logo





در باره فن آوری و کنش

جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۳ - ۰۱ اوت ۲۰۱۴

امید هما ئی

"انسان به خاطر داشتن دست باهوش ترین حیوانات است."
Anaxagore (500-428 av. J-C)

آناکساگور فیلسوف قرن پنجم پیش از میلاد در این عبارت که ارسطو آن را نقل کرده است چه میخواهد بگوید ؟هوش آدمی چه ارتباطی با دستهای او دارد ؟
اگر حیوانات را در نظر بگیریم میبینیم که بدن آنها بخاطر داشتن پنجه ، سمّ ، لاک ، پوست یا پشم به نوعی با شرائط محیط زیست خود تطابق داشته و قادر به حفظ خود هستند. ولی انسان وضعیّتی استثنائی دارد چرا که فاقد این ویژگیها بوده و باید با ساختن وسائلی طبیعت را با نیازهای خود تطبیق دهد. اینچنین است که او تیغ وتیر و نیزه و کمان و همچنین لباس و کفش و زره میسازد. و اینهمه را با دستها انجام میدهد که میتوانند اشیاء را بردارند، نگاهدارند و دستکاری کنند و تغییر دهند. ابزار اوّلیه غالباً همان شکل دست و همان کارکردها را دارند. آناکساگور تحت تأثیر اندیشه ایست که در اسطوره های یونان یافت میشود : آفرینش انسان مدیون پرومته است. پرومته آتش را از خدایان ربود وبه انسان پیشکش کرد. استفاده از آتش و پیشرفت مهارتهاو کارآئی ها است که آدمی را از حیوانات متمایز میسازد. توان انسان بیش از آنکه ناشی از فکر او باشد ناشی از هوش کاربردی و توان عملی اوست. به گویش دیگر توان وی بیشتر در آنچه هست که میتواند انجام دهد و نه در آنچه که میداند.
فیلسوف عهد باستان درس مهّیجی میدهد : ما که از روی عادت ، بزرگی را در کار فکری میابیم آیا از یاد برده ایم که خلاقیّت انسان با دست ها تحقّق میپذیرد؟
اندیشهٔ چینی به شکل خود فکر یونانی ها را با قراردادن کار یدی در امور روزانه ارج میدهد و در ضرب المثلی میگوید :
"هوشمندی یا نادانی حتّی در شیوهٔ تمیز کردن میز یا جارو کردن زمین هم دیده میشود."

"اینچنین است که ما صاحب و مالک طبیعت شدیم."
دکارت ، گفتار در روش


کتاب دکارت نشاندهندهٔ انقلاب هم در اندیشه و هم در مهارتهاست. در مقایسه با فلسفهٔ صرفاً نظری ، دکارت برداشتی از دانش را ارائه میدهد که بیشتر متوجه عمل است. آیا تعجّبی دارد که حاصل این برداشت تسلّط بر طبیعت ومهارآن چنانکه در عبارت فوق اظهار میشود باشد ؟
در قرن هفدهم ، دوران تولّد دانش امروزی این ندیشه پای گرفته بود که طبیعت بیشتر به یک ماشین عظیم شبیه است. کم کم راز گردش ستارگان ، رشد گیاهان و گردش خون در رگها و بسیاری پدیده ها که پیشتر ناشناخته بودند آشکار میگردید. دکارت اعتقاد دارد که در جهان ، به استثنای روح آدمی ، همه چیز ، خواه ساده خواه پیچیده ، مکانیکی است. امّا به محض شناختن ساختار یک ماشین میتوان مانند یک مهندس به هدایت آن پرداخت. یک چنین تصوّری از نقطه نظر کاربردهای آینده امیِِد بخش است ولی طیبعت را به مادّه و حرکت محدود میکند. طبیعت از این دیدگاه شئی است که آدمی باید از آن به نفع خود استفاده کند. در آن زمان هیچ حدّی برای این تسلّط و بهره وری قائل نشده و دست فنون و صنایع را در تسلّط بر جهان آزاد گذاردند.
آیا این امر مختص تاریخ غرب بود ؟ آری چرا که فرهنگهای سنّتی انسان را بیشتر همراه و همکار طبیعت و نه صاحب و مالک آن میبینند.
بعدها با توسعهٔ گرایشهای حفظ محیط زیست است که نقطه نظر دکارت و برنامه اش برای تسلط بر طبیعت زیر سئوال میرود. برنامه ای که ما هنوز با خوب و بد آن در گیریم.
چند دهه پیشتر از آن فیلسوف انگلیسی فرانسیس بیکن دریافته بود که تسلّط بر طبیعت باید بر پایهٔ نوسازی دانش انجام شود :
"برای فرمان راندن بر طبیعت باید از آن اطاعت کرد."
Francis Bacon

"گونه ای عمل کن که نتیجهٔ آن با بقای زندگی روی زمین سازگار باشد."

Hans Jonas (1903-1993)

هانس جناس از نخستین فیلسوفانی بود که تمّدن مارا در رابطه با محیط زیست به زیر پرسش برد. امروزه میدانیم که فنّ و صنعت به انسان نیروئی بیمانند میبخشد که هم پیشرفت و هم تهدیدی وحشتناک است. درچنین وضعیّتی به مراقبت هائی نیازمندیم که ازویرانی هائی که ممکن است پیش بیاید جلو گیرند. چگونه پایه هائی جهان شمول برای حفظ و نگاهداری طبیعت بیابیم ؟
جناس به این سئوال با مطرح کردن مسئولیّت ما در قبال نسلهای آینده پاسخ میدهد. از آنجا که زندگی روی زمین بویژه زندگی انسان شکننده و زودگذر است بایستی بطور جمعی بکوشیم تا زندگی بازماندگان به خطر نیفتد. پس باید پذیرفت که ما نه تنها در برابر هم عصران خود بلکه در برابر آنهائی نیز که هنوز زاده نشده اند تکالیفی داریم. از اینرو حفظ طبیعت به عنوان ضرورت بی قید و شرط زندگی واقعی و پایدار انسان بر روی زمین وظیفه ای اخلاقی است. من حقّ خودکشی دارم ولی نمیتوانم خواستار حقّ یاری رساندن به خودکشی جمعی بشریّت باشم.
این ضرورت نوین که ریشه در اندیشه های کانت دارد کمی انتزاعی به نظر میرسد. بطور مشخص معنی آن اینست که قبل از استفادهٔ چشم بسته از هر اختراع جدیدی مطمئن شویم که این اختراع در آینده زندگی جمعی را به خطر نمی اندازد. این نوعی احتیاط لازم است.
هنگام انتخاب فنون و تکنولوژی باید نسبت به زندگی نسلهای آینده مسئولانه برخورد کنیم. همانطور که سنت اگزوپری میگوید:
"زمین از پدران به ما به ارث نرسیده ، ما آنهارا از کودکانمان امانت گرفته ایم."

"این بلاهت نیست که ترجیح دهم زمین ویران شود تا اینکه انگشتم خراش بردارد."

David Hume (1711-1776)

آیا این حرف یک نوجوان برای برانگیختن ما است ؟ این گفتار با روش علمی دیوید هیوم فیلسوف دقیق وجدّی بریتانیائی همخوانی ندارد. چگونه میتوان بر این امر که کنش و داوریهای ما بیشتر مبتنی بر شور و احساسات هستند و نه خرد معترض بود؟ این واقعیّتی است که ما یا چیزی را دوست داریم یا از آن متنفّریم و یا آن را بر چیست دیگرترجیح میدهیم. خرد ما تسلّط چندانی بر این تمایلات ندارد. آرزوها و تمایلات ما بیانگر آنچه که هستیم میباشند. برای آنها دلیلی منطقی نمیتوان یافت. تلاش برای یافتن دلیلی خردمندانه برای آنها آمیختن افکار منطقی از سوئی و احساسات و هیجانات از سوی دیگر است. در دنیای واقعییات مثل دنیای ذهنییات نمیتوان صرفاً به خوب و بد داوری کرد. پس نمیتوان گفت که عبارت فوق منطقاً بد یا خوب است.
هیوم در این جا بی تفاوتی به طبیعت و محیط زیست را توصیه نمیکند ومیخواهد بیادمان بیاورد که این احساسات داغ ، و نه خرد خشک ، هستند که مارا به کنش وامیدارند. پس خرد در اینمورد به چه کار میاید ؟ به کار تعیین بهترین وسیله برای رسیدن به هدف. هیوم قبول میکند که داشتن آرزوئی غیر معقول مثلاً داشتن چیزی که وجود ندارد ممکن است. در اینصورت بیان این آرزو غلط نیست بلکه تصوّری که در پشت آنست یعنی گمان وجود آن چیز ناصحیح است.
آدمی بدون شور و احساسات چه میتواند باشد ؟ نقشی از آرامش و خرد یا وجودی تهی و بی اشتیاق ؟ به سخن دیدرو بیاندیشیم که میگوید :
"خرد بدون شور و احساسات، خسروی بی رعیّت است."

"فیلسوفان فقط به توضیح جهان پرداخته اند. ولی آنچه مهّم است تغییر جهان است."

کارل مارکس

مارکس بدون شک تنها فیلسوفی است که با نوشته ها و فعالیّتهای سیاسی اش برتاریخ تأثیر گذارده است. او که در مکتب فلسفهٔ آلمان آموزش دیده این فلسفه را بخاطر ناتوانی در تغییر جامعه سرزنش میکند. در کتاب تزهای فوئرباخ که این جمله در آن آمده است وی مفاهیم کلاسیک متافیزیک را که در چشم وی صرفاً آفرینندهٔ جدالهای نظری و نازا هستند کنار مینهد. آیا این به معنی آنست که مارکس بر فلسفه نقطهٔ پایان میگذارد ؟
بهیچوجه. او ناظر آنست که فیلسوفان جز تفسیر جهان کاری نمیکنند ولی بر آن نیست که باید از این تفسیرها گذشت. تفسیر جهان لازم ولی کافی نیست. همانطور که دانش به سمت ساختن ابزار و گسترش فناوری میرود تفکّر فلسفی نیز باید به کنش ، بویژه کنش سیاسی منتهی گردد. و آنگاه و تنها در عمل است که میتوان زایائی و درستی یک اندیشه را سنجید. به گویش دیگر تا زمانیکه فلسفه درگیر رمزو راز مفاهیم ، بدون یگانه کردن نظر و عمل است داروئی بی تأثیر بر دردهای جهان ما خواهد بود.
این نظریه مقدّمه ایست بر آموزش و هوّیت بخشی به پرولتاریا. برای سازماندهی سیاسی طبقات زحمتکش ، اکتساب و به اجرا گذاردن اندیشه های برآمده از علوم سیاسی البته لازم است. به عقیده مارکس زحمتکشان از طریق فهم استثماری که تحمّل میکنند است که به تغییر جهان به سمت جامعه ای عادلانه تر نائل خواهند آمد.
همانند مارکس هانری برگسون نیز فلسفه و واقعیّت را به آشتی فرا میخواند :
" باید همچون فردی متفکّر عمل و همچون فردی عمل کننده فکر کرد. "
Henri Bergson (1859-1941)

مترجم از دریافت نظرات شما خرسند خواهد شد.
homaeeomid@yahoo.fr



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد