logo





شکل دردناک مسخرگی

چهار شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۱ فوريه ۲۰۱۵

مهدی استعدادی شاد

mehdi-estedadi-shad.jpg
چندین هزار فرسنگ فاصله؛ دور از زادگاه؛ دور از محیط آشنا و آشنایان. سالها در غربت.

اکنون، بایستی راه بیفتم. همراه شوم! همراه شده ­ام؟ نمیدانم! بایست در وسیلۀ نقلیه نشسته باشم! نشسته ­ام؟ نمی دانم!
البته الان دیگر فرقی نمی کند که درست و دقیق بدانی ساعت چند است یا کجایی.

مُهم این است که در هر حالت تنی چند نشسته ­اند ، بودن یا نبودنت میان آنان، تفاوتی در اصل قضیه نخواهد کرد.
همین که دلت با ایشان باشد، کافی است. کفایت می کند اگر که حتا ذهنت را همسفرشان کنی. همسفر آنانی که در ماشین نشسته ­اند. در خودرویی که فرمانش دست رضی است.
*
رهسپارند. رهسپار مراسم خاکسپاری دوست. دوستی که بعد از ظهر امروز در گورستان به خاک سپرده می شود. آن جا قلبی سرشار از همدردی و مهربانی زیر خاک خواهد رفت.

بنابراین رهسپار شو! همراه دوستان. اگر جسمت نمی کشد، و بیمار و افتاده ­ای، ذهنت که می تواند همراه شود! پس رهسپار شو!ارادۀ تصور را که از تو دریغ نکرده­ اند.
*
وقتی کنار دوستان گپ و گفتی به راه است، بایست خوش بگذرد. اما الان چُنين نیست. کسی دلخوش نیست. حتا اگر خویشِ خیام باشد و معتقد به خوشباشی.

در مرگ دوست، همه غوطه ور درغم و اندوهند.

با این حال، ناگهان، صحبت میان دوستان گُل می اندازد. نفس ها گرم و فضا لطیف می شود. هر کدام خاطره­ای از عزیزی می گویند که از دست رفته است.

روایت های دوستان موسیقی متنی هم دارد. پخش صوت ماشین مشغول کار است. گرچه رضی هم مواظب است که صدای موسیقی حرف ها را مختل نکند.

با این حال ترانه ­ها را نیز می شود شنید. وقتی بخشی از خاطرات دوستان را در قبل شنیده باشی ، خود به خود يك گوشت به جانبِ صداى ديگرى مي رود تا شايد با ترانۀ خنیاگرانی اصیل، لحظه ­هایی محیط را فراموش كنى و دور و برت را حس نكنى . روند زمان، گویا، تعلیق یافته در خود فرو می روی. حسرت زمان از دست رفته را نمی خوری. برای احیاء دورۀ سپری شده تلاش نمی کنی. اما گذشته معجزه­ آسا زنده می شود...

*

روزهای حول و حوش انقلاب ۲۲ بهمن است.
پس از چند شب بیداری و پاسداری، می رویم خانۀ خاله. چهار ، پنج جوان فامیلیم. نوزده تا بیست و دو ساله. دور هم نشسته با شوخی و گپ های همیشگی. منتظر آماده شدن کتلت های معروف خاله­ و صرف شاميم.

یکباره برنامۀ تلویزیونی که دیگر آرم و سرود شاهنشاهی را ندارد، جلب توجه می کند. همگی میخ خبر می شویم.

گوینده، که اسمش علی حسینی است، با چهره­ای هیجان زده و مضطرب از محاصرۀ ساختمان تلویزیون می گوید. از مجاهدین و فدائیان می خواهد که برای دفاع از سنگرهای انقلاب بشتابند و محاصره را بشکنند.

مثل سایر همسن و سال ها هیجانی و آشوبزده، همه چیز را می گذاریم و راه می ­افتیم.

در میان ما، آن که همافر نیروی هوایی است می گوید در خانۀ خواهر مهاجرت کرده چند تا ژ- سه قایم کرده است. بهتر است سر راه آن ها را از بالای یوسف آباد برداشته و مسلح سراغ مرکز تلویزیون برویم.

سه چهار نفر باقی، همه سرباز و گروهبان وظیفۀ فراری هستیم. کار با اسلحه را در خدمت اجباری آموخته­ ایم.

از محلۀ تهران نو در سمت شرقی شهر راه می­ افتیم. به طرف عباس آباد در شمال شهر...

*

صدای رضی، یک هو، مرا از دنیای خاطرات بیرون می کشد. از من می پرسد: "اگه صدای موسیقی اذیتت می کنه و نمیزاره بخوابی،ببندمش؟"

کنایه می زند؛ به سکوت و چشم بستن چند لحظه­ ایم. می گویم: "نه! تمرکز کرده­ ام!"

اما نمی گویم که با یک گوش صحبت دوستان را شنیده ­ام و با گوش دیگر با صدای خواننده رفته ­ام به قدیم ها.

باقی سرنشینان که حرف های رضی و مرا گوش داده ­اند، لبخندی می زنند. از حالت صورتشان برمی آید که آنان نیز متوجه تصنيف بوده­ اند.

رضی صدای پخش صوت را کمی بلندکرد، صدای فریدون فروغی فضا را در بر گرفت . ترانه ­اش انگاری شرح حال ما ست :"... دیگه فریاد رسی نیس/ مثل لاک پشت تو خودم قایم شدم/ ... بارون از ابرا سبکتر می پره/ هرکسی سر به سوی خودش داره...".

*

صحبت دوستان دراین جا به چرایی و چگونگی درگذشت دوست می رسد که ماجرایی کمدی دراماتيك بوده است. غمناکی و مسخرگی توامان. او که به قول خودش با شیمی و پرتو درمانی چند ماهه سرطان را زمین زده بود، شب حادثه و طبق روال روزهای اخیرش مشغول رجز خوانی شده است.

برای دوستان همقطار کرکری می خوانده است که دیدید چطور زمینش زدم. دوستان هم از سر نگرانی به وی گفته ­اند فلانی کمی کوتاه بیا! هیجان برای تو خوب نیست.

ولی او منکر هیجانزدگی خود، داستان پیروزی خود را تکرار می کرده و شعار داده است که با امید هر دشمنی را می شود زمین زد.

اما هنوز جمله به تمامی از دهانش بیرون نرفته بوده که به سرفه افتاده است. سرفه پشت سرفه! گرفتگی نفس و خلاصه در حین غافلگیری همگان آن چه نباید اتفاق می افتاده، اتفاق افتاده است.

فشار سرفه ­های ممتد، شاهرگی دور قلبش را ترکانده است و یکباره ایست قلبی می کند.

مرگ، ناغافل سراغش را می گیرد. ناغافل زانوهایش خم می شود و روی زمین می افتد. مرگ مسخره­ ای که از دریچه قلب تو آمده، برای همیشه جان دوست را به چنگ گرفته و ما را سوگوار ساخته است.

*

در همان لحظه که با شنیدن ماجرای مرگ دوست بین ما سکوتی ممتد برقرار می شود، دوباره به گذشته برگشته ­ام.

توی ماشین تنگ است. بغل هم چپیده ­ایم. راننده، به رغم آمد و شد خطرناک، از میان مینی بوس ها و وانتهای بارکشی که پُر از آدم های اسلحه به دست اند ویراژ می دهد.

بلبشویی به راه است بی نظیر. برخی همین طور الا بختکی تیر هوایی شلیک می کنند.

در این شرایط هر آدم عاقلی نسبت به آرمان انقلاب دُچار تردید می شود. ما ولی هنوز عقلی نداریم. تلخی نچشیده ­ایم. بی خیال وذوق زده چهار نعل به پیش می تازیم.

در هیستری دسته جمعی به قیام علیه دستگاه سلطنت برخاسته­ ایم که در دهه ­های آخری با جنون آریامهری اداره می شد. گويا به ايشان امر مشتبه شده بود که می تواند بحران های جهانی را مدیریت کند. در مصاحبه ­ها برای "چشم آبی ها" موعظه می کرد که رهنمودهای وی را به کار ببندند.

در آن آشفته بازار" خدا، شاه و میهن"، هنوز اسلحه گیرمان نیامده تا در مراسمی که معلوم نبود عزاداری است یا کارناوال، خودی نشان دهیم. بعد از دو راهی یوسف آباد، می پیچیم توی فرعی.

همافر هی به راننده می گوید بپیچ به چپ، بپیچ به راست. می خواهد هرچه سریع تر به اسلحه­ های قایم کرده برسيم. دو سه کوچه مانده به مقصد، اما خیابان را مسدود کرده­ اند.

کسانی پشت کیسه ­های شن، لاستیک کامیون و در و تختۀ کُپه شده، سنگر گرفته ­اند. فرمان ایست می دهند.

اولی را جدی نمی گیریم. اما دومی را چرا! چون از بالای سرمان گلوله می گذرد. ماشین کاملا توقف می کند. یک لحظه جُنب نمی خوریم.

همه هول شده و گیج هستیم. خیلی ترسیده ­ایم. آن قدر حواسمان پرت بوده که تمام راه متوجه نشده­ ایم صدای ضبط ماشین بلند بوده است.

راننده دستگاه پخش صوت را می بندد. چند نفری از پشت سنگر با هم و با داد و فریاد می گویند که دست ها روى سر پیاده شویم.

دوست همافر ما در جواب فریاد می زند که :"- من همافرم! می خایم بریم ساختمون تله ­ویزیون.

از پشت سنگر دوباره یکی داد می کشد:"- گفتم دست بر سر پیاده شین.

در حین بگو و مگوی دوست همافر ما و افراد پشت سنگر، یکی که آن طرف داغ کرده، تیر هوایی شلیک می کند. توی این موقع ها کسی صبر و تحمل ندارد!

دوست همافر و مایی که جرقه گلوله را بالای سر خود دیده ­ایم، بایست کوتاه بیائیم. معلوم نیست که سر و کله عقل آن وسط چگونه پیدا شده که چنین فرمانی داده است. شاید هم غریزه و میل زندگی بوده که مای چشم بسته را راهنمایی کرده است؟ بی خود نگفته ­اند راز بقا!

دوست همافر ابتکار به خرج می دهد و کارت شناسایی خود را به طرف سنگر پرتاب می کند.

دوباره شلیک هوایی. اینبار کمی پائین تر از دفعه قبلی.

چاره ­ای نیست. همگی فریاد می کشیم داداش شلیک نکن! خودی هستیم. دست بر سر از ماشین پیاده می شویم.

ده متری با سنگر فاصله داریم. پسری، حتا جوان تر از ما، ژ- ث به دست از پشت سنگر بیرون می آید. کارت شناسایی را از روی زمین بر می دارد. زیر همان نور چراغ برق خیابان، نگاهی به آن می اندازد. رو به سنگر می کند و می گوید:" اصغر کارتش دُرسته!"
دو نفر دیگر از پشت سنگر طرف ما می آیند. بزرگ تره که گویا فرمانده سنگر هم هست، می گوید:"- دو دفعه بهتون ایست دادیم گوش ندادین!

همافر حرفش را قطع می کند و می گوید:"- داداش می خایم برای کومک خودمون رو برسونیم به ساختمون تله­ ویزیون! خبر اومده که ساواکی ها بهش حمله کردن!

فرمانده سنگر، اسلحه را در دست خود جا به جا می کند. بادی به غبغب انداخته، می پرسد:"- پس چرا از این طرف اومدین؟ این راه که دورتره!

دوست همافر ما تیز هوشی می کند. نمی گوید که برای برداشتن اسلحه آمده ایم. جواب می دهد:"- خیابون اصلی خیلی شلوغ بود. گفتیم از این راه زودتر می رسیم.

جوان همسن و سال با تحکم می گوید:"- این جا رو که کمیته دو روزی میشه بسته!

دوست همافر ما می گوید:"- ولی به خدا ما نمی دونستیم.

فرمانده سنگر که دیگر اعتمادش جلب شده در جواب می گوید:"-خُب. همین جا ماشینتون بزارین و پیاده برین! چارصد متر جلوتر نیز یک سنگره و راه بسته! یک اسم عبور بهتون می دیم که راحت رد بشین!

جر و بحث سودی ندارد. باید گوش داد. همه بهم نگاه می کنیم و یک خیلی ممنون محکم می گوئیم.

از اینکه همینطوری نفله نشدیم و الکی نمردیم خوشحالیم.
راننده ما ماشین رو پائین سنگر تو کوچه فرعی پارک می کند و بر می گردد. ما دنبال همافر راه می افتیم. خیابان سربالا را می پیمائیم. سه تا کوچه بعد از سنگر، خانۀ خواهر او است.

برابر یک ساختمان چهار طبقه می ایستیم. دوست ما در خانۀ خواهر را باز می کند. پله ­ها را بالا می رویم. تا طبقه سوم.
اما همین که می خواهد در آپارتمان را باز کند، همسایه هم طبقه­ ای در منزل خود را می گشاید و می پرسد، شما؟

دوست ما آشنایی می دهد. همه سلام و علیک می کنیم.

آنان می دانند که اهالی خانه مسافرت رفته ­اند. تعارف می کنند و نمی گذارند داخل خانۀ خالی خواهر دوستمان شویم.

آن جا غیر از ما، دو خانواده دیگر و سه چهار تا بچه هم هستند. از وضع ما می پرسند. می گوئیم که می خواستیم به کمک تلویزیونی ­ها برویم.

از سر مهربانی مانع ادامه رفتن ما می شوند. می گویند الان بیرون خطرناک است. یک چای می نوشیم. کمی اضطرابمان فروکش می کند.

خلاصه برای آن که ایجاد شک و شبهه نکنیم، دو ساعتی آن جا می مانیم. از خیر برداشتن اسلحه بدون این که چیزی به هم گفته باشیم می گذریم. صاحبخانه تا در ساختمان همراه ما می آید تا به قول خودش وضع امنیت را سنجیده باشد.

در مدت حضور در خانۀ همسایه، خوشبختانه، خبر می ­آید که محاصره منتفی شده و دیگر خطری تلویزیون را تهدید نمی کند.

در آن دو ساعت، به جز نوشیدن چای و گپ و گفت راجع به اوضاع، یک بار هم پشت بام می رویم که چیزی ببنیم اما چیزی دستگیرمان نمی شود. در تاریکی فقط صدای تیر و شلیک شنيده مي شود.

از ماجرای رودررویی با جوانان پشت سنگر هم نمی گوئیم تا باعث ترس و هول بچه ­ها نشویم. سرانجام رفع زحمت می کنیم و قول می دهیم که با احتیاط به خانه برگردیم.

از ساختمان خانۀ خواهر دوستمان که بیرون می آئیم، اوضاع آرام شده است. صدای تیر نمی ­آید.

دو کوچه را دور می زنیم که با دوستان پشت سنگر روبرو نشویم. آرام و آهسته ماشین را بر می داریم و به سوی خانۀ خاله بازمی گردیم.

توی راه با یکدیگر سر به سر می گذاریم که چطور می توانستیم به راحتی شربت شهادت را بنوشیم و عکسی روی حجله شویم.

*

هنوز خاطرات آن شب دوستان را مرور نکرده، دوستانی که نمی دانم الان چه می کنند؟، رشته افکارم پاره می شود... رضی دوباره دست برده به تکمه پخش صوت...

خواسته صدا را کم کند. بقیه معترض می شوند. از گذشته یکباره کنده می شوم و به هوش می آیم.

صدای فرهاد و گروه همخوان است که"والا پیام دار" را می خوانند. صداهایی که موقع رسیدن به نام محمد بر آن تاکیدی مُشدد می کنند.
صداها، چه خواننده و چه گروه همخوانان، فرافکنی های ترانه سرا را بازتاب می بخشند که آرزوهای روز خود را به توهم گذشتگان قرن ها پیش وصل کرده است. گذشتگانی که به هیچ وجه با توصیف امروزیشان جور در نمی آیند.

دیگر هر بچه مدرسه ­ای نیز فهمیده که سپاه اسلام نه برای گسترش معنویت بلکه برای اعمال قدرت و جهانگشایی و کسب غنیمت فعال بوده است. اتحادی از جنگجویان قبایل بیابانگرد در راه اشغال تمدن های دیگر.

از خودمان می پرسیم که چه روحیه ­ای آن وقت ها حکمفرما بوده که چنین آهنگی آ نقدر گُل کرده است؟

چطور چنین ستایش بی در و پیکری از انگیزه و رفتاری همه گیر شده بود، که ضایعاتش برای زندگان و مردگان اکنون از روز روشنتر است؟

الان دیگر می دانیم که قول و قرارها و وعده­ های ترانه، حرف توخالی و کشک بوده است. ترانه­ ای که می گوید کشور با کفر برقرار و استوار می ماند ولی با ظلم نه!

ما که بیش از سه دهه شاهد ظلمی تداوم دار بوده ­ایم . به جز قربانی شدن دستجات مختلف و جماعت های متعدد، آب هم از آب تکان نخورده است.

یکی از دوستان سراغ جزئیات ترانه می رود. ترانه­ ای که مدعی است "پیام دار عبای وحدت را بر سر پاکان روزگار" کشیده ­است. پاکانی که به طبع آزاده هم بوده چون تیغ بر ستم کشیده­ اند ؛ و خلاصه از سنخ این مدیحه سرایی های مرسوم است که با اصل قضایا اصلا منطبق نیستند. کافی است روحیه و اقدامات سپاهیانی را در نظر بگیریم که اسلام را جهانی کردند؛ با تصرف سرزمی نها و تحمیل فرهنگ و زبان خود.

وی با ظرافت واقعیت زیر را توضیح می داد که عموم مردم گول تبلیغاتی را خورده که خودشان مضمون هایش را کوک کرده­ اند. آن هم برای قوت قلب­ یافتن و مبارزه با رژیم پیشین.

*

صحبت این جاها باید تمام می شد. چون به نزدیکی گورستان رسیده­ بوديم . دیگر وقت گفتگو نبود.
دسته جمعی باید دوست را به خاک می سپردند و بعد غمزده به تنهایی ­های خود بازمی گشتند. مردمانی بی ستاره که دیگر دلخوشی نداشتند...


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد