logo





ســـــتيزِ کهـنه و نـو

بخش ششم: به کجا چنين شـتابان؟

پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۳ - ۰۵ فوريه ۲۰۱۵

ابراهیم هرندی

Ebrahim-Harandi.jpg
گفتيم که شاملو، شاعری بزرگ، زبان آوری بی همانند، روزنامه نگاری شتاب زده و جنجالی، پژوهشگری نابلد و انديشمندی شفاهی بود. او همچنين روشنفکر زمانه خود بود و مانند ديگر روشنفکرانِ آن روزگار، می دانست چه نمی خواهد، اما نمی دانست چه می خواهد و يا آن که خواستار چگونه جامعه ای بايد باشد. انگشت شماری از آن روشنفکران که می دانستند چه می خواهند و برای آيندهِ کشور نسخه می پيچيدند، در رهنمودها و راه گزينی های خود نشان دادند که چيزی درباره گفتمان ها، پديده ها و موضوعاتی که می گفتند و يا می نوشتند، نمی دانستند و آگاهی و دانش چندانی درباره آن ها نداشتند. اين گونه بود که پس از انقلاب و بلواهای پیآيندِ آن، پرونده بسياری آنان برای هميشه بسته شد. نمونه اين روشنفکران، جلال آل احمد بود که شايد بلندپايه ترين روشنفکر ايرانی در زمان خود پنداشته می شد. آل احمد رويکرد به شرق را برای درمان غرب زدگی پيشنهاد کرده بود و با ستايش از کسانی چون شيخ فضل الله نوری و خمينی، اسلام را ابزار مناسبی برای در امان بودن از آسيب های فرهنگ غربی می پنداشت. برپايی حکومت اسلامی در ايران سبب شد که همه دستاوردهای انديشگیِ جلال آل احمد در اندک زمانی پوچ و بيهوده پنداشته شود و پرونده وی در گستره روشنفکری ايرانی بسته شود. احمد شاملو در شعری که بمناسبت مرگ آل احمد نوشته بود، او را "مردِ روشن که به سايه رفت"، خوانده بود. پس از انقلاب، که درخت انديشه ها و آرمان های آل احمد به بار نشسته بود و شايد پنداره روشن وی در ذهن شاملو به تاريکی گراييده بود، گفته بود که آن شعر را برای آل احمد ننوشته بوده است.

احمد شاملو، فرزند زمان خويشتن و بود، در زمانه ای که ستيز کهنه و نو از ميدان سياست به گستره های ديگر تارانده شده بود، زمانه از او شاعری خطابه سرا و رجَزخوان ساخته بود و پرچم مبارزه با سنّت گرايان فرهنگی را بدست او سپرده بود. اين چگونگی نام شاملو را تا به امروز، در تیررس مرزبانان سنّت های کهن و ملاهای اديب قرار داده است. برای نمونه ببينيد شفيعی کدکنی در نامه ای به دوستی، درباره وی چه نوشته است:

"حق این است که شاملو را برای نسل جوان امروز باید «تجزیه» و «تحلیل» کرد. ممکن است در این تجزیه خیلی از محسنات او تبدیل به نقاط ضعف شود ولی به هر حال، از این کار گزیری نیست. این کار را آیندگان با بی ‌رحمی خواهند کرد. اگر جوانان امروز بدانند که شخصیت ادبی آقای شاملو چگونه تشکیل شده است، هرگز این گونه عمر خود را صرفِ شعر، آن هم شعرِ این ‌طوری - که در روزنامه ‌ها می‌ بینیم - نخواهند کرد. تو بهتر از هر کسی می ‌دانی که آنچه ا. بامداد یا احمد شاملو را می ‌سازد اگر به صد جزء تقسیم شود، پنجاه تا شصت درصدش ربطی به شعر ندارد. این شهرت و اعتبار نتیجه پنجاه شصت سال حضور مستمر در روزنامه‌ ها است. مدتی حزب توده او را بزرگ می‌ کرد، بعد سلطنت‌ طلب‌ها، بعد چریک‌ ها، ‌حالا هم همه ناراضیان از اوضاع کنونی. و این بزرگ کردن‌ ها به هیچ وجه صد در صد به شعر او مربوط نیست، مربوط به موقع ‌شناسی اوست و به قول خودش - با الهام از تعبیری از مایاکوفسکی - «سفارش زمانه» را پذیرفتن. نه اخوان، نه فروغ، نه نیما، نه سپهری، هیچ ‌کدام این طوری سفارش زمانه را نتوانستند بپذیرند. در تهران که بودم، یکی از دانشجویان علوم اجتماعی صد شماره مجله "آدینه" را برای یک مطالعه فرهنگی تحلیل کامپیوتری کرده بود. می ‌گفت: در این صد شماره، در تمام شماره‌ ها - جز چند مورد استثنایی - نام شاملو آمده است و در تمام موارد با القابی از نوع «شاعر بزرگ مهین ما»، «شاعر بی ‌همتای».... ... عناوینی که الان به یادم نمانده و راست می‌ گفت.... درباره شاطر عباس صبوحی اگر تبلیغ شده بود حالا جایزه نوبل را به اولاد و احفادِ شاطر عباس می ‌دادند، شاملو که جای خود دارد. می‌ بینی که از صد جزء سازنده شخصیت او، چهل پنجاه درصدش که مربوط به شعر اوست با چه ضمایمی همراه شده است تا به این حد رسیده. آن شصت درصد یا پنجاه درصد دیگر عبارت است از سردبیر ده ‌ها نشریه داخل و خارج مملکت بودن از "سخن نو" پنجاه سال پیش تا "آشنا" و "خوشه" و "کتابِ هفته" و "کتابِ جمعه" و "ایرانشهر" و از نویسنده "کتاب کوچه" بودن تا... و از مترجم «پابرهنه‌ها» و شعرهای «لورکا» و «آراگون» بودن تا... و از داشتن آن صدای گرم و سوخته ‌ای که شعرهای خودش را و نیما و مولوی و خیام و حافظ را بخواند و در هر خانه روشفکری نواری از او موجود باشد و از درگیری‌ های ادبی او با خانلری و نادرپور و... تا درگیری با سعدی و فردوسی و انکار شاعری آنان. اینها آدم را شاعرتر نمی ‌کند ولی مشهورتر که می‌ کند.1

اين متن کوتاه، نمونه درخشانی از نوشته سنّت گرای کلافه ای ست که پرخاشگر و درشت گو، در خيالِ خود به ميدان مبارزه با نماد ادبياتِ مدرن فارسی رفته است. از اينرو، نويسنده در اينجا، بجای شعر ِشاملو، خود او را تجزيه و تحليل می کند و به "صد جزء شخصيت ادبی" می پردازد. در اين راستا، نيم جمله ی "حالا هم ناراضيان از اوضاع کنونی" درخور پُرنما کردن و درنگ و اندی ژرف انديشی ست، زيرا که اين ناراضيان را در برابر "راضيان از اوضاع کنونی" آورده است که نويسنده خود را يکی از آن ها می داند. پس "از اين موضوع چنين برمی آيد که"، همه فتنه ها زير سر اين ناراضيان است که مانند پيشينان ناخلف خود، يعنی توده ای ها و سلطنت طلب ها و چريک ها، اين جور آدم های ناباب را پررو می کنند. چيدمان واژگانی اين جمله چنان است که انگار نويسنده، "سلطنت طلب ها" و "چريک ها، را بجای اراذل و اوباش آورده است تا "عفت کلام" را حفظ کند.

به کجا چنين شـتابان؟

اگرچه در اين نوشته، شفيعی درصدی از اعتبار شاملو را بازتاب شعرش می داند، اما در دو سطر پس از آن می نويسد که؛ " این بزرگ کردن‌ ها به هیچ وجه صددرصد به شعر او مربوط نیست." سپس بی که سخنی از شعر شاملو بميان بياورد، می نويسد؛ "می‌ بینی که از صد جزء سازنده شخصیت او، چهل پنجاه درصدش که مربوط به شعر اوست با چه ضمایمی همراه شده است تا به این حد رسیده." اما من هرچه کردم، نتوانستم آنچه را که استاد شفيعی نوشته است، ببينم زيرا که در اين نوشته، سخنی از شعر شاملو نرفته است. البته ياد گرفتم که شخصيت شاملو، "صد جزء داشته است، اما با آن تبليغاتی درباره اش شده است، شاطر عباس صبوحی هم می توانست نوبل بگيرد، اما شاملو نتوانست!"

ريچارد رورتی، فيلسوف امريکايی برآن است که هر کسی، خوشه ای واژه در ذهن خود دارد که با کاربرد واژگآنِ آن، به بهنمايی باورهای خود می پردازد و رفتارها و کردارهای خود را با کمک آن واژگان، درست و بجا می خواند. رورتی واژگان اين خوشه زبانی را، "واژگان پايانی" نام نهاده است.2 اين واژگان باردارند و هر يک از آن ها آبستنِ ارزشی ويژه است تا ذهن شنونده و يا خواننده را بسوی انديشه ويژه ای رهنمون شود. واژگان پايانی، درهر گفته و يا نوشته، نشان دهنده هدف نهايی نويسنده اند و با برنمودن آن ها می توان پرده های تعارف و تظاهر و ترفند را از روی هر سخن به کنار زد و از واقعيت آن سخن، به حقيقت پنهان در آن پی برد. بد نيست نگاهی به چندی از اين گونه واژگان در اين نوشته شفيعی کدکنی بياندازيم.

هدف شفيعی کدکنی در اين نوشته، اين است که بگويد شاملو شاعر درخشانی نيست و بخش بزرگی از آنچه او را شخصت بزرگی در روزگار ما کرده است، هيچ پيوندی با شعرش ندارد. البته شفيعی می تواند و حق دارد اين گونه درباره شاملو بينديشد. اما چون زهره نوشتن چنين سخنی را درباره شاملو به شيوه ای آشکار و برهنه نداشته است، با دست يازی به واژه های پايانی، به ترفندی دست زده است که پاياندادِ آن توهينی آشکار به هوش خواننده ی نوشته خود اوست. در سه جمله نخست، حق، نسل جوان، تجزيه و تحليل، آيندگان و بی رحمی، واژگان پايانی هستند. با کاربرد ِاين واژگان، نويسنده به خواننده هشدار می دهد که اگرچه "ممکن است در این تجزیه خیلی از محسنات او (شاملو) تبدیل به نقاط ضعف شود ولی به هر حال، از این کار گزیری نیست." در اين جمله، نويسنده خود را نگرانِ آشکار کردنِ نقاط ضعف شاملو نشان می دهد، اما از سويی نيز، خود را ناچار از اين کار می داند. چرا؟ برای آن که چون اين کار، روشنگری برای نسل جوان است و او خود را ناگزيراز آن می داند. پس حق آن است که اين تجزيه و تحليل را بکند زيرا که روشن کردن نسل جوان هدفی بس والاتر از بزرگ نگهداشتن شاملوست. اگر نکند، "این کار را آیندگان با بی ‌رحمی خواهند کرد." بازهم يعنی که اين کار خدمتی به شاملوست.

در جمله پس از آن، واژه های شعر، شخصيت ادبی، صرف شعر، شعر اين طوری، کليدی و پايانی هستند. اين جمله با، "اگر جوانان امروز بدانند.."، آغاز می شود که گويای توطئه ای برای پنهان کردن حقيقتی بزرگ از جوانان امروز است! نيرنگی که سبب می شود جوانان وقت گران بهای خود را بيهوده و آسان، در راه " شعر ِاين طوری" هدر کنند.

بايد گفت که آنچه شفيعی کدکنی را در اين نوشته و در جاهای ديگر، به گستاخی درباره شاملو واداشته است، دشمنی فردی نيست، بلکه وی چون خود را متولی امامزاده شعر کهن می داند، احمد شاملو را که نگرش و شعر و سخنانش از جنس و جهان ديگری ست، ويرانگر ادبيات کهن می پندارد و او را گمراه کننده ی شاعران جوان می داند. هنگامی که شفيعی درباره شاملو می نويسد که ؛ "سی سال است که او، بدون اینکه قصد سوئی داشته باشد، دو سه نسل از جوانان این مملکت را سترون کرده است که حتی یک مجموعه درخشان، حتی یک شعر درخشان، حتی یک بند درخشان که خوانندگان جدی شعر بپسندند نتوانسته ‌اند بسرایند."، شفيعی پيش از آن که سخنی درباره شاملو بگويد، ذهنيت بوميايی شده و سنّتی خود را به خواننده می نماياند. او آخوند زاده ای ست که جايگاه فرهنگی و اجتماعی اش، به ناگزيز او را در ستيز کهنه و نو، در رده مبارزان با مدرنيسم و برآيندهای آن جای داده است. از اينرو، شگفت آور نيست که وی نام احمد شاملو را با شاطر عباس صبوحی در يکجا بياورد و درباره او چنين بنويسد: "سی سال است که او، بدون اینکه قصد سوئی داشته باشد، دو سه نسل از جوانان این مملکت را سترون کرده است که حتی یک مجموعه درخشان، حتی یک شعر درخشان، حتی یک بند درخشان که خوانندگان جدی شعر بپسندند نتوانسته‌ اند بسرایند." گرفتاری اين استاد سنتی ادبيات فارسی اين است که به پديدارهای جهان مدرن از نگرش سنتی می نگرد و عيار آن ها را با سنجه های کهن می سنجد. از اينرو شعر درخشانی را که مراد اوست، در شعر هيچ شاعر مدرنی نمی توان يافت.3

اگر از چشم انداز تعريفی که شفيعی کدکنی از شعر دارد، سازه ‏های اساسی شعر را زبان و انديشه و خيال بدانيم، آن گاه می توانيم بگوييم که هرچه فرهنگی از چشم انداز مدرن دورتر باشد، عنصر انديشه در شعر آن فرهنگ پُرنماتر است و عنصر خيال کم سوتر. ادبيات، در جهان پيش مدرن، ابزاری برای جا انداختن اخلاق و ارزش ها و آرمان های فرهنگی در هر زمان است. ابزاری کارآمد که ارزش های پذيرفته شده روزگار را با ترفندهای ذهن پذيری مانند وزن، قافيه، رديف، تکرار، تسجيع، تناسب، مطابقه و ديگر صنايع آهنگ آرای شعر، در ذهنِ مردم می ‏نشاند. اين چگونگی در بيشتر زمان ‏ها بيرون از حوزه آگاهی مردم روی می ‏دهد. برای نمونه، بار ارزشی بسی بيش از بسياری از شعرهای کلاسيک فارسی، همه در راستای ارزشمندی پدر سالاری و آئين های دينی و دلسپاری به خدا و پذيرفتن آداب و رسوم رايج فرهنگی و کار و کوشش و همه چيزهايی است که می توانند به ماندگاری نظم موجود اجتماعی کمک کنند.

در فرهنگ ايرانی که در آن شعر تا سده پيش، بارکش همه هنرها بود، تا پيش از پيدايش چشم انداز شعر نيمايی، منظومه سرايی، شاعری خواند ه می‏شد. يعنی که نگارش ِمنظوم و نوشتن بازتاب ‏های هر کوشش ذهنی به زبانی فشرده و آهنگين، شعر خوانده می‏ شد. البته گرانان و دريا دلانی چون فردوسی و حافظ، از جدايی شعر از نظم، آگاه بوده اند. برای نمونه، فردوسی بزرگ، در شاهنامه جاودان خود می گويد که، "بنا کردم از نظم کاخی بلند" و يا مولوی دارد که؛ "قافيه انديشم ودلدار ِ من/گويدم منديش جز ديدارِمن". اما با پيدايش چشم انداز ِ شعر نيمايی، بار ديگر فضايی برای پرداختن به گوهر شعر پديد آمد. اين که می گويم بار ِ ديگر، برای اين است که شعرناب و ارجمندی گوهر ِشعر، در سنّت ادبی ما پيشينه دراز دامنی دارد و پيشينيان شعر را سخن پّران و خيال انگيز می‏ دانستند و نه سخن حکمت آميز و اخلاق آموز.

در فرهنگ مدرن، شعر نيز، چون هنرهای ديگر، بسوی گوهر خود می گرايد و نقش ابزاری آن در پاسداری از ارزش‏های رايج اجتماعی کمتر می‏ شود. اما در چشم اندازهای ديگر، شعر، ابزاری برای آموزش و پرورش اخلاقی و يا پُرنما کردن و سپارش انديشه‏ ای زمانمند به مردم و يا هدف‏های ديگر فردی و اجتماعی است. چنين است که بسيارانی در کشور ما سخنان شيرين و دلپذير و يا حکمت آميز و دانش آموز را شعر می دانند و بسياری از اين سخنان را ازبر می کنند و گاه برپيشانی نامه ها و نوشته های خود می نشانند. "برو شير ِ درنده باش ای دغل"، و يا، "با ادب باش تا بزرگ شوی" و يا "نابرده رنج گنج ميّسر نمی شود"، همه پندهای سودمندی است، اما هيچ يک از آن ‏ها را شعر نمی توان خواند همچنان که هيچ يک از قصيده های خاقانی و شيخ شبستری و ثمرات و رشحات و نغمات و قطرات و لمعات و نفخاتِ آسيدعباس فرات را.

شعر نو، نه به درد سپارش به حافظه برای زمزمه کردن پای منقل می خورد و نه برای زار زدن و ناله – آواز در دستگاه های موسيقی سنتی سروده می شود. فراتر از آن، گرايش شعر به گوهر ناب هنر در نگرش مدرن، هماره آن را از سودمندی باز می دارد و از فرگون شدن برای ترابری بندها و پندهای اخلاقی دور می کند. اين شعر شاملو، نمونه ای از آنچه می گويم است:

يله بر نازكاى چمن
رها شده باشى
پا در خَنكاى شوخ ِ چشمه اى،
وزنجره
زنجيره بلورين صدايش را ببافد

در تجرد شب
واپسين وحشت ِ جانت
ناآگاهى از سرنوشت ستاره باشد.
غم سنگينت
تلخى ِ ساقه علفى كه به دندان مى فشرى


ولو شدن در دامن طبيعت - يعنى همان كه از ديدگاه رسمی سيستم اخلاقی جامعه ما، "عين بطالت" خوانده مى شود - و نيز- رها كردن پا در خنكاى چشمه - بجاى پا بر زمين سخت استوار داشتن و - دل سپردن به بافه هاى بلورين آواز زنجره - يعنى آنچه كه تاكنون گوش‏‎ هاى ما آموزش و پرورش شنيدن آن را نديده‏ است و دل‏ هايمان اجازه و فرصت رفتن با آن را نداشته است.

خانه نخست اين شعر كه با تصويرهاى بسيار درخشان ِ "نازكارى چمن"، "خنكاى شوخ ِ چشمه" و، "زنجيره بلورين صداى زنجره" همراه است، با ما از همراهى با طبيعت و يكى شدن با آن سخن مى گويد. پس اگر راه اين است، آنچه را كه ما تا كنون " صلاح كار" مى پنداشته ‏ايم، عين گمراهى بوده است.


در تجرد شب
واپسين وحشت ِ جانت
ناآگاهى از سرنوشت ستاره باشد.
غم سنگينت
تلخى ِ ساقه علفى كه به دندان مى فشرى.

جامعه برآن است تا هماره همه را درگير روزمرگى بدارد و ذهن همگان را در راستاى كاركرد نهادهاى خود بكار گيرد. از اينرو، همه مردم هميشه با واهمه هاى بى نام و نشانى كه هيچ بنياد خِرَد پذيری ندارد، در كلنجارند وهماره نگران رويدادهاى ناگوارى هستند كه هرگز روى نخواهد داد. شاعر در اين شعر در آرزوى زمانى است كه بزرگترين نگرانى انسان ناآگاهى از سرنوشت ستاره اى باشد كه به آن خّيره مى شود و سنگين ترين غم جانش تلخىِ ساقه علفى كه در آن حال به دندان مى فشرد.

(دنبـــاله دارد)


يادداشت ها:

...........................................

1. شفيعی کدکنی، محمدرضا. (1390)، با چراغ و آینه؛ در جستجوی ریشه‌های تحول شعر معاصر ایران. نشر سخن، تهران.

2. The Linguistic Turn, Essays in Philosophical Method, (1967), ed. by Richard M. Rorty, University of Chicago press, 1992


3. شاعر و نيز شعر دوستی که با شعر و ادبيات مدرن آشنايی ندارد، نمی تواند بپذيرد که؛ "قوقولی قو خروس می خواند" از سروده های نيمايوشيج، شعر است. نيز اين بند از شعر فروغ فرخ زاد:

من پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.

ســـــتيزِ کهـنه و نـو: بخش پنجــم


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد