logo





سفر از میان جنگل های سیاه

دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۳ - ۱۳ اکتبر ۲۰۱۴

طاهره بارئی

روبه پنجره های سراسری واگن رستوران سر پا ایستاده بودیم . قهوه و شیرینیمان روی میز باریک چسبیده به بدنۀ قطار، همراه ما، در پیچ و خم سفرتکان میخوردند. درختهائی بلند و قطور ، بسرعت از برابرمان میگذشتند. فکر میکردی باید سر را خم کرد تا به شاخ و برگ آنها نخورد. پنجره های رستوران وسیع تر از پنجره کوپه ها بودند و انگار بخش اعظم تن تو بیرون بود و تنها بخش نازکی توی قطار.
شاهین گفت: فکر میکنم وارد جنگل های سیاه شده ایم. شوارتز والد خودمون. چقدر هیجان انگیزه ازینجا بهشون نگاه کردن.
گفتم حتماً برای کشیدن ریلها تعدد زیادی ازینها را قطع کرده اند.
: آره! حتماً تعداد زیادی. حیف! اینها زنده اند. نگاه کن! زنده اند. کاملاً میشه دید که متوجه ما هستند. می بینند وارد حریمشون شدیم. لابد خوششون هم نمیآد.
بعد در حالیکه سر پاکت نازک شکر را باز میکرد تا توی قهوه اش بریزد، ادامه داد: شاید دارند فریاد میزنند و کمک میخوان.
شاهین شکر را آرام سرازیر کرد توی فنجان. اندوهگین جنگل سبزی را که از دست قطار، از دست اندازی های ما، فریادزنان کنار میکشید، نگاه کرد و گفت: آدم خجالت میکشه وقتی توی دلش می بینه که ازین منظره خوشش میآد.
گفتم اگر بخواهی میتوانیم برگردیم سرجایمان.
گفت: نه بابا، حوصله دیدن اون پسر آلمانی را ندارم با آن دستمالی که چند لابسته دور سرش، باد نزنه بهش.
هر دو قاه قاه خندیدیم.
- لابد خواب هفت پادشاهم می بینه. هیچ خجالت هم نکشید. تا اومد ولو شد روی صندلی. حتی فکر نکرد ممکنه جای کسی باشه بیاد بلندش کنه. پاهای مبارکش هم میخورد به زانوی من. نه معذرتی، نه چیزی. وقتی اون دستمال رو برداشت و مثل بقچه بازش کرد، پیچید دور سرش که عیشش با نیمچه بادی از پنجره، بهم نخوره، نزدیک بود از خنده منفجر بشم. همچو چیزی در عمرم ندیده بودم. فقط یک استاد هلندی تو دانشگاه داشتیم، استیون بود اسمش، اون همیشه یک دستمال قد سفره با خودش می برد و می آورد. دیده بودم با چه حوصله ای آنرا تا میکرد و میگذاشت توی جیبش. آخه مرد، بگو مگر دستمال کاغذی پیدا نمیشه؟ حالا فهمیدم استفاده های دیگری هم داره برای مرد های بچه ننه.

شاهین قهوه را با جرعه های ریز مزمزه میکرد.انگار به چیزی که میخورد شک داشت. در عین حال قهوه خوردن جزو واجبات زندگیش بود. باید هر جا میرفت خودش را به یک قهوه فروشی میرساند تا یک لیوان قهوه دستش داشته باشد. سر این موضوع متلک ها بارش کرده بودم اما چیزی که هرگز بخودش نگفته بودم این بود که قهوه، عصای دستش، تکیه گاهش بود.. اگر اینرا بهش میگفتم ساعتها از من دلیل و مدرک میخواست و انگار مورد اهانت بزرگی قرار گرفته، با دلسوختگی از خودش دفاع میکرد و آخر سر همه چیز لوٍث میشد. اما او که هرگز خودش را موقع دست گرفتن لیوان مقوائی یا چینی قهوه و چای ندیده بود. طوری تمام دستش بدنۀ لیوان را می چسبید که دیگر نمیشد گفت دست کدامست و لیوان کدام. تا می شنیدم میگوید اول بریم یک قهوه بگیریم، می فهمیدم که دستش دنبال همزادش میگردد. دنبال آن بنای تاریخی. آن موزه. آن اثر هنری، آن جایزه. آن لیوان با مایعی که گاه چند جرعه بیشترش را نمیخورد. هدف، در دست نگاه داشتنِ آن تکّه سرزمین، و حرکت با آن بود.

از پشت پنجره تک و توک سر و کلۀ کارگاه های صنعتی پیدا میشد. سقفها و گاراژ های ساخت بشر، مثل پناهگاههائی که زمان جنگ ساخته باشند.

دست گذاشتم پشت شاهین و گفتم، برگردیم سر جایمان، اینجا مسافر سوار و پیاده میشه.
شیرینی نیم خورده و قهوه نصفه کاره را هم برداشتیم و راه افتادیم. شاهین از پشت سرم میآمد و درمورد مسافران متلکی می انداخت. این همون پسر آمریکائیه، هنوز داره بلند بلند قصه های بیمزه شو تعریف میکنه، دختر ها هم با چه غش غشی می خندند. اما ریختش انصافاً خیلی بامزه ست.
- معلومه. هر فکری بسرش زده کرده تا با مزه باشه و بهش بخندند. چی خیال کردی.
واگن ها را پشت سر میگذاشتیم. با آدمها ی خواب یا نیمه خواب. با کامپیوتر های زل زده به مسافران
پاکت های چیپس، بطری های نیمه پر آب. بعضی ها طوری روی صندلی ولو شده بودند که گوئی بیهوش شده اند. اغلب پا برهنه، با کفشهای رها شده وسط راهرو.
گفتم باید شیپور زنان این راه را برویم. مثل صحنۀ جنگ است.
: ببین اینها را به چه حالی رها کرده و در رفته اند.
شاهین که جلو جلو میرفت جواب داد: در نرفته اند. رفته اند سراغ بقیه.
طلوع سر پسر قد بلندی که اول صبح دیده و از بلندی قدش جا خورده بودیم، بشارت میداد که یک واگن بیشتر به واگن خودمان نمانده است.

سرش نزدیک بود به سقف قطار بخورد. با کت شلوار مشکی خیلی رسمی، پشت به ما، در محوطه مخصوص استفاده ازتلفن دستی همچنان ایستاده ولی با کسی حرف نمیزد. نزدیک شدن ما را حس کرد. برگشت. چشمهای ریز سیاه ، مو های مشکی چرب شده اش، بخصوص آن پاپیون سیاه، آنموقع روز، چشم را می گرفت. با یک دستش تلفن را گرفته بود و با دست دیگرش، روی یک چمدان بزرگ، مخصوص حمل آلات موسیقی خط میکشید.
شاهین خودش را انداخت جلو، در شیشه ای را کنار زد و در حالیکه پخی زده بود زیر خنده و میخواست موافقت مرا برای یک خنده دو جانبه جلب کند، بریده بریده میگفت: دیدی؟ دیدی؟
تا بیآیم حرفی بزنم ، دم صندلی خودمان بودیم. جفت پای پسر آلمانی از لبۀ صندلی بیرون بود و همراه با حرکت قطار می لرزید.
سعی کردیم بدون اصابت به آنها، سر جایمان بنشینیم. دستمال هنوز دور سرش بود. اینبار نصفی از پیشانیش را هم می پوشاند ولی گوشهایش را گذاشته بود بیرون.
- اینهم شیخ خزعلی، ابو عرفانی، چیزیه در این مایه ها!
شاهین جان چکارش داری، میخواد از خودش پرستاری کنه که مریض نشه. لابد میدونه که ضعفی، حساسیتی داره.
- این و حساسیت؟ شرط می بندم سنگ خارا حساس تر باشه. دو تا صندلی و نصف راهرو رو اشغال کرده، یکبار از کسی عذر خواهی نکرده. ببخشید، اشغالگره.
اصلاً بگیم هست، تو چرا اینقدر ناراحت میشی؟
- ازین ناراحتم که کسی فکر کنه این مَرده.
قطاربه ایستگاه رسیده بود و با سرعت کم از جلوی مسافرانی که منتظر سوار شدن بودند، میگذشت تا اینکه کاملاً ایستاد.
- یا ابوالفضل اینا دیگه کیند؟
پشت پنجره تجمع افرادی کاملاً ناهمگون با محیط ، بیمناک می نمود.
یک گروه زن و بچه نیمه عریان و مردان خسته و عاصی که ساکهای پلاستیکی دستشان بود، ومثل کسی که نمی دید ولی بو میکشید با دماغشان به طرف در های قطار خیز گرفتند. زنها موهایشان را پوشانده و مانتو یا بارانی های بلند تنشان بود. کفش پایشان مناسب فصل نبود. دمپائی، کفش حمام. یقۀ باز لباسهای آستین کوتاه و نازک بچه ها نشان میداد که از جائی گرم آمده اند. خداوندا چقدر این بچه ها سردشان بود.
گروه آدمهای ناشناس با موسیقی متن گریۀ شدید بچه ها از دو در، یکی مربوط به واگن ما، و دیگری واگن بغلی، داشتند سوار میشدند.
شاهین شروع کرد به غُر زدن.
- شانسو می بینی؟ مثلاً خواستیم برویم جائی چند روزی دور باشیم از محیط کار و دانشگاه. انگار پاکت مک دونالدرو باد کنی و بترکونی روی صورت آدم. حالا پلیس هم سوار میشه برای کنترل اینها و نور علی نور میشه. خداحافظ جنگلهای سیاه. خدا حافظ.
خنده ام گرفت. شاهین راستی راستی داشت دستش را تکان میداد و از طنز روزگار رو به پاهای از صندلی بیرون افتاده پسر آلمانی، که حالا دیگر تکان نمیخوردند.
در اتوماتیک مابین کوپه وراهرو باز شد و اولین زنان موپوشیده با بچه ای در آغوش وارد شدند. مرد مسنی از پشت سر مثل رهبر ارکستر آنها را هدایت میکرد و به عربی میگفت: یالا یالا.آنها هم هر جا صندلی خالی بود می نشستند. بعضی ها بچه ای را به دنبال میکشیدند ، گریان، خسته با آب دماغی که فرو نمی افتاد و خبر از سرمای بجان نشسته و ابراز نشده آن جانهای کوچک میداد.
شاهین روی صندلیش جابجا میشد و میگفت وای وای وای.
مردان گروه توی راهرو ایستاده بودند با آستین های بالا زده و مراقب اوضاع بودند.
توقف طولانی قطار در مرز آلمان طبیعی نبود.
-لابد فرانسه راهشون نداده دارند میرن آلمان.
آره!شاید.
- حالاپلیس میآد همشونو پیاده میکنه.
پلیس روی سکو بود. چند نفری هم بودند. درست زیر چشم اونها سوار شدند.
- آره ولی شاید مسئولیت اونها این کار نبوده. برای امنیت سکو ایستاده بودند.
حالا تو چرا اینقدر دلت میخواد پلیس بیآد اینها رو بگیره؟ خدا کنه این ساعت هیچکدومشون این مسئولیتو نداشته باشن و نیان. قیافه هاشونو نگاه کن. کم درد کشده اند؟
روی صندلی های چسبیده به در زنی با دو بچه نشسته بود. یکی را در آغوش داشت و دیگری بغل دستش نشسته و سرفه های عمیقی میکرد. بیمار می نمود با اینهمه، یقۀ بلوز ناچیزش تا وسط سینه باز بود. چقدر دلم میخواست بروم بپوشانمش. هیچ ساک و چمدانی همراهشان نبود. مادرش دو پاکت پلاستیکی را که روی آن به انگلیسی نوشته بودند چای لیپتون با لیمو، گذاشته بود روی رف بالای سرشان.آیا لباس یا خوراکی برای این بچه تویش بود؟
دست کردم توی کیفم و کیک ِنخورده ام را در آوردم. گوشه های نامرتب آنرا چیدم. با تردید از شاهین پرسیدم: فکر میکنی اگر اینرا ببرم بهش تعارف کنم، مادرش بدش بیآد؟ اگه نگیره هم مهم نیست. بدونه که می بیننش و بهش فکر میکنن.
شاهین شانه بالا انداخت.
- نمیدونم. ولی از من نخواه اینکارو بکنم.
انگار مادر، امواج تفکر مرا دریافت کرده بود. نیم خیز شد، دست کرد توی یکی از پلاستیکها، و چیزی شبیه یک بسته کم عرض تنقلات کشید بیرون. ویفر شکلاتی بود. بچه شروع کرد گاز زدن.
گفتم برای این سرفه ها و سرماخوردگی بچه خوب نیست. لابد چیز دیگری نیآورده اند. چای لیمو یا خود لیمو و پرتقال باید بدهد که آنهم شده عکسی روی پلاستیک و آنقدر مشت و لگد خورده که خشکیده، چیزی ازش نمونده.
شاهین که داشت به طرف آنها نگاه میکرد یکدفعه وای وائی گفت و صورتش را چسباند به شانه من.
پرسیدم چی شد؟ گفت: به بچه لبخند زدم مثل یک مرد پیر از ته دل آه کشید!
هر دو سکوت کردیم. قطار راه افتاد.انگار با خودش تونل آه سنگین کودک و سکوت ما را ادامه میداد.
قطار سرعت میگرفت. پلیس برای سرکشی نیآمده بود و ما وارد خاک آلمان میشدیم. مرد های گروه یکی یکی در را باز کرده و کنار همسران خود ایستاده و احوالپرس میشدند. جز صدای گریۀ بچه ها دیگرصدای گفتگوئی نمی آمد.
زلف سیاه و روغن خورده مردی بلند قد که او هم در ردیف دیگر چسبیده به در واگن نشسته بود، فراتر از لبۀ بالائی صند لی ها همراه با حرکت قطار جلو و عقب می آمد.وقتی بیحرکت بنظر میرسید همچون تاجی بودروی یک سینی، سری بالای صلیب. که پائین نمیآمد، حرفی داشت که میخواست تا در ِگوش مسافران ، به نجوا منتقل کند.
حرکت زلف تابدار را می پائیدم. مثل ابر هائی که در آسمان نگاهشان میکنی و تغییر شکل میدهند. تا میدیدم جایش زیر نگاهم خالی شد، سرک میکشیدم و جابجا میشدم تا دوباره در میدان دیدم پیدایش کنم. گاه مثل خروس کوچکی انگار تاتی تاتی کنان نزدیک میشد. بعد یکدفعه همه چیز بهم میخورد. گوئی تاخت و تازی در آسمان انجام گرفته و خروس را از گردن گرفته بودند و داشت خفه میشد. این موقعی بود که دالبر چرب انگار به سرفه می افتاد و بالا و پائین میشد و دست وپا میزد.
یکدفعه در واگن باز شد و مرد پیر با دست اشاره کرد و یالا یالا گفت .از پشت سر صدای جابجائی می آمد. نفرات اول از ردیف ما گذشتند و توی راهرو پیش رفتند و بعد زنان بعدی. همه جوان، رشید. بچه های رنجور در آغوششان می نالیدند.شتابزده بازوی شاهین را پس زدم و هُلش دادم طرف راهرو. فرصت کمی داشتم. شروع کردم جاکلیدیم را با کلید های براقش جلوی چشم نزدیکیترین بچه های صف کاروان آوارگان تکان دادن. بهشان لبخند میزدم که آرام بگیرند چون مادر ها پریشان تر از آن بودند که حواسشان به گریۀ بچه ها باشد.
در فاصله ای که من دالبر سیاه را رصد میکرده ام، مردان گروه دوباره برای پائیدن اوضاع به راهرو رفته بودند و گاه چشم یکی، گاه آب دهان دیگری از پشت شیشه راهرو با درخششی آنی، جابجا شدنشان را نشان میداد.
شاهین با تمسخر پرسید: چکار میکنی؟
دارم به بچه ها لبخند میزنم که اولین خاطره شان از یک کشور غریبه، با مهربانی توام باشد. خود من هر کس را که در بچگی توی خیابان به من لبخند زده و ملاطفت کرده بیاد دارم. بچه ها این چیز ها را بخاطر می سپارند و تصویری که از جهان دارند، مهرآمیز میشود.
شاهین قاه قاه خندید.
- این کلید ها یادشان میماند که بعداً بروند کدام ماشین را بخرند.
توی دلم گفتم جوانست.توی صف پناهنده ها سینی به دست طرف گیشه غذا رفتن را نمی شناسد.قاطی شدن با آدمهائی که هیچ اشتراک فکری و فرهنگی جز انسان بودن با هاشان نداشته را تجربه نکرده. نمیداند بی همزبانی یعنی چه.
تابلوی الکترونیکی، سرعت قطار را سیصد کیلومتر اعلام میکرد. انگار کاروان آرواره ها را با سرعت می برد در جنگل های سیاه خالی کند.
پسر آلمانی از خواب برخاسته ولی دستمالی که از پشت گوشهایش گذشته و مثل گیسوان نفرتی تی مصر، چهارگوش ریخته بود روی شانه اش، هنوز سرجایش بود. دست یکی از زنهای توی صف خورد به چمدان کوچکش که بارانیش را با دقت تا کرده، گذاشته بود روی آن. با عصبانیت دست زن را پس زد.
شاهین گفت: انگار گنج توشه. حالا مثلاً چیه بابا جون؟ لابد چند تا دستمال برای فین کردن گذاشتی توش؟
بلندگوی قطار اعلام کرد تا چند دقیقه به کارلسروهه میرسیم.
پس مردان توی راهرو حساب همه چیز را کرده بودند.
از شاهین پرسیدم فکر میکنی یک پنجاه یوروئی یواش بکنم توی جیب پالتوی یکیشون، دردسر درست کنه؟
- من توصیه میکنم همچو کاری نکنی. درسته کیف و چمدون ندارن اما از ریختشون معلومه برای خودشون مهندسی، کارشناسی، چیزی بوده اند. پول بلیط داشته اند. احیاناً گذرنامه هم همینطور. دستشون به دهنشون میرسیده، قوم و خویشی هم اینطرفها دارن. میرن جابجا میشن. غصه نخور. اگر خواستی بمن کمک کن میخوام یک کاپشن بخرم از آلمان.

در قطار باز شده بود و زنها گوئی دارند در صحرای محشر پیاده میشوند، شتابزده و گیج برای پیش رفتن در طول راهرو دستپاچه بودند. از پنجره نگاه میکردم و مثل فوج پرستو ها کپه کپه جمع میشدند. با آن کفشهای لای انگشتی، که با بارانی و مانتو اصلاً نمیخواند. انگار شبانه بیدارشان کرده و گفته بودند راه بیفتند.
وقتی قطار دوباره راه افتاد آرام از جلوی گروههای دیگری گذشتیم که از واگن های جلوتر پیاده شده بودند. کارلسروهه عقب سر میماند و با آوارگانش در زمان گم میشد. تکیه دادم به صندلی و یاد دالبر سیاه روغن زده افتادم.
با کمال تعجب دیدم سرجایش دارد وول میخورد و حتی صندلی هم عوض نکرده. تعجبم بیشتر شد وقتی دیدم خانواده ای که جزو آوارگان بودند و در همان ردیف، دست دیگر نشسته بودند، پیاده نشده اند. زنی با دو بچه، که یکی در مواجهه با لبخند یک خارجی، چون پیرمردی آه کشیده بود. پدرشان آمده بود نشسته بود پیش آنها.اما سرفه های پسربچه قطع نمیشد و لباسی هم در کار نبود تا تن ضعیفش را بپوشانند.
شاهین گفت: مال خاور میانه اند.
گفتم آره عراقی یا مال سوریه.عربی فصیحی حرف میزنند.
یکدفعه دیدم زلف سیاه نود درجه چرخید و مثل انگشتانی که شروع کند به تایپ کردن، در هوا پیام میفرستد. بعد کلمات زبان عربی در فضا تک تیر رها کرد. پدر بچه ها داشت با صاحب زلف گفتگو میکرد.سوری؟ سوری؟ ....اسد....تمام....تمام.....الجزایر....باریس.....اشتوتگارت
چه میگفتند؟ معلوم بود هر دو فهمیده اند که از یک خاکند. یکی در پاریس مقیم است، آن دیگری میرود اشتوتگارت.اما داستان "تمام" و "الجزایر" و اسد چه میشود؟ یکی دارد فرار میکند آنطرفها چون همه چیز تمام شده؟ یا نه، اقوامی داشته اند که همه رفته اند الجزایر؟
شاهین با تبسم سرش را انداخت پائین و انگار از کشفی که کرده سر ذوق آمده گفت: این پسره موزیسین ،سوریه ای بوده. اول صبحی چه ریختی برای خودش درست کرده بوده. پاپیون، اسموکینگ....
پرسیدم: حالا عیبی داره؟ بدلباس یا بی لباس باشند، پاکت مک دونالدو فوت کردند و ترکاندند توی صورتمان و اگر خوش لباس باشند، یک جای کارشان لنگ است و مسخره اند. اینقدر شهامت داشت که سر صحبت را با اینها شروع کرد و خودشو معرفی کرد، تردید دارم اگر توی جمع ایرونی ها بود ، این اتفاق می افتاد. ما ها که میدونی عادت داریم تا فهمیدیم کسی ایرونیه، صورتمونو بکنیم اونطرف .
شاهین شروع کرد به دفاع از خودش: نه! من که اینطوری نیستم. هیچکدوممون نیستیم.
برای اینکه دفاعیاتش به طول نینجامد، حرفش را قطع کردم و گفتم: دارم کلی حرف میزنم. از یک مجموعه و شهرتی که این مجموعه پیدا کرده. برای آنکه صحبت را عوض کنم گفتم لابد دیگر نمیخواهی بریم رستوران یک قهوه دیگر بگیریم. با بی حوصلگی گفت: درست حدس زدی. توی این وضعیت قهوه هم مزه نمیده. پیشنهاد کردم مجله ای را که از ایستگاه خریده بود نگاه کند. گفت: نگرون من نباش. به همین یارو که نگاه میکنم، دلم باز میشه.
پسره مورد نظرش گیج ، روسری به سر نشسته بود و با چشمهال زل زده، منتظر پایان ماجرائی بود که از ان چیزی نمی فهمید و نمی خواست بفهمد. .
با چشم دنبال زلف روغنی گشتم. تغییر مسیر داده و حالا بر فراز راهرو قرار داشت در فاصله بین صاحبش و پدر سوری. گپ میزدند.
به شاهین گفتم: اینها هر دو دارند میروند اشتوتگارت. خدا کنه پسره کمکشون کنه، این مدتهاست این طرفها بوده، راه و چاه رو بلده.
- نمیدونم. داره میره برای کنسرت. به مامور قطار گفت، شنیدم. اینها هم حتماً برای خودشان کسانی را آنطرف می شناسند و گرنه لخت و پتی راه نمی افتادند. تازه با بقیه پیاده نشدند.
پسرکی که مثل یک پیرمرد آه کشیده بود، حالا نشسته بود روی زانوی پدرش. گریه نمیکرد ولی سرفه چرا. آیا او هم بیست سال بعد موهایش را روغن خواهد زد و اسموکینگ خواهد پوشید و اول صبح با پاپیون سوار قطار خواهد شد؟ آیا بیاد خواهد آورد لباسی را که مادرش به تن داشت و هر کس نگاه میکرد در دلش اتیکتی به آن می چسباند؟ آیا سرفه های خودش و حلقه های خشکیده لیمو را روی تنها وسائلی که با خود آورده بودند، در خاطر خواهد آورد؟ او بجای فرانسه، آلمانی حرف خواهد زد. شاید با این موزیسین امروزی رقابت کند بدون آنکه دیگر بتوانند به زبان مشترکی صحبت کنند.وقتی بهم میرسند دست نخواهند گذاشت روی سینه بگویند: سوری. و بشنوند که طرف مقابل هم میگوید: سوری.آنها از زبان دیگری حرفی خواهند شنید که به دنبالش از خود بپرسند: چی؟ چی گفت؟ مال کجا؟
شاهین داشت لیوان مقوائی قهوه اش را توی دست مچاله میکرد و از ریخت می انداخت. کلماتی که بر آن نوشته شده بود در هم شکسته و از هم فاصله میگرفتند یا زیادی به هم نزدیک میشدند. ذهن انسان کارکرد مرموز و عجیبی دارد. نگاه کردن به صحنۀ در هم شکستن و فرود آمدن دیواره های مقوائی لیوان، مرا یاد فیلم بن هور انداخت. کدام صحنه؟ کجای آن؟ یادم نبود. شاید فقط آفیش فیلم یادم میآمد. چیزی از درهم شکستن دیوار ها با خود داشت. در هم ریختن کلمات. خشونتی در یک مسابقه.

قطار از سرعت خود کاست. داشتیم میرسیدیم اشتو تگارت. شاهین کوله پشتیش را می بست پشتش و من کیف دستی کوچکم را با زحمت از جلوی پاهای پسر آلمانی رد کرده به راهرورساندم. زن و شوهر سوری و بچه هایشان از سر جایشان تکان نمیخوردند. از همین حالا فهمیده بوند که حق تقدمی ندارند و باید پشت سر بقیه حرکت کنند. اما با باز شدن در، پسر قدبلند پریده بود پائین. با دو دختر بلوند خیلی جوان که معلوم بود تازه دارند آشنا میشوند صحبت میکرد.
: می بینی، فوراً اومدند بهش بند کردن!
از جلوی آنهاگذشتیم.
امیدوارم آنقدر بایستد تا هموطنانش را برای جابجا شدن کمک کند.
برمی گردم پشت سرم را نگاه میکنم. هنوز آنجاست. با دختر ها و زن و مرد سوری با بچه هایشان، خسته و افتان و خیزان از برابرشان میگذرند.
بازویم را از زیر دست شاهین میکشم بیرون.
:وایستا ببینم! اینها را ول کرده به حال خودشان!
شاهین از روی شانه نیم نگاهی به عقب سر انداخته میگوید: کنسرت دارد، جانم. کنسرت!
: آخر اینها الان کجا میروند؟ هیچکس هم دنبالشان نیآمده.
- تلفن دستی که هست. زنگ میزنند، فامیل هایشان میآیند سراغشان.
آنقدر می ایستم که برسند به ما. بعد از کنار ما عبور میکنند. کفشهای پلاستیکی پسر بچه ای که در مدت کوتاهی پیر شده، مثل پرنده بی بال و پری لق لق زنان روی زمین خودش را به جلو میکشد.
یک دگمۀ دیگر بلوز نازکش هم باز شده، حالا تا نزدیک ناف، سینه اش باد میخورد.
جثۀ کوچکش از پشت، مثل لیوان قهوه مچاله ای باز و بسته میشود.
شاهین شانه هایم را محکم گرفته. دارم فرو می افتم.
: آیا او هم قد کشیده، اسموکینگ پوشیده، اول صبحی پاپیون خواهد زد ؟ با مو های روغن زده، در هر دو قدم، با یک گفتگوی کوتاه خواهند توانست او را میخکوب و از همشهری هایش دور کنند؟
شاهین میگوید: به به چه قهوه فروشی هائی!!
مقابل ما، چراغهای روشن کافه ها، مثل یک ردیف سرزمین، منتظر جذب مسافرانند.
شاهین میگوید: حتماً باید چند فنجان با علامت اشتوتگارت بخرم برای کادو دادن.
پسر آلمانی با همان روسری که مثل سرخپوست ها سرش بسته، از کنار شاهین میگذرد. ساک دستیش به پای شاهین میخورد که گیج از تماشای منظره قهوه ها، توی جلد خودش نیست. سکندری میخورد و دست گذاشته روی زانو، پشتش را راست میکند و میگوید: زد! دیدی بالاخره زد!

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد