logo





بساط خمیرگیر

چهار شنبه ۱۸ تير ۱۳۹۳ - ۰۹ ژوييه ۲۰۱۴

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan03.jpg
تابستان گرم نحسی بود. کوچه و خیابان های ته خیابان را گرما خفه می کرد. هوا گرگ و میش می شد. شاطر برای پخت صبح آمده بود. دکان نانوائی چند پله تیز پائین تر از کف پیاده روبود. خمیرگیر شب ها می ماند خمیر را آماده کند. نزدیکی های طلوع خمیر ترش به خمیر می زدکه برای پخت صبح وربیاد.
شاطرصبح ها کمی زودترمی آمد. لباس می پوشید. هنوز هوا خوب روشن نشده بود. خمیر گیر چای درست می کرد، شاطرکه می آمد تا آماده شدن تنور و رفتن سراغ پخت، رو زیلو کنار هم می نشستند، گپ می زدند و هرکدام دو سه استکان چای می نوشیدند.
شاطرپله های تیزرا تلپ تلپ پائین رفت.روکف هموارزمین وایستاد.دور واطراف راپائید.ازخمیرگیراثری نبود.همیشه به پیشوازش میامدوخوشامد گوئی میکرد.پرصداسرفه کرد.خبری نشد.به پستورفت.تاریک بودوجائی را نمیدید.کلیدبرق رازد. لامپ که روشن شدمثل ماردیده هاخودرا پس کشید
خمیرگیردرازبه درازافتاده بود،پائین تنه ش توخون غرق بود،انگاراازته چاه ناله نیمه مرده ای ازدهن بازمانده ش بیرون میزد.شاطرباتردیدوترس بهش نزدیک شد.کنارش چنک زد،همه جاش راوارسی کرد.خمیرگیر بساطش را ازبیخ بریده بود،ازجای بریدگی خون فواره زده بودووسط پاها وپائین تنه ش را غرق خون کرده بود.حالاانگارخون دلمه بسته وبندآمده بود.بساط بریده خمیرگیرکناررانش روزمین افتاده بود.
شاطرپریدتوخیابان وبه اورژانس بیمارستان شارضاتلفن زد.یک ربع بعدآمبولانس که رسیدقضیه را براشان تعریف کرد.خمیرگیررا روبرا نکار گذاشتندکه ببرند.بساط خمیرگیرروزمین افتاده بود.شاطرباخودگفت:
«ببرمش که سرجاش بخیه بزنن.این روزادست وپاوقلبو بخیه میزنن وعوض میکنن،لابد اینم میتونن بخیه بزن،حیفه بنده خدا یه عمرحسرت به دل بمونه.از مسلمونی بدوره اگه این خدمتوبهش نکنم.»
شاطرباخواهرخمیرگیردرهمسایگی خودتوته خیابان سلام وعلیک داشت.به خانه ش تلفن زدوگفت خواهرخمیرگیررافوری راهی بیمارستان کنند.
خمیرگیررافوری بردنداطاق پانسمان،زخم راضدعفونی وپانسمان کردندوبستند.شاطرخودرابه دکتربخش اورژانس رساند.بساط خمیرگیررا ازجیب پشت شلوارجینش درآورد،به طرف دکتردرازکردوگفت:
«آقای دکتر،این بابادوست وهمکارمنه،خیلی ساله باهم دمخوریم،یه کار انسانی درحقش بکن.ازمسلمونی بدوره که این بابا یه عمرازیه لذت عظیم محروم باشه.اینو سرجای اولش بخیه بزن.محظ رضای خداو پیغمبر این کارو بکن.جای دوری نمیره،خداصد دردنیاوهزاردرآخرت بهت عوض میده.»
دکترگفت«مردحسابی مارو باپرفسوربارناردعوضی گرفتی!این دیگه ازبیخ بریده شده،مدت زیادیم ازش گذشته،اصلاوابدانمیشه پیوندش زد.برودنبال کارت،خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه عمو!»
خواهرخمیرگیرتازه رسیده وفکرمیکردبرادرش خودکشی کرده،یکریزتو سرش میزد،باچشمهای غرقه تواشک ومستاصل ازشاطرپرسید:
«من اصلاناراحت نمیشم،تروبه جون بچه ت راستشو بگو،چی بلائی سردادشم اومده؟»
شاطرگفت«اصلاناراحت نباش.هیچ جای نگرونی نیست.یه حادثه کوچیکه،پس فردامیادخونه.»
شاطردست کردتوجیب پشت شلوارجینش،بساط رادرآوردودودستی تقدیم خواهرخمیرگیرکردوگفت:
«تموم قضیه همینه.یه حادثه کوچیکه،اینم امانتی دادشت،یه جائی محقوظش کن،ازمسلمونی بدوره سرگشته بمونه.»
پانسمان که تمام شدنگذاشتندازبیمارستان خارج شوند.شاطررابه دفتر افسرنگهبان مستقردربیمارستان احضارکردند.افسرنگهبان فرمی جلو شاطرگذاشت وگفت تاپروتکمیلش نکردی نمیتونی ازبیمارستان خارج شی.شاطرگفت:
«جناب سروان،من دستخط ندارم که.»
«خیلی خب،هرچی میپرسم عین حفیقتو بگو،دروغ بگی پدرتودرمیارم.»
«واسه چی دروغ بگم جناب سروان،این باباکه نمرده.فقط یه حادثه کوچیک بوده ومن فقط خواستم کمکش کنم.»
«خیلی خب،قضیه روازاول تاآخرموبه موتعریف کن،همین.پس فردام میتونین این تحفه رو ورش دارین برین دنبال کارتون.»
«تویه نونوائی من شاطرم واین باباخمیرگیر.»
«خیلی خب،چی شدکه این حادثه پیش اومد؟»
«هیچی،این باباچون خمیرگیره شباتودکون میخوابه.صبح که اومدم دیدم این جریان پیش اومده.»
«چی جوری شدکه اینجوری شد؟ازسابقه قبلیش بگو.»
«قبلش خیلی بگومگوداشتیم.راستیاتش این باباانگاریه کم مخش تکون خورده.چندشب پیش بی خوابی به سرم زدوپیش ازاذون اومدم واسه پخت صبح.گفتم هنوززوده،بیدارش نکنم.بی صداوآهسته پله های دکونو رفتم پائین.گوشه تاریک پستو روزانوش نشسته بود،بساطشو دو دستی ازچپ وراست باشدت میکوبیدوباعصبانیت میگفت:
«یه عمره ازدست توی بی پیرزجرمیکشم!همین روزاخودمو ازشرتوی بی دین لامصب خلاص میکنم....»
«بهش میگفتی این که خیلی راحته،اگه میخوای دیگه ناراحت نباشی، مثل کرم کدوکه باخودش جماع میکنه،خم کن وبکش بکن توآقا دائی خودت...»

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد