logo





ندیمه فوزیه

سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۳ - ۱۰ ژوين ۲۰۱۴

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan03.jpg
جریان برمی گرده به ده یازده سال پیش. کافه مارشه را تازه کشف کرده بودم. شام مختصر و شراب ریوخای ولایت دن کیشوت را رو میز گوشه ی دنجی گذاشتم. نه جائی خاص و نه درآن لحظات با دنیا واهالیش کاری داشتم. بافراغ بال وآهسته رفتم سراغ شام و مغازله باشراب...
میز طرف چپ چسبیده به میزم رازیرچشمی پائیدم. پیرزن خوش روئی با نرمخندی ملایم تونخم بود. تو همان نگاه اول بعضی ها به دلم می نشینند و برخی ها توذوقم می زنند. نرمخند مهربان پیر زن به دلم نشست. دو سه لبی از گیلاسم تر کرده بودم. سرم می رفت که گرم شودو بار هستی کج و معوجم را بزنم به سینه دیوار. نرمخند پیرزن را بالبخندی پاسخ دادم. گیلاسم رااندکی بالا بردم و به سلامتیش لبی دیگر ترکردم....
پیرزن خوش رو صندلیش را به صندلیم نزدیک کرد.گیلاس شراب سفیدش را به گیلاسم زد،کمی نوشیدوگفت:
«ایرونی هستی؟»
«چجوری فهمیدی؟»
«ازحالتت،لبخندت،باخودزمزمه کردنت فهمیدم.»
«مگه شوماایرانیارو میشناسی؟»
«خوش ترین روزای جوونیموتوتهرون گذرونده م.»
«تهرون چی کارمیکردی»
« ندیمه خوشگل ترین ملکه ایران فوزیه بودم.فوزیه خیلی خانوم بود.برادرشم انقلابی بودوبه دست شکنجه گرای شاه کشته شد.باخواهراومادرش درافتاد.ازش جداشدواومداینجا.تحصیلات قبلیشم تومدرسه ای نزدیک همین محل گذرونده بود.اینجاهم کلاسی بودیم.منوباخودش بردایران.بیست سال ایران بودم.جدام که شدباهم برگشتیم.همینجام مرد...»
صورت پیرزن توهم شد.لبهاش میلرزید.باقیمانده گیلاسش را یک نفس سرکشید.تودلم گفتم«خواستم چنددقیقه ازشرهرچه بودونبودراحت باشم. اینوردنیام فراموشم نمیکنه...»باقیمانده گیلاسم را ریختم تو هندق بلا.هردو گیلاس راپرکردم وگفتم:
«خیام ما میگه دیروزوفرداروفراموش وهمین لحظه روزندگی کن.لابدشومام همین کارو میکنی.گذشته هارو فراموش کردی واین روزاباخانواده ت خوشختی؟»
«خونواده ندارم،بدم نمیگذرونم.»
«واسه چی تنهائی؟»
«هشتادساله م،سالمم نیستم،طرف راستم دیگه باهام راه نمیاد.چوب زیربغل دارم.اونهاش؛کنارمیزمه.»
«احتیاج به یکی داری.شبی وگاهی ممکنه کمک لازم داشته باشی.»
«قبلاهمین فکرو میکردم.باچن نفرزندگی مشترک راه انداختم.نصف مردم اینجابدون ازدواج باتوافق خودشون باهم زندگی میکنن،قانونیم هست. تاآخرعمرم همین جورزندگی میکنن،بچه هاشونم ازتموم مزایای قانونی وتحصیل استفاده میکنن.»
«شوماواسه چی ازاین مزایااستفاده نمیکنی؟»
«گفتم که؛قبلاباچن نفرهمین جورزندگی توافقی مشترک رو شروع کردم.»
«چی شدکه الان تواین سن تنهائی؟»
«هرکدومشون یه اماواگری داشتن.»
«چیجوراماواگری؟»
«تمومشون تویه چیزمشترک بودن»
«اون یه چیزمشترک چی بود؟»
محدودکردن استقلال و آزادی آدم.یکی میگفت: «اونجابشین،اونجانرو.اینوبخور؛اونونخور.این درواسه اینه که کفشاتوپشتش درآری.یکی دیگه میگفت مستراح میری بایداین کفشاتو درآری؛کفشای مخصوص مستراحوبپوشی.آخری میگفت درست غذابخور! هورت نکش! بعدازغذابه دندونات ورنرو!ازلای دندونات مثل حیونافیس نکش! جلودوستام لب ترنکن!اوناازنخبه هان،آبرومو نبر!تومهمونی،مهمون الاغ صاب خونه ست، حالیته!...»


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد