یکراست زل زده توی چشمهایم،
تا دیروز هزار باراشک ریختی
مشتها را گره کردی،
مثل دوران کودکی
سر لج که می افتادی، کسی حریفت نبود
تا نیمه های شب خواب به چشمانت نیامد
مدتهاست خواب را با چشمان خواب آلوده ات
به روز می سپاری
از مادر خواستی برایش دعا کند
برای شهری که درخون وآتش می سوخت
برای زنانی که پیشتاز فتح شهر بودند
گفتی:
"کی مردانگی زن را ابداع کرد؟"
بهتر از آن می توان بازگفت
قدرت زنانگی را...؟!
پنجره را که گشودی ،
بادسحر به خانه هجوم آورد
وتونفس کشیدی وخواب آشفته ات
وسوسه ای بود،
میان رفتن وماندن
گفتی:"من که پایم قرص ومحکم به زمین چسبیده"
گفتی:
"قلبم آنجاست،
،اما
یارای رفتنم نیست"
به کتابخانه نگاه می کنم،
به دیوار،
به عکسی که یکراست زل زده توی چشمهایم،
باآن کلاه وستاره که برپیشانیش
هنوز می درخشد
گفتم:
"به عمو نگاه کن، آرام خواهی گرفت"
تبسمی برلبانش نشست وآرام گرفت
گفتم: "دیری است ازدورباطل زدن بیزارم،
وازحرفهایی که بوی کهنگی می دهد
گفتم:
"ازاندیشه های کپک زده۰۰۰،
ازحرف بی عمل،
ازلاف زدن
بیزارم"
گفتی:"سهم ما از زندگی چیست؟"
گفتم:"دیری است کوه نرفتم،
تا آویشن کوهی برایت بیاورم"
گفتم:"درحسرت آن سالها می سوزم
گفتم،"کاشکی زمان ازحرکت می ماند،
کاشکی نسیم آزادی
درسرزمین سوخته ام دگربارمی وزید"
پنجره باز بود..
خانه پر بود از باد سحرگاه
تو نفس می کشیدی
و خواب نشسته بود در چشمانت..
رحمان 10بهمن93
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد