد.
وقتی به کودکستان رفتم از نشستن روی نیمکت‌های کلاس نفرت داشتم و دلم می‌خواست به‌فضای باز حیاط رفته بازی کنم، به تلاش مسؤلین کودکستان در مورد ساکت نشستن و گوش فرا دادن به‌نصایح آن‌ها بی‌توجه بودم، در فضای کودکستان نیز حین دوندگی گاه به‌بعضی ازکودکان تنه می‌زدم و آن‌ها را سرنگون می‌کردم که منجر به‌شکایت خانواده آن‌ها به‌اولیای کودکستان می‌شد و به‌دنبال آن مسئولین کودکستان نامه‌ای شکایت آمیز برای والدینم می‌فرستادند.
در دبستان نیز همین وضع ادامه داشت مضافا" این‌که در آن‌موقع جثه‌ام درشت تر از همسن و سال‌هایم بود و طبعا" قویتر از آن‌ها بودم و در برخوردها سرنگونشان می‌کردم ولی درعین حال هیچ‌گاه اتفاق نمی‌افتاد تا از زور بازویم برای درگیری با دیگر شاگردان استفاده کنم.
در آن دوران مقدار زیادی از انرژی زمان کودکی‌ام کاسته شده و آرامش و سکون جایگزین آن گردیده بود ولی هنوز علاقه‌ای به نشستن درکلاس درس نداشتم و فکر و حواسم بیشتر متوجه بیرون کلاس و فضای باز دبستان بود این امر باعث می‌شد تا توجهی به دروس کلاس نداشته باشم که سبب می‌گردید تا گهگاه یادداشت‌های شکوائیه‌ درباب توجه نکردنم به‌درس‌ها درکلاس برای والدینم بفرستند.
درسال دوم تحصیلی معلمی داشتیم به‌نام علی‌بیگی، مردی لاغر اندام و بلند بالا بود که بعد‌ها دانستم معتاد به کشیدن تریاک است. بسیار خشن و سخت‌گیر بود و از همان لحظه ورودش به‌کلاس چند قطعه ترکه تراشیده با خود آورد و همه شاگردان را تهدید کرد که هیچ خطائی را نخواهد بخشید و آن‌را با ترکه‌های خود پاداش خواهد داد.
هنوز چندهفته ای از زمان تدریس او نگذشته بود که بی‌توجهی مرا به‌درس‌ها تاب نیاورد و با زدن ترکه به‌کف دست‌هایم پاداش داد. اولین بار بود که طعم تنبیه را می‌چشیدم، او انتظار داشت براثر درد ضربات ترکه‌ها به‌گریه و لابه افتاده از او پوزش بخواهم - عکس‌العملی که اکثر شاگردان کلاس قبلا" براثر ضربات ترکه‌ها نشان داده بودند - ولی من ‌بسیار مغرور بودم و درمقابل ضربات او ضعف نشان نمی‌دادم لذا هربار که ترکه را فرود می‌آورد بدون این‌که دستم را عقب بکشم درحالی‌که با غرور درچشم‌هایش نگاه می‌کردم نشان می‌دادم که برای خوردن ضربه‌های دیگر نیز آماده‌ام. عکس‌العمل‌ غیرعادی من نه‌تنها اورا از زدن ضربه‌های دیگر پشیمان نکرد که با خشمی مضاعف و با قدرتی دوچندان ضربه‌های بعدی را یکی بعد از دیگری فرود می‌آورد تا شاید صدائی که نشان دهنده درد ویا پشیمانی از جانب من باشد ظاهر سازم ولی چون مرا هم‌چنان خاموش و مغرور سرپا ایستاده دید درنهایت ترکه را ازدست انداخت وبا خشمی که درونش را می‌کاوید گفت: "گم‌شو برو بشین سرجات".
درحالی‌که کف دست‌هایم ازشدت ضربه‌ها می‌سوخت بر سر جای خود نشستم ولی با همان احساس کودکانه خود پی بردم که این آزمون نه تنها اورا راضی نکرده بلکه حیثیت و اعتبارش درمقابل شاگردان کلاس ازبین رفته است و مطمئن بودم که ازهمان لحظه کینه مرا به‌دل گرفته است.
شب هنگام وقتی پدرم دست‌های تاول زده مرا دید و دانست که براثر ضربات ترکه‌ معلم می‌باشد چنان خشمگین شد که روز بعد به‌دبستان آمد و مرا نزد مدیر دبستان برد و با نشان دادن دست‌هایم از او پرسید: "آیا معلمین شما اجازه دارند تا این‌گونه شاگردان را تربیت کنند".
* در آن‌زمان وزارت فرهنگ بخشنامه کرده بود که معلمین حق ندارند برای*
* تنبیه شاگردان از چوب و ترکه استفاده کنند *
مدیر دبستان علی‌بیگی را فراخواند و با نشان دادن دست‌های من به او گوشزد کرد که برخلاف بخشنامه وزارتخانه رفتار کرده ودیگر حق ندارد از ترکه و وسایل شبیه به‌آن برای تنبیه شاگردان استفاده کند.
علی‌بیگی که روش بهتری برای تربیت شاگردان سراغ نداشت دستور آقای مدیر را زخم دیگری بر نهاد خشن خود ‌دانست و دردل گفت: "شاهین‌خان کاری می‌کنم که ازاین به‌بعد آرزوی خوردن ترکه‌های مرا داشته باشی".
با این‌که طبق توصیه‌های پدر و مادرم سعی کردم به درس‌های معلم توجه بیشتری نشان دهم ولی علی‌بیگی که کینه مرا به دل گرفته بود سعی بر آن داشت تا به‌طرق مختلف وبهانه‌های پوچ و بدون اهمیت مرا خطاکار جلوه داده با گذاشتن مداد لای انگشتانم و پیچاندن گوشم تنبیه کند.
به‌عنوان مثال گاهی که از کنارم می‌گذشت مدادم را برداشته نگاه می‌کرد و ضمن نشان دادن آن به‌شاگردان با صدای بلند می‌گفت: "شما را به‌خدا مداد یک شاگرد مدرسه را نگاه کنید اصلا" نوک ندارد و بعد آن‌را شکسته توی سطل آشغال کنار میزش می‌انداخت" و یا "به دفتر تکالیفم ایراد می‌گرفت که تمیز نیست".
می‌دانست که من لکنت زبان دارم و نمی‌توانم به سؤالات او سریع پاسخ دهم لذا برای آزارم همیشه اولین نفر بودم که مرا پای تخته کلاس می‌برد و درسی را که روز قبل داده بود از من سؤال می‌کرد. با این‌که پدرم هنگام ثبت نام به مدیر دبستان یادآوری کرده بود که: "فرزندم لکنت زبان دارد وقادر نیست به‌سؤالاتی که از او می‌شود سریعا" جواب دهد و بهتر است سوال‌های درسی را کتبا" از او سوال کنید".
ولی علی‌بیگی چون پی‌برده بود که من ازاین ضعف جسمانی خود درمقابل شاگردان کلاس خجالت می‌کشم برای حقارت وضربه زدن به‌روحیه‌‌ام اغلب اولین نفر درکلاس بودم که برای پاسخ دادن به درس روز قبل باید پای تخته کلاس می‌رفتم و وقتی در دادن جواب درنگ می‌کردم با خنده‌ای هیستریک و حالتی مسخره می‌گفت: "این‌طور که معلوم است درست را حاضر نکرده‌ای" و بعد از چند سؤال پی در پی و درماندگی من در جواب سریع، از من می‌خواست به گوشه کلاس رفته دو دست و یک پایم را بلند کرده تا آخرین ساعت کلاس به‌همان ترتیب درکنار دیوار به‌ایستم، (این تنبیهی بود که برای شاگردان خاطی و تنبل کلاس درنظر گرفته بودند).
چون شرم ازصحبت کردن درمورد این‌گونه تنبیه‌ها با پدر و مادرم مانع ازاین می‌شد تا آن‌ها از وضعی که در دبستان داشتم آگاه گردند هر روز که می‌گذشت بیشتر از رفتن به‌دبستان و درس و کلاس متنفر می‌شدم.
دریکی از روزها وقتی دفترم را به جرم تمیز نبودن پاره کرد از دیوانگی وعمل آزارگونه او متعجب و حیران مانده و نمی‌دانستم چه باید بکنم، از فرط درماندگی چیزی نمانده بود اشکم جاری شود ولی او به‌این امرهم رضایت نداد و دوباره دستور داد به‌گوشه کلاس رفته دست‌هایم را روی سرم بگذارم و یک پایم را هم بلند کرده درکنار دیوار به‌ایستم.
دیگر توان تحمل این‌گونه تنبیه را که مطمئن بودم غیرمنصفانه است و از کینه معلم سرچشمه می‌گیرد کتابچه پاره خودرا برداشته به‌سمت در کلاس رفتم تا خارج شوم، او که گویا عدم اجرای دستور و خروج مرا ازکلاس توهین بزرگی به‌خود می‌دانست بلافاصله درصدد تلافی برآمد، هنوز نزدیک درب کلاس نرسیده بودم که ضربه شدید لگدی از پشت به ناحیه کمرم مرا از بالای پله‌های کلاس به‌پائین پرتاب کرد.
شدت ضربه بر پشتم چنان بود که پس از فرود آمدن بر زمین حیاط تا چند دقیقه‌ از فرط درد قادر به تنفس نبودم، نفس چنان درسینه‌ام پیچیده بود که نمی‌توانستم از جا برخیزم، دراین‌موقع اورا دیدم که فریاد زنان به‌طرف اطاق رئیس دبستان می‌رود.
پس از این‌که توانستم روی پاهای خود به‌ایستم حیران از حادثه پیش‌آمده نمی‌دانستم چه باید بکنم، ناچار روی پله کلاس‌ نشستم ومنتظر ماندم تا به‌بینم علی‌بیگی که هنوز صدای فریادش از اطاق رئیس دبستان شنیده می‌شد چه خواهد کرد.
طولی نکشید که او به‌اتفاق مدیرو ناظم و فراش مدرسه که پیرمرد سالخورده‌ای بود به‌حیاط آمدند. مدیر دبستان به‌مجرد دیدن من سرم داد زد که: "چرا وظایف خودرا درست انجام نمی‌دهی و - با اشاره به‌ معلم کلاس - این مرد‌را عصبانی و دیوانه می‌کنی" و بعد درحالی‌که درب دبستان را با انگشت نشانم می‌داد گفت: "به‌خانه میروی و با پدر یا مادرت به‌دبستان می‌آئی" و به پیرمرد ‌فراش دستور داد: "فوری اورا بیرون کرده در را به‌رویش ببند".
نمی‌دانستم علی‌بیگی به‌مدیر چه گفته که اورا آن‌طور خشمگین کرده‌ است و از من خواسته به خانه رفته پدر و یا مادرم را به‌دبستان بیاورم. هرچه فکر می‌کردم که چه خطائی از من سر زده که استحقاق این‌گونه تنبیه را داشته‌ام نمی‌فهمیدم، نگاهی به‌دفترچه پاره شده‌ام که هنوز در دستم بود کردم، تمیز و مرتب بود، تکالیفم را هم نوشته بودم. هیچ‌گونه تنبیهی را برخود روا نمی‌دانستم جز این‌که معلم دیوانه خواسته بود از من انتقام بگیرد. تا آن‌زمان تمام تنبیه‌های بدنی اورا تحمل کرده بودم ولی لگد زدن او را برپشتم قابل تحمل نمی‌دانستم و آن‌را توهین بزرگی برخود می‌دانستم و مطمئن بودم که خشم مدیر نیز به‌مناسبت گزارش خلاف او می‌باشد.
میدانستم که پدرم درحال حاضر درخانه نیست وامکان دارد مادرم نیز برای خرید بیرون رفته باشد لذا پشت دیوار دبستان نشستم، ترسی ناخودآگاه بر وجودم مستولی شده بود، تا آن‌زمان از طرف پدر و مادر و نزدیکانم آن‌گونه مورد هتک حرمت و تنبیه قرار نگرفته بودم، همه دوستم داشتند و رفتارشان با من توأم با محبت و احترام بود؛ اخراج از دبستان را عملی غیرمنصفانه بر خود می‌دانستم و دواری ناخودآگاه از دشمنی و کینه‌توزی بی‌دلیل معلم وخشم مدیر بر وجودم مستولی شده بود، حس می‌کردم چیزی در درونم شکسته ودیگر قادر به‌کنترل اعضای بدن خود نیستم. تشنجی بی‌سابقه و غیر‌ارادی از ترس و شکستن غرورم دست‌ها و پاهایم را به‌شدت تکان می‌داد و قادر نبودم آن‌ها را کنترل کرده دراختیار گیرم.
یکی ازعابرین که مرا به ‌آن حال دید ایستاد و پرسید: "آقا پسر چی شده، چرا این‌طور می‌لرزی، یکی دیگر که دیده بود مرا از مدرسه بیرون کرده‌ و در را برویم بسته‌اند به آن دیگری گفت: "مثل این‌که از مدرسه بیرونش کرده‌اند".
هروقت چنین حالتی پیدا می‌کردم لکنت زبانم شدید‌ تر می‌شد وقادر به‌ ادای جمله‌ای نبودم، نمی‌توانستم به‌آن‌ها بگویم که بی‌گناه هستم و خلافی نکرده‌ام، درجواب رهگذران تنها جملاتی نا‌مفهوم از گلویم بیرون می‌آمد، حتی قادر نبودم آب دهان خودرا جمع‌آوری کنم و چون بیمارانی که حال غش و حمله داشتند روی زمین ولو شده بودم.
یکی از عابرین که تازه از راه رسیده بود وحال مرا دید فوری به یکی دیگر از رهگذران گفت: "مثل این‌که دچار حمله شده، باید زود اورا به بیمارستان برسانیم".
دراین‌موقع فراش دبستان که بیرون آمده بود تا به‌بیند به‌خانه رفته‌ام یاخیر وقتی مرا به آن حال دید فوری برگشت و وارد دبستان شد و چند لحظه بعد با مدیر و ناظم بیرون آمدند. مدیر که مرا به‌آن حال دید بلافاصله با درک خطر به اورژانس بیمارستان تلفن نمود.
ساعتی بعد دربیمارستان بودم و دکترها با دیدن تشنجات پی در پی اندامم وضع را بحرانی تشخیص داده با تلفن به خانواده‌ام اطلاع دادند تا هرچه زودتر خودرا به بیمارستان برسانند.
دکترها که از پیشینه حالم بی‌اطلاع بودند برای متوقف کردن تشنجات بدنم متوسل به داروهای آرام کننده شدند وچون پس از دقایقی چند تکان‌های شدید دست و پایم آرام گرفت در صدد تحقیق علت آن برآمدند.
مدیر دبستان که آمبولانس خبر کرده بود اطلاعاتی را که علی‌بیگی به‌او داده بود به‌‌شرح زیر دراختیار دکترها گذاشت: "شاگرد شروری است، تکالیف خودرا خوب انجام نمی‌دهد، با معلم خود قلدری و از دستورات او سرپیچی می‌نماید" و درپایان نظر خودرا این‌طور خلاصه کرده بود که: "از نظر روانی مشکل دارد".
دکترها درمورد کبود شدن پشتم از مدیر دبستان توضیح خواستند که جواب داده بود: "اطلاعی ازاین موضوع ندارد".
پدر و مادرم که بلافاصله خودرا به بیمارستان رسانده بودند پس از این‌که هشیار شدم واقعیت حادثه را برایشان تعریف کردم، آن‌ها که از سابقه دشمنی‌ علی‌بیگی مطلع بودند با شکایت از او درخواست تحقیق و رسیدگی به حادثه فوق را از کلانتری ناحیه نمودند.
پس از دوهفته تحقیقات مأمورین کلانتری از شاگردان کلاس صحت گفته‌های مرا تأیید و با توجه به سابقه کارعلی‌بیگی که تنبیه با ترکه و خشونت بود اورا خطاکار اعلام کردند. رئیس دبستان نیز ادامه کار اورا درآن دبستان مضر تشخیص داد و درخواست انتقال اورا نمود. آن‌طور که بعد‌ها مطلع شدم علی‌بیگی برای مدتی از خدمت در وزارت فرهنگ نیز کنار گذاشته و منتظر خدمت شده بود.
بعد از یک‌هفته که با کمک داروهای آرام بخش سلامت جسمانی و روانی‌ام رو به بهبودی نهاد و تشنج دست و پایم قطع شد از بیمارستان مرخص شده به خانه رفتم.
پدرم تصمیم گرفته بود تا پرونده مرا ازدبستان فوق گرفته به دبستان دیگری ببرد ولی چون سال تحصیلی به نیمه رسیده و مدیر دبستان هم مایل نبود شغلش به‌خاطر دیوانگی‌های علی‌بیگی مخدوش شود قول داد با انتخاب یک معلم کارآزموده جبران مافات را نموده توجه ودقت بیشتری درکار آموزش کلاس بنماید.
پس از بهبودی نسبی دوباره درهمان کلاس روی نیمکت خود نشسته بودم. معلم جدید که از طریق مدیر دبستان به نقص گفتار و لکنت زبانم آگاه شده بود سعی داشت وضعی پیش نیاورد تا دوباره از آن طریق برایم استرس و ناراحتی ایجاد گردد.
البته خودم هم سعی داشتم تا به دروس کلاس بیشتر توجه کرده تکالیف داده شده را همان‌طور که می‌دادند انجام دهم تا جای هیچ‌گونه ایراد و شکایتی از طرف مسؤلین دبستان نباشد ولی متأسفانه بنائی که علی‌بیگی در کلاس بنیان نهاده واساس آن بر ترس از معلم و رعب و وحشت شاگرد از فضای کلاس بود همیشه آزارم می‌داد و اغلب بدون این‌که خود بخواهم از دبستان گریخته بی‌هدف درکوچه‌ها پرسه می‌زدم وگاهی فراموش می‌کردم هنگام تعطیل دبستان گذشته و بایستی به‌خانه بروم و برای مدتی پدر و مادرم را وحشت زده درکوچه‌ها به‌جستجوی خود می‌کشاندم.
*******
دوره دبستان را با یک سال عقب ماندگی به‌پایان رساندم و آماده رفتن به‌دبیرستان شدم که هم‌زمان بود با دوران رشد و شکوفائی اندام و قدرت جسمانی‌ام که به‌طور محسوسی مشخص‌تر از سایر شاگردان همسن وسالم بود.
هنگامی‌که برای ثبت نام دریکی از دبیرستان‌ها پرونده تحصیلی‌ام را از دبستان قبلی دریافت کردم کنجکاو دانستن مطالبی بودم که درنامه‌های محرمانه موجود در پرونده وجود داشت، آن‌ها را باز کرده خواندم.
با خواندن مطالب نامه‌ها دریافتم که درمیان آدم‌هائی که وظیفه تربیت کودکان مردم را بر‌عهده دارند چه موجودات پست وکینه توزی زندگی می‌کنند و چگونه قادرند تنها با راندن نوک قلم‌ بر روی کاغذ، زندگی و سرنوشت کودکان مردم را تباه سازند.
نامه‌ای با خط و امضای علی‌بیگی یافتم که در زیر نامم نوشته بود: "این بچه وحشی و نا آرام است، در کلاس به‌درس و تکالیف خود توجه ندارد، بی‌تربیت وتند خو است و با معلم خود درشتی می‌کند" در پاراگراف دیگری نوشته بود: "او به‌تمام معنی یک دیوانه کامل است و تصور نمی‌کنم هیچ‌گاه تربیت شود" و در زیرش برای آن‌که ضربت آخر را نیز زده و اتهامات خودرا کامل کرده باشد نوشته بود: "در روز......ساعت..... به‌من حمله کرده و قصد داشته مرا از بالای پله‌های کلاس به‌پائین پرتاب کند که خوشبختانه موفق شدم از دستش فرار کرده خودرا به‌اطاق رئیس دبستان برسانم" مطالبی سرتا پا دروغ و برخلاف آن‌چه در واقع اتفاق افتاده بود چرا که درحقیقت این من بودم که مورد حمله وحشیانه او واقع شده و با لگد محکمی که از پشت خورده بودم به بیرون پرتاب شوم.
عجیب آن بود که مدیر دبستان نیز به‌جای انکار لاطائلات علی‌بیگی وغیرواقع قلمداد کردن اظهارات او زیر نامه او نوشته بود: "تصدیق می‌شود" و امضا کرده بود.
وقتی نامه‌ها را به‌پدرم نشان دادم آن‌قدر عصبانی شد که تصمیم گرفت ازآن‌ها کپی گرفته علیه مدیر دبستان اقامه دعوی کند چرا که دادگاه شهر چند سال قبل علی‌بیگی را به دلیل خشونت با شاگردان و دروغگوئی محکوم نموده و مدیر دبستان نیز اخراج اورا از شغل معلمی از وزارت فرهنگ تقاضا نموده بود و این نامه‌ها خلاف موارد فوق را نشان می‌داد و باید از پرونده تحصیلی من بیرون کشیده می‌شد.
وقتی پدرم کپی نامه‌ها را به‌وکیلی که همان سال‌ها وکالت مرا به‌عهده گرفته و علی‌بیگی را محکوم کرده بود، نشان داد، وکیل مزبور اورا از اقامه دعوی علیه مدیر دبستان و معلم او علی‌بیگی منصرف کرد و هشدار داد: "چون نامه‌های فوق محرمانه بوده است لذا بازکردن آن‌ها خود یک نوع جرم به‌شمار می‌رود لذا بهتر است آن‌ها را دوباره درجوف پاکت خود بگذارید و سرش را به‌بندید و از شکایت نیز صرفنظر کنید چون به‌هرحال فرزند شما درحال حاضر بهبود یافته و آشکار شدن متن نامه‌ها به‌نفع او نخواهد بود".
پدرم پرسیده بود: "اگر آن‌ها پاکت‌‌ها را باز کنند و نامه‌ها را بخوانند برای فرزندم مشکل به‌وجود نخواهند آورد؟".
وکیل فوق جواب‌داده بود: "به‌طورمعمول پاکت‌ها را باز نخواهد کرد مگر آن‌که وضعی اضطراری باعث شود تا مجبور به بازکردن آن‌ها شده مطالب آن‌را بخوانند".
با توجه به‌توصیه وکیل از شکایت منصرف شدیم ولی نکته‌ای‌ که از آن غافل بوده و به‌آن توجه نکرده بودیم پرونده بیمارستان بود.
زمانی‌که با علی‌بیگی درگیری پیدا کرده و کارم به بیمارستان کشیده شده بود. نظر به این‌که تمام گزارش‌های بیمارستان با توجه به اطلاعات اخذ شده از مدیر و اولیای دبستان تنظیم گردیده بود سلامت روانی من همه‌جا زیر سؤال رفته وتشنج‌های عصبی مرا عطف به‌ماسبق کرده و این‌طور نتیجه گرفته بودند که من از زمان کودکی مشکل عصبی و روانی داشته‌ام.
سال‌ها بعد هنگامی‌که کارم براثر ماجرائی که بعد‌ها بیان خواهم کرد به دادگاه کشیده شد قضات و دادستان دادگاه همه جا به‌مندرجات نامه‌های بیمارستان که وضع روانی مرا به دوران کودکی وصل می‌کرد استناد می‌نمودند

******
در دوران دبیرستان شور و جست و خیز گذشته‌ام کاملا" فروکش کرده و آرامش وسکون بردبارانه‌ای جای آن‌را گرفته بود. هنوز لکنت زبان آزارم می‌داد ومانع از آن می‌شد تا درجمع شرکت کنم وتنها با دونفر از همکلاسان خود رابطه دوستی داشتم و جز ورزش وکوهنوردی و گوش‌دادن به‌موسیقی‌های کلاسیک سرگرمی دیگری نداشتم.
برخلاف دوران ابتدائی که به‌درس و تکالیف خود بی‌توجه بودم دوران دبیرستان را با گرفتن نمرات عالی طی کردم و جزو شاگردان ممتاز کلاس بودم ولی متأسفانه ضربه‌ای‌که درکلاس دوم و در ارتباط با دیوانگی‌های علی‌بیگی گریبان‌گیرم شده بود اثراتش گهگاه ظاهر می‌شد و کار درس و کلاسم را مختل می‌کرد و ناچار می‌شدم با نظر دکتر روانپزشکم مدتی در خانه استراحت کرده از داروهای آرام بخش استفاده کنم که این امر سبب شد بار دیگر در دوران دبیرستان یک‌سال از همکلاسان خود عقب بمانم و زمانی‌که خودرا آماده امتحان کنکور دانشگاه می‌کردم بهترین دوستان همکلاسم سال اول دانشگاه را نیز گذرانده بودند.
شوق رفتن به‌دانشگاه و بودن در کنار سایر دوستان قدیمم شور و انرژی فوق‌العاده‌ای به‌من داده بود و برای شرکت درکنکور روزشماری می‌کردم.
درآن‌زمان برای هریک از دانشکده‌‌‌ها کنکوری جداگانه‌ برگذار می‌شد که من برحسب علاقه‌ام به‌رشته فیزیک درکنکور دانشکده علوم رشته فیزیک شرکت کرده بودم.
هنگامی‌که در ردیف شرکت کنندگان کنکور دریکی از اطاق‌ها روی نیمکتی که شماره کارتم روی آن نصب شده بود نشستم التهابی بیش از اندازه داشتم طوریکه بی‌اختیار متوجه شدم دست‌ها و زانوهایم شروع به لرزیدن کرده‌اند.
زمانی‌که ورقه‌های‌ سؤال و جواب‌ توسط چند نفر از مراقبین جلسه با سرعت جلوی شرکت کنندگان گذاشته می‌شد متوجه شدم شخصی که ورقه مرا جلویم گذارد برای لحظه‌ای توقف کرد، چون سرم را بلند کردم تا دلیل توقف نابهنگام اورا بدانم ناگهان تمام وجودم به لرزه درآمد چرا که مقسم ورقه‌ کسی جز علی‌بیگی نبود که او هم مرا شناخته و چون دیدنم برایش خارج از انتظار بود می‌خواست اطمینان حاصل کند که درست دیده است یا خیر.
لرزه‌ای‌که با دیدن او بر وجودم عارض شده بود از او پنهان نماند، بلافاصله بدون این‌که نشان دهد مرا شناخته ورقه را گذاشت و از کنارم دور شد.
در مدتی‌که تقسیم ورقه‌ها به پایان نرسیده بود سعی کردم آرامش خودرا دوباره به‌دست آورده برخود مسلط شوم، وقتی دستور شروع کار داده شد با اولین نگاه به سؤالات قوت قلبی خارج از انتظار وجودم را فرا گرفت چرا که شمار زیادی از سؤالات برایم آشنا بود و با سرعت شروع به نوشتن جواب‌ها کردم، آن‌قدر محو خواندن سؤالات و نوشتن جواب‌ها بودم که دیدن علی‌بیگی و آن‌چه را که اتفاق افتاده بود به‌فراموشی سپردم و تنها به‌تمام کردن کار برگه‌ها و دادن آن به‌مراقبین جلسه فکر می‌کردم.
هنگامی‌که یکی از برگه‌‌ها پرشد و تصمیم داشتم برگه دوم را ازخلال برگه‌های دیگر بیرون آورده نوشتن جواب ‌ها را ادامه دهم دوباره علی‌بیگی را درکنار خود دیدم که ایستاده و نوشته‌های مرا زیر نظر دارد
دیدن مجدد او باعث شد تا دوباره تمرکز اعصاب خودرا از دست داده لرزشی ناخودآگاه بر وجودم مستولی شود.
لرزش ناگهانی دست‌هایم باعث شد تا هنگام مرتب کردن برگه‌ها، برگه‌‌ای را که قبلا" نوشته بودم از دستم رها شده بر زمین افتد، هنگامی‌که برای برداشتن آن خم شدم پای علی‌بیگی را روی ورقه دیدم.
با تعجب سرم را بالا آوردم تا دلیل ممانعت اورا از برداشتن برگه بدانم که متوجه شدم خودش خم شد و برگه را برداشته روی میز گذاشت و فوری با خودکار قرمز رنگی که در دست داشت ضربدر بزرگی روی آن کشید و با لحن بی‌ادبانه‌ و تحکم آمیزی گفت: "در جلسه امتحان کنکورهم قصد تقلب داری".
کارش چنان برایم عجیب و خارج از انتظار بود که برای چند لحظه فکر کردم قصد شوخی دارد ولی وقتی دیدم سینه را جلو داده و فاتحانه می‌رود تا از من دور شود ناگهان خون به چشمانم دوید ودنیا درنظرم تیره و تار شد، چرا که خوب می‌دانستم کشیدن خط قرمز روی برگه امتحان درجلسه کنکور به‌معنی اخراج از جلسه و پایان همه چیز است.
باورم نمی‌شد که او چنین آسان با کشیدن یک قلم بر روی برگه‌ام خط بطلان بر زندگی من و آرزوهایم کشیده باشد. تصمیم داشتم فریاد زده به او بگویم: "من که کار خلافی انجام نداده‌ام" که بدبختانه زبانم چنان لال شده بود که تنها ناله‌ای کوتاه که نشان از فغان درونی من می‌داد از گلویم بیرون آمد و چون متوجه شدم بی‌توجه به‌ضربه‌ای که برمن وارد نموده فاتحانه دور می‌شود دیوانه‌وار خودرا به او رسانده مشت محکمی بر سرش زدم و چون بر زمین افتاد گلویش را در چنگ گرفتم تا هرچه زودتر از قید زندگی آزادش کنم.
--------------
شاهین که گویا با یادآوری حادثه فوق دوباره اعصابش ‌شدیدا" تحت تأثیر جو آن‌ زمان قرار گرفته بود از گفتن باز ماند ولی پس از چند لحظه دوباره آرامش خودرا باز یافت وشروع به شرح ماجرا نمود و گفت: "دنباله حادثه درست یادم نیست، تنها چیزی که در آن حالت برایم اهمیت داشت نابود کردن مردی بود که کینه توزانه تصمیم گرفته بود با دیوانگی‌اش زندگی مرا تباه سازد".
درحالی‌که گلویش را در چنگ داشتم متوجه شدم تلاش می‌کند تا با شیئی برنده‌ ضربه‌هائی بر سر و دست من وارد کند ولی دست‌های قوی و بلند من به‌او امکان نمی‌داد تا ضربه‌ای کاری به‌من بزند.
درگیر و دار کشمکش ما، تنی چند از مأمورین و مراقبین جلسه به‌کمک او آمده سعی می‌کردند تا گلوی اورا از چنگ من بیرون آوردند، آن‌ها برای موفق شدن دراین کار سعی می‌کردند با زدن ضربه‌هائی از پشت بر سر و بدنم اورا از خفه شدن به‌دست من نجات دهند.
وقتی توانستند اورا نجات داده مرا درحالی‌که کف بر لب آورده و نعره می‌کشیدم از جلسه امتحان بیرون برند دراتومبیل مأمورین اداره آگاهی انداختند و ساعتی بعد خودرا مجروح و خونین با دست‌های بسته ‌چون دیوانه‌‌ها در زندان آگاهی دیدم.
از نظر روانی چنان ضربه خورده بودم که تا چند روز در زندان هم‌چون دیوانه‌ها تنها فریاد می‌زدم و خودرا به‌دیوار زندان می‌کوبیدم به‌طوری‌که مجبور شدند مرا به‌تختی به‌بندند و به‌کمک دارو‌های آرام کننده مانع از حرکات دیوانه‌وارم شوند.
پدر و مادرم که روز کنکور در بیرون حوزه امتحان منتظر بیرون آمدن و نتیجه کارم بودند وقتی جلسه پایان یافت و مرا ندیدند نگران و متوحش به‌دفتر دانشکده رفتند و با معرفی خود جویای غیبت من شدند. آن‌جا بود که دریافتند من به یکی از مراقبین جلسه حمله کرده و قصد کشتن اورا داشته‌ام. پیرو این خبر به‌آن‌ها گفته شده بود که با شئی برنده‌‌ نیز که با خود داشته‌ام یکی از مأمورین مراقب جلسه را به‌سختی زخمی کرده‌ام که درحال حاضر در بخش بیماران اضطراری بیمارستان بستری ‌است. آخرین خبری که آن‌روز دریافت کردند این بوده که مرا دستگیر و به زندان اداره آگاهی برده‌اند.
پدرم که باورش نمی‌شد من وسیله برنده‌ای در اختیار داشته باشم وبی‌دلیل نیز به کسی حمله نکرده‌ام فوری به‌اداره آگاهی می‌رود و تقاضای دیدن مرا می‌کند که با جواب منفی آن‌ها روبرو می‌گردد. مادرم که سخت نگران حالم بوده با حالتی گریان روی پله‌های اداره آگاهی می‌نشیند و می‌گوید تا اجازه دیدار پسرم را ندهید از این‌جا تکان نخواهم خورد.
پس از مدت زمانی طولانی در نهایت اجازه می‌دهند مرا از پشت پنجره اطاق زندان به‌بینند. وقتی آن‌ها مرا روی تخت‌خواب زندان بی‌هوش و دست بسته می‌بینند و از مأمورین می‌شنوند که با حرکات جنون‌آمیزی قصد حمله و مضروب کردن مراقبین جلسه ونگهبانان را داشته‌ام بلافاصله به‌وخامت حال من پی‌می‌برند وبا‌این‌که هنوز نمی‌دانستند دلیل حمله من به‌مراقبین جلسه و مأمورین چه بوده است همان شب نزد وکیل خانوادگی خود رفته از او می‌خواهند اولا" هرچه زودتر مرا از زندان بیرون آورد تا نسبت به مداوای من اقدام کنند و بعد تحقیق کند دلیل زد و خورد من درجلسه کنکور چه بوده است.
پس از چند روز هنگامی‌که آرامش خودرا باز یافتم وپی بردم علی بیگی دیوانه همه آنچه را که برای آینده خود رشته بودم پنبه کرده است دیگر امیدی به‌ ادامه زندگی نداشتم، معلمی دیوانه وکینه توز با کشیدن قلم قرمز بر ورقه‌ام مرا از ورود به دانشگاه ونشستن درکنار دوستان قدیمی‌ام محروم کرده بود، ضربه سنگینی بر زندگی و آینده من زده بود که پذیرش آن برایم آسان نبود. سعی کردم از خوردن و آشامیدن خودداری کنم تا هرچه زودتر جانم از کشیدن بار چنین زندگی دردناکی آزاد گردد، دیگر لب به‌غذاهائی که برایم می‌آوردند نمی‌زدم وآن‌ها را دست نخورده بیرون می‌فرستادم.
پدرم که از وخامت حالم مطلع وشنیده بود قصد خودکشی دارم درخواست فوری دیدارم را کرد. مسؤلین زندان و اداره آگاهی که خود از تصور خودکشی من در هراس بودند اجازه ملاقات پدرم را راهی برای خودداری من از خودکشی یافتند و به او اجازه دادند تا مرا ملاقات کند.
چنان از ادامه زندگی و ماندن دراین جهان بی‌زار بودم که به دعوت پدرم برای ملاقات جواب رد دادم، ولی او که بی‌نهایت برای سلامتی‌ام نگران بود با کمک وکیلم اداره آگاهی را مجبور کرد تا مرا به بیمارستان بفرستند و با تزریق سرم از مرگ من جلوگیری کنند.
زمانی‌که در بیمارستان بستری بودم وکیلم با تلاش فراوان موفق شد ازدلیل درگیری من در جلسه کنکور آگاه و ازنام مراقبی که قلم قرمز بر ورقه‌ام کشیده بود باخبر گردد.
از آن پس بود که کار پرونده من سرعتی بیشتر یافت چون شناخته شدن علی‌بیگی که در گذشته نیز سابقه درگیری با مرا داشته ومحکومیت او در‌آن زمان نیز ثابت شده بود موردی شد تا وکیل ما کشیدن خط قرمز بر روی ورقه‌‌ام را درجلسه امتحان انگیزه‌ای برای گرفتن انتقام عنوان کرده وجریان پرونده را کاملا" علیه او به جریان اندازد.
پدر و مادرم که توسط وکیل خود از اخبار فوق با اطلاع شدند با گرفتن اجازه ملاقات مرا درجریان امر قرار دادند و از من خواستند به‌اعتصاب غذا پایان داده منتظر تحقیقات لازم درمورد درگیری پیش آمده باشم که به‌‌هنگام برگزاری دادگاه مورد بررسی و شناخت مجرم قرار خواهد ‌گرفت.
تنها مسئله‌ای که هنوز باید روشن می‌شد موضوع شئی برنده‌ای بود که روز درگیری عده‌ای را زخمی و شریان یکنفر دیگر را بریده بود - که درحال حاضر مرگ و زندگی او به موئی بسته بود - وکیل ما درصدد برآمد تا با تحقیق از مآمورین و مراقبین جلسه امتحان روشن کند شئی برنده متعلق به چه کسی بوده و چگونه از آن استفاده شده است.
با اینکه براثرکوشش پدر و مادرم اعتصاب غذا را شکستم ولی بازهم اشتهائی به‌خوردن و آشامیدن نداشتم، مسؤلین زندان که سلامت مرا درخطر می‌دیدند دوباره مرا به بیمارستان فرستادند تا تحت درمان قرار گیرم ولی چون هنوز از سلامت روانی من مطمئن نبودند دست‌های مرا به تخت بیمارستان می‌بستند و برای اطمینان بیشتر یک مأمور محافظ نیز جلو درب اطاق گذاشته بودند تا از ورود اشخاص و فرار احتمالی من جلوگیری کنند.
درهمان زمان مأمورین آگاهی برای تحقیق و دانستن دلیل درگیری و این‌که شئی برنده درجیب‌هایم وجود داشته یا خیر به‌اطاق بیمارستان آمدند و در حضور وکیلم از من بازجوئی به‌عمل آوردند. من تمام واقعه را آن‌طور که بود برایشان شرح دادم و گفتم که دلیل حمله من به‌‌علی‌بیگی کشیدن خط قرمز توسط او روی ورقه‌‌ام بود درحالی‌که هیچ‌گونه خطائی نکرده بودم وتقلبی نیز درکار نبوده و آن مرد به دلیل کینه دیرینه‌ای که با من داشته وگرفتن انتقام دست به‌چنین عمل دیوانه‌واری زده و با کارش مرا تا سرحد جنون دیوانه کرده بود. درمورد شئی برنده نیز اظهار داشتم که اصولا" هیچ‌گاه چنین وسایلی را نه داشته‌ام و نه با خود حمل می‌کرده‌ام.

******
شش ماه از روزی‌که حادثه فوق اتفاق افتاده بود گذشت. آثار انگشت بر روی شئی برنده‌ای‌که در جریان درگیری پیدا شده بود ثابت کرد متعلق به‌علی‌بیگی بوده و ضمن تحقیقات از شاهدان درگیری ثابت شد که او درهمان حالی‌که گلوی خودرا در چنگ من دیده بود سعی داشته با همان شئی برنده ضربات کشنده‌ای برمن وارد کند که به‌دلیل دخالت مأمورین مراقب تنها توانسته بود چند جراحت سطحی بر دست‌ها وبدن من وارد نماید و چون در کشتن و یا زخمی نمودن من موفقیتی به‌دست نمی‌آورد سعی می‌کند درجریان درگیری‌ها ضربه‌های کشنده‌ای بر دیگران وارد نماید تا مرا به‌جرم حمله با شئی برنده به مأمورین قاتل قلمداد کرده و گرفتار چوبه دار و یا زندان نماید.
درنهایت علی‌بیگی به‌جرم کشیدن قلم قرمز بدون دلیل یر روی ورقه من و ایجاد بحران در جلسه امتحان از کار برکنار و به ‌جرم زخمی نمودن و زدن ضربات کشنده با شئی برنده به‌قصد قتل مجرم قلمداد شد و به پنج سال زندان محکوم گردید.
سرنوشت من نیز بهتر از آن‌ها نبود و با این‌که بی‌گناه بودم ولی به‌جرم حمله به‌مراقبین جلسه کنکور وقصد خفه کردن علی‌بیگی و ایجاد بحران درجلسه کنکور به دوسال زندان محکوم شدم ولی دادگاه این حق را برایم مجاز دانست تا در طی دوسال محکومیت خود هر زمان آماده شرکت در امتحان کنکورشدم بتوانم با محافظت مأمورین زندان درکنکور شرکت و درصورت قبولی در کلاس‌های دانشگاه حضور یابم.
ولی متأسفانه ضربه روانی‌ای که علی‌بیگی برمن وارد کرده بود چنان اعصابم را به‌هم ریخته بود که در زندان نیز گهگاه از خود بی‌خود شده اغتشاش به‌وجود می‌اوردم و نظم زندان را به‌هم می‌ریختم که درنتیجه با صوابدید دکتر زندان مرا به یک ‌آسایشگاه روانی فرستادند که این دوران تا شش سال ادامه یافت و دراین اواخر چون تشخیص دادند وضع روانیم بهبود یافته اجازه یافتم تا به‌طور موقت دراجتماع و بین مردم ظاهر شوم.

******
سرگذشت غم‌انگیز شاهین به‌انتها رسید، داستانی باور نکردنی از معلمی بود که می‌بایست رفتار و گفتارش برای شاگردان سرمشق و مدل باشد. داستان زندگی او برای من که از معلمین دوران تحصیل خود جز درس محبت و اخلاق و پند‌های آموزنده برای زندگی و آینده‌ام چیز دیگری ندیده بودم بسیار عجیب و باور نکردنی بود ولی متأسفانه حوادثی که دردوران تحصیل شاهین اتفاق افتاد و رفتار خشن و خشونت‌آمیز معلم او نیز در دادگاه‌های صالحه آن زمان و حتی چند سال بعد هنگام امتحان کنکور تأیید گردید باعث شد تا ضرر‌های جبران ناپذیری بر روح و جسم هر دوطرف وارد و بر روال عادی زندگی هر دو نیز تأثیر مخرب خودرا برجای گذارد.
هنگامی‌که سرگذشت شاهین را برای استادم در کلاس بازگو کردم گفت: "همان‌طور که قبلا" هم برایت گفته‌ بودم گاهی ضربات روحی بر انسان‌ها بیش از تحمل آن‌هاست به‌طوری‌که ضربه وارده می‌تواند صرفنظر از تبعات روانی، آن‌ها را وادار به واکنش‌های جسمانی و فیزیکی نیز بنماید.
شاهین را چند بار در همان ساختمان درمانگاه ملاقات کردم همان‌طور شاداب و سرزنده بود و از خانواده‌اش برایم گفت. پدرش که بی‌نهایت اورا دوست داشت نتوانسته بود حوادث پیش آمده را که صدمات روانی زیادی بر او وارد کرده بود تحمل نماید لذا دوبار براثر ناراحتی‌های قلبی کارش به بیمارستان کشیده و درنهایت فوت کرده بود.
ازمادرش پرسیدم که گفت: "او نیز مریض‌حال است ولی در تمام مدتی که درتیمارستان بودم مرتب از من دیدار می‌کرد و اکنون نیز با او زندگی می‌کنم".
از او پرسیدم حالا که بیرون آمده وسلامت خودرا باز یافته چه نقشه‌ای برای زندگی خود دارد. خندید و گفت: "اگر وزارت فرهنگ اجازه دهد درنظر دارم معلم شوم".
چیزی نمانده بود از فرط تعجب شاخ درآورم، باورم نمی‌شد درست شنیده باشم، برای یک لحظه تصورکردم دوباره دیوانه شده است. از نگاهم پی برد چه فکری درسر دارم، بازهم خندید و گفت: "به‌خدا راست می‌گویم، سال‌هائی‌که در‌آسایشگاه بودم دراین باره بسیار فکر کردم و درنهایت به‌این نتیجه رسیدم که به‌کودکان دبستانی بدهکارم و بایستی به‌آن‌ها نشان دهم که معلم باید چون پدر با شاکردان خود رفتار کند نه چون یک دشمن - همانند علی‌بیگی - تا آن‌ها دبستان را هم‌تراز عبادتگاه‌های مقدس بدانند و هر صبح با عشق به‌سوی آن قدم بردارند".
حالا دیگر باورم شده بود که با عاقل‌ترین دیوانه درعمرم آشنا شده‌ام. او درطول شش سال عمر خود درتیمارستان وقت تلف نکرده و چیزی یافته بود که عاقل‌ترین انسان‌ها درطول عمر طولانی خود به آن نرسیده بودند.

******
سال‌ها گذشت و از شاهین بی‌خبر بودم، کار روانکاوی‌ام رونق گرفته بود و بیماران بسیاری را ویزیت می‌کردم. آن‌قدر سرم شلوغ بود که کمتر به فکر شاهین می‌افتادم.
دریکی از روزها بیماری برای ویزیت به‌مطب آمد، صورتی گرد داشت و ریش پرپشتی صورتش را پوشانده بود، سرش برخلاف صورتش خالی از مو بود و تنها چند تار مو در پشت سر و دور گوش‌هایش جدا از هم دیده می‌شد. سلامی کرد و چون به او اشاره کردم بنشیند مثل دیگر بیماران فوری روی صندلی راحتی مخصوص بیماران دراز کشید.
طبق معمول دفترچه یادداشت وخودکارم را برداشتم و روی صندلی مخصوص خود نشستم ودرحالی‌که هنوز سرم پائین بود نام اورا پرسیدم. خیلی آرام و آهسته گفت: "ش..ا..هین ف..راز...جو".
دستم بی‌اختیار لرزید و سرم را به‌سرعت بالا آوردم و در چهره‌اش دقیق شدم، شاهین بود، بی‌اختیار از روی صندلی برخاستم و با اعتراضی دوستانه گفتم: "مرد، چرا همان اول که وارد شدی خودرا معرفی نکردی".
با لبخندی گفت: "دیدم شما سرتان پائین است، فهمیدم خسته هستید نخواستم وقت از دست برود، می‌دانستم وقتی این‌جا بخوابم اسمم را خواهید پرسید".
هنوز لکنت داشت ونمی‌توانست بعضی کلمات را سریع تلفظ کند، گفتم: "این‌طور که می‌بینم هنوز لکنت زبانت برطرف نشده".
گفت: "با بچه ها سر و کله زدن نمی‌گذارد بهتر شود".
پرسیدم: "مگر هنوز تدریس می‌کنی؟".
جواب‌داد: "گفته بودم که این کار را دوست دارم".
پرسیدم: "چه شد که یادی از من کردی؟".
گفت: "سال‌هاست که در شیراز تدریس می‌کنم و به‌تهران نیامده بودم، اخیرا" برای گرفتن اجازه انتشار کتابم آمده‌ام، شنیدم دراین‌جا مطب داری برای دیدنت آمدم".
ضمن تشکر از او پرسیدم: "نام کتابت چیست؟".
گفت: "روش آموزش برای کر و لال‌ها".
گفتم: "گمان می‌کنم اولین بار است که کسی به این فکر افتاده است".
گفت: "آخر کر و لال‌ها هم حق دارند با سواد شوند".
آن‌قدر از دیدن او خوشحال شده بودم که بلافاصله به‌منشی خود دستور دادم تمام قرارهای بعدی را موکول به وقت دیگری نماید تا بتوانم با او درباره کار تدریس و این‌که هنوز هم مانند قبل به‌آن عشق می‌ورزد صحبت کنم.
برایم گفت که تدریس و سرو کله زدن با بچه‌ها کار بسیار سختی است و آرامش زیادی لازم دارد ولی هیچ‌گاه عصبانی نمی‌شود وکنترل خودرا از دست نمی‌دهد.
درمیان صحبت‌هایش برایم گفت که: "علی‌بیگی را در شیراز دیده و با هم دوست شده‌اند".
چیزی نمانده بود که دوباره در عاقل بودنش شک کنم. وقتی از او پرسیدم که آخر چطور؟ گفت:
"علی‌بیگی برای دیدن یکی از دوستانش به دبستانی که من درس می‌دادم آمده بود، پیر و فرتوت شده و خمیده راه می‌رفت، وقتی درحیاط دبستان مرا دید مثل این‌که برق اورا گرفته باشد تکان سختی خورد وبرجای خود ساکت ایستاد، دیدن من آن‌قدر برایش غیرعادی و عجیب بود که مدتی نا باورانه به‌من خیره شده و نگاه از من برنمی‌داشت، با این‌که دیگر توان درگیری با مرا نداشت ولی برای یک لحظه با خود فکر کردم نکند دوباره کینه‌های فسیل شده در وجودش هم‌چون آتشی در زیر خاکستر جرقه زده برایم مشکلی به‌وجود آورد ولی پس از این‌که دیدم سرش را پائین انداخت وقصد رفتن کرد به‌سمت او رفته سلام کردم و گفتم که از دیدنش خوشحالم.
باورش نشد، ایستاد و با تردید مرا برانداز کرد، گویا می‌خواست مطمئن شود که قصد بدی از روبرو شدن با او ندارم تا اینکه ناگهان دست‌ها را از هم باز کرده به‌طرفم آمد، عملش چنان سریع و ناگهانی بود که فکر کردم آنی است که دوباره با من گلاویز شود ولی وقتی به‌من رسید دستانش را به گردنم انداخت و صورتم را چند بار بوسید و درحالی‌که سیل اشک صورتش را خیس کرده بود مرتب تکرار می‌کرد: "پسرم معذرت می‌خواهم، مرا به‌بخش، مرا عفو کن".
برای این‌که بداند هیچ‌گونه کینه‌ای از او دردل ندارم متقابلا" درآغوشش گرفته صورتش را ‌بوسیدم و وقتی به‌او گفتم: "آن‌چه در گذشته رخ داده مربوط به گذشته است، حالا زمان دوستی و رفاقت است" بیشتر ناراحت شد و گفت: "من آن موقع یک دیوانه کامل بودم و احساس تو را درک نمی‌کردم".
درنهایت وقتی از هم جدا شدیم این‌طور احساس کردم که دوبار محکومیت در دادگاه‌ و پنج سال زندان درتغییر نظرش نسبت به‌من مؤثر بوده و به‌این باور رسیده که نسبت به ‌من بی‌دلیل ظلم کرده است.
آن‌قدراز شنیدن داستانش خوشحال شده بودم که بی‌اختیار برخاستم و اورا درآغوش گرفته بوسیدم. به‌طور عجیبی نسبت به‌این مرد، به این دیوانه عاقل احساس محبت و همدردی داشتم، انسانی بود زخم خورده که بیشتر از سن و سالش می‌فهمید و مصمم بود تا سال‌های از دست رفته زندگیش را با محبت به دیگران ترمیم کند.
آن‌روز را با هم گذراندیم، به پارک رفتیم و با هم غذا خوردیم، و درمورد مسائل و مشکلات تدریس با هم به‌صحبت نشستیم، به او گفتم: "با اضافه کردن سرگذشت تو در تز دکترای خود بهترین نمره را به‌من دادند".
خندید و با تمسخرگفت: "سرگذشت یک دیوانه!" و بعد از قدری مکث اضافه کرد: "برای خیلی‌ها جالب است" و بعد از لحظه‌ای اضافه کرد: "درصورتی‌‌که سرگذشت آدم‌های عاقل‌ خریداری ندارد".
سال‌ها گذشت، چند بار به شیراز رفتم تا شاید بتوانم شاهین را دوباره به‌بینم ولی اورا نیافتم، هیچ‌کس هم نتوانست نشانی از او به‌من بدهد. تنها یادگار او کتابش بود که بعد از مدتی توانستم در یکی از کتاب‌فروشی‌ها بیابم
محمد سطوت
فروردین ماه سال 2014

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد