پیشآورد:
منصور کوشان فرهیختهی ایرانی بود و هست که با گذشت زمان، او را بیشتر خواهیم شناخت و دربارهی او به داوری خواهیم نشست. نسل آیندهی ایران به احتمال باید پنجاه اثر او را با دقت بخواند، دربارهی او زندگینامه بنویسد، اثرهای بهجای ماندهی او را بررسی کند و سره را از ناسره جدا نماید، تا بتواند فراشد منصور کوشان که از هیجده سالگی وارد میدان نوشتار شده را تا فوریه سال ۲۰۱۴ که جهان عین را برای دیدار جهان ذهن ترک کرد، بشناسد.
از منصور کوشان در کنار پنجاه اثری که بهجای مانده تا بتوان فراگرد شدن و بهتر شدناش را در چشمانداز نقد به بررسی نشست، دهها مقاله و سخنرانی باقی مانده که گاه مگر تعدادی اندک، دیگران از آن خبر ندارند. به همین خاطر و برای این که هممیهنان او بتوانند با دیدگاههایاش بهتر آشنا شوند، ضمن سپاس بیکران از اعتمادی که خانواده کوشان به من کردهاند و آنچه نوشته، منتشر کرده و یا نکرده را در اختیار من قرار دادهاند تا سر و سامانشان دهم و در صورت لزوم، منتشر کنم، از این به بعد، در هفتهنامهی شهروند نوشتههای او را خواهید خواند.
اندر حکایت اعتماد خانوادهی زندهیاد کوشان، همین بس که در زمان حیات او همسرش هایده، به وی گفته بود که: «منصور، میدانی که عباس هر وقت برای دیدار تو به استاوانگر میآید، ضبط کوچکی دارد که هر چه میگویی را ضبط میکند؟ و منصور پاسخ میدهد: “عباس کارش را بلد هست، بگذار هر کار که میخواهد بکند. به او اعتماد کامل دارم”». در فیسبوک هم هایده همین گفته را نوشت و من در پاسخ او گفتم که: “من در باب اعتماد منصور، وامدار او هستم. اگر به من اعتماد نداشت که سکان سردبیری میهمان مجله «جُنگ زمان» را به من نمیسپرد”.
دیگربار از اعتماد منصور و اکنون خانوادهی او؛ هایده، همسر و فرزندانش خنیا و بردیا سپاسگزارم و امیدوارم که بتوانم به بهترین وجه آنچه برای ما به یادگار گذاشته است را در اختیار دیگران قرار دهم تا داوری در مورد او برای اکنونیان و آیندگان سادهتر باشد.
آنچه نگرانی اصلی منصور کوشان بود، تنها نوشتن نبود که آزادی بیان، نبود سانسور و برابری انسانها دلمشغولی همارهاش بود و به همینخاطر هم در این موارد بسیار گفته و نوشته است. به همین سبب در اولین بخش انتشار آنچه او نوشته به مطلبی اختصاص دارد که آزادی را به میدان بحث میآورد تا عرصهی دید خویش را روشن کند. در گفتاورد زیر که سخنرانی او در آلمان است، نفس آزادی به خاطر آزادی را نشانه رفته و امیدوارم که روزنهای باشد برای درک و شناخت بهتر دیدگاه او. اگرچه از تاریخ نوشتن این جستار حدود پانزده سال میگذرد، اما هنوز هم به باورم در بر همان پاشنهای میچرخد که در آن زمان. به همین سبب هم آن را انتخاب کردم که در روزهای آغازین سی و هفتمین سال برقراری حکومت اسلامی به نام «جمهوری اسلامی» هستیم و پرسشی که او در این جستار پیش روی ما گذاشته، بی پاسخ مانده است.
در پایان این پیشاگفتار، از حسن زرهی و نسرین الماسی که پیشنهاد انتشار نوشتههای زندهیاد منصور کوشان را پذیرا شدند و این امکان را فراهم کردند تا هر هفته اثری از او در اختیار خوانندگان مشتاق اثرهای جدی قرار گیرد، سپاسگزارم.
عباس شکری
اجازه بدهيد با اين توضيح شروع کنم که اگر در کلام من انتقاد و يا خردهای میيابيد، به اين معنا نيست که من و يا دوستان من همه از هرگونه انتقاد و يا خطايی بری بودهاند و يا هستند. هر انسانی که توهين آشکار و پنهان به ساحت انسان و انديشه و بيان را تاب نياورد، اگر اندگی آگاه باشد و اندکی هميت يا غيرت داشته باشد، نمیتواند انتقاد نکند، اعتراض نکند؛ ساکت و آرام باشد، منفعل باشد و زندگی باری به هر جهت را برگزيند.
انسانی هم که به اعتراض برمیخيزد، انديشهای، هدفی را دنبال میکند، به راهی در میغلتد که البته ممکن است در آن اشتباه هم باشد. مهم اين است که انسان يقين نداشته باشد که راه او، هدف او، انديشهی او تنها راه درست است و تغيير ناپذير نيست. مهم این است که انسان باور داشته باشد که ممکن است راهی را برگزيند که در آن کارکردهای لازم برای دريافت آزادیهای همهگانی وجود نداشته باشد. باور داشته باشد هنگام که دريافت به بيراهه میرود، میتواند راهی ديگر را برگزيند. مهم است که انسان به اين شناسايی و آگاهی برسد که هيچ شاهراهی در ابتدای حرکت نيست. راه اصلیِ رسيدن به آزادی و تشکيل يک جامعه با حکومت مردم آگاه، تاکيد میکنم حکومتی که بر اساس رأی و نظر مردمانی آگاه تشکيل شود، شناختن تمام کورهراههای صعبالعبور است. گذر کردن از شاهراه بدون آگاهی از راههای پيرامونیِ آن، حرکت کردن در توﱢهمها است. لازم است که با برآيندی از تجربههای راههای گوناگون راه در پيشِ رو را هموار گردانيم تا آينده و هدف روشنی پيشِ رویمان داشته باشيم.
تجربهی بسيارم در ايران، به ويژه به خاطر سالها روزنامهنگاری و فعاليت در جمع مشورتیِ کانون نويسندگان و تجربهی اندکم در خارج از کشور، من را با اين حقيقت تلخ رو به رو کرده است که بسياری از ما هنوز تعريف کامل و شايستهای از آزادیِ بيان و انديشه و حکومت دموکراسی نداريم و با همهی توش و توانمان در راه رسيدن به آن تلاش میکنيم.
از همين رو ناگزير به اين پرسش بودهام و هستم که پس چه گونه انتظار داريم بار ديگر به ورطهی سرنوشت بعد از انقلاب مشروطيت و هزار مرتبه بدتر از آن، سرنوشت بعد از انقلاب سال 1357 در نغلتيم؟
من بر اين يقين تأکيد میکنم که بهتر است زمانی به آزادی و خواستهایمان برسيم که بر آن اشراف کامل داشته باشيم. زمانی در راه مبارزه در راه آزادی گام برداريم که آن را به خوبی میشناسيم. رسيدن به هدفی که از آن شناخت دقيق و اصولی نداريم، جز اين که ما را باز با شکست رو به رو کند و دچار يأس و نوميدیمان گرداند، هيچ حاصلی ندارد.
تا کی بايد مدام تقصير را به گردن ديگران بيندازيم و خودمان را بری از هرگونه کنش سازندهای بدانيم؟
از اشتباههای انقلاب مشروطيت سخن نمیگويم که ممکن است بسياری از شما اشرافی کامل از آن نداشته باشيد. از انقلاب ۵۷ میگويم که کم و بيش همه در آن سهيم بودهايد. اين سهيم بودن به اين معنا نيست که به ضرورت عضو گروه يا سازمانی بوده باشيد و يا در تظاهرات خيابانی شرکت کرده باشيد. نه. همين که ايرانی بودهايد و در آن زمان سره را از ناسره تشخيص میدادهايد، در آن سهيم بودهايد. چه بسا کسی که درِ خانهاش را به روی انقلاب بسته است و امروز خود را به هزار و يک دليل بری از آن میداند، سهم بيشتری در انحراف و گمراهیِ آن داشته است. بنابراين اين جملهی بیمعنا و بیمسئولانهای که گاه شنيده میشود، مانند: “ما که از همان آغاز میدانستيم.” يا “خودتان انقلاب کرديد، خودتان هم جوابش را بدهيد!”، هيچ از بار مسئوليت تاريخی که بر دوش هر انسانی وجود دارد، نمیکاهد. من نمیتوانم هم خود را آگاه بر وضعیتی اعلام کنم و هم خودم را از وظيفه و مسؤليتی که در قِبال آن داشتهام، بری اعلام کنم.
بنا بر اين ما ناگزير به پذیرش اين واقعيت هستيم که همهی ما در برابر وضعیت موجودی که در سرزمينمان به وجود آمده مسؤل هستيم و همهی ما بايد در راه اصلاح آن بکوشيم و اميدوار باشيم که وضعیت تعالی حقوق انسانی با وحدت ما است که جامهی عمل میپوشد.
مهم اين است که در اين وضعیت دريابيم و بپذيريم که اين هدف و اين راه ما است. و گرنه، بسياراند راههايی که میشود طی کرد و بسياراند هدفهايی که میتوان بدون توجه کردن به سرنوشت هموطنان، سرزمينی که در آن ريشه و کنيهی ما قرار دارد، انتخاب کرد. من حتا بر اين يقين هستم که هر کس هر هدفی را برمیگزيند و هر راهی را میرود، از نظر خودش بهترين راه است و نه تنها ما اين حق را نداريم که او را از آن راه باز داريم که وظيفهامان است ابتدا آن را به خوبی بشناسيم و چنان که شناختی جامع يافتيم و بر تجربههای او اشراف نظری پيدا کرديم، به انتقاد، بله فقط به انتقاد نظری راه او بنشينيم و راههای بهتر را بشناسانيم و بر او بنماييم.
چه بسا کسانی راههايی را رفتهاند که از هدفشان دور بوده است و يا هدفی را دنبال میکنند که شناخت جامعی از آن ندارند. هوشيار باشيم که اين هر دو را با يک چشم و با يک قلم به تأييد يا تکذيب مخدوش نگردانيم. چهراههای به ظاهر شکوهمندی که در نهايت خود به باتلاقی میانجامند و چه کورههای صعبالعبور و باريک و تاريک که رهرو خود را به جهانی از شکوه وضعیت انسانی رهنمود میشوند.
در يک کلام، میخواهم عرض کنم من در اين بيست سال زندگی، کار، تلاش و کنکاش در نظام جمهوری اسلامی، که جز تجربهاش، همهاش نکبت و خفت و خواری و ذليل بودن بوده است، دريافتهام جز صراحت در کلام و گذر از صافیهای زندگی که زياد هم هستند، هيچ چيز ديگر نمیتواند بستر زندگی را هموار و قابل تحمل کند. از بس دروغ، ريا، دورنگی، نقاب، تزوير، شيادی، صيادی، تقلب، دزدی، بیحرمتی و ناآگاهی ديدهام امروز مقدسترينِ انسانها ـ اگر هنوز هم بشود برای اين کلمه معنا و مفهوم ارزشمندی تصور کرد ـ از نظر من کسانی هستند که حتا اگر به کار ناپسنديدهای از نظر من و شما و يا اخلاق جامعه سرگرماند، آن را پنهان نمیکنند. از نظر من مرد يا زنی که به خاطر آلوده نشدن به بسياری از پستیهای حکومتی میپذيرد که تن فروشی کند، چنان که دست کم شنيدهايد در ايران بسياری کليهی خود و يا خون خود را میفروشند، يا تن خود را در برابر بهای اندکی در اختيار رهگذری میگذارند، بسيار شريفتر از انسانی است که با هزار حيله و کلک هم با حکومت جمهوری اسلامی محشور است و هم خود را آزادی خواه و انسان دوست مینامد. در واقع اگر در زمانهی ما قديسی باشد و همان طور که گفتم هنوز برای اين کلمه ارزش و اعتباری قايل باشيم، پس همانا تنها قديسان زمان ما روسپیها و کلیهفروشان هستند که ناآگاهی، فقر، ستم و دهها ناگزيریِ ديگر وادارشان کرده است به شغلی روی بياورند که میدانند هنوز هم جامعههای بسياری از آن رویگردانند و هنوز هم متأسفانه، مردمانی چنان به آنان مینگرند که انگار نفرت سراپا وجودشان را فراگرفته است.
آيا بايد به دژخيمان تاريخ، به مسؤلان جمهوری اسلامی، به کسانی که خود را روشنفکر مینامند و در برابر هر گونه جنايت و خيانت به ملتشان ساکت مینشینند با نفرت نگاه کرد يا به انسانی که از سر ناگزيری شغل روسپیگری را برگزيده است؟ اگر از ديدگاه دينی و يا حتا اسلامی هم بنگريم به مراتب ارزش و اعتبار اين روسپيان هزاران برابر بيشتر از ديگرانی است که بر منبر اين میگويند و در خلوت آن کار دگر میکنند. يک روسپی بی آن که کار و درآمدش آزاری به ديگران برساند و يا سد راه رشد و تعالی کس يا کسانی و جامعه بشود، در برابر درآمدی که کسب میکند، انسان و يا انسانهايی را هم به نوايی میرساند. حرفهای است که در آن، در يک کلام، ايثار و يا لذت دادن به ديگری نهفته است. اما ديکتاتورها و دژخيمان و همهی وابستگان و همکارانشان چه میکنند؟ جز اين که برای راحتی و آسايش لذت خود، جان ميليونها انسان را متلاشی میکنند؟ سوهان روح بشری میشوند؟
اکنون که يقين دارم ناگزيریِ راه روسپی را دريافتهايم، بهتر اين که به مقولهی مستقيم مجلس امروز بازگرديم. يعنی ناگزيریِ اين جايی بودن ما. ما که تبعيدی يا مهاجريم، همه به ناگزير به اين راه در افتادهايم. زمانی که وضعیت زندگی و معيشت در وطنمان عرصه را بر ما تنگ کرده است فرار و يا سفر را ترجيح دادهايم. دريافتهايم که روان بودن بهتر از ماندن و نابود شدن است. يک نهر خرد میتواند راه به رودخانه و نهايت دريا بيابد و نهايت حيات خود را تداوم بخشد، اما يک باتلاق، هر چند هم بزرگ و پهناور باشد، سرانجام محو و نابود میشود و اثری از آن نمیماند.
اما آيا ما هنوز هم به دنبال همان هدف هستيم؟ هنوز در همان راه گام برمیداريم؟ هنوز هم نهری جاری هستيم تا حيات خود و ديگران را تضمين کنيم يا نه، فراموش کردهايم و در زندگی به ظاهر مرفه و بدون مشکلها غرق شدهايم و بی آن که خواسته باشيم همان باتلاق شدهايم؟
آيا کمترينِ ما، دست کم چنان زندگی میکند که شرافت يک روسپی را داشته باشد؟ آيا امروز که توانستهايم از تهديدها و تحديدهای حکومت جمهوری اسلامی رهايی يابيم، توانستهايم باز هم موقعيت خود را حفظ کنيم يا در تهديدها و تحديدهای جامعهی سرمايه داری و سوسياليستی کشورهای غربی و اروپايی گرفتار آمدهايم؟
روسپی، آن روسپی که بيمار نيست، زمانی که دريابد راهی به خطا را پيموده و يا انتخاب کرده است و وضعیتی را بيابد که خود را از آن برهاند، راهی ديگر را برای معيشت خود برمیگزيند، اما در ميان ما آیا هستند کسانی که با توجه به آگاهیاشان، از راه نادرست خود بريده باشند و زمانی که راه بهتری را دريافتهاند، آن را برگزيده باشند؟ آيا ما هم اگر دريابيم راهی را به اشتباه پيمودهايم، تن به انتخاب راه بهتر میدهيم يا اين که مینشينيم و به گذشته پر تلاتم و آيندهی موهوم میانديشيم؟
بیگمان در ميان ما کم نيستند کسانی که دريافتهاند اشتباه کردهاند، اما از انديشهیِ انديشه کردن ديگران هم چنان در خطا ماندهاند؛ نخواستهاند و يا نتوانستهاند که پيراهن چرکين و عفن را از تن خود درآورند و دور بيندازند؛ هر روز بيشتر از روز پيش در خود و ياران خود فرو رفتهاند و سوهان بیچراییِ خود و ديگران شدهاند.
به بیان ساده به نظر میآيد، اما همهی ما میدانيم که مردمان جامعههای دموکراتيک برای رسيدن به اين آزادی هيچ چارهای نداشتهاند جز دور انداختن پيراهن چرک و عفن انديشههای پيش از خود را. ما گمان میکنيم که اگر گذشتهامان، آن گذشتهی چرکين و عفن را، دور بياندازيم، تهی میشويم. از تهی شدن میهراسيم و باور نداريم که اين تهی شدن، میتواند آغاز انباشتن از روی آگاهی، دانايی و شناخت باشد.
مردمان جامعههای دموکراتيک هم به يقين همه روزگاری در همين ورطهای بودهاند که بودهايم و يا هنوز هستيم. اگر امروز به صراحت و بیمحابا به ابراز عقيدهی خود نشستهاند و اگر امروز به راحتی انديشههای ديگر را تحمل میکنند، از آن رو است که ابتدا به انقلابِ در خود رسيدهاند. همهی ما میدانيم که روشنفکران جامعههای دموکراتيک از هر نژاد و طبقه و با هر مرام و مسلکی، به روزی رسيدهاند که ناگزير به خانهتکانیِ خود شدهاند. خود را از انديشههای جزمی، بسته، خفته، عقب افتاده، يک بعدی، قالبريزی شده رهانيدهاند و پس از آن توانستهاند به انتخاب درست بنشينند و جامعهای دموکراتيک به وجود بياورند.
به يقين اين واقعيت هم وجود دارد که هميشه بودهاند در تاريخ کسان يا گروههايی که در انتخاب خود استوار ماندهاند و چه بسا که آن انتخاب درست و به جا بوده است و در تداوم راه، از ميان تجربههای بسياری گذشته و جان سالم به دربرده و آبديده و کارآزموده، وارد عرصهی کنش شده است. بیگمان در ميان ما هم هستند کسانی که به چنين انتخابی دست يافتهاند. اما آيا اين کسان آمادهاند که انتخاب خود را از ميان تجربههای ملت خود بگذرانند؟ آيا آن چنان هويت فردی و کولهبار خود را غنی و انباشته کردهاند که بی دغدغهی خاطری به جمع بپيوندند و بکوشند قطرهای از سيل خروشانی شوند که در بستر اصلیِ رسيدن به آزادیِ بيان و انديشهی بیحصر و استثنا، برای همهگان به طور يک سان، جريان دارد، بستری که در نهايت نجات ملتی را از ناآگاهی، فقر فرهنگی و اجتماعی ممکن میگرداند؟
تکرار میکنم. هر کدام از ما راه خود را بهتر میدانيم، اما آيا کسی هست که راه خود را از راه همهی ما با هم، راهی که خودش هم در آن سهمی داشته باشد بهتر بداند؟ به يقين هيچ کس نمی تواند به انکار راهی بنشيند که همه با هم و با آگاهی آن را ساخته و پرداخته کردهاند.
اعتقاد من اين است که راه رسيدن به آزادی، جامعهی دموکراتيک و داشتن آزادیِ بيان و انديشه، بدون هر گونه حصر و استثنای عقيدتی، زمانی ممکن میشود که همهی ما، هر کدام با حفظ هويت فردیِ خود، در راه تحقق آن بکوشيم. اين باور که بايد از عقيدهی فردی، از چهرهی فردی، از منيت فردیِ به جای خود و يا از غرور و دفاعِ به جای خود بگذريم و کسانی منفعل گرديم و مهرهی اين انديشه يا آن عقيده باشيم و سياهیلشگر اين مرام يا آن گروه و سازمان و حزب شويم، سالها است که رنگ و حنايش را باخته است.
زمانی که همهی مردم، تمام اقشار جامعهی درون ايران، از روی غريزه، احساسات، تجربه و آگاهیهاياشان دريافتهاند که ديگر نبايد گربهی رقصان اين و آن شوند، دريافتهاند به هيچ عقيدهی جزمی، هر چند عمومی، تن ندهند، بديهی است از کسان فعال و آگاه به سرنوشت خود به مراتب انتظار بيشتری میرود. اين باور وجود دارد که همه بپذيرند تا بستر رودی شوند که آبهای همهی نهرها، انديشههای همه سرريز آن است. اين باور وجود دارد که پس از بيست سال ستم ديگر کسی به انتظار دست ديگری ننشيند؛ کسی منتظر فرياد ديگری نباشد. هر کس خود، با استقلال و انتخاب خود دستش را بلند کند و فرياد بر آورد. هر کس خود بپاخيزد و به سهم خود تکهای از راه پر سنگلاخ رسيدن به آزادی در ايران را هموار گرداند.
آری، حرف من اين است. بياييد منتظر کشته شدنمان نباشيم؛ منتظر بر پا کردن مراسم سوگواری و جشن مرگ نباشيم، در انتظار دعوت هم ننشينيم، همه با هم آغازگر راهی باشيم که دير يا زود بايد آن را بپيماييم.
آيا اکنون که در اين جا گرد آمدهايم، دليل آن کشته شدن دوستانمان، محمد مختاری و محمد جعفر پوینده نیست؟ آيا در جشن مرگ به سر نمیبريم؟ آيا اگر دوستانی از ما، آن چنان فجيع و خوفانگيز جان خود را برای هدفشان، تعالی وضعیت انسانی، احراز سکوی دموکراسی، از دست نداده بودند، ما باز هم به دور هم جمع شده بوديم و اين چنين ناباورانه گذشته و خواستههايمان را مرور میکرديم؟ آيا به راستی باز فردا فراموش نمیکنيم که چرا دوستانمان کشته شدهاند؟ آيا نام و خاطرهای از آنان را به ياد میآوريم؟ انديشهاشان را به خاطر سپردهايم؟ آيا هدفمان، خواستمان، آن گونه از اين حادثههای ناگوار و رعبانگيز بارور شده است، که منيتهای نابهجای خود را از ياد ببريم؟ آيا رفاه و آسايشی که از برای زندگیِ همهی انسانها، دست کم، هم وطنانمان خواستار بوديم و اکنون خود به دست آوردهايم، حتا اگر اندک و ناچيز باشد و کوتاه و در گذر، ما را از رسيدن به هدفمان باز نداشته است؟ آيا هنوز هم به خاطر داريم که چرا تبعيد شدهايم؟ چرا مهاجرت کردهايم و از خانه و کاشانهی بومیِ خود دور شدهايم؟ چرا فرهنگ و تاريخمان را رها کردهايم؟
بیگمان بيشتر شما که در اين جا جمع شدهايد، بر اين باوريد که نه تنها زمانهی “میانديشم، پس هستم” سپری شده است، که نطفه و نهاد انديشهها در دل حرکتهای جمعی انسانها، در راه هدفهای بلند و بزرگ تعالی جمعی انسانها نهفته است. چنان که امروز ديگر انديشههای منفعل، انديشههای دور از وضعیت متعالی اجتماعی، سياسی، فرهنگیِ همهیِ سطحهای جامعه، نه تنها نمیتواند کاربریِ لازم را داشته باشد که به ناگزير در سيل خروشان معرفت جمعی گم است.
انسان امروز با حفظ امنيت جمعی، میتواند به حفظ امنيت فردی اميدوار باشد. امروز هر کس بخواهد انديشهاش رشد کند، هويت فردیِ خود را به منصهی ظهور برساند و با حضور آن، چراغی باشد در پيشِ رو، ناگزير به پذيرش هويت جمعی است. هويت جمعی هم به دست نمیآيد مگر با دست يافتن به آزادیِ انديشه و بيان، بیحصر و استثنا، برای همهگان به طور يکسان. هويت جمعی به دست نمیآيد مگر با تقويت نظامی که از آن تعريف دموکراسی بر مبنای دادههای تاريخی به دست دادهاند.
آن چه امروز مهم است و میتوان بر آن صحه گذاشت، بیزاری يکايک هموطنان از مرگ، از سياهی، از بیحرمتی به انسان، از ناديده گرفتن حقوق ديگران است. اما متأسفانه، آن وحدت لازم، آن وحدتی که زندگی، شادی و جهان مشترک استعدادها، فعاليتها و دستآوردهای يکايک ما را به وجود میآورد، نه تنها وجود ندارد که گاه حرکتها و انديشههای خلاف با آن، اين جا و آن جا ديده میشود. چرا؟
به راستی اگر هر يک از ما، يا هر گروه و جمعيت و سازمان و نهادی از ما، موفق شود روی سکوی قدرت بايستد، جايی برای ديگران میگذارد؟ آن چه را امروز خود میخواهد در اختيار ديگران میگذارد؟ آيا هر کدام از ما نمیخواهيم ديگری منفعل باشد؟ آيا هر کدام از ما نمیخواهيم ديگری به سود ما در جمع ما حضور يابد؟
بیگمان اگر در همهی ما به طور يک سان اين انديشه و اين حرکت وجود نداشته باشد، متأسفانه در جمعیِ از ما وجود دارد؛ خواستهايم که ديگران حامی ما باشند؛ خواستهايم ديگران انديشهی ما را بپذيرند، بدون آن که به انديشهی دیگران توجه کرده باشيم و يا فرصت و بحث و انتقاد باشد؛ خواستهايم ديگران را به راه خود بياوريم و خواستهايمان را به آنان بقبولانيم. هرگز نخواستهايم همه برای همه باشيم؛ نخواستهايم همه برای آن گروه کثيری که در داخل ايران، در چنگال سياه فقر فرهنگی، سياسی، اجتماعی به سر میبرند، تلاش کنيم.
هنوز در اين جا و آن جا از آزادیِ مشروط، از وضعیت سياسی، اقتصادی، اجتماعیِ مشروط دم میزنيم. آيا آيندهی اين شرطها، بار ديگر قانون اساسیِ عقب افتادهی جمهوری اسلامی و ديکتاتوریِ پهلوی را پيش روی ما قرار نمیدهد؟
بارها گفتهام و باز میگويم، ما که در درون جامعههای باز و آزاد زندگی میکنيم و نوعها و قسمهای گوناگون رسانههای نوشتاری، شنيداری، ديداری را در اختيار داريم، اگر به دنبال مطالعهی جدی نرويم و خود را مسلح به آگاهیِ هر چه بيشتر و شناخت عميق از همهی جنبههای حيات بشری نگردانيم، اشراف کامل بر سرنوشت خود پيدا نکنيم، چه گونه انتظار داريم ملت ايران، در آن فضای خوفانگيز سانسور و دنيای بستهی تک صدايی، شناخت و آگاهی از سرنوشت خود بيابند؟ چه گونه باور کنيم که ملتی به پای صندوقهای رأی رفته است و رأی داده که از اين پس حق دادن رأی و اظهار نظر ندارد، رأی داده است که تمام اختيارات خود، اعم از جان و مال و ناموس خود را به ولايت فقيه تفويض کند، به او واگذار کند.
بله، باور نمیکنيم اما اين اتفاق بارها افتاده است. حتا فردی که دم از روشنفکری و آگاهی و شناخت میزند، هر زمان که در يکی از انتخابات جمهوری اسلامی شرکت میکند، اعم شهری يا کشوری، در دوم خرداد يا زمانی پيش يا بعد از آن، خود با دست خود آزادیاش را در گروِ خواستهای يک گروه با يک نوع عقيده، آن هم عقيدهای چنين غير انسانی، گذاشته است. پذيرفته است که نادان، ناآگاه، بیشعور و ابله است. چرا که نه در يک ماده، که در مادههای متعددی از قانون اساسیِ جمهوری اسلامی، بارها مستقيم و غير مستقيم، اين جنبهی ناانسانی وجود دارد. بیگمان تمام حکومتهای عقيدتی چنين بودهاند و چنين خواهند بود و سرنوشت انسانها، به عنوان مهرهها و ابزارهای مطيع مطرح است.
اکنون با توجه به اميدهای از دست رفته، با توجه به اين که حتا بخشی از جامعهی ايران که اهل فرهنگ، ادب و هنر است، در استحالهی جمهوری اسلامی قرار گرفته و يا در حال ذوب شدن در پرتوهای ولايت فقيه و محمد خاتمی است، و هويت انسانی و استقلال جمعی و فردیِ خود را فراموش کرده است و نادانسته يا دانسته آن میکند که سزاوارش نيست، شايستهی هيچ انسان اهل فرهنگ نيست، چه بايد کرد؟
از شما میپرسم. از همهی هموطنانم در سراسر اين کرهی خاکی میخواهم که به اين پرسش من پاسخ بدهند. در اين وضعیت که حتا روشنفکر ايرانی هم در داخل مرزها ناگزير به نادانستهگی میشود، ناگزير به ناآگاهی میشود، چه بايد کرد؟
آيا باز بايد فقط برای عقيده و انديشههای خود و گروهها و جمعيتها و سازمانها و حزبها و نهادهای خود فعاليت کنيم يا زمان آن فرارسيده است که با هويت بخشيدن به شخصيتمان، با مسلح کردن خودمان از طريق فرهنگ، به جمعهای بیشمارش بپيونديم و يک صدا خواستار آزادیِ انديشه و بيان برای همهگان به يک سان باشيم تا بازگشت به سرزمينمان و زندگیِ آزادانه در وطنمان ممکن شود؟
ما بايد يقين بدانيم که حضور هر کدام از ما در جمع، نشانهی دلبستگیِ ما بههويت فردیامان است که میکوشيم برای تجلی و نمايش آن، جمع را تقويت کنيم.
ژانويهی ۱۹۹۹
منبع : شهروند