logo





مارتینی بدون زیتون

فصل دوم رمان: شام با کارولین

شنبه ۲۳ شهريور ۱۳۸۷ - ۱۳ سپتامبر ۲۰۰۸

عباس صحرائی

داشتيم اوج مى گرفتيم، کاپيتان شخصن با مسافران صحبت کرد:
" مسافران عزيز، به شما صبح بخير مى گويم. به اتفاق سفرى دوازده ساعته را به " ملبورن " آغاز کرده ايم، اميدوارم...."
و پاره اى مطالب ديگر. و در پايان مرا که مدتى بود نامزدش بودم معرفى کرد:
" در اين سفر طولانى " خانم کارولين " سر ميهماندار شماست."
و با کمى مکث که همه فکر کرديم حرفهايش تمام شده است، ادامه داد:
" من مى دانم که چه سر ميهماندارى است. بشما ثابت خواهد کرد...به من که ثابت شده... "
همه مسافرها يکديگر را نگاه کردند. معمولن کاپيتان ها اينگونه با مسافرها صحبت نمى کنند، غير متعارف بود. خجالت کشيدم. رفتم سراغش، در کابين را که باز کردم با خنده گفت:
" دروغ که نگفتم؟ "
" ولى همه مسافران با تعجب بهم نگاه کردند "
" خب نگاه کنند."
" کاپيتان که اينطورى حرف نمى زند "
" مگر نمى دانى؟ من عاشقم، دلم مىخواهد، همه بدانند، و خب اينطورى دوستانه تراست، دوازده ساعت وقت کمى نيست."
وقتى پس از حدود شش ماه، تماس گرفت، و قبول کرد که دعوت به شام مرا بپذيرد، باور نمى کردم باز از " جان " بگويد، و با خوردن دومين ليوان شرابى که خودش انتخاب کرده بود، برود سراغ شوهرش، و از خاطره آخرين پروازش با او ياد کند... ولىکاش درهمين دنيا باقى مانده بود، و صحبت به آنجائى که کشانده شد، کشيده نمى شد.
گوشى را که بر داشتم، بى مقدمه و بالحنى گوش نواز گفت:
" شک دارم مرا بشناسى " مستر امير" دعوتت به قوت خود باقىاست؟ "
براى چند لحظه قاطى کردم. چيزهائى يادم مى آمد ولى جا نمى افتاد. نتوانستم جواب درستى بدهم. براى پيدا کردن خودم، گفتم:
- لطفن چند ثانيه اجازه بدهيد:
فورن متوجه شدم کيست و از چه ملاقاتى صحبت مىکند. اما اسمش بيادم نمى آمد، نمى دانم چرا " کتى " در ذهنم جارى بود. و بالاخره با تمرکز بيشتر پيدايش کردم.
- کارولين! توئى؟ واقعن از شنيدن صدايت خوشحال شدم. البته که دعوتم به قوت خود باقىاست باعث افتخار من خواهد بود، که شام ديگرى را با تو باشم.
" شام با کارولين " ياد آور يکى از شب هاى فراموش نشدنى من است.
" مستر امير" ! از کدام شام صحبت مىکنى، شامى که قبلن با هم بوديم، يا شامى که قرار است ميهمان تو باشم. "
و خنديد.
- جواب اينکه از کدام شام صحبت مىکنم باشد براى وقتى که تو را ديدم، مىخواهم سوپرايزت کنم.
" سوپرايز؟ چه خوب "
- شنبه شب چطوره ؟
" عاليه! "
- کجا؟
" من نظرى ندارم، مهماندار توئى، امير! "
- با رستوران 360 درجه چطورى؟
" آن بالا!؟...سرمان گيج نره!؟ ... کاملن موافقم! "
تلفن را که قطع کرد، تمام گذشت شب اولى را که با هم شام خورديم، و همه حرف هايش به آرامى، بر صفحه مغزم ظاهر شد. و بيادم آمد که آن شب، چه برخورد پيش بينى نشده اى بود. زيبائى چهره، و تراش اندامش حضورى ملموس يافت. بوى دلنشين عطرش فضاى اتاقم را پر کرد، و اندوه نشسته در جانش را، چنان حس کردم که ناگهان سرم تيرکشيد.
اعتراف می کنم که کاملن فراموشش کرده بود.
آن شب که جدا شديم با اين اعتقاد که تکرار نخواهد شد، خدا حافظى کردم. و ازروى ادب پيشنهاد کردم که اگر بازگشتى بود، شام ديگرى با هم باشيم. و تلفن امشب او نشان داد، که باز مى خواهد از زندگيش بگويد، چرا که جز اين نمى تواند باشد. کاش بتوانم سنگ صبورى براى غم بزرگ زندگيش بشوم. گمانم بر اين بود که:
شايد فاصله زمانى، خاکستر نشسته بر خاطره شوهر جوان و خلبانش را بيشتر کرده باشد. ولى او را که ديدم، متوجه شدم گمان درستى نبوده است. خوب شد زنگ زد و دعوت به شامى را که فراموش کرده بودم، ياد آور شد و قبول کرد.
مدتى بود که زمينه هاى افسردگى خفيفى، داشت جوانه مى زد. ازخانه بيرون رفتن، و با خانمى زيبا و خوش حرف شام خوردن، بى توجه به موضوع صحبت، حتمن مى تواند، فشارش را کمتر کند.
"...ما در يکى از پرواز هاى مشترکمان به " لاس وگاس " ازدواج کرده بوديم، خيلى بى سرو صدا. قرار بود تا چند ماه ديگر، مرخصى هايمان را هماهنگ کنيم، وترتيب جشنى را درجزيره " فوجى" بدهيم. وقتى آن اتفاق افتاد من در يک مرخصى چند روزه براى ترتيب تدارکات اوليه بودم. "
لباس شيک و خوش دوختش، بهانه اى شد که اگر بشود، مسير را عوض کنم.
- واقعن زيبا و برازنده است. "
" پس حواست به من نيست؟... "ميلان " بودم، آنجا انتخابش کردم.
- چى را در ميلان انتخاب کردى؟ قبلن گفته بودى انتخابت مسير ديگرى داشته است. "
" خوشحالم که امشب سرحالى. علاقه من به نشست با تو، براى همين است. خوب مى توانى با ذهنيت من باز ى کنى. "
چهره اش را براى دلخورى جستجو کردم. نيافتم.
- کارولين! تو واقعن خودت مىدانى که چقدر زيبا هستى؟ نگاهت به ميز هاى ديگرهست؟ متوجه نگاه هاى آن ها شده اى؟ "
" بله، و چه کنجکاوانه است. "
- بيشتر از روى حسادت است، کار! دستم ندهد خوب است...چه حسرتى مى خورند:
" اين مرتيکه عوضى با آن ريخت و قيافه، ببين چى به تور زده! "
" امير، از حرف هايم در مورد " جان " خسته شده اى؟ مى بينم که دارى به شاخه هاى ديگرى مى پرى. "
- من آمده ام که تو هرچه دلت مى خواهد حرف بزنى، باور کن که با همه ی حواس گوش مى دهم. طبيعى است که در اين بين اگر مطلبى به ذهنم رسيد، يا توجهم را جلب کرد مطرح مى کنم. دلم نمى خواهد رنجيده بشوى. من خودم مدتى است که رو براه نيستم، نمى دانم چرا، گه گاه " انگزايتى" يقه ام را مىگيرد. و اميدوارم نشست وصحبت باتو، در رفع آن موثر باشد. که تا حالا چنين بوده است."
" امير! چرا " ديپرشن!؟ "، تو در ذهنم يک ايستاده در مقابل مشکلاتى، و نحوه صحبت کردن و رفتارت به من آرامش مى دهد. چى شده، حرف بزن، حرف زدن کمکت مىکند. "
- داشتم حرف مى زدم که تو دلخور شدى، و گفتى حواسم به تو نيست. "
" همين گوشه و کنايه هايت است که برايم جالب است. هيچ پرنده اى مثل تو از اين شاخ به آن شاخ نمى پرد. چه شاخه هاى خوبى را هم انتخاب مىکنى. "
- کارولين تو که دارى دست مرا از پشت مى بندى، چه حراف و مسلط شده اى، البته بهتر است بگويم بودى."
از پشتى صندلى فاصله گرفت، دست هايش را روى ميز گذاشت، " کارى که قبلن نکرده بود "، صورتش را مثل کسى که مى خواهد صدايش را نشنوند، جلو آورد، به چشمانم خيره شد، و در حاليکه چشمان رنگى و جذابش را اشکى نريخته مواج کرده بود، آرام گفت:
" امير! "
و ساکت شد، داشت بغضى را فرو مى داد.
"...امير، چرا زندگى اين همه فشار دارد؟...چرا اين همه با آدم بازى مىکند.؟ ...چرا خوشى ها بسيار زود گذر، و فاصله تبديل آرزو به خاطره اين همه کوتاه است؟ "
با تمام علاقه به حرف هايش توجه کردم. هرچند مدتى بود که ديگر به من نگاه نمىکرد. و در خودش بود.ولى اين سئوال ها داشت در مغزم جوانه مى زدند:
چرا با اين همه جوانى و زيبائى، و پس از بيش از يکسال ازآن واقعه، هنوز با زندگى آشتى نکرده است؟
و هنوز کسى نتوانسته توجه او را جلب کند؟
چرا هنوز در ذهن و احساس عزادار است؟ شايد هنوز کسى را که، بتواند جاى گزين درصدى از" جان " بشود نيافته است. ولى بيشتر به نظر مى رسد که او راه نداده است. زمان شوهر داريش آنقدر کم بوده، که از دست دادنش آن هم بدان شکل، پريشانى خاطر برايش داشته است، بنظر من زمان مى خواهد. ولى تاکى؟ نمى خواستم، اگر چنين است، با سئوالى که مدتى بود در لبه بيان قرار داشت، تکانش بدهم. ولى تصميم داشتم بهر شکلى مطرحش کنم. بهتر ديدم اول " اگر بشود " کمى فضا را بچرخانم.
تانگوى ملايمى با نور شمع هاى روشن هم خوانى داشت. قبل از سفارش شام، و به دنبال سکوت کوتاهى که پيش آمده بود، به او پيشنهاد رقص دادم. موافقتش کمى دست پاچه ام کرد. گناهش را به شرابى که در من تاثير چندانى نکرده بود حواله کردم. در حين رقص که نمى دانستم چقدر مى توانم به او نزديک شوم، از دهانم پريد:
- ببينم کارولين، نمى خواهى ...
براى تمام کردن سئوالم، دنبال کلمات مناسبى مى گشتم... ولى اجازه تمرکز نداد و ملايم و آرام نجوا کرد:
" نمى خواهم چى؟ "
و خودش را منتظر نشان داد.
- ...نمى خواهى، ازدواج کنى؟
" موافق باشى بنشينيم "
تعجبم را که ديد، اضافه کرد.
" نشسته بهتر مى توانيم حرف بزنيم. ضمن اينکه زير فشار اين نگاه ها راحت نيستم."
براى اينکه قصد شخصى را در سئوالم دنبال نکند، ضمن موافقت براى برگشت به سرجايمان، گفتم:
- من خودم را برادر بزرگ تو مى دانم، و اگر پا در حصار تفکرت مىگذارم، مرا ببخش. دلم نمى خواهد خواهر خوشگل و جوانم، کما کان، در تلاتم ِ اندوهى بزرگ غرق باشد. و با تاکيد گفتم:
Life is too short ... و خوشگلى و جوانى هم زود گذر است...
وقتى نشستيم، دستمالى را با ملايمت به چشمانش نزديک کرد.
" امير! تو متاهلى؟ "
- بودم.
" پس آن خانمى که چندين بار تو را همراهى کرده بود، همسرت نيست؟ "
- نه.
" امير تو را بخدا تلگرافى جوابم را نده "
واقعن متوجه نمى شدم، که قصدش چيست. شايد با همه تذکرى که داده بودم سئوالم را شخصى گرفته بود. فکر من بيرون کشاندن او از دنياى افسوس از دست دادن " جان " بود. مىخواستم به نحوى با زندگىآشتىکند. مىخواستم آغاز ديگرى داشته باشد. تا ادامه بودن با او، ادامه مراوده بيشتر و مستمر با او که موردعلاقه من نيز بود، ميسربشود. داشتم به اوعادت مىکردم و بودن با او خوشحالم مىکرد. تنها بودم، حال و روز درستى هم نداشتم، هم صحبتى با او در روحيه ام تاثيرى کارآمد داشت. اين جورى که حالا بود، به ديدار هائى هراز گاه محدود مى شد، دیدار هائی که ممکن بود بهر دليلى کاملن قطع شود. ديدن گه گاه او، داشت به يک نياز تبديل مى شد. تصور اينکه ديدار هايمان تکرار نشود، فکرم را مشغول کرده بود. مدتى بود به سئوال او پسخ نداده بودم، و در سکوت، افکار خودم را زيرو رو مى کردم.
" امير! کجائى؟ پس شامت کو؟ "
دست پاچه گارسون را صدا زدم.
- واقعن پوزش مى خواهم. گفتم که حال روحى درستى ندارم. عجب ميزبان بى خيالى. و با مزه اى ادامه دادم: - خيلى جرات مى خواهد، با نازنينى چون تو، بتوانى چنين بى توجه باشى. براى همه تعارفات و مزه پرانى هايم تره هم خرد نکرد. صورت غذا را گرفت، روى ميز گذاشت، و چيزى به گارسون گفت که متوجه نشدم. و ادامه داد:
" لطفن قبلن مارتينى را بياوريد، بدون زيتون "
گارسون که رفت، گفت:
" مارتينى براى هردويمان سفارش دادم، اگر جرات دارى بگو نه. "
واقعن آفرين! تا مى ديد دارم کم مى آورم، راه مى دهد.
- تا حالا نخورده ام. و نمى دانم با زيتون و بى زيتونش چه فرقى دارد. من که مثل تو، شرق و غرب زمين را بهم ندوخته ام. نظارت بر مسافران " فِرست کلاس "، و " سِروّ " ميهمانانى چنان متمول، با دنياى من فاصله زيادى دارد. يادم هست که گفته بودى در بعضى از مسيرها هزينه بليط پرواز هاى درجه يک، از يازده هزاردلار هم بيشتراست. سِروّ چنين مسافرانى، حتمن به آموزش کافى نياز دارد. مارتينى با و بدون زيتون، که سهل است، بايستى از نحو سرو خيلى چيزهاى ديگر نيز آگاه بود.... با اين همه، بزن بريم، بگذار، دشت کنم مارتينى را، حالا گيرم بدون زيتون.
" امير من واقعن دارم به حرف زدن هاى تو معتاد مى شوم. خوشم مىآيد ديده به دهانت بدوزم. عين تشنه اى که به ليوانى آب گوارا برسد، نشئه ام مى کند." درست همانى را عنوان کرد که در جان من وول مى خورد. من هم همين احساس را نسبت به او داشتم.
خودم را پيدا کردم، و متوجه شدم که کم کم دارم به منطقه ممنوعه پا مى گذارم. اين من بودم که داشتم به او معتاد مى شدم. تلاش کردم دهنه سرکشى آغاز شده را بکشم. نمى خواستم سد موجود شکسته شود. بهتر ديدم يک جورائى سرو ته شب را هم بياورم. پس از مزمزه کردن مارتينى، گفتم:
- بنظر نمى رسد چيز بدى باشد.
و ادامه دادم:
قصد من از اينکه پرسيدم:
- نمى خواهى ازدواج کنى، جلب توجه تو، به خودت است. زندگى، سرشار از رخداد هاى خوب و بد است، بايد گذاشت پس از مدتى خاطره بشوند. مى توان آنها را داشت ولى نمى توان زندگى حال، و جريان روز مره را به پاى آن ها قربانى کرد، کارى که بنظرمى رسد تو پيشه کرده اى. کم کم بايد از "جان " فاصله بگيرى، و ضمن عزيز داشتن ياد وخاطره او، به راه سرانجام بروى. اگر اجازه بدهى بهر شکلى که بخواهى، به توکمک خواهم کرد.
قهوه پس از شام را زمينه خدا حافظ ى يافتم. در تدارک اجراى آن بودم که کارتى از کيفش در آورد، دور يکى از شماره تلفنها خط کشيد و به دستم داد:
" امير! تا اينجا هستم، شماره تلفنم اين است. دلم مى خواهد بيشتر در تماس باشيم. "
- مگر باز قصد رفتن دارى؟ تو اصلن معلوم هست چکارمىکنى؟ کجا مى روى؟ و براى چى؟...
" دارى مى شوى اميرى که دلم مى خواهد. پرسو جوهاى مرد را در اين حد، دوست دارم. از تنهائى درم مى آورد. مگر برايت مهم است که چکار مىکنم؟ "
با همه دقت وا داده بودم. واکنشى چنين، بى ترديد ريشه در چيزى بيشتر ازعلاقه داشت، و او به خوبى در يافته بود. تصميم گرفتم براى شناخت بيشتراو، ادامه بدهم. نمى دانم چرا ويرم گرفته بود.
- وقتى با مردى شام مى خورى، مى رقصى و او را دعوت به مارتينى، آن هم بدون زيتون! مى کنى، طبيعى است که به اين پرسو جو ها هم مى رسد. و به شوخى ادامه دادم: آخه مردى گفتن.
آرام، و با کمى عشوه گفت:
" يعنى توهم، امير!؟ "
- اين دليل علاقه است.
" چه نوع علاقه اى؟ "
- مگر چند نوع علاقه داريم؟
جوابش برايم مهم بود. جوابى نداد. سکوت کرد.
- نگفتى؟
بجاى پاسخى واضح و پوست کنده، که من انتظارش را داشتم، گفت:
" خوشحالم! "
- از چى؟
" از اينکه چنين واکنش و سئوال هائى مى تواند دليل عمق علاقه باشد. اينطور نيست؟ خودت گفتى. "
بدون واکنش نگاهش کردم.
دو راهى، شهامت انتخاب مى خواهد. و تحمل اشتباه ناشى ازآن را. در اين تنگنا هميشه فقط خودت هستى و بار حاصل را، هرچه که باشد بايستى به تنهائى بر گرده بگيرى، و از پا نيفتى.
در آپارتمانى يک خوابه شخصى، زندگى مى کردم. نزديک دانشگاهى که درآن ادبيات فارسى را درس مى دادم، جز ديدن هاى گه گاه خواهرم و يکى دو دوستى که برايم باقى مانده بود، معاشرت ديگرى نداشتم. اولين ظهور کارولين، فقط يک شام اتفاقى بود، ولى اين بار از روزى که تلفن کرد، حال ديگرى را به همه زندگيم پاشيد. به تنهائى و در خودم بودن، عادت کرده بودم. ولى کارولين داشت درآن نفوذ مىکرد، نفوذى که نمى خواستم.
او به کسى که سرشار از زندگى و شوق باشد، نياز داشت. ده سال اختلاف سنى و دردو فرهنگ متفاوت، ديدها را متفاوت مىکند. من داشتم به عرفان نزديک مى شدم، ولى او، به کسى نياز داشت که از هيجان به زندگى، لبريز باشد. و او، متاسفانه به اشتباه داشت در من جا نشين "جان " را مى يافت.
و البته احساس من نيز، شمارش معکوس را شروع کرده بود. اگر راه مى دادم " که سخت دلم مى خواست " او را از چاله " جان " به چاه " امير" مى کشاندم. و اين همان دو راهى بود که گفتم.
" امير مثل اينکه حالت خوب نيست، در باز گشت من رانندگى مىکنم. راه آمدن را بلد نبودم، ولى مى دانم چگونه بر گردم. بى تامل گفتم: - حتمن اين کار را بکن، به نفع هردوى ماست.
" چى به نفع هر دوى ماست؟ "
خودم را پيدا کردم
- من بايد مارتينى را با زيتون مى خوردم، بى زيتونش مثل اينکه سازگارم نبوده است. و لبخند زدم، که افاقه نکرد. کم کم راه افتاديم ...
" امير! آدرس خانه ات کجاست؟"
- تو که گفتى راه برگشت را مى دانى.
" من برگشت تا خانه خودم را ميدانم، همانجائى که تو " pick up " ام کردى. "
- خب تا همانجا برو، تو که پياده شدى، من خانه ام را پيدا مىکنم.
" پس نمى خواهى من آدرست را بدانم؟ "
- اين حرف ها چيه؟ خانه من قلب من است که تو راه آن را خوب مى دانى.
" امير کاش با مارتينى، زودتر آشنا شده بودى. "
- کارولين! با زيتونش هم همين طور است؟
" چطور است؟ "
- شب بخير کارولين! فردا تماس مى گيرم.
تا صبح نخوابيدم. شب بسيار طولانى و سختى بود. راى که در سپيده دم آن شب صادر شد، آغاز شب سياهى بود. که زندگيم را زيرو رو کرد، تباهم کرد. نمى دانستم فشار دندان مى تواند اين همه جگر را به درد بياورد. چاره اى نداشتم. کارولين گمشده اش را در من که به هيچ روى مناسب او نبودم يافته بود. من نيز داشتم بى تابش مى شدم. مى دانستم که اين تصميم ضربه ديگرى است بر احساس ترميم نشده او. و مى دانستم که اگر فقط يکبار ديگر با او بيرون بروم تمامى مقاومتم را از دست خواهم داد. تلفنم را فردای آن شب قطع کردم، و اين يادداشت را بدون اشاره به جوانه هاى علاقه اش به من، در صندوق پستى او که در کنار در خانه اش قرار داشت انداختم.
" ساده بگويم، داشتم شديدن به تو علاقمند مى شدم. خودم را مناسب تو نيافتم. نمى خواستم آنگاه که دير شده باشد متوجه بشوى. مى دانم که اگرحتا يکبارديگر تو را ببينم کارم بسى مشکل تر از حالا خواهد شد، بهمين خاطر صلاح ديدم بدين شکل از تو جدا شوم. اطمينان دارم، تو با همه مشخصات يگانه اى که دارى، زندگى خوبى در انتظارت خواهد بود...."
در کوتاهترين زمان خانه ام را فروختم و از آن شهر رفتم....و براى هميشه از دسترس او گم شدم.



فصل اول در شماره ۸۰ گذرگاه منتشر شده است
www.gozargah.com

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد