در بخش های پيش گفتيم که حکومت و دولت دو نهاد گوناگون در دو سوی کشاله سياست است. دولت نهادی مدنی ست که کارداران آن از سوی مردم برای زمانی چند برگزیده میشوند. اما حکومت، گستره فرمانروایی گردنکشی زورمند است، که با شکست دادن گردنکشان و یاغیان و اوباش واراذل دیگری که در سرزمينی آهنگ سردمداری دارند، به قدرت می رسد و خود را همه کاره آن سرزمین و فرمانفرمای جان و جهان مردم می انگارد. حاکم ها دشمنان آدم ها هستند و این دشمنی را تا ژرفترين نهانگاه های های ذهن آدم ها می برند تا از آن ها مُهره های کارا در راستای سود خود بسازند. از اینرو حکومت ها هماره با ترفندهای گوناگون ِذهن- فریب، در پی گمراه کردن مردم اند. این چگونگی با دست یازی به آئین، اخلاق و قانون، از راه آموزش و پروش و نيز با کمک ِ آموزش رسمی، ادبیات حکومتی و رسانه های همگانی رُخ می دهد.
آئين و اخلاق و قانون در واکُنش به کمبود سازه های زيستی پديد آمده اند. از آغازِ پيدايشِ هستی تا زمانی که درياها دارای مواد خوراکی کافی برای آبزيان بود، زندگی شکلی بسيار ساده و آرام داشت. در آن دوران ِبی تنش، زيندگان تک ياخته ای، شناور در آبهای جهان، از آب و آفتاب نيرو می گرفتند و آسوده و آزاد و رها می زيستند. اما از زمانی که نمودارِ شمار فزاينده زيستاران از مرز ميزانِ کاهنده ی مواد خوراکی گذشت و سازه های زيستی در زمره موادِ کمياب در آمد، زيستن شکل ديگری بخود گرفت و تاريخِ تلاش و کوشش و کشمکش و کشتار، آغاز شد. از آن پس هر جاندار برای ماندگاری خود در جهان، ناگزيز از کوشش برای بدست آوردن خوراکی که هزاران جاندارِ ديگر نيز در پی آن بودند، شد. ديگر روزگار زيندگان تک ياخته ای بسر آمده بود و بسياری از آن جانداران ساده - ساختار، ناگزير از همزيستی با يکديگر و همکاری باهم در راستای ماندگاری بودند. اين گونه، زيندگان چند ياخته ای پديد آمدند و امروز ما جانورانی کوهين تنی چون نهنگ و فيل و کرگدن داريم که کالبد هريک از آن ها از همزيستی و همکاری ميليون ها ياخته برآمده است.
کمبود سازه های زيستی برروی زمين سبب شد که همه گياهان و جانوران، بخش بزرگی از انرژی خود را در راه ساختن مکانيزم های دفاعی خود خرج کنند. اين مکانيزم ها برای گياهان، برآيش پوسته سخت برروی هسته و ميوه خود و يا برگ های تيغ دار و زهر آگين و يا قد کشيدن و دور نگهداشتن ميوه خود از دسترس جانوران است. بخشی از مکانيزم دفاعی جانوران، سيستم حس های پنج گانه ای ست که هريک از آن ها، ما را از وجود خطری در زیست بوممان آگاه می کند. بينايی و شنوايی و بويايی، جانوران را از حضور جانوران شکارگر آگاه می کنند و بساوايی از خطر جانوران ريزِ آزار دهنده ای چون مور و مار و مگس ودستبرد و تماس ناخواسته ديگران. حس چشايی نيز جانوران را از ماندگی و آلودگی و زهرآگين بودن خوراک و نوشاک آگاه می کند. اين همه برای آن است که از هنگامی که کمبود مواد خوراکی در جهان آغاز شد، هر گياه و جانور، خود به فهرست موادِ خوردنی پيوست و ناگزير از نگهبانی شبانروزی از خود و خانواده و همگونانِ خود در برابر درندگان شد. اين گونه، زور در طبيعت ابزاری برای دسترسی بهتر و بيشتر به سازه های زيستی شد و کاربردِ آن به فهرست کردارهای پايدارِ برآيشی افزوده شد.
اگرچه کاربردِ زور، چنگال طبيعت زنده را خونين کرد، اما خود سبب توانايی فراتری از زور شد که به آن زيرکی می گويند. زور را تنها با زيرکی می توان مهار کرد و اگر توانايی انديشيدن و ذهنیت استراتژيک پديد نمی آمد، جهان تا جاودان گستره ديوان و ددانِ تنومند و درنده و خونخوار می بود. خطر زورگو را می توان از دو راه از ميان برداشت؛ يکی بدام انداختن و زندانی کردن او و ديگر بدام انداختن ذهن وی و دستکاری شيوه رفتاری و کرداری او. شيوه نخست، هميشه و در همه جا شدنی نيست، زيرا که اگر زورگو، خود حاکم، ارباب، سرکرده و قدرتمند باشد، کسی را يارای بدام انداختن وی نيست. از اينرو، با شيوه دوم، ای بسا بتوان که با باورمند کردن او به آئين دين و اخلاق و قانون، زورگويی وی را کنترل کرد. چنين است که می گويم اين سه نهاد، در واکنش به کمبود سازه های زيستی پديد آمده اند.
توانايی کاربُرد استراتژی هدفمند، تنها ويژه انسان نيست و کم و بيش در بسياری از جانوران، بويژه مُهره داران يافت می شود. اگر روند برآيش هوش را که زمينه ساز زيرکی ست، در برابر زورگويی دنبال کنيم، درمی يابيم که پيدايش گفتمان هايی چون آئين و اخلاق و قانون، ترفندهايی برای روان گردانی و مهار کردن قدرت زورمندان بوده است. اين چگونگی ريشه در کردارهای پايدارِ برآيشی گياهان و جانوران دارد که هر رفتار و کرداری را که تنشی را در راستای سازگاری بيشتر با زيستبوم و ماندگاری زينده ای سبب می شود، به فهرست کردارهای ماندگار نژاد آن جاندار می افزايد. گفتيم که ترفندمندی و روان گردانی يکی از ويژه گی های بسيار بنيادی مهره داران است و چون انسان يکی از تردست ترين افسونگران ترفندمند است، نهادهايی از اين دست را برای کنترل قدرت در جامعه پديد آورده است.
اگر لايه های رويين آنچه درباره آئين و اخلاق و قانون گفته و نوشته شده است را پس بزنيم و از افسانه هايی که درباره پيدايش هريک آورده اند، بگذريم و با ذهنی باز در اين باره بينديشيم، درمی يابيم که آئين و اخلاق و قانون، هيچ گونه ريشه آسمانی و الهی و ماورايی ندارند و برساخته های ذهنی جانور زيرکی بنام "انسان" هستند که اين گفتمان ها را برای سامانمند کردن روابط اجتماعی، در واکنش به نيازهای زيستبومی و فرهنگی خود ساخته است. اين ترفندمندی هيچ برتری ويژه ای به انسان در برابر جانوران ديگر نمی دهد. هرجانوری استراتژی ويژه خود را برای سازگاری با زيستبوم خويش و ماندگاری در جهان دارد که پرداختن به آن در اينجا، رشته سخن را به درازا می کشاند.
اگرچه آئين و اخلاق و قانون، مکانيزم های بسيار کارا و سودمندی برای سامانمند کردن داد و ستدهای فردی و اجتماعی اند، اما اين مکانيزم ها، تنها تا زمانی که سررشته کارهای کشور در دست نمايندگانِ مردم است، برای همگان سودمند هستند و آنجا و آنگاه که قلدری گردنکش، اداره امور کشور را با زور بدست می گيرد و حکومت خودش را برپا می کند، آئين، اخلاق، قانون، رسانه های همگانی و آموزش و پرورش، همه ابزارهای بسيار خطرناکی برای همگان، بويژه غير خودی ها می شوند. در گذشته ای نه چندان دور، بسياری از حاکم ها خود را خدای روی زمين می انگاشتند و اکنون که روزگار خدايان زمينی سپری شده است، بسی بيش از بسياری از حاکم ها، خود را يا نماينده، سايه، آيت، دست نشانده و يا مامور خدا بر زمين می پندارند و اخلاق و قانون خود را اخلاق و قانونی الهی می انگارند. چنين است که در هر حکومتی بايد به آئين و اخلاق و قانون با ديده ترديد نگريست و اين سه را ابزارهای روان گردانی حکومت برای بهره کشی آن از مردم پنداشت.
تورينه اعصاب همه جانوران افسون پذير است و با دستكارى ِروشمند و روانشناسيک آنچه با حس هاى پنجگانه سروكار دارد، مى توان رفتارها و كردارهاى جانوران را ديگرگون كرد. يعنى همان گونه كه مى توان پرنده اى را با دانه دادن به تور انداخت، با آوازِ جفت ِ آن پرنده نيز چنين كارى را مى توان كرد. افسون ِ زيندگان با رنگ و نور و صدا، پديده اى بسيار شگفت انگيز است. واداركردنِ زيند ه ای به انجام كارى از راه دور، توانی برآيشى ست كه ريشه در ستيزِ هماره جانداران براى بهره ورى بيشتر از فراورده هاى کمياب طبيعت دارد. نمونه اين چگونگى، ساختار و رنگ آميزى ِ گل هاى گوشت خوار است كه پرندگان و پروانگان را وامى دارد تا با پاى خود بدام افتند1. گياهان، جانوران را با رنگ و بوی خوش بسوی خود فرامی خوانند و آن ها را به کار می گيرند. نمونه ای از اين چگونگی، نيروی کشايی گل ها در فراخوانی پروانه ها بسوی خود برای گرده افشانی ست. نمونه ديگر، اشتها انگيزی سبزيجات و ميوه های تازه ی تخمه دار مانند گوجه، خيار، انگور، انجير، هندوانه، خربزه و کيوی ست که تخمه های خود را درلايه ای لغزنده می پوشانند تا از جويده و خُرد نشوند پس از گذر از دستگاه گوارش جانوران، در گوشه و کنارجهان پخش شوند.
اگرچه افسونگری هر زينده کارکردی درون نژادی دارد، اما گاه برخی از کردارهای افسونگرانه ی رفتار- گردانِ گياه و يا جانوری، بازتابی فرانژادی دارد و بر دسته ها و رسته های ديگری از جانداران نيز کارگر می شود. نمونه اين چگونگی، بازتاب آواز بلبل بر ذهن انسان است. اسماعيل خويی، شاعر همروزگارِ ما اين بازتاب را در شعری کوتاهی بنام، "اين چهچه از کجاست؟"، به زيبايی سروده است. بخوانيد:
شكل ِ صداى بلبلم از ياد رفته بود
آه،
اين مرغك از كجاست
كه تاريخ و
فرهنگ و
آئين مرگ را
به چهچه
بى محتوا مى كند؟
به گواهی اين شعر، چهچه بلبل چنان هنگامه ی ژرفی در دل و جان شاعر برپا کرده است که برای او تاريخ و فرهنگ و آئين مرگ را، که همانا آئينِ زندگی ستيز حکومت کنونی ايران است، بی محتوا کرده است. بلبل ِنر، تنها براى دلبرى از مادينه خود مى خواند اما آوازش "دل دارانِ" ديگر را نيز برمى انگيزد و چون انسان، دلدارى آگاه از هستى خويش است، اين پديده را آگاهانه خوش مى دارد. برآيش شناسان برآنند که تورينه اعصاب مهره داران، بيش از جانوران ديگر، دگرگون شونده است. داروهايی که دردهای انسان را درمان می کنند، درمانگر مهره داران نيز هستند. پس شگفت نيست اگراسماعيل خويی که مُهره داری شاعر و اهل دل است، در گرگ و ميش پگاهی بهاری، افسون چهچه بلبلی شود که برای دلبری از بلبل ماده ای می خوانده است.
ساختارِ اندام های انسان چنان است که بخش هايى از آن در هرجنس، كششِ جنس ديگر را در زمان كارايى جنسى سبب مى شود. اگرچه ويژگی هاى ساختارى اين بخش ها براى دلبرى انسان از انسان برآمده است، اما بسيارى از ميمون ها را نيز خوش مى آيد، براى نمونه، شمپانزه نر با تماشای بدن برهنه زنان به هيجان مى آيد و برانگيخته مى شود، گواينكه سرو پستان و برِ زن براى افسونگرى مرد برآمده است و آميزش جنسىِ ميمون و انسان را بازدهى نمى تواند باشد. پس همان گونه كه شمپانزه تماشاى تنِ برهنه زنان را خوش می دارد، ما نيز آواز بلبل را دوست مى داريم، بى كه روى سخن آن پرنده با ما باشد.
حاکم ها افسون پذيری ذهن آدم ها را سرمايه بزرگی برای روان گردانی آن ها و دست آموز کردن آنان می دانند تا با شعارِ "همه برای يکی – يکی برای همه"، همگان را به خدمت خود بگمارند. حکومت ها اين کار را از راه آموزش و پرورش شکلی نهادينه می دهند. آموزش و پرورش نهادی برآمده از فرهنگ مدرن است. کار این نهاد، شهروند سازی ست؛ شهروندِ آشنا با چشم انداز فرهنگ مدرن، یعنی کسی که از حضور خود و دیگران در جامعه آگاه است و رفتارها و کردارهای خود را براساسِ هنجارهای زمانمند اجتماعی و با قانون هماره هماهنگ می کند. آگاهی از حضور خود و دیگران در جهان، اساسی ترین ویژگیِ ذهنی انسان مدرن است. ذهنیت پیش مدرن، ذهنینی غریزی، ناپالوده و خودروست. دارندگان چنان ذهنیتی، بی که بدانند و یا بخواهند، پیروان ذاتِ خودکامه خویش اند و هیچ کس را در جهان با خود برابر نمی دانند. اندیشه برابری حقوقی همگانی، اندیشه ای نو و مدرن در جهان است که پیش از روزگار روشنگری وجود نداشته است. پیش از آن هرجا که سخن از نزدیکی مردم به یکدیگر بمیان می آمد، آنان را "برادر" و یا خواهر، می خواندند و نه برابر.1
چنین است که آموزش و پرورش را باید نهاد ِشهری سازی انسان دانست. نهادی که بیش و پیش ازآن که دانستنی های جهان را به دانش آموزان بیاموزد، راه های زندگی امروزی را بايد به آنان نشان دهد و حقوق و تکلیف های فرد را در برابر دیگران به او گوشزد کند. برای نمونه، در جنگل و بیابان، انسان گستره زیست فراخی دارد و با بایدها و نبایدهای کمتری روبرو می شود. اما در شهر، نه تنها جا برای زیستن تنگ تر است بلکه انسان در همه جا نیز با تابلوهای بازدارنده ای چون، ایست، ورد ممنوع، توقف نکنید، از سمت راست عبور کنید، آشغال نریزید، سیگار نکشید، عکسبرداری نکنید، بوق نزنید، پارک کردن ممنوع، از آوردن کودکان خودداری کنید، زنگ در را بزنید و هزار و یک فرمان ِ "بکنید" و "نکنید" دیگر، روبرو می شود.
این چگونگی سبب می شود که انسان خودبخود نسبت به جا ومکان و فضای خود حساس شود و برای هرچیزی، جایی درست کند و زیستبومی سامانمند تر بسازد. همچنین از بازتاب رفتارها و کردارهای خود بر دیگران آگاه شود. این که صدای بلند، در آپارتمان می تواند همسایه ها را آزار دهد و یا آن که همسایگی و نزدیک زیستن با دیگران به کسی اجازه دخالت در زندگی دیگری را نمی دهد. می خواهم بگویم که بحشی از آگاهی از حضور دیگران و پذیرش حریم خصوصی آنان، این گونه پدید می آید. چنین است که زندگی شهری، ذهنیتی شهری می خواهد که پرداختن بخش بزرگی از آن، کار نهاد ِ آموزش و پرورش است.
از اینرو، نهاد آموزش و پرورش مدرن را نمی توان و نباید با مکتب خانه ها و مدرسه ها و حوزه های درسی در گذشته برابر دانست. اگرچه آن مرکزها نیز پایگاه های آموزش دانش بودند، اما چشم اندازی آئینی داشتند و شاگردان خود را مریدان تکلیف پذیر می پروردند.2 آموزش و پرورش مدرن، چشم اندازی انسانی و حقوق- مدار دارد و انسان را پرسنده و کنجکاو و ریشه یاب و خِرَدجو بار می آورد. این نهاد همچنین، نهادی برای ورزیدن خیال خام آدمی و پرکردن ذهن او از ارزش های اجتماعی مدرن است. این کار، خوی فرهنگی و اجتماعی در ذهن کودکِ انسان، که چون دیگر جانوران خویشتنخواه و جنگلی خوست، می دمد و شیوه همزیستی با دیگران را بدو می آموزد و نیز او را با راه های ماندگاری در جهان و سازگاری با دیگران آشنا می کند.
در کشورهای دموکراتیک، آموزش و پرورش به کودکان شیوه خِرَد ورزی و چند سویه نگری و پرسشگری می آموزد و آنان را با آموزش شهروندی، برای درگیری در جهان کار و نیزهمزیستی قانونمند با دیگران آماده می کند. اما در سرزمین های حاکم زده، این نهاد، ابزارِخطرناکی برای فریب دادن ذهن کودکان و سرکوب کردن خِرَد ورزی آنان و منکوب ساختن پرسشگری و ذهنیت انتقادی ست؛ نهادی که دروغ های بزرگ افسانهای را بجای حقیقت راستین نشان دهد و زورمندی حاکم ها را توجیه کند. چنین است که تا مردم کشوری با چشم انداز مدرن آشنا نشوند و حکومتی دموکراتیک نداشته باشند، از آموزش و پرورش مدرن نیز بی بهره خواهند ماند.
حاکم ها با کاربرد ابزارگونه از آموزش و پرورش، برآن می شوند تا چیرگی زورمدار ِخود بر دیگران را در ذهن کودکان و نوجوانان، طبیعی و یا الهی جلوه دهند. برای نمونه، این که شاه سایه خدا و یا آخوند آیه اوست و آنان بناگزیر این "رسالتِ خطیر" را خیرخواهانه پذیرفته اند. این که هرکس سرنوشتی دارد که در جایی دیگر رقم زده می شود و انسان باید هماره شکرگزار و پذیرنده ی آن باشد. این که هر جوانی باید آماده برای دادن خون خود در راه خاک کشورش باشد. این که گرسنگی و بی خانمانی و تهیدستی و پریشانی و همه بلایای دیگر را باید در راه حفظِ آبرو پذیرفت و دم برنیاورد. آموزش و پرورش حکومتی در سرزمین های حاکم زده، دستگاه آموزش نابرابری و خرافه پرستی و دروغ و نیرنگ و پرورش نادانی و ناآگاهی ست.
ادبیات حکومتی ابزار دیگری برای فریبِ ذهن های مردم در دست حکومت هاست. فراگيریِ خواندن و نوشتن در هر حکومت، گام نخست ِروند نادان پروری است. حکومت ها با سانسورو پیش گیری از پخش اندیشه های آگاهی بخش، ذهن مردم را قرنطینه می کنند و آن را زمینه ای برای بذرافشانی ِاندیشه های حکومتی می خواهند. این چگونگی در ایران، پس از یورش مغول ها تا کنون کاربرد پیروزمندانه ای داشته است و ریشه اندیشه انتقادی را در کشور ما سوزانده است. یکی از پرنماترین پنداره های افسانه ای فرهنگ کنونی ما این است که ایرانیان هوشمندان دُردانه ای هستند که در سده گذشته به ناروا با نیرنگ از کاروان تمدن مدرن بازداشته شده اند. یکی دیگر آن که، اسلام به ذات خود ندارد عیبی. هم نیز این پنداره که ایرانیان در هرکجای جهان که هستند، کارآمد و سرآمد و برترند. این پنداره های بیمارگونه، نشانه های بی خبری و ناآگاهیِ دارندگان آن ها از جهان کنونی ست. بیشتر مردم کشورهای پیرامونی کم و بیش گرفتار خود- شیفتگیِ همگانی، خود خُردبینی، زود رنجی و بی خبری از جایگاه خود در جهان کنونی هستند. این ویژگی ها، روشنفکران آن کشورها را درگیر گفتگوهای درونی بی پایانی می کند که پیوندی با آنچه باید گفت و نوشت، ندارد. پرت نشویم.
مرادم از ادبیات حکومتی، ادبیات "با ادب باش تا بزرگ شوی"، است. ادبیاتی که به مردم آموزش اخلاقی می دهد و آنان را در راستای رفتارها و کردارهای ویژه ای برمی انگیزد. ادبیات فارسی تا پیش از انقلاب مشروطه، نقشی این چنینی داشت. از آن پس تنها شاعران و نویسندگان وامانده، آن گونه اندرزگویی را پی می گيرند. شوربختانه ادبیات مدرن ایران که با کارهای کسانی چون هدایت و نیما آغاز شد، نتوانست چشم انداز اخلاقی تازه ای را بنا نهد. چرای این پرسش را به زمانی دیگر وا می گذارم که نوشته ی درازدامنی می شود. در اینجا تنها به این نکته اشاره می کنم و می گذرم که شاید فروغ فرخزاد تنها کسی بود که کارش بار اخلاقی تازه ای داشت.
رسانه های همگانی، سومین ابزار حاکم ها برای فریب ذهن آدم ها ست. اگرچه این رسانه ها امروزه نقش برجسته و پرنمایی دارند، اما در گذشته نیز حاکم ها رسانه های زمان خود را بکار می گرفتند. شاهان، شاعران و نويسندگان را به دربار می خواندند و می نواختند و به شاهنامه نویسی وا می داشتند و نقالان و مداحان و تغزیه خوانان را نیز گهگاه برخوان رنگین خویش می نشاندند. یکی از ترفندهای بزرگ رسانه ای در تاریخ ایران، پیاده رفتن شاه عباس صفوی از اصفهان به مشهد در سال هزار و شش هجری بود3. این کار، خود رسانه ساز بود زیرا که زمان درازِ آن سفر و نیز گذر شاه از شهرها و روستاهای گوناگون سبب می شد که مردم او را شاهی اسلام پناه بدانند و سایه راستین خدا برروی زمین بپندارند. این سفرِهزار کیلومتری را که خود رسانه بسیار پربازتابی برای شاه عباس اول بود، می توان به زبان امروزی " سونامی رسانه ای" در دوران صفوی خواند.
اهمیت رسانه های همگانی در پیروزی و شکست حکومت ها را می توان در رفتار حکومت دیکتاتوری کنونی ایران با خبرنگاران و نویسندگان دریافت. در این کشاکش، حکومتی وامانده و ورشکسته، هیچ چاره ای جز زدن و بستن و کشتن و تارومار کردن رسانه سازان و روزنامه نگاران و نویسندگان نمی بیند. البته حکومت کنونی ایران نمونه ورشکسته و مسخره ای از حکومت های دیکتاتوری ست. از اینرو نیز، هرچه بیشتر به رسانه ها یورش می برد، بیشتر خبرسازتر می شود.
هدف هر دین و ایدئولوژی و آئینی، کوک کردن ذهن انسان در راستای برنامه های خود است. این چگونگی از راه ربودن ذهن انسان و بازسازی و بازپردازی آن روی می دهد و چنان ماهرانه و چابک شکل می گیرد که بسی بیش از بسیاری از مردم هماره از آن نااگاه می مانند4. رُبایش ذهن راه های چندی دارد که برترين آن ها، "روان- گردانی" ست. ساختار ذهن انسان چنان است که هنگامی که آرام است، رام است. آرامی و رامی حتا اگر ساختگی و کارگردانی شده و آنی نیز باشد، باز نیز در پذیرنده سازی ذهن انسان موثر است. این چگونگی اساس کار هیپنوتراپی ست که در آن درمانگر، انسان را با آرام کردن، آماده پذیرا شدن پیشنهادهای خود می کند. انسان آرام، انسانی رام و آسیب پذیر و پیشنهاد گیراست. کاهنان و کشيشان و آخوندها، این ویژگی ذهنی انسان را از دیرباز شناخنه اند و از آن در رمه پروری پیروان خود بهره می جویند.
اگر چه روان- گردانی کاری بسیار تکنیکی و ژرف و پیچیده می نماید، اما کار بسیار ساده ای ست که در برنامه های دینی و آموزشی و هنری کلاسیک کاربردی روزمره دارد. نخست باید فرد را برای زمانی دور و دراز کسل و خسته و آزرده کرد، آنسان که به مرز خواب و بیداری رسد و سپس با تلنگری ناگهانی وی را بیدار کرد و با کوبه هایی پی درپی، کودک بازیگوش درون او را برانگیخت و به هلهله و پایکوبی واداشت. این همان کاری ست که در نیایشگاه ها با خواندن مزامیر و وردها و دعاهای بی معنا و دور و دراز و کسل کننده می کنند و پس از آن ارزش های بنیادین دینی را در نهاد نوباوگان می کارند و در بزرگسالان به استوار کردن آن می پردازند. این چگونگی را در موسیقی ایرانی نیز می توان يافت. نخست خواننده با آهنگی سوزناک و بیمارگونه، غزلی بلند را در دستگاهی حزن انگیز می خواند و سپس با تصنیفی شاد و دل انگیز، شنونده را يکباره بيدار و هشيار و شنگول می کند به پایکوبی وا می دارد. شاید این چگونگی امروز کارکرد خود را از دست داده باشد اما باید بیاد داشت که این موسیقی – مانند موسیقی همه سرزمین ها - در گذشته رسانه ای درباری بوده است و در خدمت شاهان و هدف های درباری آنان.
روان گردانی با دستبرد در حالت روانی فرد و فرسایش و کاهش آرامش و آسایش وی و سپس شنگاندن ناگهانی ذهن را، با همه حس های پنجگانه می توان کرد. چله نشینی و ارتیاض و اعتکاف و روزه داری و احیا، همه نمونه هایی از این ترفند روانی ست. چله نشین با محروم کردن خود از دیدنی ها و شنیدنی ها و کشیدنی ها و چشیدنی ها و هرآنچه با حس های پنجگانه انسان سروکار دارد، به روانکاهی خود می پردازد و سپس با ترک ناگهانی جایگاه خود و چراندن حس های پنجگانه، به شادی و آرامشی بیش از دورانِ پیش از چله نشینی می رسد.
ابراهيم هرندی
e.harandi@gmail.com
يادداشت ها:
1. انماالمومنون اخوه – مومنان با هم برادرند (قرآن).
2. تو پای به راه در نه و هیچ مگو/ خود راه بگویدت که چون باید رفت. (عطار)
3. در کتاب تاريخ عالم آرای عباسی، تاريخ اين سفر ِ به حروف ابجد اين گونه آمده است:
غلام شاه مردان شاه عباس
شه والا گهر خاقان امجد
به طوف مرقد شاه خراسان
پياده رفت با اخلاص بى حدّ
پياده رفت شد تاريخ رفتن
ز اصفاهان پياده تا به مشهد
4. می گویم "ربودن"، و نه وارد شدن به ذهن، زیرا که این چگونگی از راه فریب و نیرنگ روی می دهد و ذهن را در بند خود می دارد.
حـاکم ها و آدم ها (بخش نخست)
حـاکم ها و آدم ها (بخش دوم)