همراه با صدای موتور هواپیما که با حرکت آرامی غول آهنین را به انتهای باند می کشاند سرم را به پنجره چسباندم و نگاهم را بیرون انداختم. مثل اینکه هزاران گلوله از هر سو به قلب زمین شلیک شده باشد، شتک آن به صورت شقایق های وحشی، پهن دشت اطراف باند را پوشانده بود و من جوشش آنها را جلوی چشمانم داشتم.
دیو که غرش کنان و تنوره کشان از زمین کنده شد، شبح شهر را که زیر دود و دم خفه کننده ای دست و پا می زد، زیر نظر گرفتم....
شهر زیبای خاطراتم، کوچه پس کوچه های کودکی ام، پارک ها و کافه های جوانیم، کوچک و کوچک تر می شدند، و از من فاصله می گرفتند...
با هجوم ابر ها، که لایه به لایه، همچون سالهای عمرم روی هم چیده شده بودند، و با وزش باد تصویر های نا مفهومی را شکل می دادند، لمس سر انگشتانم، با شهرم کمتر می شد و جدائیمان با همه دردش فرا می رسید.
وقتی بین ابر و خورشید تنها ماندم و چشم اندازم جز افق سر گردان چیزی نیافت، صندلی ام را خواباندم، نگاهم را از پنجره بر داشتم، و در اندوهی تلخ فرو رفتم.
....صدای رگبار مسلسل ها، یک لحظه قطع نمی شد، غرش توپ ها، تمامی منطقه را می لرزاند و ما سربازان، بچه های صیغه ای جبهه، درون چاله ای که هیچ شباهتی به سنگر نداشت، توی هم فرو رفته بودیم، و مانده بودیم چکارکنیم. فرماندهی در کنارمان نبود. بر خورد هر گلوله ای به سنگر، چاله را با تمامی نفرات به هوا می برد.
غروب، شب را با خود حمل می کرد. سیاهی بر همه جا کشیده می شد، و برد دیدمان در بر خورد به ستبر تاریکی از توان می افتاد. دشمن بی وقفه گلوله باران می کرد. قصدش درهم کوبیدن همه میدان بود. صدای فریاد نفرات از گوشه و کنار، و از درون آتش بازی دشمن در تمامی محوطه به گوش می رسید.
برنامه ما این بود که پس از موضع گیری، حمله ای جانانه و سرتا سری را آغاز کنیم، و دشمن را از بازی بیشتر باز داریم. ولی آنها زودتر شروع کردند، و مانع شدند که ما جا بگیریم.
" شبیخون " بود و شبیخون همیشه ناجوانمردانه است. ارتباط پس و پیش جبهه نیمه کاره مانده بود، و دشمن با آگاهی از آن، با تمام نیرو می تاخت، و ما بی هیچ پوشش هوائی و زمینی، هر چند نفر در چاله ای، در مانده شده بودیم.
یکی از سربازان با بغض فریاد کشید:
"...پس کجاست جناب سر گردی که همه اش می گغت: ( بچه های من! سربازان من )، چرا نمی آید تا پرپر شدن بچه هایش را ببیند؟ "
و دیگری با فدرت گفت:
"...دهانت را ببند!...مگر نمی بینی که دشمن دستمان را خوانده؟....حتمن جناب سرگرد همین اطراف است...البته اگر زنده باشد..."
و اضافه کرد:
"...از این لحظه، من فرمانده این سنگرم....هر کس به حرفم توجه نکند مغزش را داغون می کنم....بی حرکت باقی بمانید..."
یکی با تمسخر گفت:
" بی حرکت بمانیم تا مثل بچه آدم کشته شویم، ها؟ "
وقتی با ضربه آرنج دهانش را بست.
همه فهمیدیم که قدرت فرماندهی دارد. و همین ضربه آرنج بود که همه را ساکت کرد.
دشمن، نفس جبهه را گرفته بود. ده پانزده دقیقه بود که تکان نخورده بودیم. فرمانده جدید برای خودش حرف میزد...
"...ما، پنجاه، شصت میلیونیم، و آنها سیزده چهارده میلیون.... اگر درواره ها را هم باز کنیم، اسلحه هایمان را زمین بگذاریم و مقدمشان را گلباران کنیم، باز نخواهند توانست عظمت ما را هضم کنند....ما، بخصوص برای این همسایه گستاخ لقمه گلوگیری هستیم.
صدائی از دور دست پاسخ داد:
"...مقدمشان را گلباران کنیم!؟...قلم پایشان را خرد می کنیم..."
همه صداها در چاله ای به این کوچکی، از دور شنیده می شد، با آنکه می دانستیم فرمانده خود خوانده، سربازی است مثل خودمان، ولی احساس دل قرصی می کردیم. دلمان می خواست بدانیم در سنگر های دیگر چه خبر است. عرض و طول جبهه را نمی دانستیم،
ولی برای چنان حمله ای حتمن تعداد زیادی سرباز در چاله های مختلف، حال و روز ما را داشتند، و بی شک تلفات سنگین بود.
هق هق گریه آتشبار های دشمن، تمام شدنی نبود. تاریکی سیطره اش را گسترده بود و ما جای کافی برای تکان خوردن نداشتیم.
صدای دیگری گفت:
"...فرمانده! تا کی همینطور بمانیم؟ من آماده ام یک تنه بزنم بیرون، هر دستوری هست بگو "
فرمانده نمی توانست دستوری جز " بی حرکت " بدهد. ولی هیچ نگفت. همه در انتظار نظرش بودیم. رسمن ازش حساب می بردیم و فرماندهی اش را قبول کرده بودیم.
"....در این وضعیت، بیرون رفتن از سنگر دیوانگی است، خود کشی بی ارزشی است. می دانم که جز تفنگ اسلحه دیگری نداریم. ولی به موقع با همین تفنگ، به ازای هر کداممان، چند نفر از آن ها را نابود خواهیم کرد "
و با این حرفش، راه تسلیم، برگشت، و زنده ماندنمان را بست.
"....اول خودم می زنم بیرون " و خندبد.
در زمانی به این کوتاهی آنچنان خودش را جا انداخته بود که خنده اش فرصت داد تا کمی اعصابمان راحت شود.
سر بازی که کلاه خوودش تا روی بینی اش را پوشانده بود، با صدای خفه ای گفت:
"... نه، فرمانده، من اول می روم، چون علاوه بر تفنگ، نارنجک هم دارم..."
و فرمانده پاسخ داد:
" به موقعش می گویم که چکار بکنیم. فعلن که لعنتی ها دارند بی وقفه می کوبند، و ما فرصت هیچ کاری نداریم....من فکر می کنم، این همه رگبار می تواند از ترس باشد. بیم دارند که فقط برای چند دقیقه هم که شده دست از آتشبازی بر دارند..."
ما را دلداری می داد.
امکانات آرتش، در تمام جبهه ها بسیار محدود بود. برای هر حمله و کار برد هر سلاحی، و بهر مقدار، اجازه های اختصاصی و وقت گیر لازم بود، که اغلب حکم نوشدارو ی پس از مرگ را داشت. یکبار که به سرگرد گفتیم:
" چرا از فرصت ها استفاده نمی کنیم؟ "
با ناراحتی گفت:
" اینکه جنگ نیست. این یک قرار دادی است که در آن تکلیف هر طرف از پیش روشن است. بعضی از مواد این قرار داد، دست و پایمان را توی پوست گردو گذاشته است. همانطور که قبل از شروع آن، تعدادی از نخبه افرادمان را به بهانه های مختلف از رده خارج کردند و مقدار زیادی از سلاح هایمان را از کار انداختند. ولی برای من، و حتمن برای شما سربازان، کشورمان بدون توجه به هر قراردادی، ارجح و اول است..."
شعله افکن های دشمن، تمامی صحنه را روشن می کرد، و گلوله ها بی امان می بارید، و همه صدا های دنیا در آنجا جمع شده بود.
زمین در حال انفجار بود. گستاخی دشمن، بجای ترس، خون را در رگ ها یمان به جوش آورده بود.
"....جناب سر گرد گفته بود که این یک قرار داد است، قصدشان خرابی است و نه تسخیر، چون با همه شلوغی که راه انداخته اتد، یک قدم جلو نمی آیند..."
این نظر فرمانده جدیدمان بود.
"....پس بگذار ما جلو برویم، به دنبال ما، بقیه هم خواهند آمد. هم دشمن را می ترسانیم هم پیشروی می کنیم..."
کماکان کلاه خوودش تمامی صورتش را پوشانده بود، و کلماتش مشکل فهمیده می شد.
التهاب، بیقرارمان کرده بود. در جائی بسیار تنگ، بیشترین حرکت را داشتیم. به یکدیگر فشار می آوردیم....و فرمانده را زیر بار نگاههایمان
کلافه کرده بودیم، و اصلن توجه نداشتیم که مدتی است صدائی شنیده نمی شود.
سکوت جبهه، سکوت سنگر را به دنبال آورد. با اینکه میشد بهتر حرف زد، کسی حرف نمی زد. هیچکدام نمی دانستیم که چه خواهد شد.
"...دشمن دارد تدارک مجدد می بیند..."
تا حالا حرفی نزده بود.
و ادامه داد:
" شاید هم فکر می کند که کار ما را ساخته است. خیالش راحت شده است. "
بی هیچ حرفی یکدیگر را می پائیدیم...
فر مانده با تاخیر گفت:
" این ها هیچ وقت خیالشان راحت نخواهد شد. بهر دلیل، چه توطئه، و چه قرار داد، کناه شان بی حرمتی به همسایه است، و بی پاسخی شایسته نخواهد ماند. چه امشب و چه هر وقت دیگر..."
فوران تک تیر هائی، هم تاریکی را می شکافت و هم سکوت را می شکست.
ادامه سکوت، بیشتر عذابمان می داد. انتظار داشتیم فرمانده تکلیفمان را روشن کند. همه پناهمان را در او می جستیم . با هر حرکتش، تکان می خوردیم و گوش می شدیم...
تفنگ اش را به دست گرفت، و با دستمالی که جای انگشتان بیشماری را بر خود داشت، آن را مالش داد. سرش را پائین نگه داشته بود. به ما نگاه نمی کرد. سکوت، سنگینی آوار را داشت.
آسمان جای خالی نداشت، ستاره ها به هم تکیه داده بودند. تَف هوا هنوز تکان نخورده بود.گُله به گُله، زمین در حال سوختن بود، و عبور تک تیر ها بر ذهنمان خط درد می کشید.
فرمانده نگاه از تفنگ بر گرفت، تک تک ما را ور انداز کرد، و مثل اینکه ازگردان ما سان می دید، سرش را به آرامی و به احترام تکان می داد.
پشت چهره اش هزاران حرف جوش می زد. دهانش قفل شده بود. کلمات زیر فشار دندان هایش راه عبور نداشتند. و پیشانی اش را شیار های متعددی پر کرده بود. هر کدام به چیزی تکیه داده بودیم، و کلافگی را تحمل می کردیم.
به دنبال پرش چند تک تیر، شعله افکنی منطقه را چون روز روشن کرد و صدای مهیب انفجار های متعدد از سر گرفته شد و موج آن ها زمین زیر پایمان را می لرزاند. همه مان عصبی تکان می خوردیم، و می خواستیم از بلا تکلیفی بیرون بیائیم.
ناگاه صدای فریاد فرمانده، سنگر را در خود گرفت.
"....بچه ها صدا از پشت سرماست،....به خدا این صدای خودی است..."
با خوشحالی عجیبی یقه یکی از ما را چسبید و با هیجان گفت:
"...نگاه کنید این چراغانی جناب سر گرد است..."
به واقع چنین بود، آتش خودی چترش را روی سر ما گرفته بود.
چه صدای دلنوازی،هر شهابش تیری بود که از کمان آرش رها می شد. توفنده و عظیم، خونمان از شوق به جوش آمده بود. جناب سر گرد را می دیدیم که سوار بر مسلسل های خودی، به سوی ما می آید و فریاد می کشد:
"...بچه های من، تنها نیستید، ناصری با شماست..."
گردان توپخانه، جام زهر را به کام دشمن می ریخت. و آن ها از حرکت استادانه و به موقع فرمانده ما " مات " شده بودند....خنده مسلسل های خودی، گریه آتشبار های دشمن را ساکت کرده بود.
فرمانده سنگر، روی زانو نشست، تفنگش را به دست گرفت، قنداقش را به سینه چسباند و در فرم تیر اندازی، همه ما را از ورای لوله آن وارسی کرد. در چهره هایمان، ترس را جستجو می کرد، که احتمالن نیافت. صورتش بر افروخته شده بود. صدایش با صلابت و شمرده به گوش می رسید.
"....حالا موقعش است. می رویم تا تلافی کنیم. می رویم تا دشمن بداند که هستیم و خواهیم بود. "
ساکت شد. مجددن نگاهش را به تفنگش دوخت. ثانیه ها فشار سال را داشتند. تصمیم و اراده در تک تک چهره ها وضوح اجرا را داشت.
خودش را به در سنگر کشاند، قنداق تفنگ را روی پوتینش تکیه داد و آن را به حال عمودی نگاه داشت، و با فریاد دستور داد:
" همه گوش به فرمان!....تمام نفرات با آمادگی کامل و با تمام هوشیاری و نیرو....به پیش!..."
و به دنبالش همه با تمام نیرو، سنگر را پشت سر گذاشتیم.
شش نفر بودیم. و بی شک صد ها شش نفر دیگر...
دشمن از جسارت و یکپارچگی حمله ما خودش را باخته بود. و ما زیر حمایت آتشبار های خودی، بی محابا به پیش می رفتیم...
آسمان جنوب، ارتفاعش کم است، روز ها خورشیدش می سوزاند، و شب ها ستاره هایش را می توان چید. و همین ستاره ها گواهند که آن شب، چه با شکوه و با شهامت، و با نثار خون خود از حیثیت و شرف خود دفاع کردیم.
در بیمارستان فهمیدم که چهار نفر از ما، چنین سعادتی را داشته اند. و فرمانده جدیدمان، " مرتضا " یکی از آن ها بود.
یادشان گرامی و خاطره عشق پاکشان ماندگار.
به خاطر خود سری در برنامه ریزی و حمله بدون تائید، دیگر سراغی از سرگرد " ناصری " نشد.
همانقدر جدی بود که شوخ. سر داری به کمال بود.
صدایش هنوز در گوشم است:
"....فسقلی! توهم آمده ای از میهن دفاع کنی؟ "
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد