یکی از حکایتهای هزارویک شب را که میتوان نمونهی کامل و بسیار هنرمندانهی شیوهی "قصهدرقصه"گوئی دانست حکایتی است با عنوان بلندِ "حکایت خیاط و اَحدب (= قوزی) و یهودی و مباشر و نصرانی". همین یک حکایت بیش از ده قصه را درهم بافته، پنجاه صفحه از جلد اول کتاب را اشغال کرده، و بیانش توسط شهرزاد برای مَلک شهرباز نزدیک به ده شب طول کشیده است.
پیش از پرداختن بهاین حکایت اجازه بدهید اشارهای بهفیلم "شب قوزی" ساختهی زندهنام "فرخ غفاری" بکنم. در تیتراژ این فیلم که در سال ١٣٤٣ یعنی درست نیمقرن پیش ساخته شده آمده است که فیلمنامهاش بر مبنای قصهای از هزارویک شب نوشته شده، که منظور همین حکایتِ خیاط و گوژپشت و دیگران است. آنچه از این حکایت برای فیلمنامهی شب قوزی وام گرفته شده خیلی پررنگ نیست. و این وام در فیلم به خلاصهترین شکل این است:
مردی قوزی که در یک گروه سازوضربی و نمایش روحوضی بازی میکند شبی پس از نمایش در یک مجلس خصوصی در حالیکه مخفیانه حامل نامهی مهم و ظاهرا سیاسی از کسی به کس دیگر است به خاطر گیر کردن لقمه غذائی که همکارش بهشوخی در دهانش میچپاند خفه میشود و دوستانش برای رهائی از دست جسد، آن را در راهرو یک آرایشگاه که اتفاقا درش باز است میگذارند و فرار میکنند. آرایشگر، که نقشش را خود فرخ غفاری به زیبائی بازی میکند، دستی در کار قاچاق دارد و برای فرار از شر جسدِ گوژپشت او را به پشتبام همسایه میاندازد و... و ماجرا با دست بهدست شدن جسد قوزی ادامه مییابد و باقی داستان، که البته ربط و شباهتی به حکایت هزارویک شب ندارد، با دستگیری کسانی که در مرگ قوزی نقشی نداشته ولی خلافکار بودند پایان میگیرد.
من شخصا افتخار شاگردی فرخ غفاری را در مدرسه عالی تلویزیون و سینما داشتم. از ساخت فیلم شب قوزی چهار پنج سالی بیشتر نگذشته بود و من و دیگر شاگردان مدرسه این فیلم را سرِ کلاس فرخ غفاری دیدیم. در گفتگوی پس از نمایش فیلم، خوب بهخاطر دارم که استاد در پاسخ پرسشی گفت که فضای ترس از لورفتن که در فیلمش ساخته است همان احساسی است که پس از کودتای 28 مرداد در فضای ایران حاکم بوده است.
حالا با این کلک، یعنی بیان این خاطره، باید شما را بیشتر به شنیدن اصل داستان از زبان شهرزاد راغب کرده باشم!
گوژپشت و خیاط
"در زمان گذشته در شهر چین خیاطی بود نیکبخت و فراوانروزی، که نشاط و طرب دوست میداشت و پارهای وقتها با زن خویش به تفرج میرفتند. روزی... در سر راه گوژپشتی را یافتند که دیدن او خشمگین را بخنداندی و محزون را غم از دل بردی. ... [خیاط و زنش] خواستند که او را به خانهی خویش برده با او ندیم شوند و مضحکهاش کنند. احدب دعوت ایشان اجابت کرده با ایشان برفت. در حال، خیاط به بازار شد. ماهی بریانگشته و نان و لیمو خریده بازگشت و بهخوردن بنشستند. زن خیاط پارهای بزرگ از گوشت گرفته در دهان احدب فرو برد و دست بر دهانش نهاده گفت: باید این لقمه نخائیده (= نجویده) به یک نفس فروبری. احدب ناچار لقمه فرو برد و استخوانی راه گلوی او گرفت، در حال بمرد."
خیاط و همسرش وحشتزده و نگران بهدنبال راه چاره میگردند. زن از شوهرش میخواهد بجنبد و کار را به فردا نیافکند، و برای ترغیب او از نصیحتهای سعدی کمک میگیرد!
"مگر گفتهی شاعر نشنیدهای:
آن مکن در عمل که آخر کار // خوار و مغموم و متهم باشی
در همه حال عاقبتبین باش // تا همه وقت محترم باشی
خیاط گفت: چه کنم؟ زن گفت: برخیز و او را بهچادر پیچیده در کنار گیر (= بغل کن)، من از پیش و تو در دنبال همیرویم؛ تو بگو این فرزند من است و آن هم مادر اوست. قصد ما این است که بهسوی طبیب رویم."
خیاط، گوژپشت را مثل کودکی بغل میکند و پیشاپیش همسرش از اینکوچه به آنکوچه میگذرند تا به مطب دکتری میرسند و در میزنند:
"کنیزکی سیاه در بگشود... و پرسید: کیستید و از بهر چه آمدهاید؟ زن خیاط گفت: کودک رنجوری آوردهایم که طبیب او را دارو دهد، تو این نیمدینار بگیر و به خواجهی خویش ده که بیرون آید. کنیزک بهسوی خواجه بازگشت.
زن خیاط با شوهر گفت: احدب را در دالان خانه بگذار تا خویشتن جان [در]ببریم. خیاط، احدب را همانجا، پشت بر دیوار، گذاشته بازگشتند..."
دکتر که اتفاقا یهودی است وقتی برای دیدن آنها به دالان میآید در تاریکی پایش محکم بهگوژپشت که پشت به دیوار نشسته میخورد و او را بهزمین میاندازد:
"یهودی او را نظر کرده، مردهاش یافت. چنان دانست که او را پای بر بیمار آمد و بیمار بر زمین افتاده و مرده است."
پزشک یهودی حالا به همان مشکلی گرفتار میآید که خیاط و زنش آمده بودند. پزشک ماجرا را با همسرش در میان میگذارد و زنش با وحشت میگوید:
"اگر روز برآید و مسلمانان این کشته را درین مکان یابند، نسل یهود از زمین بردارند! برخیز تا من و تو او را بر فراز بام برده به خانهی همسایهی مسلمان که مباشر مطبخ سلطان است بیاندازیم، [زیرا] که به طمع گوشت و استخوان گربکان و سگان در آنجا گرد آیند. اگر این مرده را در آنجا بیابند پاکش بخورند. پس طبیب یهودی با زن خود بر بام شدند و احدب را از دیوار فروهشتند، چنانکه گوئی راست ایستاده است.
پس از ساعتی مباشر، شمعی روشن در دست، از در درآمد. شخصی را پشت بر دیوار ایستاده دید. با خود گفت: گوشت و روغنی که بهمطبخ آورم اگر گربگان و سگان نخورند دزدانش بخواهند برد. در حال سنگی برگرفت و بهسوی احدب انداخت. سنگ بر سینه احدب آمده چون مردگان بیافتاد!"
مباشر نفرینکنان بر شانس بدِ خود، بهاو نزدیک میشود و وقتی میبیند گوژپشت است میگوید:
"ترا گوژیِ پشت بس نبود که بهدزدی گوشت و روغن نیز آمدهای!؟"
بعد او را بلند میکند و در تاریکی شب به سرِ بازار میبرد و بر دیوار مغازهای تکیه میدهد و باز میگردد. از قضا یک سمسار مسیحیِ مست گذارش به بازار میافتد و:
"چون به احدب نزدیک شد گمان کرد که آدمی در آن مکان ایستاده همی خواهد که دستار او را برباید. در حال نصرانی مشتی بر او زد. احدب بیفتاد. نصرانی... از غایتِ مستی خویشتن بر احدب افکنده او را همیزد و حلقوم او را همیفشرد که میرشب (= پاسبان) برسید. نصرانی را دید که مسلمانی را کشته. بانگ بر وی زد و او را گرفته بهسوی خانهی والی برد...
"چون روز برآمد والی، سیّاف (= میرغضب) را فرمود که چوبِ دار از بهر نصرانی بنشاند. سیاف چنان کرد. آنگاه رسن در گردن نصرانی کرده همیخواست که بر دارش کند. ناگاه مباشر سلطان پدید آمد و گفت: نصرانی را مکش که احدب را من کشتهام."
خط قصه از اینجا مسیری وارونه طی میکند! مباشر و طبیب یهودی و خیاط که شب گذشته هر کدام تلاش میکردند بههر کلکی شده از شر جسد گوژپشت راحت شوند و از مرگ فرار کنند حالا سرِ غیرت آمده و یکی پس از دیگری خودشان را بهخانه والی میرسانند و قتل گوژپشت را بهگردن میگیرند!
همینجا از فرصت استفاده کنم و به نکتهای حساس در قصهگوئی بپردازم. دوبارهگوئی رخدادهای یک قصه که ماجرایش قبلا بیان شده باشد در قصهنویسی امروز جائی ندارد چرا که خواننده یا شنوندهی قصه از آن رخداد آگاه است و این تکرار فقط موجب وقت تلف کردن و از هیجان انداختن قصه است. ولی این شگرد در قصهگوئی و قصهنویسی قدیمتر وجود داشت و امروزه نیز در رمانهای سست و یا سریال نویسیهای تلویزیونی همچنان مورد مصرف دارد.
نمونه روشن این گونه تکرارها در همین حکایت آنجاست که هر کدام از این سه نفر که در مقابل والی به قتل گوژپشت اعتراف میکند یک بار دیگر ماجرای سوءتفاهمی که به اعتقاد آنان منجر به کشته شدن گوژپشت شده را نه بهاشاره که بهشکل کامل نقل میکند، در حالیکه من و شمای خواننده از اصل ماجرا آگاهی کامل داریم.
برگردم به حکایت. وقتی آخرین نفر که خیاط باشد شتابان بهخانه والی میآید و بهقتل گوژپشت اعتراف میکند والی بهمیرغضب میگوید:
"یهودی را رها کن و خیاط را بکش. سیاف رسن در گردن خیاط کرده گفت: تا کی یکی را رها کرده دیگری را ببندم!؟"
قصه حالا به اوج خود رسیده است. دیگر خواننده، که من و شما باشیم، منتظر کس دیگری نیست که با اعتراف خود، خیاطِ بیگناه را از چوبهی دار برهاند. قصهپرداز، شهرزاد یا هر قصهنویسی که این حکایت را نوشته، تردستانه خانهی والی را با میرغضب و خیاط و دیگران ترک میکند و با یک واگرد ناگهانی بهگذشته، فلاشبک، به پسزمینهی قصهی گوژپشت میپردازد.
"و اما احدب، مسخرهی (= دلقکِ) مَلک بوده است. ملک ساعتی ازو نتوانستی جدا ماند. چون او مست گشت آن شب را تا نیمروز دیگر از نظر ملک غایب شد. ملک [حال] او را از حاضران بپرسید."
در پاسخ پرسش ملک که از غیبت دلقکش نگران است به او اطلاع میدهند که:
"ای ملک، والی احدب را کشته یافته و بکشتن قاتل او فرمان داده، ولکن دو سه کس حاضر آمدهاند و همگی را سخن این است که احدب را من کشتهام. ملک چون این سخنان بشنید بانگ بر حاجب زده گفت: والی را با همهی ایشان نزد من آور."
و حاجب درست در لحظهای که میرغضب میخواهد طناب دار را بالا بکشد از راه میرسد و خیاط از مرگ حتمی نجات مییابد!
ولی اگر خیال میکنید این قصه اینجا پایان میگیرد در اشتباهید! اگر من بخواهم از میان صدها قصهی تودرتوی هزارویک شب یکی را انتخاب کنم که هم تمام مشخصات اختصاصی این کتاب متفاوت را داشته باشد و هم در گیرائی و طنز و شیوهی قصهپردازی چشمگیر باشد بههمین حکایت اشاره خواهم کرد. البته نه فقط بهآنچه تا کنون از این قصهدرقصهی بلند بازگو کردهام، بلکه به کل آن.
باز از حکایت دور افتادم! والی جسد گوژپشت را بر دوش میرغضب میگذارد و بههمراه متهمان به قتل بهدربار ملک میرود.
"چون در پیشگاه ملک جای گرفتند والی قصه بر ملک عرضه داشت. ملک را عجب آمد و با حاضران فرمود که کسی تا اکنون حکایتی چون حکایت احدب شنیده است یا نه؟ آنگاه نصرانی پیش رفته زمین بوسه داد و گفت: ای ملکِ جهان، اگر اجازت دهی ماجرائی که به من رفته بازگویم که او خوشتر از حکایت احدب است. ملک اجازه داد."
و از این جا قصههای تازه آغاز میشود و بهنظر میرسد هرگز پایان نخواهند یافت! و ساختار این قصهدرقصه از نظر من در قصهپردازی بینظیر است. وقتی سمسار مسیحی پس از دو حکایت درهم تنیده بالاخره ساکت میشود همه منتظرند ببیند ملک چه نظری دارد:
"ملک گفت: این حکایت طُرفهتر از حدیث احدب نبود، شما را بهناچار باید کشت!"
حالا قاعدهی بازی عوض میشود و تنها راه فرار از مجازات مرگ برای این سه نفر این است که قصهای جالبتر از ماجرای قوزی برای ملک بگویند! طبیب یهودی هم با بیان حکایتی نهچندان دندانگیر راجع به پدر و برادرانش، شانسش را میآزماید و قضاوت ملک را اینگونه میشنود:
"این عجبتر از حکایت احدب نیست، ناچار شما را باید کشت، خاصه خیاط را که او سر همهی گناهان است. و به خیاط گفت: اگر عجبتر از حدیث احدب حدیثی گفتی از همه شماها درگذرم وگرنه همه را بکشم."
حالا جان همه به قصه خیاط بند است!
و خیاط "قصهی عاشق و دلاک" را تعریف میکند که یکی از شیرینترین قصههای هزارویک شب است و کاراکتر دلاکِ پرچانه یکی از زیباترین شخصیتها برای یک اثر نمایشی کمدی است. خود این قصه هم جلوتر که میرود قصهدرقصه میشود و... و من برای فرار از پرچانگی از آن درمیگذرم و تنها به بیان آغاز و انجامش اکتفا میکنم وگرنه شیرازهی قصهی اصلی از دستتان در میرود!
قصهی عاشق و دلاک
خیاط میگوید:
"من پیش از اینکه احدب را ببینم بهخانه یکی از خیاطها مهمان بودم و از خداوندان صنایع همه کس در آنجا بودند... میزبان، جوانی ماهروی و نیکوشمایل را که جامهای فاخر در بر داشت بهمجلس آورد و آن جوان را هر عضوی از عضو دیگر خوبتر بود، مگر اینکه پایش لنگ بود."
این جوان زیبا ولی لنگ، ناگهان با دیدن یکی از مهمانان که همان دلاک باشد برپا میخیزد و میخواهد مهمانی را ترک کند. وقتی همه مانع او میشوند او قصهی خودش و دلاک را که در بغداد اتفاق افتاد و باعث لنگی پایش شد، حالا در چین برای جمع تعریف میکند! و نیز میگوید:
"من سوگند یاد کردهام که هر جا که او نشیند ننشینم و در هر شهری که او باشد نباشم. چون او به بغداد اندر بود من از آنجا به در شدم و درین شهر جا گرفتم. اکنون که بدانستم او در این شهر است من امشب از این شهر خواهم رفت."
خیاط، ماجرای این جوان عاشق و دلاک، و سپس قصههای شیرین دلاک پرچانه را بهتفصیل برای ملک تعریف میکند و آخرین قصه از حکایت درهمتنیدهاش را به ماجرای شب گذشته و پیش از روبرو شدن اتفاقی با گوژپشت در خیابان پیوند میزند.
میگوید که او پس از شنیدن قصهی دلاک پرچانه بهخانه بازگشت و:
"زن من گفت: تو همهی روز به عیشونوش میگذاری و من در خانه تنها و ملول نشستهام، اگر مرا همین ساعت بهتفریح نبری از تو طلاق ستانم. در حال برخاسته با او به تفرج رفتیم و هنگام شام باز میگشتیم که با این احدب رسیدیم. دیدیم که مست افتاده و این اشعار میخواند.
که بَرَد به حضرت شه ز من گدا پیامی // که به کوی می فروشان دوهزار جم به جامی
بروید پارسایان که برفت پارسائی // می ناب درکشیدیم و نماند ننگ و نامی"
پس از این دو بیت از حافظ که در این قصه چینیِ ترجمه شده از عربی میآید، خیاط ماجرای چپاندن لقمه در دهان گوژپشت را برای بار سوم تعریف میکند!
ملکِ چین پس از شنیدن حکایت طولانی خیاط میگوید:
"طرفه حکایتی گفتی ولکن باید دلاک را حاضر سازید که من او را دیده سخن وی بشنوم تا خلاص شوید و احدب را نیز به خاک بسپاریم. در حال خیاط با خادمان ملک رفته دلاک را بیاوردند."
دلاک پرچانهی قصهی قبلی، حالا وارد این قصه شده و خود را به ملک اینگونه معرفی میکند:
"ای ملکِ جهان... من کم سخنم و سخن دراز نکنم و از چیزهائی که به من سود ندارد نپرسم و از نام خود در من نشانی هست که از کمسخنی مرا خاموش لقب دادهاند!"
سپس دلاک که مثل همهی دلاکهای آن دوران اهل طبابت هم هست وقتی از تمامی ماجرا آگاه میشود میگوید:
"طرفه حکایتی است. اکنون روی احدب باز کنید تا من او را ببینم. روی احدب را باز کردند. دلاک بهنزدیک سر او نشسته، سرش را در کنار گرفت و بر روی او نگاه کرده چندان بخندید که بر پشت بیافتاد و گفت: هر مرگ سببی دارد و مرگ این احدب را سببی است عجیب. باید آنرا در دفترها بنگارند که عبرت آیندگان گردد.
ملک گفت: ای شیخِ خاموش! این سخن از بهر چه گفتی و چرا خندیدی؟ گفت: ای ملک به نعمتهای تو سوگند که احدب را هنوز روان اندر تن است. پس دلاک مِکحله (= سُرمهدان) بهدرآورد و با روغنی که در مکحله داشت گلوی احدب را چرب کرد و او را پوشانید تا اینکه عرق کرد. آنگاه منقاشی درآورده بهگلوی احدب فرو برد و استخوان ماهی را بهدرآورد. در حال احدب برخاست و عطسه کرد و گفت: لااله الاالله، محمد رسول الله!"
ملکِ چین از زنده شدن دلقکش چنان شادمان میشود که به خیاط و یهودی و نصرانی پُست و مقامی والا میبخشد و:
"دلاک را خلعت داده، وظیفهای (= حقوقی) بهر او معین فرمود و کدخدائیِ دلاکان بدو سپرد!" صص ٩١-١٤١
□◊□
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد