logo





مزد گوركن و بهاي آزادي آدمي

(در رثاي احمد شاملو)

چهار شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳ - ۲۳ ژوييه ۲۰۱۴

امرالله نصراللهی

دل در تپش آزادي مي سوزاند. به ياران در بند ـَ ش مي انديشد. به زخم قلب آبايي. به دختران روز سكوت وكار. به سالهاي بد، باد، اشك و شك. مي گفت زندگي دام نيست. حتي عشق دام نيست. چرا كه ياران گمشده آزادند.
مردگان اين سال در نزد او عاشق ترين زندگان بودند. مرتضي كيوان، مهدي رضايي، خسرو گلسرخي، وارتان سالاخانيان و ... مگر مي توانست شعر را ابزاري براي رهايي نداند؟ براي نجات و آزادي؟ پس، از او گلوله اي ساخت و پرتابش كرد. به خر خاكي ها كه بر جنازه اش به سوء ظن مي نگريستند. به قصّابان كه با كُنده و ساطوري خون آلود بر گذرگاهها مستقر بودند. به ابليس پيروزمست كه سور عزاي ما را بر سفره نشست و تا زنده بود براي روسپيان و برهنگان نوشت. به آنان كه ديگر به آسمان اميدي ندارند و به آنان كه بر خاك سرد اميدوارند. همواره در پي هواي تازه بود. مدايحش را بي صله مي نوشت. ترانه هاي كوچه ي غربتش ورد زبانها بود و در قطعنامه بود كه تكليفش را با خود، تو، من و ما مشخص كرد. به بن بست هاي جامعه اش مي انديشيد و ببرهاي عاشق را در ديلمان در شكستن آنها به شعر مي آورد. آيد براي او عشق كه نه بل حماسه اي بود. حماسه اي كه به خنجر و خاطره پيوند مي خورد. آخرين حديث بي قراريش را از زبان پسرش، ماهان، تقرير كرد و چون ابراهيم در آتش رفت. هرگز از مرگ نهراسيد. اما هراس او همه از مردن در سرزميني بود / كه مزد گوركن از بهاي آزادي آدمي افزون باشد. و به راستي مرد، در سرزميني كه مزد گوركن از بهاي آزادي آدمي افزون بود. شاملو را مي گويم. نامش سپيده دمي است كه بر پيشاني آسمان مي گذرد.

1- شاملو شاعر شعر زندگي است. شاعر زلف و خط و خال و مي و معشوق نيست. غزل براي او حماسه است و حماسه تنها غزل زندگي اش. حماسه يِ جهاني كه در آن تنها «مرگ مائده مي آفريند» و زيستن در چنين جهاني جز به حماسه مقدور نيست. پس از همان نخست تجربه ي غزل كلاسيك را به مثابه ي راهي واهي به كنار مي نهد تا زبان به دريوزگي و اظهار عجز (عاشق نسبت به معشوق) نيفتد. حتي آنجا كه اين عشق از بن مايه اي مجازي بهره گرفته باشد. شاملو در مانيفست شاعري خويش زبان را از ساحت انتزاع ها و تخيل هاي بي كاركرد دور مي دارد تا واقعيت و تاريخ بن مايه هاي (موتيف) راستين منظومه ي انديشگي او باشند. شعر اگر چه محصول صور خيالين مي باشد اما اين صور خيال بنيادين در عصر شاملو در دامچاله ي روح انقلابي گري و عصيان گرفتار مي آيند تا «متن ها در غياب استعاره ها» نگاشته شوند. متن هايي كه ديگر تكلف را بر نمي تابند و از بلاتكليفي، سرگرداني و وابستگي به امر خيالي نجات مي يابند تا به امر سياسي بپيوندند. شاملو اين غريزه ي پنهان عصر را به درستي در مي يابد و شعر او به راهي مي رود كه اتفاق هاي بزرگ در آن رخ مي دهد. افلاطون مي گفت شعر محصول جنون خدايان است. محصول الهه اي به نام موز (دختران خاطره) بي شك اين جنون، تاريخ شعر را رقم زده است و تاريخي كه جنون رقم مي زند. به راههاي پرهول و هراس، به داچا (كلبه هاي روسي) به تائو (راه)، به آن جنگل سياه كه مارتين هايدگر سخت به آن دلبسته بود، كشيده مي شود. افلاطون در نگاه دشمنانه يِ خويش به شاعران، شعر را دو مرتبه از ساحت حقيقت دورتر مي بيند تا به ناسودمندي زبان شعر اشاره كند. اين سخن افلاطون را مي بايست در پس زمينه ي يوتوپياي او به تحليل نشاند. اين كه شعر بري افلاطون از خاصيت برآشوبندگي و احساس گرايي غيرمنطقي (ايلوژيك) برخوردار است.
كجراهه اي بود كه افلاطون از آن پتكي ساخت و بر سر زبان منطقي (لوژيك) شعر فرود آورد. او نمي دانست كه روزي شاعران، حكايتگر درد و رنج آن نجاري خواهند بود كه افلاطون وجودش را در آرمانشهر خويش لازم مي ديد و حضور شاعرانه را نه. او به اين امر نينديشيده بود كه شاعران بر خلاف فيلسوفان هيچ كس را از ورود به آرمانشهرهاي خويش مانع نمي شوند چرا كه شعر مبتني است بر انسان و انسان گرايي (اومانيسم). همان نكته ي محوري و كانوني اي كه شاملو در آثار خويش جار مي زند «انسان، خداست/ گر كفر يا حقيقت محض است اين». شاملو بر خلاف انديشه هاي افلاطوني از نظريه ي بيان شعر (رتوريك) پتكي ساخت و برسر طبقه اي فرود آورد كه در آرمانشهر افلاطون جايگاهي والا داشتند (حكمرانان) پس شعر در نگاه ارسطويي آن فضيلت مي آورد، روان را پالايش مي دهد (كاتارسيس) امر آشنا را بيگانه سازي مي كند (نگاه فرماليستي) ابزار انقلاب مي گردد. در ساحت زبان عصيان مي كند، مي جوشد و بر خلاف نگاه افلاطوني به حقيقت نزديكتر است.

2- شاملو در ادبيات كلاسيك ايران ريشه دارد. به تاريخ بيهقي گرايشي خاص نشان مي دهد. به تصحيح انتقادي غزليات حافظ مي پردازد. مقدمه اي جنجال برانگيز بر ديوان اشعارش مي نويسد در نقد شاهنامه ي فردوسي سخن مي راند. به وارونه خواني داستان ضحاك مي پردازد و نهايت اين كه از دريچه ي ادبيات، تاريخش را بر مي رسد و در اين بر رسيدن ها و واكاوي ها رك گو و بي پرواست. تا آنجا كه فردوسي اين خداوندگار حماسه و خرد از نگاه نقاد و تيزبين او مصون نمي ماند و او را به جعل سازي براي اعتبار طبقه ي خويش متهم مي كند. (نگاه كنيد به نگراني هاي من ـ احمد شاملو). با نيم نگاهي به رويكردهاي شاملو به آثار ادبي سترك متوجه خواهيم شد كه او به بيهقي توجهي ديگر گونه تر دارد. به گونه اي كه شاملو خود را وامدار آن مرد مي بيند. انساني كه سخنش در تاريخ هرگز به «تعصبي و تزيدي» نكشيد چون مي دانست كه آيندگان به قضاوت تاريخش خواهند نشست و مي ترسيد كه مبادا در حق او بگويند «شرم باد اين پير را» و به راستي بيهقي به راه استاد خويش، بونصر مشكان رفت و بر سبيل او تاريخش را نگاشت. بي ترديد شاملو در شعر وامدار بيهقي است. نحو جمله ها در نزد شاملو دليلي آشكار بر تأثيرپذيري او از آن متن سترگ است. بيهقي اگر چه تقديرگرا بود اما به تاريخ عصر خويش نگاهي سراسر عقلاني دارد. حضور عقل در جهان بيني بيهقي باعث گرديده تا چهره انسان در دل تاريخ ترسيم شود و كار نثر ترسيم چهره انسان است درست بر خلاف شعر كه «اسطوره ي پنهان انسان را مي آفريند» (متن در غياب استعاره ـ سينا جهانديده). شخصيت ها در داستان هاي تاريخ بيهقي در تراژدي مأوا مي گزينند. بوسهل زوزوني، خواجه احمد حسن ميمندي، شخصيت قاضي بست، بوالحسن بولاني و حسنك وزير همه در تاريخي تراژيك با ادبياتي تراژيك جاودانه شدند و اين معجزه ي قلم بيهقي است.
قلمي كه «داد اين تاريخ به تمامي بداد و هيچ چيز از احوال [نزد او] پوشيده نماند». در نگاه بيهقي سرنوشت تاريخ با زيبايي شناسي زبان گره خورده است گويي هنر ذكر تاريخ نيز به نوع انتخاب زبان بستگي تام دارد و بيهقي در كتاب تاريخ خويش به اين نظام زبان دست پيدا كرده است.
شاملو از بيهقي تقليد ننموده بل تأثير پذيرفته است. هنر شاملو در انتخاب زباني كهن براي بيان مفاهيمي است كه همه از جنس تاريخ مدرن اند (آركائيزم). سرشت اجتماعي هنر خاصه شعر نزد شاملو او را به تاريخ اجتماعي خويش نزديك مي كند. شعر براي شاملو چون هنر تئاتر نزد برشت تنها براي مبارزه است و نه امر هنر براي هنر. ابزار اين مبارزه را نزد شاملو چنان مي بينيم كه نزد بيهقي و برشت.
انديشه ي حماسي (Epic) بن مايه ي مشترك تاريخ بيهقي و شعرهاي شاملويي است. شاملو در موقعيت هاي خاص اجتماعي قرار گرفته است. او از اين موقعيت ها براي ارتقاي زبان شعر و نقد ويرانگر و فروكاهنده ي تاريخ طبقاتي عصر خويش بهره مي گيرد. «عصري كه فرصتي شور انگيز است/ تماشاي محكومي كه بردار مي كنند!» بيهقي نيز در فضايي خاص از اين تاريخ زبانش را خلق مي كند كه «جبر تقدير حاكم است و هدف تاريخ نيز عبرت آموزي» و شاملو اگر چه امر متافيزيك را بر خلاف بيهقي از صحنه ي حيات اجتماعي رانده است اما درست چون بيهقي، سارتر و برشت به انسان باور دارد. او نيز شخصيت هاي تراژيك تاريخش را در شعرهاي تراژديك ـ حماسي خويش سرود و نامشان را در تاريخ سياسي ـ اجتماعي عصر جاودانه ساخت. اين سان بيهقي را مي توان تاريخ نگاري عقل گرا در عصري كلاسيك دانست و شاملو را مي توان شاعري راسيوناليست در عصري مدرن. به راستي كه هر دو پيام آوران رسالت عقل در متن تاريخي پر از خربنده و خرافه بودند.

3- شاملو، از شاگردان خلف نيماست. شاعري كه در ساخت شكني زبان كلاسيك به شعري مدرن رسيد. بخشي از نگاه اومانيستي شاملو به شعر از جهان بيني انسان گراي نيما به ارث رسيده است. در نگاه نيما انسان، جامعه و تاريخ تريلوژي بنيادين شعر او را چارچوب مي بخشند. همان كه در نظرگاه شاملو با نگاه مهدي حميدي وار به زندگي و زمانه نمي سازد. «موضوع شعر/ امروز/ موضوع ديگري است/ امروز/ شعر / حربه ي خلق است / زيرا كه شاعران / خود شاخه اي ز جنگل خلق اند» شاملو درست چون نيما مي انديشد. آنجا كه نيما در قطعه ي شعر «آي آدم ها» آدمهاي بي درد و بي تفاوتي را به تصوير مي كشد و نهيب مي زند كه نسبت به انسان غرقه در آب چشمان خويش مي بندند و از آن واقعيت تلخ مي گريزند و شاملو نيز چنان دلمشغول انسان عصر خويش است كه از نقد نگاه سهراب سپهري وار نيز ابايي ندارد. آنجا كه از آن شعر بلند «آب را گل نكنيم» اندوه و ملالي به دل مي گيرد و بر عرفان بي دردش مي تازد. داريوش شايگان در بحث ميان سنت و مدرنيته مي نويسد آنگاه كه پروژه ي مدرنيته آغاز شد ما به تعطيلات تاريخ رفتيم. نگارنده بر اين باوراست كه ما در پروژه ي مدرنيته هرگز به تعطيلات تاريخ نرفتيم بل تنها از در پشتي وارد تاريخ مدرن شديم. ما از مدرنيته تنها " ايدئولوژي هاي جامعه شناسانه ي " آن را برگرفتيم و تاريخ خود را در ديگي در هم جوش به التقاط كشانديم و عبارتي " سنت را ايدئولوژي زده " كرديم (تعبير نخست از جواد طباطبايي و تعبير دوم از داريوش شايگان است) اين سان در جدال ميان سنت و مدرنيته تنها در يك ساختار ادبي به آشتي آن دو نائل آمديم ـ و آنجا كه اين دو پديده در آشتي اي ديالكتيك گونه به سر بردند تنها ساحت زبان شعر بود. (مدرنيته و بحران ما ـ هوشنگ ماهرويان). بي شك شاملو چون نيما از عهده آشتي ميان اين تقابل (سنت/ مدرنيته) به خوبي برآمده است. در شعر شاملو معناهاي مدرن در الفاظ كهن جاي گرفتند تا سنتزي زيبا شناسانه در دل تاريخ معاصر ما پديد آرند. سنتزي كه به ادبيات پيراموني اي چون ادبيات ما هويت و هستي اي ديگر باره بخشيد.
نيما در ميان پارادوكس ها و تقابل هاي سياسي ـ اجتماعي شعر معاصر زيست. او به مفهوم فلسفي تاريخ انديشيد. سياست را به شعر پيوند زد و از گونه اي ناسيوناليزم داد سخن داد كه «كشتگاهش در جوار كشت همسايه»، خشكيده بود. اين سان شعر در عصر آزاداي خواهي، فرديت باوري (انديويدواليسم)، جامعه نگري، قانون خواهي و مشروطه طلبي ديگر نمي توانست در خود و تنها با «شراب و يار» گفت و گو كند. پس در "افسانه ي" خويش به تاريخ پرداخت و در ساحت شعر به جامعه شناسي سياسي دست يافت.
و شاملو در مضمون شعر معاصر به همان راهي رفت كه نيما در آن زيست. با اين تفاوت كه كلام نزد شاملو ارج و اعتباري حماسي تر يافت. زيرا عصر شاملو، عصر چريك ها و مرگ وارطان ها بود عصر ستيز آهن ها با احساس هاي پرشور انقلابي. عصر انسان هايي كه پيكرشان در «مرثيه هاي خاك» و در سوگ شعر تشييع مي شد تا «انسان زاده شدن تجسد وظيفه» باشد. هر جا كه چريكي بر خاك مي افتد و در خون خويش در مي غلتد لحن شاملو حماسي تر مي شود. كه «ما بي چرا زندگانيم/ آنان به چرا مرگ خود آگاهانند» نزد شاملو شعري كه در خلسه هاي ذكر و عرفان سروده شود و به مصيبت هاي جانكاه اجتماع نپردازد شعر نيست. چرا كه چراغ شعر از نگاه او مي بايست در خانه ي وطن بسوزد و نه در انتزاع هاي بي مكان و هيچستان هاي بي در و پيكر عرفان معاصر. بنابراين برخلاف گفته ي فرماليست روس ـ ويكتوراشكولوفسكي ـ ادبيات يك ملت نمي تواند بي ارتباط به پرچم آن ملت باشد. شاملو در پيوند ميان شعرهاي انديشيده ي خويش با جهان سياست، خشونت هاي استبداد، نظام دانش و شبكه ي استيلا و قدرتي را به نقد مي كشيد كه در "انكار عشق" پا سفت مي كند. زيرا كه "دشنه اي در آستين" نهان كرده است. به راستي كه او تا زنده بود عدو كه نه بل انكار ابلهاني بود كه در جامه ي عالم، تعليم سفاهت كردند.

4- شاملو شاعر چريك هاست. قلب تپنده ي آنهاست. شعر او بيوگرافي مبارزاني است كه تنها حديث شان اين بود بر «دارها برقصند» و با «چشمان گشاده در مرگ» بنگرند. اعدام خسروگلسرخي، اعدام مهدي رضايي در ميدان چيتگر، مرگ وارطان در زندان ساواك، قتل احمد زيبَرم در پس كوچه هاي نازي آباد، حماسه ي جنگل هاي سياهكل، ياد زنده ي جاودان، مرتضي كيوان، همه ي مردان مصلوبي كه شاملو از زبان آنان دردناك ترين ترانه هايش را سرود. او در كنار محمود درويش، ناظم حكمت، آنا آخماتوا، پابلو نرودا، فدريكو گارسيالوركا، اكتاويوپاز و ديگران و ديگران ملك الشعراهاي انقلاب و تغييرند و نه قصيده سرايان "داغگاه" و «كاروان حلّه» و عنصري صفتاني كه درّ لفظ دري رادر پاي خوكان ريختند و صله ها گرفتند. اين سان شاملو چون لنگستن هيوز در انديشه هاي وطني خويش غرقه بود كه : «بگذار اين وطن دوباره وطن شود» شاملو "همدست توده" بود (منظور پوپوليسم يا توده باوري نيست) "تا آن دم كه توطئه مي كند گسستن زنجير را"
او در نگاه خود به تاريخ نبردهاي طبقاتي نيز توجه ويژه اي به ترانه هاي فولكلور مردمي دارد كه تاريخ را در قضاوت خود با حاكمان همدست ديده اند. او در اين ترانه ها جنگ تاريكي و روشنايي، نگاه ديالكتيكي به زيست ـ جهان انسان، نبرد پرياهاي نازنين با تاريخ تاريك ديكتاتورهايي كه عمو زنجيرباف هاشان از «سوداي مكالمه، خنده و آزادي» شان در هراس بودند، همه را مي ديد و در آنها به تأمل مي نشست. بي شك "كتاب كوچه" از ميانه هاي آن ترانه ها برون آمد. او در متن چنين ترانه هايي به ايدئالهاي تاريخ توجه دارد. از انعكاس صداي زنجيرها در زندان جامعه اش حكايت مي كند. از »شهر غلاماي اسيرـ داستان مي گويد. از گرسنگي ها و تشنگي هاي پريا شعر مي سرايد. در آن ترانه ي زيباي «بارون مياد جرجر» از رفتن شب و آمدن «خورشيد خانم» سخن مي گويد. در زندان قصر با «عمو يادگار» از طلوع ماه مي گويد. از روشنايي، آزادي و رهايي. در آستانه از حسين قلي، قصّه ي مردي كه لب نداشت و ... آري شاملو از ترانه هاي مردمي، شيوه ي شاعري آموخت و مهمتر از آن در دنياي شاعري خويش «كلام آخرين را/ بر زبان جاري كرد» از خون سياووش، خون قرباني هاي برمذبح سرود و «ايستاد / تا طنينش / با باد / پرت افتاده ترين قلعه ي خاك را / بگشايد» به راستي كه شاملو هم در شعر، انقلابي به پا كرد و هم شعر را انقلابي خواست.
چون ماركس كه فلسفه را براي تغيير مي خواست و نه تفسير و در اين زمينه شاملو از نگاههاي سانتي مانتال مشيري وار به شعر هراس دارد و از توصيف ها و تفسيرهاي زيباشناسي عرفان وار سپهري بيزار. اما او به فروغ كه مي رسد «به جست و جوي او / بردرگاه كوه مي گريد» چرا كه فروغ نيز شعر را ابزاري براي رهايي دانسته است. براي ستيز با عقل مذكر فرهنگ نرينه سالار خويش. فرهنگي كه فروغ بر آن نام «جنون و جهالت» مي نهد و شاملو نيز عليه چنين جنون و جهالتي، خرخاكي ها، گاوگند چاله دهان ها، گزمه ها، پيروزمست ها را هدف آماج خويش مي گيرد تا داد اين تاريخ به تمامي بدهد. در تاريخي كه شاملو آن را «توالي فاجعه» مي بيند.
داستان جدال پدر (گذشته) و پسر (آينده) را در يادمان ها و خاطره هاي جمعي ما زنده مي كند آنجا كه گذشته پا سفت مي كند تا به آينده نپيوندد و همواره اين پدران ـَ ند كه بر پسران فائق مي آيند و اين گذشته است كه به آينده كشي آلوده است. شاملو ساختارهاي اين فرهنگ را خوب مي شناسد. او در تبار شناسي شاعرانه ي خويش از اسطوره به تاريخ آمده است تا آن چه كه آنجا ديد، در اين جا نيز به وضوح مشاهده كند. آنجا «سهراب كشان» بود و اين جا «وارطان كشان». آنجا «سياووش» به گناه ناكرده متهم و اين جا «خسرو گلسرخي» به جرم دفاع از خلقش محكوم.
اين سان شاملو در پشت تريبون شعر از رسوايي چنين اسطوره و تاريخي غفلت نمي ورزد. از ماهيت حكومت ها مي گويد كه بسان چوپاناني براي گوسفندان خويش دشمني به نام گرگ تراشيدند براي توجيه مقام چوپاني خودشان. (جمله از شاملو است) حكومت هايي كه خون هزاران چريك بي گناه و بي دفاع را بر زمين ريختند و آنگاه «سور عزاي شان را [نيز] بر سفره نشستند». «احمق مردا كه دل بر اين [تاريخ] غدّار و فريفتگار بندد.» تاريخي كه همواره به خون و خشونت و سبعيت آغشته بوده است. تاريخي كه چريكها را بر نمي تابد، به نخبه كشي و خودكامگي عادت مي كند و عليه پسران با پدران همدست مي شود بايد بر آن لعن فرستاد و آن را به «ننگ آغشته» ديد. به راستي كه اين تاريخ جز «توالي فاجعه» ها چيزي نبوده و من دروني شاعر، چنين ناخودآگاهي را نيك بر رسيده است. شاملو در بررسي چنين تاريخي براي خود فلسفه ي تاريخ دارد و در شعر، چنين فلسفه اي را طرح مي ريزد. او هر امر خرافه رابه جاي تاريخ نمي نشاند و در تاريخ جست و جوگر حقوق طبيعي خويش است. نگاه فلسفي شاملو به تاريخ نگاهي ديالكتيكي است و ديالكتيك شاملو در آسمان بي عار و متافيزيك بيمار سده ها ريشه ندارد. ديالكتيك شاملو صفت ويژه ي تاريخي است كه همواره و هميشه «پرومته هاي نامراد را از جگر خسته» (تعبير از دكتر تقي پور نامداريان است) محكوم كرده است. اين كه سرانجام پرومته ي نامراد تاريخ به كدامين سرنوشت دچار خواهد شد؟ فلسفه ي ديالكتيكي شعر شاملويي به آن پاسخ مي دهد: «فريادي و ديگر هيچ» چرا كه اميد آنچنان توانا نيست/ كه پا بر سر يأس بتوان نهاد و شاملو همه ي عمر «خون رگانش را/ قطره قطره/ قطره/ گريست» تا باورش كنندو دريغ و صد دريغ كه ناشناخته ماند و مُرد «در پس ديوارهاي سنگي حماسه هاي پرطبلش، دردناك و تب آلوده واز پاي درآمده، پتك گرانش را به سويي [افكند] و به دست هايش فرمان [داد] كه از ادامه ي كار عبث خويش دست بكشند.» چرا كه در سرزمينش «مزد گوركن [هماره] از بهاي آزادي آدمي» افزون بود.


* منبع: http:azizi61.wordpress.com

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد