پیش از پرداختن به حکایتهائی که با مردان و زنان مکّار در ارتباطند، اجازه بدهید به نکتهای بپردازم که هم ارزش بیان دارد و هم طرحش بهصورت مطلبی مستقل وقت من و شما را خواهد گرفت. پس از این اشاره کوتاه، به اصل مطلب باز خواهم گشت:
بعيد است كسى اسم قصهى "علىبابا و چهل دزد بغداد" را بشنود و به ياد كتاب هزارويك شب نيافتد؛ و يا اسم قصهى "علاءالدين و چراغ جادو" را. نه فقط ما ايرانىها، كه مردم همهی دنيا بيش و پيش از همه هزارويك شب را با اين دو قصه مىشناسند. تعداد داستانهاى مصور، فيلمهاى زنده و كارتونى كه از اين دو قصه در سراسر دنيا ساخته شدهاند از هر قصه و داستان ديگرى بيشتر است.
نکته مورد نظر من اين است كه هيچ كدام از اين دو قصهی بسیار معروف در كتاب اصلى هزارويك شب وجود نداشته و در نسخهى معتبر فارسى هم نشانى از هيچ كدامشان نيست! "عبداللطيف طسوجى" كه حدود صدوهفتاد سال پيش هزارويك شب را از عربى به فارسى برگردانده هيچ اشارهاى به مشخصات نسخهى عربى مورد استفادهاش نكرده است ولى منطقا بايد پذيرفت كه وقتى او فرمان بهمنميرزا پسر عباسميرزای وليعهد را براى ترجمه هزارويك شب پذيرفت بايد نسخه عربى كامل و قابل اعتماد زمان خود را ماخذ ترجمه قرار داده باشد.
تحقيقات اهل فن هم جز اين نمىگويد: دو قصهى "علىبابا و چهل دزد بغداد" و "علاءالدين و چراغ جادو" كه بهعنوان دو قصهى مستقل در ادبيات عرب وجود داشته، بعدها توسط "آنتوان گالان"، خاورشناس و مترجم فرانسوى هزارويك شب در اوائل قرن هيجده ميلادى به اين كتاب اضافه شده است. تمامى نسخههاى عربى كه اين دو قصه معروف را در خود دارند در واقع پس از انتشار ترجمه فرانسوى آنتوان گالان تدوين و منتشر شدهاند.
بنابراين عجيب نيست كه نسخه فارسى هزارويك شب فاقد دو كاراكتر مشهور "علىبابا" و "علاءالدين" باشد. اما در عوض يك كاراكتر بسيار مشهور براى ما ايرانيان در آن است كه اغلب نمىدانيم كه او از شخصيتهاى هزراويك شب است: "فاطمه عرّه"، يا با ديكته شناخته شدهتر، "فاطمه ارّه"!
آخرين حكايتى كه شهرزادِ قصهگو براى ملكشهرباز از شب نهصدوهشتادونه، تا پایانِ شبِ هزارويكم تعريف مىكند قصهى دراز پينهدوزى است از اهالى مصر كه "معروف" نام دارد و:
"او را زنى بود فاطمهنام و به سبب بىشرمى و فجور و كثرت شرارت او، عرّهاش لقب نهاده بودند و او به شوهر خود فرمانروا بود و پيوسته او را دشنام مىداد." جلد ٦، ص ٢٣١
اين قصه البته از نگاه من حتى ارزش خلاصه كردن هم ندارد. همينقدر بگويم كه معروفِ پينهدوز از دست فاطمه ارّه و بهانهگيرىهايش بالاخره از مصر فرارى مىشود و پس از ماجراهاى بىارتباط در سرزمين "ختيان الختن!" به پادشاهى مىرسد و خود را "ملك معروف" مىنامد!
"و اما ملك معروف، در خوابگاه خود خفته بود كه ناگاه چيزى در پهلوى خود بديد. هراسان شد و چشم گشوده ديد كه زنى قبيحالمنظر به خوابگاه اندر است. با او گفت تو كيستى؟ گفت: بيم مدار كه زن تو فاطمه عرّهام!" جلد ٦، ص ٢٥٩
شهرزاد اين قصه را در شب هزارويكم بهپايان مىبرد و بهجاى آغاز حكايتى تازه ملكشهرباز را از داشتن سه پسر خردسالش كه در طول اين هزارويك شبِ قصهپردازى به دنيا آمدهاند آگاه مىكند، که من قبلا بهتفصيل در اولين مطلب از اين سرى مطالب، به آن پرداختهام.
و حالا بروم بر سر حکایات مردان و زنان مکّار در هزارویک شب:
زیر عنوانِ "حكايت مكر زنان" در جلد چهارم هزارویک شب، نمونهى درخشان ديگری از ساختار قصهدرقصه آمده که بيست حكايت مستقل را بهزيبائى در هم تنیده و از يكى به ديگرى بدون كمترين دستاندازى عبور مىكند. ماجراى قصهى اصلى كه اين بيست حكايت را در خود جاداده، چيزى است مثل داستان كيكاوس و سودابه و سياوش در شاهنامه. در حكايت مكر زنان هم پادشاهى سالخورده است كه پسر زيباروئى دارد و يكى از كنيزكانش (همسرانش) مى خواهد با پسر زیبارو همآغوش شود ولى وقتى پسر مخالفت مىكند كنيزك به پادشاه چنين جلوه مىدهد كه پسرش قصد تجاوز به او را داشته است، یعنی همان کاری که سودابه با سیاوش نزد کیکاوس کرد و سیاوش برای اثبات بیگناهیش از آتش گذشت.
در حکایت هزارویک شب اما پادشاه خشمگين شده و فرمان قتل پسرش را مىدهد ولى وزرايش نگرانند كه مبادا شاه بعدا پشيمان شود و آنان را مواخذه كند كه چرا راهنمائيش نكردند. اين است كه وزير اعظم به شاه توصيه مىكند كه از كشتن پسرش صرف نظر كند چرا كه بعيد نيست مكر زنانه در ميان باشد:
"ملك گفت: اى وزير، آيا از مكر زنان و نيرنگ آنان چيزى شنيدهاى؟ گفت: آرى، اى ملك، شنيده ام كه: حکایت..." جلد ٤، ص ١٧٠
و با این صحنهپردازی، بیست حکایت یکی پس از دیگری ردیف میشود! البته حکایتها تماما توسط وزرا و در تائید مکر زنان نیست بلکه وقتی كنيزك مىفهمد كه شاه پس از شنيدن حكايتی از وزير از كشتن پسرش منصرف شده، به سراغ شاه مىآيد و مىگويد:
"اى ملك، حق من چگونه ضايع گذاشتى و چرا نخست حكمى دادى، پس از آن وزير تو را از آن حكم بازداشت؟ پادشاهان را تا حكم نافذ نباشد زيردستان اطاعت نكنند و فرمان نبرند و اى ملك، تو به عدل و انصاف معروفى و در ميان من و پسرت به عدالت داورى كن كه شنيدم: حكايت..." ص ١٧٣
و حکایتی از مکر مردان برای شاه میگوید. حالا شاه در ميان حكايتهائى كه وزیرها و کنیزک، یکدرمیان، يكى از مكر زنان و یکی از مكر مردان ردیف میکنند، چنان گیج میشود که مرتب از اين شاخه به آن شاخه مىپرد و يك روز امر به كشتن پسرش مىدهد و روز ديگر آن را پس مىگيرد!
این مطلب البته این فرصت را نمیدهد که به هر یک از این حکایتها به طور جداگانه، حتی بهخلاصه، بپردازم و بهناچار بهدنبال کردن قصهی اصلی اکتفاء میکنم.
این حکایتپردازیها آنقدر ادامه مییابد تا اينكه به پيشنهاد مردِ عاقلى، پسر پادشاه را به ديدار پدر مىآورند تا با بیان حکایتهائی شعور و شخصیت والای خود را به پدر آشکار کند. و پسر با بیان چند حكايت كه البته نه ربطى به مكر زنان دارد و نه مردان، به پدرش نشان مىدهد كه پسر دانائى است و اهل کار خلاف نیست.
من فقط به بازنویسی حکایت نهائی او که به یک چیستان با نمک میماند بسنده میکنم و از بیان دیگر حکایتهای شاهزاده در میگذرم.
حکایت باغبان و کودک خردسال
چهار بازرگان بهشراکت هزار دینار در کیسهای میگذارند تا در سفری که در پیش دارند کالا بخرند و بفروشند و سودش را با هم سهیم شوند. در راه به باغی میرسند و برای اینکه کمی استراحت کنند کیسهی پول را به زن باغبان میسپارند و شرط میکنند که فقط وقتی این کیسه را به آنان باز پس دهد که هر چهار بازرگان حاضر باشند.
پس از کمی استراحت در باغ، یکی از بازرگانان به بهانهی قرض گرفتن شانه از زن باغبان، از سه نفر دیگر جدا میشود و بهسراغ زن میرود و از او میخواهد کیسهی پول را تحویلش بدهد. زن میگوید تا دیگران موافق نباشند نمیدهد. بازرگان از همانجا که ایستاده است با صدای بلند از دوستانش میخواهد که موافقت کنند، و آنان بدون اینکه بدانند منظور بازرگان کیسهی پول است نه شانه، با صدای بلند موافقتشان را به زن باغبان اعلام میکنند. بازرگان کیسهی پول را از زن میگیرد و بلافاصله غیبش میزند!
سه بازرگان دیگر، وقتی از ربوده شدن پولشان آگاه میشوند زن باغبان را نزد قاضی میبرند و قاضی زن را به بازپرداخت پول محکوم میکند. در راه بازگشت به خانه، زن باغبان که نالان و گریان است با کودک پنجسالهای برخورد میکند. کودک علت نگرانی زن را جویا میشود. زن ماجرا را برایش تعریف میکند.
"کودک گفت: ای مادر، یک درم به من ده که حلوا بگیرم و سخنی بگویم که خلاص تو در آن باشد.
باغبان یک درم به آن کودک بداد و به او گفت: آن سخن که مرا خلاص کند بازگو.
کودک گفت: ای مادر، به سوی قاضی بازگرد و به او بگو که شرط من با ایشان این بود که بدره (= کیسه) را ندهم مگر وقتی که ایشان همگی حاضر شوند. هر وقت که چهار تن با هم حاضر آیند من بدره باز پس دهم.
در حال باغبان به سوی قاضی بازگشت و آنچه از کودک آموخته بود به قاضی گفت.
قاضی از بازرگانان پرسید که: این شرط در میان شما هست یا نه؟
گفتند: آری چنین شرط کردهایم.
قاضی گفت: چون شرط چنین است رفیق خودتان را حاضر ساخته بدره بستانید!" جلد ٤، ص ٢١٦
شعور این بچهی پنجساله نه تنها زن باغبان را از خسارت نجات میدهد بلکه شاهزاده و کنیزک را هم از مرگ میرهاند! وقتی پادشاه این حکایت شیرین را از پسرش میشنود به درک و آگاهی او پی میبرد و مطمئن میشود که گناهی مرتکب نشده. آنگاه نه تنها او را نمیکشد که سرنوشت کنیزک را نیز به او میسپارد:
"داوری او را به تو دادم. خواهی بکش و خواهی آزاد کن."
و ملکزادهی نجیب از کشتن کنیزک در میگذرد و تنها او را از شهر بیرون میکند.
□◊□
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد