نمىدانم چرا دلم مىخواهد نوشتن در مورد حكايت سندباد را از پرداختن به آخرين پاراگراف آن آغاز كنم. اين حكايتِ بلند كه پنجاه صفحه از ميانهى جلد چهارم كتاب هزارويك شب را اشغال كرده، و بيانش براى ملكشهرباز دقيقا يكماه (سى شب) از وقت شهرزاد را گرفت (يا بهتر، سىروز احتمال مرگش را عقب انداخت!)، با اين پاراگراف پايان مىگيرد:
"سندبادِ حمّال از سندباد بحرى معذرت خواست و به او گفت: ترا به خدا سوگند مىدهم كه از آنچه از من سر زد بر من مگير. سندباد بحرى عذر او را پذيرفت و او را به دوستى خود برگزيد و پيوسته با يكديگر انيس و جليس بودند و به لهو و لعب و نشاط و طرب بسر مىبردند تا برهم زنندهى لذات و پراكنده كنندهى جماعات و مُخرّب قصور و مُعمّر قبور بر ايشان بيامد."
نگران نباشید به این پاراگراف برمیگردیم! ساختار حكايت سندباد بحرى بر بازگوئى ماجراهائى است كه در هفت سفر دريائى بر سندباد بحرى گذشته كه هر روز يكى از آنان را براى سندباد ديگرى كه شغلش باربرى است تعريف مىكند. اينكه اين دو سندباد چگونه به هم مىرسند و دليل بازگوئى عجائب سفر سندباد بحرى به اين تفصيل براى سندبادِ باربر چيست، خود قصهى جالبى است.
سندباد باربر كه مرد زحمتكش فقيرى است و در دورهی هارونالرشيد در بغداد به باربرى روزگار مىگذراند يك روز ظهرِ تابستان كه گرما آهن را مىگدازد به جلو خانهى بازرگانى مىرسد كه آب و جارو شده و خنك و دلنواز است. او بار سنگينى كه به پشت دارد را زمين مىگذارد و بر سكوى جلو در خانه مىنشيند. وقتى وضع زندگى فقيرانه و مشقتبار خودش را با صاحب اين خانهى زيبا و بزرگ مقايسه مىكند دلش به درد مىآيد و رو به خدا اين ابياتِ گلهآميز را مىخواند كه در واقع متعلق به شاهنامهى فردوسى است كه دستكم سیصدسال بعد از مرگ هارون الرشيد نوشته شده!
چهگويم ازين گنبد تيزگَرد // كه هرگز نياسايد از كاركرد
يكى را همى تاج شاهى دهد // يكى را به دريا به ماهى دهد
يكى را دهد توشه از شهد و شير // بپوشد به ديبا و خز و حرير
چنين است كردار گردنده دهر // نگه كن كزو چند يابى تو بَهر
مرد بازرگان صداى درددل باربر با خدا را مىشنود و او را به خانه دعوت مىكند. اين بازرگان همان سندباد معروف به بحرى است كه حالا از هفت سفر عجيب و بسيار دور از باور، جان سالم به در برده و با مال و منال هنگفتى كه دارد زندگى شاهانهاى در بغداد ترتيب داده است. سندباد بحرى از همنامش مىخواهد مجددا همان ابيات را بخواند. باربر ابراز شرمندگى و پشيمانى از خواندن آن ابيات گلهآمیز مىكند. سندباد بحرى براى اينكه توضيح دهد اين مال و منال را به سادگى به دست نياورده از باربر دعوت مىكند چند روز پياپى بيايد تا داستانهاى شگفتِ سفرهاى پر مخاطرهی هفتگانهى دريائيش را بشنود. خاطرهگوئى سندباد بحرى براى سندباد باربر كه هر روز با نوشيدن و خوردن و لهو و لعب بسيار همراه است هفت روز طول مىكشد و باربر جدا از اين لذت هر روزه، در پايان هر روز پول كلانى هم از سندباد - مزدِ گوش لابد!- دريافت مىكند.
در بخش ديگرى از اين يادداشتها خلاصهاى از هفت سفر اعجابآور سندباد را بازنويسى خواهم كرد و از حوادث خارقالعادهاى خواهم نوشت كه اين گفتهى مشهور ما ايرانيان را به روشنى اثبات مىكند: "جهانديده بسيار گويد دروغ"!
اين را بهشوخى نوشتم، چرا كه مىدانم صحبت از قصهپردازى است، جائیكه ذهنِ مرزناشناسِ انسان نه تنها بهقصد كشف، كه بيشتر به ارادهى خلقِ دنيائى تازه، در بيكرانِ زمان و مكان بهسبكى پَرى در باد، پرواز مىكند و نسيم ذهننوازش خواننده و شنونده را با خود به دنیای یگانهی قصهاش مىبرد.
كم نيستند ادبيات شناسانى كه كتابهاى بسيار معروف "سفرهاى گاليور" اثر "جاناتان سويفت" و "روبینسون كروزئه"ى "دانيل دوفو"، كه هر دو در قرن هيجدهم ميلادى نوشته و منتشر شدهاند را مُلهم از همين حكايت سندباد بحرى مىدانند كه در هزارويكشب آمده و ترجمه آن از عربى به زبانهاى اروپائى با عنوان "شبهاى عربى" بسيار پيش از آنها منتشر شده بوده است. يادتان باشد كه اين را من نمىگويم بلكه در بسيارى از كتابهاى تحقيقى و نيز در "دانشنامه بريتانيكا" به اين نكته توجه داده شده است.
چون نه خودم محقق هستم و نه اين نوشتهها براى اهلِ تحقيق است از باريك شدن در اين مقوله و ارجاع دادن به اين و آن منبع پرهيز مىكنم، ولى حيفم مىآيد يكى دو نكته را در مورد حكايت سندباد بحرى ناگفته رها كنم.
با اين كه به نظر خيلىها هفت سفر پرماجرای سندباد بحرى به شكل مستقل قبل از كتاب هزارويك شب وجود داشته و بعدها به آن افزوده شده، اما تا كنون هيچ سند قابل اتکائى در نوشتههاى پيش از هزارو يك شب كه اين مدعا را اثبات كند يافت نشده.
از اين سختتر اثبات ادعاى كسانى است كه معتقدند نه فقط حكايت سندباد كه خود كتاب هزارويك شب هم در اصل ايرانى بوده كه قبل از اسلام وجود داشته و "هزار افسان" نامیده میشده. تا وقتی نسخهای به خط پهلوی از هزار افسان یافت نشود شاید بتوان گفت که اعتقاد به "هنر نزد ايرانيان است و بس" نقش قوىترى در ايجاد اين باور داشته باشد تا مدارك تاريخى!
با اين همه ترديدى نيست كه نه تنها بسيارى از قصههاى ايرانى، كه حتى قصههاى هندى و رومی هم در اين كتاب عربى راه يافتهاند كه بر رسيدن آن نه در حد سواد محدود من است و نه در حوصلهى تنگ شما!
قبل از بازنويسى اختصارى هفت سفر سندباد - كه البته در يادداشتى جداگانه خواهد آمد - اجازه بدهيد به پارگراف پايانى حكايت سندباد كه در آغاز اين يادداشت آمده نگاهى دوباره بكنيم؛ آنجا كه شهرزاد، "مرگ" و يا "عزرائيل" را اينگونه تعبير مىكند: " برهم زنندهى لذات و پراكنده كنندهى جماعات و مُخرّب قصور و مُعمّر قبور ". اين تعبير از مرگ و عزرائيل كه در پايانِ بسيارى از حكايتهاى هزارويك شب تكرار مىشود هميشه مرا به ياد كسى مىاندازد كه همه ما ایرانیان خوب مىشناسيمش؛ كسى كه سه دهه پيش در وطن ما مثل طاعون نازل شد و هر لذتى را برهم زد و هر جمعى را پراكند و هر قصرى را تخريب و هر گورستانى را آباد كرد!
□◊□
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد