اداره پست و تلگرافخانه همدان
ادارهای دکانمانند با پیشخوانی چوبی که دو کارمند در آن بهمراجعان جواب میدهند. فتحعلی نامهاش را بهیکی از دو مامور پست میدهد.
فتحعلی:
اگر پستی برای حضرت عارف قزوینی رسیده بدهید برایشان ببرم.
مامور به اتاق جنبی میرود و با بستهای نامه و روزنامه بازمیگردد و بسته را روی میز میگذارد. اولین روزنامه در بستهی پستی همان "روزنامه امید" است که آگهی کنسرت قمرالملوک وزیری در پشت جلدش دیده میشود:
"کنسرت با شکوه
لیله دوشنبه پنجم خرداد ١٣٠٩
در سالن گراندهتل
کنسرت با شکوهی بشرکت خانم قمرالملوک وزیری"
مزرعهای در حاشیهی همدان
عارف و سگهایش به همراه فتحعلی در حال گردشاند.
فتحعلی:
آگهی کنسرت بانو قمر را ملاحظه کردید؟ در روزنامه امید چاپ شده.
عارف:
چطور مگر؟
فتحعلی:
فکر میکنین تصنیفهای شما را هم در کنسرت میخوانند؟
عارف:
شهامتش را که دارد، فقط اگر بگذارند. خبر دارم در کنسرت خراسان، سال گذشته یکی دوتا از تصنیفهای مرا خواند. البته مردم فشار آورده بودند، اینطور که خبرش بهمن رسید.
فتحعلی:
من شش سال پيش در اولین کنسرت ایشان در تهران حضور داشتم. دنیائی بود! تازه در درشكهخانهى حاج ميرزاى همدانى كه با پدرم آشناست كار گرفته بودم تا خرج تحصيل در مدرسه علوم را در بياورم. شبها اسطبل اسبها را پاك مىكردم و درشكهها را مىشستم و همانجا هم مىخوابيدم. روزهاى تعطيل هم بين سبزهمیدان و بازارچه نايبالسطنه درشكه مىراندم.
در همان مدرسه بود كه از اولين كنسرت بانوقمر مطلع شدم و با چند محصل ديگر بليت تهيه كردیم و رفتیم. چه غوغائی بود!
با رسیدن به تنهی افتادهی درختی در کنار باریکهراه، هر دو پا سست میکنند. عارف بر تنهی درخت مینشیند و سگهایش به دورش حلقه میزنند.
فتحعلی:
سالن گراند هتل پر از جمعیت بود. وقتی پردهی آلبالوئی رنگ صحنه کنار رفت بانوقمر با گیسوان طلائی روی صحنه ظاهر شد. حاضران با شور و هیجان برایش کف زنند و من اشک شوق را در چشمانش دیدم که برق میزد. وقتی نوای تار مرتضیخان نیداود بلند شد سالن در سکوت محض فرورفت. بعد صدای بانوقمر بود که در سالن پیچید. هرگز فراموش نمیکنم. با این بیت شروع کردند:
نقاب دارد و دل را به جلوه آب کند/ نعوذبالله اگر جلوه بینقاب کند
عارف:
فقیه شهر به رفع حجاب مایل نیست/ چرا که هرچه کند حیله، در حجاب کند
سرودهی ایرج میزراست. خبرش به من رسید که همانشب قمر را به کلانتری جلب کردند و به او تاکید کردند و التزام گرفتند که دیگر بیحجاب ظاهر نشود. که البته حرف مفت بود و باد هوا!
فتحعلی:
بعید نیست یک روز هم بیایند همدان کنسرت بدهند. شما خبری ندارید؟
عارف:
در این خرابآباد از چه خبر دارم که از این داشته باشم!؟
خوشم که هیچکس از من دگر نشان ندهد
بکوی عشق نشان، به ز بی نشانی نیست
چندی پیش چند نفر از آزادیخواهان همدان که فهمیده بودند روزگار من خیلی سخت است در صدد برآمدند که نمایشی بهاسم و منفعت من راه اندازی کنند و با پول گدائی چَرچَر بنده را راه بیندازند. بعد از شنیدن، خیلی دلتنگ شده پیغام دادم که اگر از این خیال منصرف نشوید خواهم نوشت باعث کشتن من اینها شدند و انتحار خواهم کرد.
(تصوير به سياهى مى گرايد)
(تصوير از سياهى در مى آيد)
اتاق عارف
شبی دیگر. عارف در اتاق گام میزند و آنچه را به یاد میآورد برای فتحعلی بازمیگوید. در میان حرفزدن تک سرفههائی میکند و چشمانش از تب سرخ است.
عارف:
شنیده بودم که این ملکالشعرای بهار بود که کلنل را به رفتن به مشهد و پذیرفتن پست ریاست ژاندارمری ترغیب کرد. کلنل تازه از آلمان برگشته بود و در تهران به دفتر روزنامه "نوبهار" رفت و آمد داشت. همین ملکالشعرائی که امروز با من سرسنگین است چون در قیام کلنل پشتیانش بودم خودش کلنل را به دموکراتهای خراسان معرفی کرده بود، هرچند این جوان رشید وطنپرست خودش را قاطی هیچکدامشان نکرد. بهار هی از حمایت از "دولت مرکزی مقتدر" دم میزد و بعد البته همین "دولت مرکزی مقتدر "خوب توی پوزش زد! همین حالا هم معلوم نیست توی کدام هلفدونی دارد آب خنک میخورد!
کلنل یک نظامی با دیسپلینی بود که میتوانست ارتش یک ملت را اداره کند چه رسد به ژاندارمری خراسان. خلبانی میدانست و در تیراندازی و اسبسواری تالی نداشت. و از اینهمه مهمتر، شریف و دستپاک و عاشق ایران بود. حالا این جوان رعنا باید با یک رجالهی دزد سروکله میزد که والی خراسان بود. کی؟ قوام السطنهی پدر بر پدر خائن به ایرانیت!
بگو بخضر جز از مرگ دوستان ديدن / دگر چه لذت از اين عمر جاودان ديدى
عارف کتابی از قفسه برمی دارد و چند برگ کاغذ از لای کتاب بیرون می کشد و ادامه می دهد.
عارف:
بگذار از زبان خودش بگویم در ژاندارمری خراسان با چه مخروبهای روبرو شد. مینویسد: "از بدو تصدی دچار یک سلسله اشکالات و مسائل لاینحلی گردیدم که دائما مرا در زحمت داشته و آنی راحتم نمی گذاشتند از جمله مسئله حقوقات معوقه بود، هر پیشنهادی که به مرکز اداره خود میفرستادم یا جواب نرسیده یا جواب منفی بانزاکتی میرسید و بخوبی حس میکردم که کسی در خراسان طالب انتظام حقیقی امور نمیباشد بلکه مقصود این بود که در دست پنجهی قادری اسیر مانده، وجودِ معطل شده، بالاخره به بیکفایتی معرفی، و مفتضح شوم."
اتاق کلنل در باغ خونی مشهد (مرکز ژاندارمری خراسان)
یک روز پائیزی (آبان ١٢٩٩)
کلنل پسیان در لباس نظامی در اتاق بزرگش پشت پیانو نشسته و دارد آهنگ مارشی نظامی را میسازد و هر قطعهای که مینوازد را یادداشت میکند. نگاهش گهگاه از پنجرهی وسیع به باغ میگردد، گوئی منتظر کسی است.
دو ژاندرام جوان سوار بر اسب در پشت پنجره دیده میشوند که اسب درشت هیکل خوشتراشی را بههمراه دارند.
کلنل از پشت پیانو برمیخیزد، کیف چرمیاش را از روی میز کارش برمیدارد و بیرون میرود.
محوطهی باغ خونی
با ورود کلنل به حیاط، ژاندارمهائی که در میانهی باغ بهنظم ایستادهاند پا بههم میکوبند و سلام نظامی میدهند. کلنل بهاشارهی دست فرمان "آزاد" میدهد و بر زین اسب نشسته پیشاپیش دو ژاندارم بهسوی دروازهی باغ میتازد. نگهبان دروازه با دیدن کلنل سلام نظامی میدهد و دروازه را میگشاید.
کلنل و دو اسکورتش در حاشیهی خیابانی پردرخت که چند کالسکه و درشکه در آن در رفت و آمدند در حال عبورند که یک اتومبیل از پشت به آنان نزدیک میشود. راننده اتومبیل کمی جلوتر میراند و در مقابل اسب کلنل توقف میکند.
کلنل با دیدن قوامالسلطنه، والی خراسان که بر صندلی عقب نشسته، دستش را بهعلامت سلام، سرسری بهطرف کلاهش میبرد. قوامالسلطنه پنجره اتومبیل را پائین میکشد.
قوام [با تمسخر]:
چه اتفاق جالبی! داشتید سواره به دارالولایه میآمدید!؟
کلنل:
خیر حضرت اشرف، اتومبیلم مقابل اسطبل ژاندارمری است. داشتم میرفتم از دیویزیون سواره سرکشی کنم بعد با اتومبیل در استاندارى خدمت برسم.
قوام:
ولی من دو ساعت پیش پیغام فرستاده بودم هرچه زودتر تشریف بیاورین.
کلنل:
من هم پاسخ فرستادم که دو ساعت از ظهر در خدمت خواهم بود. هنوز ظهر نشده! مسئلهی تازهای مطرح است؟
قوام:
خیر. همان مرقومه شما به مرکز، به وزارت مالیه مورد سؤال است.
کلنل:
حالا که تعجیل دارید پس لطفا به دفتر من تشریف ببرید من هرچه زودتر برمیگردم.
کلنل بیآنکه منتظر پاسخ قوام بماند به ژاندرامهای همراهش فرمان میدهد.
کلنل:
حضرت اشرف را تا دفتر من اسکورت کنید.
دو ژاندرام در دو سوی اتومبیل قرار میگیرند و کلنل اسبش را میراند و دور میشود. راننده ی قوام منتظر دستور حرکت است ولی قوام لحظاتی مکث میکند و سپس فرمان میدهد.
قوام:
لازم نیست. برویم دارالولایه!
وقتی اتومبیل به اسب کلنل میرسد راننده به اشارهی قوام اتومبیل را متوقف میکند.
قوام:
همان دو ساعت از ظهر منتظرتان هستم!
قوام بیآنکه منتظر پاسخ باشد شیشه را بالا میکشد و بهاشاره به راننده فرمان حرکت میدهد.
دفتر قوام در استاندارى خراسان
قوام پشت میز بزرگش نشسته و کلنل در لباس کامل نظامی در مقابلش ایستاده و وقتی حرف میزند به راست و چپ گام برمیدارد.
کلنل:
از وزارت مالیه تلگرام داشتم که تمامی حقوق دو برج گذشته بدون کم و کاست به ادارهی مالیه خراسان ارسال شده حالا چطور است که ژاندارمهای من قرآنی از حقوقشان را دریافت نکردهاند؟
قوام:
شما بهتر است بنشنید تا راحتتر حرف بزنید!
کلنل:
اگر اساعه ادب تلقی نشود اجازه بفرمائید ایستاده در خدمت باشم.
قوام:
شما که یک نظامی آزموده هستید از مسائل بیقدر مالی چنان حرف میزنید که انگار زمین به آسمان میرسد اگر سربازان چند روز دیر و زود حقوق بگیرند. انتظارم از شما بهعنوان یک سرباز وطن این است که این همه حرارت را برای انتظام امور نظامی و آمادگی جنگی دیویزینهای ژاندارمری بکار بگیرید و مسائل کم اهمیت را بسپارید بهدست کارمندان اداره مالیه.
کلنل:
در کدام خطه از وطن جنگی در پيش است که این بنده خبر ندارد تا ژاندارمهای گرسنهی بدون سلاح و تجهیزات را به جبهه گسیل کند!؟
حضرت اشرف، به اعتراف دوست و دشمن ژاندرامری خراسان در همین سه ماهه به منظبطترین قوای نظامی در سراسر ایران تبدیل شده. بنده هم توقعم از حضرت والا این است که بعنوان والی ولایت خراسان مسئولان ماليهى استاندارى را مواخذه فرمایند که وجوه دریافتی از مرکز برای ژاندارمری که سندش را تقدیمتان کردهام بهجیب چه کسانی رفته است!
اتاق عارف
[ادامه دارد]