logo





کوچه باغ های نشابور

يکشنبه ۲۹ تير ۱۳۹۳ - ۲۰ ژوييه ۲۰۱۴

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan03.jpg
«هگ،دو،هه،چار!هگ،دو،هه،چار!طبل بزرگ زیرپای چپ!یه عده رومی بینم طبل بزرگ زیرپای راستشونه!...اونائی که ازابرقواومدن ازصف بیان بیرون تایه تیکه زغال بذارم کف دست چپشون که بفهمن دست وچپ وراستشون کدومه!.....
هگ،دو، هه، چار! طبل بزرگ زیرپای چپ!... بازم یه عده بی پدر مادر پای راستشونو با طبل می کوبن زمین! ....اوهوی! یابو! تواز وسط صف اول! توازاول صف وسط! شومادو تااز صف آخر! همه تون بیائین بیرون!... سرجوخه! تموم مدتی که صف وجمع کار می کنیم میباس این مادرسگارو ا زاین جا تادیفال ته پادگان غلاغ پر ببری، تو این گرمای صلات ظهر تابستون می باس روغنشونو در بیاری، بهشون رحم کنی پدرتو درمیارم، حالیته !....
هگ،دو،هه،چار!طبل بزرگ زیرپای چپ!هگ،دو،هه،چار!......»
خردوخاکشیرودستهاازپاهادرازترشده به آسایگاه هجوم آوردیم.بادیه هارا برداشتیم وتوصف ساچمه پلووایستادیم.اکبری مثل همیشه جلوم توصف بود.من واکبری بچه نشابوربودیم.تمام دوران بچگی هامان را توکوچه باغهای شهر قماروتیله بازی کرده بودیم.یکه بزن بچه های هم قدوقواره خودمان بودیم.توداوهای قماروسرپولهابیشتر وقتهابا هم گریبان کشی داشتیم.یال وکوپال اکبری یغورتربود،ضربه های ناجوری میکوبید.من ریزه پیزه امافرزتربودم.اکبری تامیامدیال وکوپال یغورش را تکان دهد،دورش می گشتم وچندضربه کاری نثارش میکردم.گاهی لگدتو وسط پاوجای حساسش میکوبیدم،رنگ ورخش کبودمیشد.
بی قول وقراروحرف وگپ باهم کنارآمدیم.برای قمارباز های دیگرشاخ وشانه میکشیدیم.شیتیله میگرفیتم وباهم میخوردیم.
سالهاگذشت،من واکبری شدیم یک روح تو دوتاجسم.یکی به یکیمان چپ نگاه میکرد،دوتائی حسابش را میرسیدیم.جوانکهائی شده بودیم. اکبری ازبچگیش توکفاشی باباش کارکرده وهنوزهم کارمیکرد.کفش دوزخوش دستی شده بود.
بیشتروقتهاپولهامان راتوقماربازیهای کوچه باغهای نشابور میباختیم. شبهای حمعه معطل میماندیم.قرارگذاشتیم اکبری پول سیورسات وسینمای ارباب ارشک رفتن شب جمعه رایواشکی ازدخل پدرش کش برود.
یواش یواش وسط جماعت قماربازمعطل ماندیم.نه مایه تیله داشتیم قاطی سه قاب بازهای هفت خط شویم،نه میتوانستیم دنبال تیله وشیر خط بازی برویم.پشت لبامون کلک درآورده بودوبچه هاازمارم می کردند. نشستیم وباخودمان خلوت کردیم.گفتم:
«یه فکری به ذهنم رسیداکبری.»
«بگوتامام بفهمیم.»
«میگم آ،کوچه باغای نشابورانگاردیگه ازمابه تنگ اومدن.راستیاتش مام دیگه دل خوشی ازکوچه باغای نشابورنداریم،درسته اکبری؟»
«درسته،منم مدتیه همین فکراتوکله م وول میخوره،این کوچه باغاکه تموم بچگیهامون توشه،دیگه چنگی به دلم نمیزنن،توچی پیشنهادی داری»
«میگم حالاکه به قول خودت این کوچه باغادیگه چنگی به دلمون نمیزنن، بیامام ولشون کنیم وبریم تهرون.شهرهزاررنگ وازنگ.»
«من کشته مرده تهرونم،چیجوری زندگیمونوتوش بگذرونیم وکجازندگی کنیم؟»
«صاف میریم سربازخونه،دوسال آزگارمیخوریم وکیف میکنیم.توسربازخونه بابچه های تهرون نشست وبرخواست میکنیم.باهاشون میریم مرخصی، رمزورازوسوراخ سمبه های تهرونوکشف میکنیم.چشم هم بزنیم خدمت سربازی تمومه ومام کارکشته وموندگار تهرونیم.»
«دمت گرم،من شیشدونگ موافق وهمراتم.»
«حالامیمونه یه اشکال عمده،اونم نداشتن کرایه اتوبوس تهرون رفتن ومختصرخرج تو راه وچن روزپیش ازواردسربازخونه شدنه.»
«این که کاری نداره.ماروخیلی مختصرگرفتی داشم.»
«راه حلی به نظرت رسیده؟»
«آره تونمیری،اتوبوسای اینجاشب راه میفته،تومیری توگاراژاتوبوسای تهرون.منم پیش ازاین که بابام دخلشوخالی کنه ودکونو ببنده،تموم دخلشوخالی میکنم وخودمو مثل برق میرسونم گاراژ،تابخودش بیاد،ماتوراه تهرونیم....»
ساچمه پلورا گرفتیم،رفتیم کنارحوض کوچک که چنددرخت کچل هم کنارش داشت.اکبری بادیه اش راداد دستم وگفت:
« نگا دارش تاخاک وخلوازسروصورتم بشورم.سرگروهبان بی پدررمق مونو گرفت.شده م یه کپه خاک خالص.اینجوری نمیشه ساچمه پلو خوردکه. بعدم توبروخودتوبشور.»
کمی دورترازحوض زیریک درخت کچل نشستیم وشروع کردیم به خوردن ساچمه پلوباپیازهائی که باکامیون کنارآسایگاه ریخته بودند.
«اکبری،میگم آ،بیست روزدیگه چارماه آموزشی تموم میشه.»
«چی بیتر،ازشراین سرگروهبان جاکش راحت میشیم.دیگه اینهمه صف وجمع صبحگاهی نداریم.میریم یه جای دیگه وراحت میخوریم ومیخوابیم.»
«خیالات ورت داشته،دوره آموزشی تموم که بشه،یکی مونومیفرستن جابلقا،اون یکی رو میفرستن جابلسا.مااینهمه سال که باهم بودیم،مگه میتونیم ازهم دورباشیم؟ازاون گذشته میفرستنمون جبهه.میدونی جبهه یعنی چی؟عمودی میفرستنمون،افقی برمیگردوننمون.حالیته چی میکم اکبری!»
«راست میگی،اصلاتواین فکرانبودم آ!حالامیگی چی کارکنیم؟»
«ازهمین فردادست به مبارزه مدنی میزنیم.»
«یعنی چیکارمیکنیم؟»
«خیلی ساده،سرگروهبان که میگه طبل بزرگ زیرپای چپ،هردومون پای راست مونومیکوبیم روزمین.باهمین کارکوچیک تموم آهنگ تموم گروهان به هم میخوره.»
«سرگروهبان باپوزه پوتیناش پشت زانوت میکوبه مخت تیرمیکشه.اینو چیکارش کنیم؟»
«اگه میخوای نری جبهه وازهم دورنشیم،میباس مدتی این قضیه رو تحمل کنی.ماکه تی تیش مامانی نیستم.یه عمرتوکوچه باغای نشابورکتکاری کردیم،هرروزدست وپاوسرمون شکشسته بوده،یادت رفته،میگفتی کتکو باد میبره،یه کم میباس دندون روجیگر بگذاری،فقط حواست باشه ناقص نشی،چش هم بزنی همه چی تمومه تونمیری.»
« هگ،دو،هه،چار!طبل بزرگ زیرپای چپ!...سرجوخه!اون دوتای کنارهم تو صف آخربعدازچارماه انگارهنوزدست وپای چپ وراستشونو نمیدونن مادرسگا!تاموقع نهارمیباس غلاغ پرببریشون.بهشون رحم کنی،پدرتو درمیارم!ازاینجاتاته پادگان،حالیته چی گفته م!...»
سرآخرسرگروهبان قبل ازپایان دوره تعلیماتی ازدست ماخسته شد. جناب سرهنگ فرمانده پادگان که به سان دیدن آمد،مادونفرراازصف بیرون کشید،جلوجناب سرهنگ بالازدوگفت:
«این دوسربازانگارعقلشون قاصره قربان،ده مرتبه غلاغ پرشون بردم،بارها به قصدکشت زده موشون،انگارتوکله شون پهن دارن واستخوناشون آهنیقربان.من یکی دیگه عاجزشده م وازپس این دونفرورنمیام قربان،دستورات مقتضی صادر بفرمایند.»
«گروهبان،بگوبفرستنشون توباشگاه افسراامربربشن تاعقلشون بیاد سرجاش.»
«اکبری؟عجب خری بوداین جناب سرهنگ!»
«چطورمگه؟»
«خیلیاسرقفلی میدن که نرن جبهه وبرن باشگاه افسرا،جناب سرهنگ مارو تنبیه کردوفرستادباشگاه افسرا،تومغزخودتهرون!...»

*
یک هفته توباشگاه افسراکارکردیم.شب جمعه اول ارشدبچه های باشگاه توآسایشگاه 24مترمربعی کنارسالن پذیرائی جمع مان کردوگفت:
«خب،به گفته سرگروهبان یه جفت ازبچه تخسا به جمعمون اضافه شده. من مریدبچه های حرف نشنوتخسم.تونظام خوب وحرف شنو بودن یعنی بزمجه.من دشمن شماره یک بله قربون گوهام.هرزوری بهشون میگن، هرچی بیشترزیراخیه کشیده میشن وبیشترپهن باروشون میکنن،بیشتر بله قربون گومیشن.اینجوربچه های خوب فقط به دردلای جرزمیخورن.
تواین پادگان هرکی اسم عسگرو میشنفه چارشاخ میشه.این دکمه های روپاگونامونگاکنین،هرکدومشون به ده تاستاره روشونه این جناب سروانای بریانتین زده شرف داره.به اندازه موهای سرتون توانفرادی خوابیدم،شلاق خورده م،کسی ندیده عسگرباپوتین ودم پای گت کشیده شلواربره مراسم صبحگاهی،فرارکرده م واضافه خذمت گرفته م.دوازده ساله خذمت سربازی میکنم...
اینا یه مشت ازیه خروارازچشمه بازی کردنای منه.هرفنی اومدن ازپسم ورنیومدن.حالاولم کردن به اختیارخودم.هروقت وهرجابرم،هرکار دوس دارم بکنم.اینارو گفتم که شومادوتاجوجه تخس خیال نکنین شق القمرکردین.حاجیتون خدای تخسای پادگانه.فرمونده نعل بالنعل شوما حاجیتونه.حالیتونه؟اگه باحاجیتون راه بیاین،ازهمه نظرهواتونودارم....
سرفرصت بیشتر باخوی وخصلت ورفتارای هم آشنامیشیم.هرکی میخوادبره مرخصی ازهفت دولت آزاده.یه دفترچه کامل برگه مرخصی سفیدامضا شده جناب سرهنگو اینجادارم، اینهاش،خوب نگاش کنین. ازاون گذشته نوبت چیاونگهبانای انتظامی همه شون ازبچه های تخس خودمونن،هروقت خواستین برین بیرون وهروقت خواستین برگردین،اسم عسگرو پیش هر کدومشون بیارین،ازهفت دولت آزادین.
فقط اینجاهرکاری به عهده تون گذاشته میشه همچین خوب انجام بدین که دهن هم بسته بمونه بالاغیرتا،تواین افسرام آدمای چیزفهم خیلی زیادن ومیونه شون بابچه های اینجاخیلی حسنه ست.میخوام بگم ازبچه های خودمونن.
هرکی میخوادبره مرخصی،کوه برگه ها اینجاست،خودش ورداره وهرجوردوست داره توش بنویسه.فقط میباس شنبه واسه ترتیب دادن میزای نهارتوباشگاه باشه.هرکیم موندگاره بخوابه وفردابه نظافت خودش وشستن لباساش برسه.تواون گوشه سالنم یه حموم درست کردیم ویه دوشم گذاشتیم.شوماتوباشگاه افسراهستین،سرمیزغذا میباس تروتمیز باشین.هرکیم گفت بالای چشتون ابروست،یه ندابه حاجیتون عسگربدین. همین،بقیه ش بمونه واسه فرصتای بعدی....»
ماه اول تموم نشده بود،شب تعطیلی هردونفرمان رابه گوشه آسایشگاه کشیدوگفت:
«شوماچی صنعتائی ازدست تون ساخته ست؟»
اکبری گفت« من یه عمرپیش بابام کفاشی یادگرفته م،چشم بسته کفشائی میدوزم که هوش ازسرت میبره.»
«خیلیم خوب،خیلیم عالی،یه آدرس توخیابون میتی موش نرسیده به میدون شاپوربهت میدم،ازشنبه میری اونجاکارمیکنی،فقط شبابیا همینجا بخواب.هرچیم گرفتی نصفانصف.»
اکبری گفت«نه،ماباهم بزرگ شدیم،هیچی ازهمدیگه جدانداریم.میباس سه قسمت بشه،یکی تو،یکی من، یکیم این رفیقم.»
«خوشم اومدازلوطی گریت،باشه،یکسومش مال حاجیته،ناروبزنی دماراز روزگارجفتتون درمیارم آ!این دوستتم ازتیپش پیداست اهل هیچ کاربه دردخوری نیست.بذارش همنیجابیخ ریش باشگاه بمونه وواسه خودش یللی تللی کنه.یه مطلب مهم دیگه.ماهمه اینجا رازدارهمیم.هرچی دیدین وشنفتین میباس همینجادفن شه، یه ذرش جائی درزکنه،میرین اونجاکه عرب نی انداخت،واسه هردوتون گفتم،خوب حواستونوجمع کنین»
قاسم بچه شهریارراصداکردوگفت:
«شب تعطیلیه کاسبیه خوبه ومیشه چندغازدست وپاکرد،واسه چی این واون پامیکنی وهنوزنرفتی؟»
«نگفتی چیاروببرم آق عسگرکه!»
«این دوتاتخس حواسمو پرت کردن ویادم رفت.اینام دیگه ازخودمون شدن. به سربازای بیگاری گرفته شده گفته م اون یه جفت پاتیل میسی روپر پلوخورشت قیمه کنن.بایکی ازسربازای بیگاری گرفته شده میگذارین توصندوق عقب دوفین قراضه م،به نگهبان دم درم میگی عسگر گفت یه سربیادپیشم.تاشب نشده میبرین گوشه میدون گمرگ.تا تموم پاتیلارو نفروختی برنمیگردی،حالیته؟بدوکه داره دیرمیشه.باز یادم رفت، گوش کن،بیستام ازاون نونای باطومی باخودت ببروبفرش....»

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد