logo





همه داریم دیوانه می شویم

دوشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۳ - ۲۶ ژانويه ۲۰۱۵

محمود صفریان

Mahmoud-Safarian2.jpg
با راننده شش نفر بوديم، زن و مردى در جلو، من و دو آقاى ديگر در عقب. زمين يخ زده ى پوشيده از برف، سرعت را از اتومبيل ها گرفته بود. صداى   " ووهه " باد از درز شيشه هاى کيپ نشده تاکسى در فضاى کوچک اتاقک مى پيچيد. به من احساس نشستن زيرکرسى دست داده بود. شايد چون عجله اى نداشتم. ازجلوی شهرک اکباتان مى آمدم و دومين مسافر بودم. مى رفتم تا جائى قبل از نارمک. پشت سر راننده، گوشه دست چپ، تکيه داده بودم، و به حرف هاى ديگران گوش مىدادم. به ميهمانى کوچکى آمده بودم. از خانه که مى زنم بيرون، دلم باز مى شود. هيجان و تحرک جوانى را که نداشته باشى، ته خانه حبس مى شوى، بخصوص صبح ها. همه مى روند کار و تو مى مانى با چهار ديوارى، و راديو و تلويزيونى که حالت را بهم مى زند. با روشن کردن آنها، مى خواهى سکوت خانه ى خالى ازسکنه را بشکنى، تا وَهمش گلويت را نگيرد، ولى دقيقن از چاله به چاه مى شوى.
"....کم کم، همه مان داريم ديونه مىشويم "
 راننده شروع کرد.
 " قول مى دم، در آينده نزديکى، همه يه جورائى يه تختمون کم بشه، با اين وضع، اعصاب ها کارشون تمومه..."
 تاثيرى نکرد، مسافرها يا توى لاک خودشون بودند، يا اينطور وانمو مى کردند. همه نگاهى را از روى صورت هم گذراندند، و سريع برگشتند.
 سرما و ليزى خيابان ها هم اجازه نمىداد که راننده زود تر، از مسافرانى چنين ترسيده و رَم کرده، راحت شود. سرش را به طرف، دو مسافر جلو چرخاند و با نگاهش آنها را چلاند. و خطاب به آنها گفت:
" خلاف که عرض نمى کنم؟ "
سئوال کرد، تا آنها را به حرف بياورد، چون مى توانست مثلن بگويد:
 " مى دانم شما هم همين عقيده را دارين "
 خانمى که جلو نشسته بود، لبخند زد. منهم سر جايم تکانى خوردم، از توى آينه نگاهم کرد، و بى توجه به همه، ادامه داد:
" در آينده نزديکى، تيمارستان کم مياريم. "
 و اين بار نگاهش را فقط به آقائى که بغل دستش نشسته بود انداخت. آقا که گويا اصلن حضور نداشت، بسيار بى تفاوت بيرون را نگاه کرد. راننده نگاهش را از او گرفت و با نا راحتى خيابان را بر انداز کرد
 " با اين وضع، گمان نمى کنم تا شب هم به ته خط برسيم! "
 باز به مسافرى که کنارش بود، نگاهى چرخاند. مسافر توى باغ بيا نبود، مثل همه ى ما، و راننده با کمى دلخورى، همانطور که به بيرون زل زده بود به صحبت ادامه داد:
" اينکه ميگم، همه داريم ديوونه مى شيم، منظورم اين نيست که يه روز صبح که ازخواب بيدار شديم، همه با هم يه جوراى ديگه شديم ....يواش يواش، همه از مخ آزاد مى شيم، تا حالا هم کلى از راهو رفته ايم "
 يا سرما و يخبندان، حال و حوصله اى باقى نگذاشته بود، يا راننده مايه را بد گرفته بود. نفس کسى در نمى آمد. و پيدا بود که توى ذوقش خورده است. کمى عصبى شده بود. تصميم داشت هر جور شده، يکى را به حرف بياورد و قُرُق را بشکند.
 " خانم فرمودين کجا تشريف مى برين؟ "
 بجاى او مرد به صدا در آمد:
" ميدان فوزيه "
 شيطنت خاصى را در تکان هاى سر ر اننده مشاهده کردم.
 " آقا کجاى کارى؟ تو اون رژيم هم، مدتها بود که ديگه فوزيه نبود. حالا امام حسينه. "
 که يعنى حواست را جمع کن. و آقا، کمى جا خورد.
" چه فرق مىکنه، ميدون ميدون ِِ .....اما راست ميگى، امام حسين شده....ما اونجا مى ريم."
 راننده موفق شده بود بالاخره لبهاى يک نفر را بازکند.
" تقصيرى ندارين آقا، اسماى همه جا را عوض کردن، آدم يادش نمى مونه، مشکلات زندگى يم حواسى براى کسى باقى نگذاشته. حالاببين ما راننده هاى تاکسى با اين اسماى رنگارنگ چه مىکشيم...يکى ميره ميدون فوزيه، يکى ميره ميدون شهناز، يکىهم ميره ميدون امام حسين. "
 و آقا، راه افتاد.
" همون که گفتين، واقعن، همه داريم يه جورائى حواس پرتى مىگيريم. "
داشت خودش را از ترس اشتباهى که کرده بود، بيرون مىکشيد. آنکه کنار من نشسته بود، براى پايان دادن به سخنرانى راننده، و رهاندن مسافران از تيررس کناياتى که مى توانست مشکل ساز باشد، آن طرف صفحه را گذاشت:
"  واقعن چکار مشکلى داريد شما آقاى راننده، علاوه بر هدايت اتومبيل، دائم بايد حرف بزنيد. از هر درى "
و راننده، هم گرفت و هم تلخش شد:
" ميفرمائيد، زياد حرف مى زنم؟ مگه ميشه از صب تو اين قفس نشست و دم نزد؟، اون وقت زودتر از همه کار خودم ساخته است، خودم ميشم ديونه ى اولى!..."
 داشت مى زد صحراى کربلا، و نظريه ديوانگى تدريجى همه مردم را دنبال مى کرد. تنها مسافر خانمى که درتاکسى بود، بى توجه به شوهرش که پس ازاشتباه  در مورد " ميدان امام حسين! " سرش را پائين گرفته بود. ضمن بيشتر پائين کشيدن روسرى خود گفت:
" نمى دونم چرا بعضى ازتاکسى ها، عين کلاس مدرسه است، و راننده ها مى خوان معلم مسافرا باشن، و اصلن توجه ندارن، که هرکسى هزار بد بختى داره، و دلش مى خواد که، تو لاک خودش باشه. و اين همه مورد سين جيم قرارنگيره. لطفن همين بغل نگهداريد، ما ازخدمت مرخص مى شيم "
" خانم، هنوز به ميدان فوزيه! نرسيديم....هرچن چيزى ام نمونده "
 و زد کنار. خانم و آقاى جلو، پياده شدند. "
آخه اسم میدونم میشه امام حسین... میدون مگه مسجده "
آب را گذاشت کرت آخر، و پياده به سوى ميدان راه افتادند تا راننده آمد جواب مناسبى پيدا کند، مرغ از قفس پريده بود.
 " کاش مى شد، آهنگى پخش کرد، هم مسافرا حال مى کردند، هم راننده خسته نمى شد "
 بالاخره منهم چيزى گفتم.
" حالا که نيست چى؟ باورکنيد، در بيشتر مواقع مسافرا خودشون  توک مى اندازن، ودر چنين مواقعى، من ترس برم مى داره که نکنه طرف ميخواد، مزه دهن ام رو بفهمه."
 " عجب وضعى شده، همه مون از هم مى ترسيم، بدون اينکه گناهى داشته باشيم. "
 نظر پير ترين مسافرى بود، که به در ِسمت راست عقب، تکيه داده بود، و چانه اش را به زور جمع و جورمى کرد. و چقدر بى خودى تکانش مى داد. البته بى شک اين شتر در ِخانه ى همه ى کهنسالان خواهد خوابيد.
خانم جوانى که قبول کرد کرايه دو نفر را بدهد، نبش ميدان " سه اسمه " به جاى زن و شوهرى که پياده شده بودند سوار شد. سوار شده نشده، راننده امان نداد.
" خانم اينجائى که سوار شدين اسمش چيه؟ "
خانم که هنوز از سرما و انتظار، رها نشده بود، با حالتى عصبى و نا مهربان نگاهى به راننده انداخت و کمى زبر گفت:
" چى؟ با من بوديد؟ "
 راننده که کمى جا خورده بود، آرام گفت:
 " آخه مسافراى قبلى اسم ديگه اى واسى اين ميدون به کار مى بردن "
 " مث اينکه کار و کاسبى بد نبوده، واسه همين سرحال بنظر ميرسى. حالا ديگه همه چيزمون درسته، فقط مونده اسم ميدون " و به دنبال آن، همه ساکت شدند. چه سکوتى! مثل اينکه چاه فکر، دهان باز کرد و همه را فرو برد..باد هم از صدا افتاده بود. راننده داشت توى  داشبورد  دنبال چيزى مى گشت. هجوم ديگرى از ترافيک، سرعت را به نزديکى صفر رسانده بود. راننده شيشه طرف خودش را پائين کشيد، و اتاقک اتومبيل را با موجى از سرما، به صورت زمهرير در آورد.
اين حرف زدن هاى طول راه است که به تاکسى سوارى هيجان مى دهد. جاهاى ديگر دنيا که هرتاکسى فقط يک مسافردارد، چاره اى جز سکوت نيست، اما دراينجا، سکوت فضا را سنگين و نفس ها را نفير مى کند. و براى ما نيز سکوت داشت طولانى وکلافه کننده مى شد. راننده هم ديگر آن سرحالى را نداشت. وقتى مکالمه دو طرفه نباشد، نتيجه اش همين مى شود. طفلک چون هم صدائى پيدا نکرده بود، از شوق اوليه افتاده بود. کمى که راه باز شد، باز اين راننده بود که سکوت را شکست، و دنباله " مانيفست " اش را گرفت.
" مث اينکه زودتر از هر کس ديگه اى خودم دارم از رديف خارج ميشم...اما غصه اى ندارم، چون مى دانم که اين مسافر ناخوانده در همه ى خونه ها را خواهد کوبيد "
 خانمى که از ميدان سوار شده بود، مانع شد که آوار ديگرى از سکوت، فرو ريزد.
"  تو اين خراب شده آدم هيچ کاريش راه نمى افته، ديگه از رشوه هم کارى ساخته نيست."
 داشتيم باز راه مى افتاديم.
" خانم نرخش تغيير کرده. پول هميشه ازش کار ساخته س، مبلغ مهمه. "
 و سرفه اش گرفت.
 " بر پدر پيرى لعنت."
راننده پاسخ هر دو را يکجا داد.
" تو را به خدا شروع نکنين . راه کمى باز شده، داريم به مقصد همتون مى رسيم "
" ميگى خفه شيم؟ هنوز سوار نشده بودم که خودت سئوال پيچم کردى، حالا ميگى شروع نکنين. اگه حرف نزنيم، با اينهمه مشکل و مسئله مى ترکيم " سرفه اش کمى آرام گرفته بود.
" آقاى راننده اگه ممکنه منو پياده کنيد."
 و ناليد:
" کاش آدم پير نمى شد و همه سال های زندگيشو تو جوونى مى گذروند. پيرى بد کوفتیه."
 و پياده که مى شد، با خودش زمزمه کرد:
" حرف که فايده اى نداره، باد هواست. يه جورائى بايد گام برداشت ..."
 و راننده جواب خانم جوان را با تاخير داد.
" چرا خانم، دشمنت خفه شه، مى تونين هرچه که دل تون مى خواد حرف بزنيد. اما تو را به خدا کمى نرم تر...."
 " توى تاکسى وقتى حرفى زده مى شو، نمى تواند نرم و ملايم باشد. چون اصولن بيان زبرى ها و ناملايمات است که مسافرها را به حرف مى آورد. به کارنبردن اسامى جديد خيابانها و ميدان ها نيز يک نوع مقاومت و ابراز مخالفت است "
 منهم کلام آخررا گفتم:
" اين حرف زدن در تاکسى هم هميشه به خير نمىگذرد. "
 رانند جواب داد:
" بستگى دارد....البته همه مون همه چيز رو مى دونيم. واسه همينم هست که مى گويم: يه جورائى همه مون داريم ديوونه مى شويم. "
 

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد