logo





در بارهٔ فرهنگ

پنجشنبه ۱۹ تير ۱۳۹۳ - ۱۰ ژوييه ۲۰۱۴

امید هما ئی

"انسان بنا بر طبیعت خود جانوری سیاسی است."
ارسطو

پیچیدگی اجتماعات جانورانی چون مورچگان ، که زندگی گروهی دارند ، همیشه تعجّب مارا بر میانگیزد. آیا در زندگی گروهی آنان سیاست ، چنانکه ارسطو آن را مختص انسان میداند ، جائی دارد ؟
منظور از سیاست آن چیزهائی است که با زندگی اجتماعی در شهر پیوند دارد. انسان نیز مانند حیوانات برای پاسخ به نیازها و تأمین امنیّت خویش نیازمند زندگیِ بصورت دسته جمعی است. امّا زندگی اجتماعی واقعی انسان پس از تأمین معاش آغاز میشود. زندگی در جامعهٔ شهروندی پاسخ به نیاز همزیستی سالم بر مبنای قوانین است. به نظر ارسطو فدرت تکلّم و داشتن خرد نشان دهندهٔ وجود استعداد سیاسی در آدمی است. وی که بطور طبیعی صاحب این دو خصیصه است میتواند با همنوعان خود مقرّراتی را برای زندگی جمعی تدوین کند.
زندگی جمعی نیز باید در مقابل به شهروندان رعایت قانون و اخلاق اجتماعی را بیاموزد. این امر باید با ممکن کردن تعالی خصائل اجتماعی آنان از طریق یک زندگی توأم با اخلاق صورت گیرد.
بدینترتیب برای ارسطو فرد با زندگی شهروندی انسانیّت خودرا تکمیل میکند. و کسی که از زندگی شهروندی مستثنی است یا به درجهٔ حیوانی نزول میکند یا فراتر از انسان ویکی از خدایان است. پس چندان تعجب آورنیست که در چشم یک یونانی شدید ترین مجازات قضائی نه مرگ بلکه طرد اجتماعی یا بقول پیشینیان نفی بلد باشد. آیا فرودی پائین تر از محرومیّت از شهروندی که همان محرومیـّت از حقوق انسانی است وجود دارد؟
به نظر نمیرسد که غیر ازانسان هیچ موجود زندهٔ دیگری از وجود خود شگفت زده باشد. در پاسخ و همچنین درتقدیراز ارسطو آرتور شوپنهاور ویژگی معروف دیگری از انسان را بر میشمارد :
"انسان جانوری متافیزیک است."

"بربر آن آدمی است که قبل از هر چیز به بربریّت معتقد است."

Claude Levi-Strauss (1908-2009)
لوی اشتراس انسان شناس که در کشوربلژیک زاده شده در متنی که برای یونسکو مینویسد به رواج نقطه نظری اشاره و آنرا برجسته میکند که بر اساس آن هر قوم و گروه خود را مأخذ و مرجع مطلق هر نوع داوری در ارزشها میداند وآن را قوم مرکزی میخواند.
این نقطه نظر تازه نیست و به اندازهٔ جهان قدمت دارد. یونانی ها هرکس را که به زبان آنها صحبت نمیکرد بربر میخواندند. این واژه نزد آنان به معنای صدای بی مفهوم پرندگان بود و زندگی حیوانی را بخاطر می آورد. هرفرهنگی از اینکه خودرا دارای یک تمدّن واقعی بشمارد و دیگران را وحشی بخواند لذّت میبرد. هنگامی که از اخلاقیّات و رسوم دیگرفرهنگها مطّلع میشویم در فکر خود آن را ابتدائی و عقب مانده مییابیم. لوی اشتراس این تناقض را در ما یادآوری میکند که باوحشی خواندن دیگر فرهنگها و ردّ مقام انسانی آنها خود مرتکب خطائی "وحشیانه" شده ایم. نتیجهٔ این امر وضعیّت مهملی است که هر فرهنگ فرهنگ دیگر را وحشی و بربر خطاب میکند. حال آنکه یک تفکّر خردمندانه احترام به گوناگونی ارزشها و رفتارهای فرهنگی را لازم میداند.
باید قبول کرد که غرب برای مشروعیّت بخشیدن به حرکتهای استعمار گرانهٔ ویرانگرخویش بر نگرش قوم مرکزی خود تکیه کرده است. هرچه دیگران را وحشی تر (بربرتر) بدانیم برآنها شقاوت بیشتری روامیداریم.
منتسکیو در نامه های ایرانی که در سال ١٧۲١نوشتهٔ نخوت و حماقت ناشی از نشناختن فرهنگ های دیگر را به گونه‌ای طنزآمیز نشان میدهد :
"آقا فارس هستند ؟خارق‌العاده است. حالا فارس بودن چه جوری هست ؟"

"اوّلین کسی که به جای شلّیک گلوله به دشمنش دشنام داد پایه گذارتمدّن بود."
زیگموند فروید

فروید پایه گذار روانشناسی قائل به معصومیت کسی نیست و کسی را فرشته نمی شمارد. او معتقد است که در طبیعت آدمی ریشه های خشونت نهفته است. هریک از ما میتواند با حمله به کسی که دردسترس اوست این خشونت را بروزدهد. ازوظائف عمدهٔ فرهنگ محدودکردن این خشونت و یا دست کم ، کاستن ازآنست.
چگونه ؟
در نظرفروید مهار وحشیا نهٔ هیجاناتی که خشونت آفرینند و یا تبلیغ مهرو محبّت برای حلّ مسئلهٔ خشونت کافی نیستند. باید راه حلّی برای غرائز ضدّ اجتماعی همچون خشونت یافت و آنهارا به سمت فعّالیّتهائی که مقبولیّت اجتماعی دارند هدایت کرد. شکل خشونت را باید با استفاده از نمودهای موجود در زبان دیگرگون کرد. در این میان ، دشنام یک نمونه است. کسی که دشنام میدهد بدینترتیب خشم درون خودرا خالی میکندو بدون اعمال خشونت به آرامش دست مییابد و صادقانه از آن لذّت هم میبرد. آنجه که در مورد فرد صحّت دارد میتواند شامل تمام جامعهٔ متمدّن هم باشد. میتوان مشاهده کرد که دشنام در همهٔ فرهنگها وجود دارد. همانطور که غریزهٔ خشونت در همهٔ افراد یافت میشود.
عمومیّت این دومورد بی شک اتفّاقی نیست. روا شدن خشونت کلامی نزد آدمیان که خود ضرورت و فرآوردهٔ فرهنگ میباشد در نظر فروید نوعی تغییر رفتار است. بدینترتیب رودرروئی جنگجویان جای خودرا به فریادهای حمایت حامیانشان داده است. دعواهای خیابانی به حملات کلامی و مشت و لگد به اتّهام زدن تبدیل شده اند.

" کسی زن به دنیا نمی‌آید بلکه کم کم زن میشود."

Simone de Beauvoir
این عبارت معروف گشایندهٔ جلد آخر کتاب جنس دوّم است که در سال ١۹۴۹ منتشر شده است. این اثر که در ابتدا همه را تکان داد و مورد ملامت واتیکان واقع شد بعدها به کتاب مقدّس فمینیستها تبدیل گردید. سیمون دوبوار زن فیلسوف عصر ما بر آنست که زنیّت نه دادهٔ طبیعت بلکه محصول تمدّن است. آیا باید از این نقطه نظرچنین نتیجه گرفت که نوزاد در لحظهٔ تولّد جنسیّت مشخّصی ندارد ؟
دوبوار در وجود تفاوتهای بیولوزیک بین زن و مرد تردید نمیکند امّا این تفاوتهارا برای توضیح وضعیِت زنان در جوامع ما کافی نمیداند. و بر آن است که جایگاه کنونی زن نتیجهٔ نظامهای تربیتی است. مثلاً به دختر بچه‌ها به عنوان اسباب بازی عروسک داده میشود یا به آنها عشوه‌گری و آشپزی می آموزند. برای آنها داستان پرنسس هائی نقل میشود که درآرزوی خوشبختی انتظار شاهزاده‌ای را میکشند. دخترانی که سرسخت و صاحب ابتکار عمل باشند به چشم خوبی نگریسته نمیشوند. خلاصه با انواع فشار و ارعاب به نحوی پوشیده به ناگزیر به دختران می‌آموزند که لطیف و منفعل تر از برادران خود باشند. کمی دیرتر در دوران بلوغ چشمان دیگری اورا دنبال و به تبدیل شدن به مایهٔ هوی و هوس مردان تشویق میکنند.ازاینرو زنیّت به عنوان یک نقش اجتماعی توسط خصوصیّات طبیعی زن تععین نشده و بخشی از آن حاصل پرورش و فرهنگ است. پرورشی که غالباً مغایر با منافع زنان میباشد.
سیمون دوبوار قدرگرانیست و به سرنوشت محتوم اعتقادی ندارد. اسطوره شدن زن میتواند به معنای آزادی در ردّ نقشی که به او تحمیل شده هم باشد. زنان تنها با شناختن ریشه های اجتماعی موقعیّت کنونی شان است که میتوانند رهائی خودرا محقّق سازند.
سیمون دوبوار از ترتولین از اهالی کارتاژ که در قرن دوم میلادی میزیست الهام گرفته که میگفت : "کسی مسیحی به دنیا نمی‌آید بلکه مسیحی میشود." . چه در مورد مسیحیّت باشد و چه در مورد فمینیسم عبارت فوق حاکی از آزادی انسان در فراتررفتن از قیود و تأثیرات اجتماعیست.

"ما متمدّن هستیم امّا هنوزبا تربیت اخلاقی فاصله داریم."
کانت (١٧۲۴-١٨۰۴)

غرب غالباً اخلاقیات دیگرسرزمینهارا با چشمی پدرانه مینگرد. نزدیکی آنان با طبیعت و ساده بودن ابزارهای آنان بشریّت را دردوران آغازین آنگاه که خشن و بی فرهنگ بود بیاد غربی‌ها میآورد. امّا آیا پیشرفت چشمگیر غرب الزاماً با تعالی اخلاقی همراه بوده است ؟
کانت پیشرفتهای علمی و هنری را ستایش و تعالی رفتار در اشراف غرب را مشاهده میکند. امّا برآنست که این هردو در پیوند با اخلاق نیستند و پیش از هرچیز جاه طلبی و آرزوی دستیابی به افتخارات است که آدمیان را به این پیشرفتها وامیدارد. از جانب دیگر ادب در رفتار ، یک پوشش است که میتواند با ظاهری آراسته و با نزاکت قصد آزار و نابودی را پنهان کند.
داشتن امکانات و تجّملات ما را نسبت به دیگران بی تفاوت و بخصوص حسودتر میسازد. پس در توسعهٔ تمدّن هیچ نشانی حاکی ازرشد اخلاقی انسان نمیتوان یافت. بدتر آنکه این توسعه میتواند ما را از آن معاف دارد چرا که نزاکتی ظاهری را برای خوب بودن کافی خواهیم دانست.
کانت فیلسوف آلمانی بدینترتیب روشن بینی خودرا بانشان دادن تفاوت بین فرهنگ و نیکورزی را نشان میدهد. اگر انسان ابتدائی درنده ای وحشی است که احتیاج به تربیت دارد انسان امروزی نیز باید در تناسب با پیشرفتهای فنّی خود اخلاق خودرا نیز تعالی بخشد. همین پیشرفتهای فنّی ، امروزه با سلاح هائی که میتوانند با دقّت بسیار واز راه دور هدفهای نقطه ای را آماج قراردهند جنگهای باصطلاح پاک راه میاندازند. گوئی که دقّت سلاحها از خشونت آنها چیزی کم میکند.
استانیسلاو لِک شاعر لهستانی در اینباره از ما میپرسد :
"آیا آدمخواری با قاشق و چنگال نشانهٔ پیشرفت است ؟"
Stanislaw Lec (1909-1966)

" انسان سنجهٔ همه چیز است."
پروتاگوراس

Protagoras (485-411 av j-c)
پروتاگوراس فیلسوفی است که قبل از سقراط میزیسته و ازاندیشه های وی جز پاره هائی از جمله همین عبارت که از آن تفاسیر گونانی انجام شده باقی نمانده است.
شاید چنین به نظر برسد که پروتاگوراس با این جمله خواسته باشد که ذهنیّت انسان را معیار همهٔ ارزشها قراردهد. به اینترتیب راست و دروغ ، خوب وبد ، عدل و ظلم نقطه نظری شخصی است. امّا نسبی و شخصی کردن ارزشها تا این حدّ آنهم به عنوان یک اصل فلسفی غیرممکن است. چنین نظری به معنای آنست که هر نوع موضع گیری صحیح است. که هرنوع داوری و هم وارونهٔ آن قابل قبول است. براساس این اصل میتوان عکس عبارت فوق را هم پذیرفت. بدین معنی که انسان سنجهٔ همه چیز نیست. پس چنین تفسیری (شخصی بودن راست و دروغ ، عدل و ظلم، خوب وبد) میتواند خیلی زود به تناقضی حل ناشدنی منجر شود. پس منظور پروتاگوراس از این گفتار چیست ؟ به گمانش بسیار منظورآنست که ارزشها ناشی از توافق بین انسانها و نه برآمده از واقعیّت چیستهاست. این انسانها هستند که بد وخوب پدیده‌ای را تعریف میکنند وگرنه خوب وبد در ذات آن پدیده نیست. جوامع سنجه ها وقراردادهائی برای زندگی مشترک ، زبان و کردارها معیّن میکنند. مثلأ در برخی زبانها برای نامها جنسیّت قائل وآنهارا به مؤنث و مذّکر تقسیم میکنند. این تقسیم صرفاً قراردادی و بی ارتباط با واقعیّت است.
پروتاگوراس را بی شک نمیتوان از ردهٔ شکّاکیون رادیکال شمرد. باور به اینکه ارزشها دستاورد انتخاب و تصمیم انسانهاست ضرورتاً به معنای دلبخواهی بودن ارزشهانیست. ارزشها در اینجا و آنجای جهان متفاوتند ولی این تفاوت بیشتر بین جوامع است و نه میان افراد.
برای حذف بستگی ارزشهای قراردادی به جوامع ، افلاطون از ضرورت سنجه هائی یگانه و قابل پذیرش برای تمام جوامع که دانش و هستی مارا منظّم کند صحبت به میان می آورد.

مترجم از دریافت نظرات شما خرسند خواهد شد.
homaeeomid@yahoo.fr

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد