logo





سگی که خودرا باخت

سه شنبه ۴ فروردين ۱۳۹۴ - ۲۴ مارس ۲۰۱۵

امید همائی

صبح
بیدار شده است. دلش میخواهد بخوابد. دلش میخواهد بخوابد و هیچ چیز را نفهمد. امّا بیدار است و خوابش نمیبرد. نگرانی یا فکر خاصی در سرش نیست با اینهمه نمیتواند بخوابد. شبهائی بوده است که بیدار شده و نگرانی ها به ذهنش هجوم آورده‌اند . برخاسته است و شروع کرده است به قدم زدن در سالن. هزار قدم راه میرود و بعد به تختخواب بر میگردد شاید بتواند بخوابد. درجا غلت زدن را خوش ندارد. بر میخیزد. برلبهء تخت مینشیند. به زندگی فکر میکند. به آنچه که دارد. به آنچه اورا خرسند میکند. به روزی که در پیش دارد. به آسمان آبی که بر فراز شهر گسترده است. به آب سردی که در دسترس اوست و میتواند دست و صورتش را بشوید. نان گرمی که سر میز صبحانه خواهد خورد. میتواند به موسیقی گوش دهد. سونات مهتاب اثر بتهون را بشنود. خودش نمیتواند پیانو بنوازد. چه اهمیّیتی دارد. این مجال و این امکان را دارد که از هنر دیگران بهره ور شود. هزاران کتاب و مقاله نوشته شده که میتواند بخواند. هنرمندان نقّاش با تابلو هایشان زندگی او را نیز آراسته اند. حتّی اگر این ثروت را نداشته باشد که تابلوئی از آنان را خریده و به دیوار سالن بیاویزد. به آدمهائی فکر میکند که در زندگی اش حضور داشته اند. پدر ، مادر ، دوستان ، آموزگاران ، همکاران و بسیار دیگر. آدمهائی که هر یک به نحوی در ذهنش اثر گذاشته اند. به روزی میاندیشد که در پیش رو دارد. چه کار خوبی میتواند انجام دهد؟ به فهرستی که باید از کارهای روز بنویسد فکر میکند. از تخت بیرون میاید. لباسش را میپوشد. میرود به سمت دستشوئی و دست و رویش را میشوید.
آشپز خانه دیوارهائی به رنگ پسته دارد. با ابعادی نزدیک به دو متر در سه. یک میز چوبی. بی آنکه رنگی بدان افزوده باشند. سطح میز مربع است. مربعی به ضلع یک متر. عطر چای بلند شده است. نان گرم و برشته است. نان عطر گندم زار را به یادش می‌آورد. کمی کره روی نان میگذارد. مربّا به آن اضافه میکند. نان را در دهان میگذارد.
بر ای جویدن عجله ندارد. میگذارد مزهء مربّا و نان را کاملآ حس کند.
آفتاب از پنجره به درون میتابد. گوئی تمام وجودش از آفتاب سرشار میشود. تک تک سلولهایش روشن و نور افشان شده اند. با خود میاندیشد که خوشبخت است. با آنچه که دارد. کم یا زیاد. بلند یا کوتاه. اینست که دارد. دوستشان دارد پس خوشبخت است. گاهگاهی که خوشبخت بودنش را فراموش میکند احساس بد بختی به سراغش میاید.

سالن

سالن بزرگ است. پنجره ای به سمت شمال دارد. در ضلع شرقی سالن ، کاناپه ای قرارداده اند. در ادامهء کاناپه ، در کنار پنجره گلدانی که در آن بامبو کاشته شده قرار دارد. یک کتابخانه در ضلع جنوبی. طول و عرض سالن را بارها و بارها قدم زده است. با رضا یت. و در نتیچهء این قدم زدن احساس آرامش کرده است.
روی میز دو کتاب قرار دارد. دو کتابی که این روزها مشغول خواندن آن است.یکی از کتابها سرزمین مردان از سنت اگزوپری نویسندهء فرانسوی است.
کتاب اولیّن باردر فوریهء سال ١٩٣٩ در فرانسه منتشر شده و جایزهء بهترین رمان آن سا ل را از آکادمی فرانسه نصیب خود کرده و سپس در ماه ژوئن همان سال در آمریکا جایزهء ملّی کتاب را برده است. کتاب بیشتر حوادثی از زندگی خود نویسنده است. این حوادث به دورانی بر میگردد که سنت اگزوپری خلبان هواپیمای پست و وظیفه اش حمل و نقل نامه هاست. وی از نقل این حوادث برای بیان تآملاتی در بارهء موضوعات مختلفی مثل دوستی، مرگ، قهرمانی، معنای زندگی سود میجوید. داستان اصلی کتاب ماجرای سقوط هواپیمای او و دوستش است. این سقوط در سال ١٩٣٥ در صحرای لیبی رخ داده است. در این حادثه نزدیک بود که هردو از تشنگی تلف شوند. امّا به طرز معجزه آسائی نجات مییابند.
سنت اگزوپری یک خلبان است. امّا بسیار بسیار عالی مینویسد. قلمش او، یعنی قهرمان ما را مبهوت کرده است. معروفترین کتاب سنت اگزوپری شازده کوچولو است که آن را در سالهای اوّل دبستان شناخته بود.

پسر

سرش را بلند میکند. چشمش به تصویر پسرش میافتد. جوانکی بیست و یک ساله. جوان در تصویر به دور دست خیره شده است. با نگاهی عمیق. شاید کمی با اندوه.
جوانک دیگر نبود. جوانک دیگر در آن خانه نبود. رفته بود و خبری از خود نمیداد. باز به تصویر خیره شد. به نگاه پسرش فکر کرد. نگاههایشان خیلی کم با هم تلاقی کرده بودند. در گفتگو بینشان باز نبود. به پنجرهء کوچکی میمانست که بر حسب احتیاج گاه گاهی باز شده و زود بسته شده‌بود . چرا چنین بود ؟ او همیشه خندان و خوشرو نبود. پسرک هم ناساز و خودسر بود. گفتگوها و مشاجرات بین پدر و مادر اورا از پدر دور کرده بود. و دست تنگی پدر ، عدم توانائی او برای پاسخ به خواسته ها ، امّا نه نیازها، بر این دوری، بر این فاصله می افزوده.
روزها و ماههای اوّل پس از رفتن پسر گذر سختی داشتند. امّا او پذیرفت. داستانش را پذیرفت. مثل یکی از رمانهائی که در کتابخانه اش بود. مثل رمان سرزمین مردان. رمان بیست و یکسال زندگی با پسرش. رمانی که با هم نوشته بودند. رمانی با صفحاتی شاد. و رمانی با صفحاتی تلخ. هردو نوع صفحات در این رمان جای داشتند. مثل همهء رمانها. این رمان آنها بود و او این رمان را دوست داشت. از این رمان، از تجربه ای که از سر گذرانده بود سپاسمند بود. نوجوانان زیادی به شکلهای گوناگون ، در سرزمینهای مختلف نا پدید میگشتند و پدر و مادرشان با این حادثه رو در رو بودند. حادثه. حادثه ای تلخ ؟ حادثه ای شیرین ؟ یا فقط یک رویداد؟ رویدادی که روی داده بود. فقط همین. شیرینی یا تلخی اش به طرز نگاه ما بدان بستگی داشت.
نوجوانان زیادی به شکلهای گوناگون ، در سرزمینهای مختلف جان میسپردند و شاید پسر او هم یکی از آنان. و خود او هم یکی از آن هزاران پدر. زندگی برای همه یک شکل و یک جور نبود . زندگی همیشه با خواسته ها و آرزوها تطبیق نمیکرد. همهء فرزندان به یک راه و یک مسیر نمیرفتند.
بارها کوشیده بود با پسرش گفتگو کند. امّا نتوانسته بود. تا سر صحبت را گشوده بود پسرک عاصی گونه فریاد زده بود دست از سرم وردار. حوصله ندارم. راحتم بگذار.
ایمیل ها و پیامکهای او به پسر بی جواب مانده بودند.
شاید بلد نبود سر صحبت را باز کند. شاید کلام دعوت کننده ای نداشت. آری. اینبود و اینچنین بود. پس باید میپذیرفت.
بسیار چیزهای ناگفته بین شان مانده بود. وحالا پس از رفتن پسر دیگر شاید هرگز فرصتی برای گفتن آنها پیش نمی آمد.
بارها در آرزوی این بود که پسرش را در آغوش بگیرد. پسرک این را هم از او دریغ میکرد. ایکاش توانسته بودند با یکدیگر بر سر مرگ ، زندگی ، عشق ، رنج ، درد و بسیار چیزهای دیگر صحبت کنند.
پسر رفته بود امّا بیش از پیش حاضر و نزدیک بود. دیگر فاصلهء جغرافیائی بین آنها وجود نداشت. گوئی پسرک همیشه در کنار اوبود. بر خلاف گذشته که به او دسترسی نداشت و نمیدانست کجاست. دیگر لازم نبود که شمارهء تلفن همراهش را بگیرد و پسر نیز گوشی را برندارد و به او پاسخ ندهد.

عکس

روی دیوار سالن چند عکس است. عکسهائی از معدود افراد خانواده. تنها یا با یکدیگر. لحظاتی که برای همیشه ثابت شده اند. گوئی میخواسته ایم برای خودمان و برای همیشه بمانند. نوعی نیاز به تملّک ؟ یا نه ، نیاز به متوقف کردن زمان و از گذر زمان جلو گرفتن. از دست دادن لحظه های خوش را نمی پسندیم. میخواهیم که بمانند و جاودان شوند. و عکس میگیریم.
امّا این حربه راه به جائی نمیبرد. زمان درنگ نمی پذیرد. توقف نمیکند و باز نمیماند. زمان میگذرد. زمان دردها و رنجها نیز. و چه بهتر که زمان درد و رنج بگذرد و جایش را به لحظات شادی بسپارد. مگر این نیست که میخواهی ؟ پس چرا زمان را متوقف کنی.
زمان شاید اصلا وجود نداشت. تصوری بود که در ذهن ما از توالی رویداد ها شکل میگرفت. و ما این تصوررا به سه گونه در ذهن داشتیم. گذشته. تصوّرگذشته در ذهن ما به وجود میآید چرا که از قدرتی به نام حافظه برخورداریم و میتوانیم رویدادها ، اگر چه نه همه را، به خاطر بسپاریم. آینده در ذهن ما جائی دارد چرا که آرزوها ئی در سرداریم. آرزوهائی که تحققشان به زمان احتیاج دارد. آرزوهائی که تا به امروز متحقق نشده اند و ما رسیدن به آنها را به فردا موکول میکنیم.
گذشته در ذهن ما تبدیل به خاطره میشود. خاطره عکسی است که بر دیوار ذهن آویخته‌ایم. عکسی که بر کاغذی چاپ نشده است. و خاطره با گذشت زمان شیرین میشود.

زن

زن صدای خانه بود. فریاد میزد. خشم میگرفت. به هیجان میامد. میخندید. کمتر اندیشه ای بود که در ذهنش بماند و به گفتار ترجمه نشود. بیان نشود و بگوش نرسد. زن صدای خانه بود. مرد از سکوتی که جانشین این صداها شود وحشت داشت. با اینکه هدف عمدهء صداها و سرزنش ها او بود. مخاطب فریادها و دشنام ها او بود. مرد از سکوتی که جانشبن این صداها شود وحشت داشت. و عاقبت سکوت آمد. زن از جهان رخت بر بست . و صدای زن از خانه رفت. مرد پذیرفت. به سکوت عادت کرد. سکوتی که خودش از سالها پیش برای خودش بر گزیده بود.
او فروتنی سکوت را به غرور و نخوت هیاهو ترجیح داده بود. بیشتر ناظر و شاهد بود. داوری نمی کرد یا داوری نمی دانست. در سکوت امکان مشاهده کردن نهفته بود. در سکوت میتوانستی بیاندیشی. بیاندیشی و بیاندیشی.
سعی میکرد هرچه کمتر حرف بزند. پاسخهایش کوتاهترین باشند. دریافته بود که گفتگو بیشتر مایهء سوء تفاهم بود تا تفاهم. اگرچه باور داشت که گفتگو ضرورت همزیستی و تفاهم است.
صدا چیستی یاچیزی جز ارتعاش نبود. واثر این ارتعاش در اندیشه و ذهن انسان به آهنگ وا میگشت و ترجمه میشد. آهنگی که روح اورا دگرگون میکرد. شاد میساخت یا اندوهگین. به هیچانش می آورد یا آرامش مینمود.

زبان ایتالیائی

میان زبانها به زبان ایتالیائی علاقه مند شده بود و شروع کرده بود به فراگیری آن. زبانی بود آهنگین. این امر ذهن اورا مشغول میداشت و به دنبال چرائی اش بود. توجه کرد که تعداد مصّوتها در هر کلمه در مقایسه با زبانهای دیگر معمولا بیشتر بود. هر حرف بیصدائی با حرفی صدادار دنبال میشد. و کلمات معمولا با حرفی صدادار پایان میافتند. شاید همین سبب میشد که آهنگ این زبان به گوشش خوش بیاید و بخواهد که آن را بشنود یا با آن صحبت کند.

این زبان را اوّلین با ر در فیلمهای ایتالیائی شنیده بود. حرف های صدادار مثل آ ، یا ۇ در آخر نامهائی چون جینا ، جینا لولو ، جینا لولو بریجیدا ، ویتو ریو ، ویتوریو دسیکا در گوشش طنین خوشی داشت و آنهارا با غلظت تکرار میکرد.

دانته شاعر ایتالیائی اهل فلورانس که در سال ١٢٦٥ میلادی زاده شده و در سال ١٣٢١ رخت از جهان بسته بود آن را زبان سی مینامید چرا که گویندگان آن برای گفتن بله میگویند "سی". این زبان از شاخهء لاتین زبانهای هند و اروپائی است و به لهجه های بسیار صحبت میشود. زبانی که نه تنها در ایتالیا و اروپا که در آفریقا (مثل کشور های لیبی ، تونس و سو مالی) وآمریکا (مثلا در آرژانتین و برزیل ) هم رائج است.
بعضی از او پرسیده بودند چرا آخر عمری باز هم به فکر آموختن است. جواب برایش روشن بود. تا می آموزی جوانی. تا می آموزی احساس میکنی که زنده هستی. وقتی می آموزی چنان رودی هستی که به پیش میروی. راه خود را می شکافی و میشناسی.
روز دیگر بر آمده و به ظهر نزدیک میشد. از جایش بلند شد تا برود در این هوای خوب قدم بزند. لباسش را پوشید. شلواری به رنگ سرمه ای . یک پیراهن بنفش و کتی به رنگ آبی روشن. در را بست. چهار طبقه را از پلّه پائین آمد. سرایدار را دید. سرایدار مثل همیشه در خودش بود. کارهایش را میکرد و با خودش حرف میزد.
از ساختمان خارج شد. وارد خیابان شد. کنار خیابان خانه های ویلائی ردیف بودند. پیاده رو باغچه و نیمکت داشت. مدتّی راه رفت و روی نیمکتی مقابل خانهء شمارهء سی و شش نشست.
خانه پر گل و پر درخت بود. دیوار تا نیمه بود و دیدن گلها ، باغچه و درختهارا آسان میکرد. روی دیوار نرده هائی به ارتفاع نزدیک به دومتر ازورود به خانه جلو میگرفت. درب بزرگ خانه نیز با نرده های آهنی درست شده بود. در خانه سگ بزرگ و تنومندی بود که تا کسی از برابر در میگذشت سر به پارس کردن میگذاشت. پارسی پرطنین و وحشت آفرین. دل فرو میریخت.
مرد روی نیمکت نشسته بود. از آفتاب لذّت میبرد. تنش نرم نرمک گرم میشد. سر و کلهء جوان ستبری از آنسوی دیگر پدیدار بود. بی خیال و سرخوش جلو می‌آمد. به خانه نزدیک میشد. گامهایش مطمئن بودند. آفتاب. زمزمهء ملایم باد. نوسان برگها و انعکاس نور آفتاب بر پهنهء برگها بیم هیچ واهمه‌ای را بر نمی‌انگیخت.
امّا پارس نهیب گونهء سگ بناگاه تمام آرامش را ویران کرد. جوان چند لحظه میخکوب شد. دلش ریخت. حالت تهوع به وی دست داد. دقیقه‌ای طول کشید تا به خود آمد.
سگ باز شروع کرد. به طرف در خیز بر میداشت. چنگال و پوزه اش را از لای نرده‌ها بیرون میکرد.
جوان عقب رفت. از در دور شد. از راه خود اندکی باز گشت. امّا چرخی خورد و باز به سمت خانه آمد. بار دیگر نعرهء سگ در آسمان ترکید. به سمت در یورش آورد. با خشم و اصراری باور نکردنی میخواست که از در بگذرد. پوزه و دستهایش را به نرده ها میفشرد.
جوان دیگر باکی از این صحنه نداشت. میدانست که سگ نمیتواند به اینسوی نرده ها بیاید. راه خود را ادامه داد. از جلوی در رد شد در حالیکه سگ با پارسهای وحشت زا به یورشهای خود به طرف در ادامه میداد.
جوان از جلوی در گذشت. امّا چند قدم بعد بر گشت و به طرف خانه آمد. سگ مهلت نداد و باز شروع کرد. جوان به راهش ادامه داد و از جلوی در رد شد.
چند قدم دور شد و بعد به طرف خانه برگشت. سگ دوباره شروع کرد. جوان راهش را ادامه داد.
از در دور شد امّا دوباره برگشت.
سگ دوباره شروع کرد. با سماجت پوزه و دستهایش را که میخراشیدند از لابلای نرده‌ها بیرون میکرد.
حالا دیگر بار دوازدهمی بود که جوان ستبر اندام رفت و آمدش را جلوی در تکرار میکرد. هر بار تقریبا به فاصلهء پنج دقیقه. پس یکساعتی میشد.
سگ دیوانه شده بود. با پوزه و دستی زخمی و خراشیده. دیگر عاصی بود.
جوانک باز هم رفت ولی دوباره آمد. اینبار سگ حرکتی نکرد. روی زمین وارفته بود. پارسی نکرد. چشمش بی فروغ بود. سر در خود و نگاه بر زمین داشت. دیگر شکسته بود. مآیوس شده بود. خوار شده بود.
جوان به راه خود ادامه داد. دیگر بر نگشت.
از آن روز به بعد دیگر کسی صدای پارس سگ را نشنید. عابران از مقابل در میگذشتند و سگ حرکتی نمیکرد.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد