logo





روایتی از نیمرخِ سیب و معجزۀ زن بودن

چهار شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۱ مارس ۲۰۱۵

رضا بی شتاب

reza-bishetab.jpg
همۀ قصه های دست سازِ مقدسِ «سامی» ظاهر و باطنی تک بُعدی، پلاسیده و پوسیده دارند و با هیچ توجیهی راست، آراسته و پیراسته نمی شوند، چون فقط برای به رخ کشیدنِ اقتدارِ مردانه است و بر مدارِ مغناطیسمِ قدرت و خودشیفتگی می چرخند. یکسویِ سیمایِ این سیب، آسیب و اسارت است و دیگر سوی رهایی است. اکسیرِ قصه ها، خلسۀ خیال است و عناصرِ اصلیِ آنها؛ توهین، طرد و انکارِ نیمۀ دیگر است تا به ستایشِ خویشتن برآیند و در سرزنش و ناسزا به زن، از همدیگر سبقت گیرند و به آرامش رسند و بازوبندِ اهداییِ الهیِ قضاوتشان، گزند و زنجیر شود چرا که یقینشان تابعِ تخیل است، تا به گمانِ خویش از زن زهرچشمی بگیرند و این همان؛ مُهر بر یخ نهادن است. آبشخورِ اشباحِ خشم؛ حباب است و هیچِ مطلق. در فراخنای خالیِ خلاقیت، بر درختِ خیال دخیل می بندند و نبوغ؛ بی بضاعتی فضیلت است؛ غلبۀ قهر، کینه و حَسَد است. اساسِ ماجرا بر محورِ لجاجت و سماجتِ تاریخی-دینی می گردد. نبوغِ افلاسِ انسانیِ خویشتن را در پلاسِ قصه و افسانه می پیچند. بغض، هذیان و غضب را در لفافِ بی فکری، تعصب و ریا، قشری گری و یکسو نگری به تماشا می گذارند و بر پیشخوانِ حسادت و کابوس عرضه می کنند. حضرات حقیقتِ خویشتن و هلاکِ واقعیت را در حقارت و تهدیدِ نفرت انگیزِ دیگری=زن، بیان می کنند و رنجی بزرگ را در ذاتِ زندگی می پراکنند. ایشان تا فراسویِ سکوت پیش می روند و حرمت و کرامتِ سترگِ زن را نادیده می انگارند. تاریخ به زنانی که از جانبِ خدای به عنوانِ پیغمبر برگزیده شوند، نیازی ندارد؛ زنانی که آوازِ هاتف و جبرئیل بشنوند، وحی به آنان ارسال شود و به معراج بروند و مُبلّغِ بلیغِ غیب باشند؛ که تاریخ چیزی نیست جز؛ شهامتِ عاشقانه زیستنِ زنان و سروشِ روشنی بودنِ آنان. هر جا اندیشه غایب است، حضورِ تاریکی، سرما و سکوت است و هستی بدونِ زنان قحطیِ آفتاب است.
تورات؛ پسر باران است و همه پسر دار می شوند و عجیب آن که در این خیال آباد و فضای ذهنیِ رقت بار و افسانه پسندِ وهناک؛ قتل ها، جنایت ها و خشونت ها را پسرانِ پیامبران مرتکب می شوند: قابیل (قائن)؛ هابیل را می کُشد؛ کنعان پسرِ نوح با منکرانِ پدر می نشیند؛ نمرود پسرِ کوش و کوش پسرِ سام، به جنگِ خدای می رود:«وی در حضور خداوند صیادی جبار بود. از این جهت می گویند: مثل نمرود، صیاد جبار در حضور خداوند»؛ قارون پسر عموی موسی و مخالفِ او به دعایِ موسی؛ خود و همۀ اموالش به قعر دوزخ فرو می روند؛ سامری پسر خالۀ موسی است که مردم را به پرستشِ گوسالۀ زرین برمی انگیزد، یا به عبارتِ تورات هارون برادر موسی بود:«هارون گفت:گوشواره های طلا را که در گوشهای زنان و دختران و پسران شماست پیش من بیاورید». فرشته ای به «هاجر» کنیز و همسرِ حاملۀ ابراهیم می گوید:«پسر تو وحشی خواهد بود و با برادران سر سازگاری نخواهد داشت و او بر ضد همه و همه بر ضد او خواهند بود». ابراهیم خنجر بر گلویِ فرزند می گذارد، شدید و شدّاد پسرانِ عاد بودند و شدّاد بهشتی «اِرَمی»در رقابت با خدای ساخت، و یوسف را برادران به چاه افکندند و...
سه فرشته نزدِ ابراهیم می آیند و یکی از آنها، خداست که پیشِ ابراهیم می ماند تا به مناظره و چانه زنی و وساطتِ او در بارۀ قومِ سدوم پاسخ دهد و دو فرشتۀ دیگر به خانۀ لوط می روند:«مردان شهر سدوم، پیر و جوان از گوشه و کنار شهر، منزل لوط را محاصره کرده، فریاد زدند:ای لوط آن دو مرد را که امشب مهمان تو هستند، پیش ما بیاور تا به آنها تجاوز کنیم».
صرف نظر از اینکه فرشته جنسیت ندارد، جوابِ حضرت لوطِ پیامبر حیرت انگیز است:«خواهش می کنم چنین کار زشتی نکنید. ببینید من دو دختر باکره دارم. آنها را به شما می دهم. هر کاری که دلتان می خواهد با آنها بکنید».
مردان؛ در هوای تسلط، ریاست و سَروَری، جامۀ اِلهیّت بر تخیلِ خویش می پوشانند. هنگامه سازانِ همۀ جنگها مردانند. جنون، جبر، جهل، تزویر و اضطرابهای متافیزیکی ماحصلِ هراسِ دستفرسودِ مردانست که به تکبّر، بُخل و آز خو کرده اند و برای ترساندن، سرسپردگی، تصدیق و تسلیمِ دیگری=زن، تمکین را بایسته می دانند.
ولی در میانِ این قصه های خاکستری و فضایِ قدرت مدار؛ سه زنِ عصیانگر، هستی ساز و خردمند می درخشند. حوّا؛ بهشتِ عیش و نوش، کسالت و بی هیجانی، مشیّت همیشگیِ اشیا، ملال و ملامت، سکوت و تکرار را بر نمی تابد و به دنبالِ دانهِ دانایی به پرواز در می آید و همین آغازِ نقطۀ یقین و شورشِ اندیشه است. برقِ بیقرارِ عقل، وسوسۀ دانستن؛ حوّا را به حرکت در می آورد و به تحول و تغییر وا می دارد چراکه سکونِ فردوس؛ تمسخرِ خوش باوران است و ماندنِ مرداب وار، زندان و انزوایِ ناگزیر در پی دارد؛ گیرم بهشت باشد. حوّا موفق به کشفِ خوشۀ خرد شده است و از آن چشیده است؛ و تازه خدای وحشت زده درمی یابد که می بایست «شمشیر آتشینِ» چرخان را نگهبانِ »درختِ حیات» سازد ورنه «حوّا» رازِ جاودانگیِ زیستن را نیز به «آدم» خواهد آموخت ولی «حوّا» در جستجویِ انسانیت به کمال رسیده است و می داند که رازِ جاودانگی آزادگی است و نه زیستن به سرنوشت در بهشت و سرزنش؛ و «آدمِ» ناسپاس و ناهمساز در برابرِ پرسشِ شگفت انگیزِ خدای بی خبر از همه جا و همه چیز؛ حوّا را لو می دهد. خداوند فرمود:«آیا از میوۀ آن درختی خوردی که به تو گفته بودم از آن نخوری؟ آدم جواب داد: این زن که یار من ساختی، از آن میوه به من داد و من هم خوردم».
و خداوند زن را مجازات می کند:«درد زایمان تو را زیاد می کنم و تو با درد فرزندان خواهی زایید. مشتاق شوهرت خواهی بود و او بر تو تسلط خواهد داشت».
همۀ آسمان جُل ها و آس و پاس ها از این قصه های تلقینی، تلقی های تقلبی و قالبی ساخته اند تا به جای تفکر، تفأل بزنند و برای بحران روحیِ خود مرهمی و تقابلی قاطع بیابند و همین قصه های سوده و فرسوده و دروغ های مقدس، مستمسکی دستِ خسان و ناکسان داده است تا به تحقیرِ زنان بپردازند و اگر چه خداوندشان می فرماید:«انسان را شبیه خود بسازیم»، ولی جنسِ مذکر باز هم قانع نمی شود و خدای را به شکلِ خویش یعنی «مردانه» می خواهد هرچند جنسیتِ خدای مردانه بوده و نشانه اش از عشق سرودن است که به؛ شاهد-معشوق-مذکر-خدا؛ مُبدّل می گردد. بدگویی، طعنه، هزل، طنز و هجوِ زنان تا حذفِ آنان از عرصۀ هستی پیش می رود تا قوانینِ دیو نهاد را در پسِ نقابِ غیبیِ حقانیت بر کرسیِ خصومت بنشانند، یک تنه به قاضی روند و خشنود بازآیند و جارچیان بر منبر و مناره بانگ برآورند و گردبادی در زیرِ لحافِ محافلِ الهی، برانگیزند تا به وعدۀ خدای خود رستگار شوند و به چراگاهِ جاوید برسند.
باری، بی سبب نیست که آدم؛ درمانی برای بی دردی، درماندگی و سستی ندارد جز پذیرش، کُرنش و خور و خواب. بادۀ گلرنگِ دانایی آدم را از رخوت و غفلت آگاه می سازد و همین آگاهی سبب سقوط از مقام و مُقامِ مقدرِ خداداد و هبوطِ آنها به زمین می شود. حوّا؛ کوشکِ زرنگار و ریگهای رنگینِ بهشت را نمی خواهد و گوهرِ حرکت و تابندگی را برمی گزیند؛ زندگی در بندگیِ چاپلوسانه را نمی پذیرد و خواهانِ زیستن به آزادگی است. نان؛ از دسترنجِ خویش و به عزت برمی آورد که کلوخِ بی خبر؛ بی ارزش است. زن همزادِ خورشیدِ بینش است. حوّا بندهای بندگی را از هم می گُسلد. رغبتِ باغ به تغیّر نمی ارزد پس طوقِ اطاعت و حلقۀ گوش بفرمانی را وا می نهد تا شرارۀ تابشِ دانش و شعور را به ارمغان آوَرَد و دل؛ آتشکدۀ خورشید باشد. مقیمِ اقلیمِ بی عقلی نمی شود و برج عاج نشینی را نمی پسندد و از اینجا تازه لذتِ هستی، عشق ورزیدن و زیستن آغاز می شود و بلوغِ عقل، تدبیر و علتِ غایی، آزاد بودن است و فارغ از تقدیر؛ زندگی؛ کارزارِ پیروزی و شکست، امید و آینده می شود.
دو زن؛ اسرارِ خانۀ شوهرانشان را بیرون می برده اند، اسرار اگر ساختنِ کشتی است که همه می دیدند و می دانستند و پس به «جاسوسِ اسرار» نیازی نبوده است و در بارۀ لوط هم هشدارِ کُشتارِ مردم و ویرانیِ دو شهرِ سدوم و عموره؛ پیشاپیش و بارها تکرار شده است.
نامِ عطوفت، عاطفه و لطافت را خیانت و نفاق گذاشته اند و مدام نشخوار می کنند تا از قِبَلِ آن شهدِ بی خویشی و حق به جانبی بنوشند و شرنگی در رگِ زندگیِ دیگری=زن، بچکانند.
همسرِ نوح «والهه=واهله» نیز باور نمی کند که جهانی چنین زیبا یکسره نابود شود و آب زمین را در نوردد:«بزودی من سراسر زمین را با آب خواهم پوشانید تا هر موجود زنده ای که در آن هست هلاک گردد». و فرزندش کنعان نیز بمیرد؛ پس نوح را دیوانه می خواند که چنین مجازاتی عادلانه نیست و چرا باید همۀ جهان تقاص پس بدهد.
واعله؛ همسرِ لوط، هستی ساز است و نمی تواند از خانه و دیارِ خویش دل برکَند. خشت خشتِ این خانه با او سخن می گویند و گرما و مهربانیِ نفس هایش در و دیوار را سرشار ساخته است و بارانِ آتش (گوگرد مشتعل) و سنگسارِ آسمانی را انکار می کند چرا که همۀ موجودات باید در گردابِ مرگ افتاده بمیرند. با جسارتی تمام و برای واپسین بار برمی گردد و به یادگارهای خویش می نگرد. آگاهانه می نگرد و سنگ یا ستونی از نمک می شود.
ساده، ژرف و زیبا با صمیمیتی انسانی است:حوّا؛ نخستین بار پرسش و پرواز؛ والهه؛ مهربانی و مهر به فرزندان، کودکان و سازندگی، واعله؛ عشق به زندگی را به ما می آموزند و معجزۀ زن بودن؛ همین است.
2015 / 3 / 11

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد