logo





سه داستانک

ترجمه علی اصغرراشدان

جمعه ۱۴ آذر ۱۳۹۳ - ۰۵ دسامبر ۲۰۱۴

Aliasghar-Rashedan03.jpg
Doris Dörie
Es gibt da eine Kleine Ente
دوریس دوری
اردکی کوچک آنجاست

هردوپلیس مثل ماهی کپورولگابهش زل زدند.
«من تو«پالمنگارتن»بودنودوست دارم،یکی اینجابودنمواوکی کرد.»
آرکاردیج این راطوری گفت که انگارلکنت زبانش شرم آوراست:
«اونجایه ارک کوچیکه.روزاولی که اومدم فرانکفورت نجاتش دادم.هنوزیه جوجه بودویه بال شیکسته داشت.زیرمانتلم قاچاقی بیرونش آوردم.نون بهش دادم وازش مواظبت کردم،سلامتشو به دست که آورد،دوباره برش گردوندم.اسمشم دوراکه....»
چشمهاش شروع کردبه آبریزی.به این خاطرتنهالازم داشت به هر دوکلمه «دیگه هیچوقت.»فکرکند.پلیس هابیرون رانگاه کردندکه آب چشمهاش راپاک کند.
«ماریانه،دیگه هچوقت.هندکزباموزیک،دیگه هیچوفت.محوطه گرم محل خریدموقع نگهبانی زمستونی،دیگه هیچوقت.»
فرمانده پلیس نالید«آه،خدای من»
پلیس دیگرگفت«ارواح لعنتی روسی،به علاوه،پالمنگارتن خیلی وقته بسته شده»
آرکاردیج حس کردچطورآب ازچشم چپش بیرون میزندوباقطرات درشت آهسته روگونه ش پائین میریزد.مثل گرتاگاربودرفیلم«آژیر»،صورتش رابه طرف پنجره روبه خیابان باپرتوچراغهای نئون برگرداند.راننده صورتش رابه طرفش برگرداند.پلیس دیگرماغ کشید:
«کجاداری میری؟»
راننده جواب داد«خدای من،مثلاشبای کریسمسه!»
توپالمنگارتن ظلمات بود.پلیسی که خطرناک بوددست آرکاردیج را مثل کودکی چسبید.دیگری باصدای بلندبرای خودش غرمیزدوتهدیدبه گذاشتن شکایت جلوی مامورنظارت کرد.
یک جفت اردک توآب برکه گردوسط پارک فرورفتند.آرکاردیج صداکرد:
«دوراک،دوراک!»
وبرای خودش بلندجیغ کشید.اردکهابی تفاوت نگاهش کردند.پلیس از ارکاردیج پرسید«این کاریعنی چی؟»ودستش را سفت ترچسبید.آرکاردیج اولی رانشان دادوبه روسی من من کرد:
«بیااینجا،گاواحمق!بیااینجامنونجات بده،لعنتی!همین الان،بیادیگه!»
اردک سرش رایکبرکرد.آرکاردی التماس کر:
«اینجامیباس کاری کنی،بجنب اردک فلان کاره!»
اردک تکان نخورد.آرکاردی باخشم فریادزد:
«تومیباس بدهی ابدی خودتوقبول کنی.تواردک شب کریسمس میشی، آخرش میری جهنم!»
حرفهاش تاثیرگذاشت.اردک به حرکت درآمد،مستقیم به طرف آرکاردی شناکردونوکش راتودستش گذاشت وتکان داد.آرکاردی به آلمانی گفت:
«اون گشنه ست،بیچاره.یکی ازشومایه کم نون داره؟»
پلیس گفت«فقط پوست سیب.»
دست آرکاردی را رهاوکتش را زیروروکرد.آرکاردی پیش ازفرارپرهاونوک پنجه اردک رادوبارمالید.عرض چمن رابه طرف پارک سنگی نزدیک گذشت.درآنجاپستان ماریانه رامالید،خودراپشت درخت شاه بلوط کنارراه ،بعدپشت پرچین کشاندند،جائی که بدون درخواست بیشترروی چمن رهاشده بوند.پرچین،پرچین،آنهاآنجابودند.آره،آرکاردی کارش درست بود، بایدهمانجامیبود.هوای سردریه ش رامثل سنجاق ته گردنیشترزد. شنیدکه هردوپلیس پشت سرش له له میزدند،بادستهاش دوطرف سیم خارداررا بلندکردوخودراتوسوراخ چپاند.آسفالت خیابان راکه زیرپای خوددید احساس امنیت کرد.رفت وباصدای بلند خندید.
خندیدوبه آلمانی گفت«دوراک احمق!.....»

2

Juan Carlos Onetti
Der Kater
خوان کارلوس اونتی
گربه

اوبرجان خیلی گفته هایاخیال پرداریهای ناخوشایندازخودبه جا می گذارد.اماهیچوقت دروغگونپنداشته امش.اهانت های زیادی نسبت به مردم روامیداشت که فردی افسانه ای پنداشته شودوازخودپرتوئی مطلوب ارائه دهد.
باشادی یک مارتینی خشک مهمانم کردوداستان یکی از ازدواجهای ناموفقش رابه ویژه برای من تعریف کرد،برایم محترم بودودرگفته هاش تردیدنداشتم.امااین بارمثل این بودکه آدم هربارازاول مشغول تماشاوگوش دادن به فیلمی بدون امکانات بودواحتمالابدون اضطراب داستانش راباور کردنی نمیافت.حتی درز-دروزاندکی هم برای خنده باقی گذاشت.
یک هفته پیش ازپاریس آمده بودم،خواستم به شایعات تازه سرزبانها درباره دوستان عادیم درمدت غیبتم دسترسی داشته باشم،سرازته وتوی گوشه وکنارشان درآورم وتائیدکنم.
جان انگلیسی بود،بابی تفاوتی ومعمولابدون هیچ کینه توزی حرافی وهمه رامسخره میکرد.
همراه با مکثی طولانی نوشیدیم.جان ظاهراباچین های پیشانیش با تردیدفکرمیکرد.گیلاسش رارو میزگذاشت،درضمن گذاشتن پاهایش روی هم وبالا گرفتن نیمرخ مصممش گفت:
«فرانسوی بود،میشناسیش،شایدتصمیمشم بدونی.مناسب ازدواج باهم بودیم.فقط کشیش،مامورثبت وآوردن چن نفرازبزرگتراومبلای گرون قیمت روکم داشتیم.اجداد،پدربزرگ ومادربزرگ،پدرومادروتقریباتموم تاریخ فرانسه، نمیتونست ازاوناچشم پوشی کنه.واسه من یه جوری همه اینا یعنی اون بود.ماری.حالامیتونی توتموم ماریاجستجوکنی وخودت به خاطربیاریش. دیوونه بودم ومعمولافکرمیکردم دیوونگی سکسه.واسه دیدنش کافی بودیه کلینکس فراموش شده شو بوبکشم،یابعدازبیرون اومدنش پاتوحموم بگذارم.هرهفته هم دیگه رو میدیدیم،اینجایا توپاریس.دویاسه روزپشت سرهم.اومدن ورفتن.همیشه حریص ترمیشدم.خودموکاملا تسلیم کردم. گرفتارشدم،هرروز بیشتر عاشق میشدم.هربیشتر،به این معنی بودکه یه مرحله پیش میرفتم وتوش فرمیرفتم.یکریزپائین میرفتم.بعدمتوجه شدم کجاهستم.درک وسلامتیموازدست دادم.»
گوش به حرفم نداشت ویک نفس میگفت،ادای «جیوز»را درآوردو دوگیلاس آوردند:مارتینی خشک برای او،یک جین تونیک برای من.پیپش راآتش زد.(میدانست کاه دودش مرگم راتسریع میکند.)مدتی توفکرفرو رفت،چیزی شبیه خنده ای بی هیچ نشانه ای ازشیرینی شادی گوشه لبهاش رادرخودگرفت.جریان به اصل داستان که رسیدسکوتم راحفظ کردم ومنتظر ماندم،به پاداشم رسیده بودم.
جانی بی نگاه کردن به من گفت«یه گربه به اسم ادگارداشتم،یه گربه سیاه باخالای سفیدتیره رو سینه ش.یه شب ماری اومدفرودگاه.از فرودگاه برش داشتم.مثل همیشه باشادی یه جفت کوکتیل نوشیدیم. دیدارمونوبه منزله زن وشوهری خوشبخت به حساب آوردیم.قضیه اصلا خنده آورنبود،مضحک مقوله ی دیگه ای بود.شام خوردیم ورفتیم خونه من.براش تعریف نکردم،لازم ندونستم واحتمالابرام مهم نبودکه دربون ومیزبان شبه ابله بهم مسلط یابیدلیل ازم متنفربودن،یاچیزی شبیه اون.
داخل شدیم،لامپوروشن کردم.ماری هیچوقت اونجانیامده بود.باخنده اطرافونگاه کردکه نشونه تائیدبود،درست پیش ازرفتن روتخت،ماری باسفیدی دخترونه ش گربه سیاه وخپله رورورو تختی بزرگ دید.باراولی بودگربه رو تختخواب میدیدم،رو تخت جاخوش کرده وخرخرمیکردوپنجه هاشوزیرسینه ش خم کرده بود،باحرص نگاهمون کردودوباره چشماشو بست.تاامروزم نفهمیده م چطورداخل شده بود،تنهامیتونم به داخل بودنش مشکوک باشم.جلورفتم که ضربه های نرمی روپشت وسینه بزنم.اینجابودکه ماری منفجرشد:
«این حیوون نفرت انگیزوپرت کن بیرون!تختو پرازکک میکنه!»
نعره کشیدوپارو زمین کوبید.سیگاری واسه خودم آتش زدم ودرروبازکردم. به ماری گفتم:
«این گربه مایه شادی منه،هرکی وارد میشده هیجانزده وخوش حال میشده،ازماخوششون میومدمده.»
ماری ابله ام نامید،اونقده دستاشوبه هم کوفت تاگربه طرف دررفت وتو تاریکی راهروگم شد.
واسه پیش درآمدکاردوباره گیلاساروپرکردیم.توضیح دادن قضیه ی ساده پیش آمده واسه م ممکن نیست.تویه چشم هم زدن تصمیم گرفتم: «هیچوقت نمیتونم بااین خانوم ازدواج کنم.زندگی کردن باهاش وخوش بخت بودن غیرممکنه.»
همانواینوبهش نگفتم.باقیمونده شبوتاطلوع صبح باکسالت گذشت، چیزی روپیش روی خودمون حس میکردیم یاآرزوشوداشتیم.»
قلپ پروپیمانی ازمشروبش راسرکشید،دوباره پیپش راآتش زدوبا خرسندی وچالش برانگیزخندید.خودراچرخاند،توچشمم نگاه کردوگفت:
«چیزی که واسه هرتیپ باهوش توضیح داده م اینه که واسه چی بعداز اون تنهاواسه خودم ماجراهائی درست کرده م واونا دیگه خواستارش نیستن.»

3

Ingrid Noll
Nasentropfen
اینگرید نول
قطره بینی


باران میبارد.قطره های بی حساب آب ازروی میله های آهنی کلفت جلوی نورگیرسلول کوچکم پائین میریزند.
میخوانم«قطره های بینی،روی پنجره ام میکوبند....»
مصیبت آن شب شروع شد.میتوانم خوب به خاطرآورم.خوابیده بودیم که تلفن زنگ زدوفوری به بیمارستان فراخوانده شدم.حادثه به این صورت اتفاق میافتد:به طورکلی دوساعت میخوابم،بعددوباره بارضایت آماده ادامه دادنم.
موقع خواب سعی میکنم رو شانه راستم بخوابم،زنم هم همینطور. افکارم روی روده کورسوراخ شده ای دور میزدکه گذرنسیمی پراکنده ش کرد.هیلده باتکنیک تنفس تازه شگفت آوری روطرف چپش غرق خواب بود.آدم نمیتواندمستقیماخرخرش بنامد،به شکل «پوففف و-ها»ئی مزاحم عمل میکرد.تنهاچنددقیقه توانستم تحمل کنم.بهش سقلمه زدم،به طرف دیگربرگشت وکابوس پایان یافت.
شب بعدتنفسش توفان بادتوصورتم میدمید.میشودگفت آن پوففف وهاشبیه صدای موش صحرائی بود.خانم محل نگذاشت ودیگربرنگشت. انگاربه شکلی خستگی ناپذیرروسکته قلبیم کارمیکرد-دلیل مرگهای مکرربه تائیدپزشکها.
خواب شبانه توتختخواب لعنتی دیگری هم امکان نداشت.نمیخواستم به اطاق اپسرم پناهنده شوم،جوراب وکفش کتانیش مزاحم اندام حساس حسی دیگرم بود.پیش دخترم رفتن هم به دلیل ادب ومتانت ممکن نبود.
بعدازشبهای بی خوابی،پایه گذاری ازدواج سفت وسخت وتهدیدهای آماده ش رابایک همقطارم دقیقا بررسی کردیم.دوستم قطره بینی را تجویزکرد.شب هیلده راواداشتم دارورا مصرف کند.تنفس بینیش دوباره باموفقیت راست ریست شد.
به رفع ورجوع شدن قضیه فکرکه کردم ازخوشحالی دیوانه میشدم. اوایل زنم باحرصی هنرمندانه قطره رامصرف میکرد.امازن شلخته واقعی بعداز چندروزانجام وظیفه ش را فراموش کردودوباره خرخرش آزارنده ترازگذشته بالاگرفت.بایدبیداروتوبیخ وبافشارواداربه مصرف قطره ش میکردم.
بااین وصف گردشش را شروع کرد.ماهی یک مرتبه به دیدن دوست زنش میرفت وشب آنجامیخوابید.درست به فاصله ده دقیقه ای میتوانست دوباره توخانه باشد.این افراط کاریهانشانه حق به جانبیهای نیکش بود.از شیوه ناپسندش همین بس که هیچوفت چپاندن شیشه قطره راتو کیسه اسفنجی فراموش نمیکرد.به تلفن وکنترلهای شبانه من هیچکس محل نمی گذاشت.ساعت سه شب هم که بودشحصا گوشی رابرنمی داشت.
مطمئنافریبم میداد.کنارمن شیطان خرخرمیرفت توجلدش،درمقابل رقبای من ازخوشبختی خواب آرام برخورداربودند.شگفت آوردنبودکه توجشن تولد هیلده عاشق دوست مهربانس سونیاشوم.
برنامه نبوغ آمیزکمی بعدعملی شدوبرای همیشه خودراازشرزنم خلاص کردم.یک داروی قوی بیحس کننده عضلات که به عنوان داروی بیهوشی به شکل مایع دردسترس بودراازمتخصص بیهوشی کش رفتم. هیلدابسته های چمدان راتازه که میکرد،شیشه قطره بینی راخالی وبامحلول تزریقی کش رفته پرکردم وهیجانزده وبدون جاگذاشتن هیچ نشانه ای رومیز توالت برش گرداندم.روی شبی ساکت ازنفس کشیدن اووشوکه شدن فجیع عشاقش حساب بازکردم.امازنم سلامت به خانه برگشت.
توعوالم ناامیدی تصمیم گرفتم کارش راتلاقی کنم.شنبه بعدرفتم سراغ سونیاوتمام شب باهاش ماندم.حالاکه هیلدانمیخواست بمیرد،خواستم در آینده مثل من کمی دردبکشد.
وقتی خواستم معشوقه م رابابوسه بیدارکنم،خشک وسردبود.شیشه قطره بینی هیلدارومیزشبش جاخوش کرده بود...


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد