شايد بتوان ادعا كرد كه يكى از برجستهترين ويژگىهاى كتاب هزاروهشتصد صفحهاى هزارويك شب اين است كه صدها حكايت كوتاه و بلند در آن چنان در همتنيده و با هم گرهخوردهاند كه در اغلب موارد يافتن آغاز و پايان هر حكايت، خود حكايت پيچيدهاى است!
با اينهمه كوتاه نمیآیم و اينبار حكايت غلامانِ آلتبريده را که سخت خواندنی و شنیدنی هستند از قصهی نهچندان خواندنی و شنیدنی "حكايت ايوب و فرزندان" بيرون مىكشم و برایتان با کمترین دخل و تصرف بازنویسی میکنم.
در این حكايت، "غانم"، يكى از پسران بازرگانی به نام ايوب در زمانهی هارونالرشید، پایش در ماجرائى به مقبرهاى بيرونِ شهر بغداد کشیده میشود، و در نیمههای شب ناگهان چشمش به سه غلام سياه كه دارند صندوقى سنگين را حمل مىكنند مىافتد. غانم از ترس از درختى در كنار مقبره بالا مىرود و خود را از چشم غلامان پنهان مىكند.
سه غلام، پس از حرفوبحثهاى شيرينى كه اگر واردش شوم از ماجرا دور مىافتم، صندوق را با زحمت بهداخل مقبره مىبرند و يكيشان مىگويد:
(اكنون نيمه شب است، ديگر بگشودن سردابه و خاك كردن صندوق قدرت نداريم، همان به كه سهساعت بنشينيم و راحت يابيم، پس از آن برخاسته به كار خويش بپردازيم. آنگاه در ببستند و بنشستند. يكى از ايشان گفت: بايد هر يك سرگذشت خويش بيان كنيم و سبب بريده شدن آلتِ مردى خود را بازگوئيم.
چون قصه بدينجا رسيد بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.) جلد اول. ص ١٦٨
پيش از اينكه شب سىوهشتم برآيد و من (علامهزاده، نه شهرزاد!) حكايت سه غلامِ بريدهآلت را از زبان شهرزاد پى بگيرم، اجازه بدهيد يك واكسن به خودم بزنم: واكسن مقابله با ماموران گشت ارشاد دنیای مجازی كه گاهی از منتهیالیه راست و گاهی از موضع انقلابيون دو آتشهی چپ در هر مطلبى حتی در بازگوئی یک حکایت که هزارویک سال است دارد چاپ و پخش می شود امربهمعروف و نهىازمنکرشان قطع نمیشود!
حالا با زدن اين واكسن بر بازويم، احساس مىكنم مثل شهرزادِ قصهگو از قدرتى افسانهای برخوردارم كه نه تنها در اين دنياى ولنگ و واز مجازى، كه حتى در اتاقِ خواب پادشاه قدرقدرتى كه به اشارتى مىتواند زبان آدم را از كام بيرون بكشد و جلو سگانِ درگاهش بياندازد، از بيان حكايت شیرین - اما بدون پند و اندرز (!)- بريده شدن مردانگى سه غلام در هزارویک شب نهراسم.
حكايت صواب، غلام اول
(مرا در پنجسالگى از ديار خويش بهدرآوردند و به چاوشى [قافله سالارى] بفروختند. او را دخترى بود سهساله. من با آن دختر همبازى بودم و از براى دختر مىخواندم و مىرقصيدم تا اينكه من دوازدهساله شدم و دختر دهساله گرديد، و دختر را از من منع نمىكردند و پوشيدهاش نمىداشتند.
روزى من نزد دختر رفته ديدم در جاى خلوت نشسته. گويا از گرمابه بهدر آمده كه مانند ستاره مىدرخشيد و بوى عبير و مشك از وى همى آمد. پس با هم ملاعبه كرديم [لاس زديم].) ص ١٦٨
كار از دست غلام اول در مىرود و گرفتارى به بار مىآيد! خبر به مادر دخترك مىرسد و او پنهان از چشم پدر دختر برای حل این مشکل طرحى مىريزد. صواب، كه اسم غلام اول باشد، نقشهى مادر دختر را اينگونه شرح مىدهد:
(مادر دختر... به من ملاطفت و مهربانی همی کرد تا این که دو ماه بر این بگذشت. آنگاه مادر دختر او را به جوانی دلاک که سر پدر تراشیدی کابین کرد [=شوهر داد] و مهر را از مال خود بداد و جهیز فراهم آورد ... تا روزی مرا غافل کرده بگرفتند و آلت مردی مرا ببریدند.
چون هنگام عروسی شد، مرا به آن دختر خواجهسرا کرده با او بفرستادند. هروقت دختر به خانهى پدرى آمدى يا به گرمابه رفتى من نيز با او مىرفتم... دختر ديرگاهى در خانهى آن دلاك بماند و من از بوسوكنار او بهرهمند مىشدم. پس از آن، دختر و شوهر و مادرش بمردند و من بیخداوند [بیارباب] ماندم و بدینجا آمده با شما یار گشتم. سبب بریده شدن آلت مردی من این بود، والسلام.) ص ١٦٩
حكايت كافور، غلام دوم
(من هشت ساله بودم که مرا از ولایت خویش به بازرگانی بفروختند و من در سالی یک دفعه دروغ به آن بازرگان می گفتم و به سبب آن دروغ او را با یارانش به جنگ میانداختم.)
کافور، غلام دروغگو، تعریف میکند که بالاخره بازرگان از دروغهای دردسرآفرین او که سالی یکبار تکرار میشد به ستوه آمد و او را به دلالی سپرد تا بفروشدش. دلال که آدم راستگوئی بود واقعیت را به مشتری بعدی گفت. و مشتری با اطلاع از این مشکل حاضر شد با قیمت بسیار کمی کافور را بخرد. خریدار، بازرگانی بود اهل عشق که هر روز با بازرگانان دیگر به نوبت ضیافتی برپا میکردند و کافور هم همیشه در خدمت اربابش بود. یک بار که اربابش در باغی بیرون از شهر مهمانی مفصلی داده بود از کافور خواست سوار قاطرش شده و برود خانه و چیزی از همسر ارباب بگیرد و بیاورد. باقی را از زبان کافور بخوانید:
(من فرمان بردم. چون به خانه رسیدم فریاد زدم و گریان گشتم. مردم محله بر من گرد آمدند. چون آواز مرا خاتون و دختران خواجه شنیدند در بگشودند و از سبب آن حالت بازپرسیدند. گفتم: خواجهام با یاران خود به پای دیوار کهنهای نشسته بودند و دیوار بر سرشان بیافتاد. من چون این حالت بدیدم سوار استر گشته زود بیامدم که شما را بیاگاهانم. زن و فرزند خواجه چون این بشنیدند گریبانها چاک زدند و همسایگان بدیشان گرد آمدند و زن خواجهام به خانه اندر شد. طاقهای خانه را درهم شکست و ظرف های چینی بیرون انداخت و تصویرهای خانه را گلاندود کرد و تیشه به من داد و گفت: این فواره ها بشکن و این درها و پنجرهها بر کن...)
غلام دروغگو هرچه شکستنی است میشکند و هر چه کندنی است میکند، و وقتی خانه را ویرانه میکند توی سرزنان جلو میافتد تا والی شهر و تمام محله را از ماندن اربابش زیر آوار خبر کند.
والی شهر و زن و فرزند ارباب و مردم ده با بیل و کلنگ برای کمک به زیر آوارماندگان به دنبال کافور به طرف باغ میروند. کافور تویسر زنان و ضجهکنان زودتر از همه خودش را به باغ میرساند. ارباب با دیدن او به این حالِ زار شگفتزده میپرسد:
(ای کافور این چه حالت است؟ گفتم: چون به خانه رفتم دیدم که دیوار خانه خراب شده و خاتون و فرزندانش در زیر خاک ماندهاند. خواجه گفت: خاتون خلاص نشد؟ گفتم: نخست خاتون بمرد. خواجه گفت: دختر کوچک من خلاص نگشت؟ گفتم: لاوالله. خواجه گفت استر سواری من چه شد؟ گفتم: دیوار خانه و طویله همه از هم فروریختند و هر چیز که به خانه و طویله بود به زیر خاک اندر بماندند و از آدمیان و گوسفندان و مرغان چیزی برجا نماندند و همگی پارهی گوشت شدهاند...)
باقی حکایت این است: زن و فرزندان ارباب پیشاپیش دیگران ساقوسالم از راه میرسند و دروغ کافور برملا میشود. ارباب خشمآگین فریاد میزند که پوست از کافور خواهد کند. پاسخ کافور به اربابش بهذهن جن هم نمیرسد:
(گفتم: به خدا سوگند هیچ کار به من نتوانی کرد که تو مرا با همین عیب خریدهای و جمعی گواه منند که تو دانستهای که من در سالی یک بار دروغ میگویم و اینکه گفتم نیمه دروغ بود، چون سال به آخر رسد نیمهی دیگر بخواهم گفت!) ص ١٧١
القصه! ارباب به والی از او شکایت میبرد و میگوید:
(تا کنون چنین تخمهی ناپاک ندیده بودم و هنوز نیمی دروغ گفته. اگر نیمه دیگر نیز بگوید چگونه باید شدن! یقین است در آن نیمهی دیگر جنگ میان مردم شهر و یا جنگ میانهی دو شهر خواهد بود.) ص ١٧٢
والی دستور می دهد کافور را تازیانه بزنند و... :
(و آنگاه مرا پیش دلاک برد و هنوز به خود نیامده بودم که آلت مردی مرا ببریدند و داغها بر تن من نهادند. چون به خود آمدم خواجه با من گفت: چنانکه تو بهترین مالهای مرا تلف کردی من نیز بهترین اعضای ترا ببریدم.)
حکایت الماس، غلام سوم
(ای عموزادگان، این که شما گفتید طُرفه حدیثی نبود. سبب بريده شدن آلت مردى من بس طرفه و عجيب است و حكايت من بس دراز است و اكنون وقت حديث گفتن نيست كه بامداد نزديك است و چنين صندوق به دزدى آوردهايم. بسا هست صبح بدمد و ما به سبب اين صندوق در ميان مردم رسوا شويم و بكشتن رويم. شما همين ساعت برخيزيد تا كارها به انجام رسانيم و از شغل خويشتن فارغ شويم. آنگاه سبب بريده شدن آلت خود بازگويم.)
شهرزاد قصهگو اين بار ملكشهرباز جوانبخت را براى شنيدن حكايت غلام سوم همينجا سرِ كار مىگذارد و هرگز به آن بازنمىگردد! به جايش ماجراى "غانم"، پسر ايوب بازرگان را كه در آغاز بدان اشاره كردم پى مىگيرد. غانم وقتى از پناهگاهش روی درخت مىبيند كه سه غلام صندوق را در چالى دفن كردند و رفتند از درخت پائين مىآيد و سر وقت صندوق مىرود و ....
و اگر شما حكايت الماس، غلام سوم را که قرار بود از دو حکایت دیگر طُرفهتر و شنیدنیتر باشد، در هزارويك شب يافتيد لطفا مرا هم خبر كنيد!
□◊□
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد