logo





حقیقت و آگاهی

چهار شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۳ - ۰۴ ژوين ۲۰۱۴

امید هما ئی

"خرد موهبتی است که به همگان به یکسان داده شده است."
دکارت : گفتار در روش (١٦۳۵)

این عبارت که کتاب فوق با آن آغاز میشود در ابتدا موجب رضایت همگان است چرا که همه را از لحاظ خرد برابر میشمارد : هیچکس ، نه روشنفکران نخبه و نه فیلسوفان صاحب نظر نمیتواند خودرا صاحب هوش و خردی بیش از دیگران بشمارد و بدان فخر کند.
امّا این رضایت خاطر چندان طول نمیکشد و دکارت بلافاصله خاطر نشان میکند که : "تنها داشتن خرد کافی نیست بلکه کاربرد درست آن مهم است". تنها به داشتن خرد کفایت کردن میتواند به پیشداوریهای ساده اندیشانه و یا فریفته شدن به ظواهر منجر گردد. به این ترتیب است که کتاب گفتار در روش با ترسیم مسیر فکری نویسنده هم اشتباهات وی و هم راهی را که وی برای رسیدن به حقیقت پیموده است باز میگوید.
هر یک از قوتنینی که دکارت پیشنهاد میکند هم راهنما و هم بازگویندهٴ خطر ات است. این قوانین ساده و کارآ برای هدایت خرد ما و براساس یک الگوی ریاضی کاملاً روشن بناشده اند.
به این ترتیب و بر اساس قوانین فکری دکارت همه جور اندیشیدن درست نیست. گفتهٴ دکارت را باید هشداری دانست به کسانی که در جستجوی حقیقت اند. تنها بیان یک باور حتیّ اگر ظاهری عقلائی داشته باشد کافی نیست بلکه باید بتوان آن را ثابت کرد.
یکی از معلّمان بزرگ اخلاق هم عصر دکارت نیز عادت به قضاوت دیگران را که در ما غالب است به سخره گرفته و میگوید :
"همه از کمبود حافظهٴ خود انتقاد میکنند و نه از قضاوت غلطی که دربارهٴ دیگران دارند."
François de La Rochefoucauld

"درقلب خود دلایلی احساس میکنیم که خرد ما از آنها بی خبر است."
پاسکال


برای طرفداران دانش و استدلال علمی ، قلب اندامی برای اندیشیدن و فکر کردن نیست. آیا قلب که نصایح خرد را نمیپذیرد برای خود منطقی دارد ؟
از نقطه نظر پاسکال هم قلب و هم خرد دو سرچشمهٴ متفاوت برای آگاهی هستند. منظور از قلب همان جایگاه احساسات و شهودات و آنچه بدان گواهی قلبی میگوئیم است. با قلب خویش حقائقی را بدون دلیل و بطور آنی احساس میکنیم. در حالیکه خرد برای باورکردن و پذیرفتن ، به زنجیره ای از دلائل و استدلال احتیاج دارد. این دو مکمّل یکدیگر در روند آگاهی هستند چرا که باورهای قلبی حس میشوند و نتائج عقلی از طریق استدلال بدست میایند و هردو به یقین تبدیل میگردند. ولی پاسکال این هردو را به یک چشم نگاه نمیکند. ریشه آگاهیهای منطقی در قلب و احساس جای دارد چرا که پایهٴ آنها که آگاهی از زمان و مکان باشد نوعی احساس و شهود است . به عبارت دیگر در راه دستیابی به حقیقت ، خرد باید برخی باورهای قلبی را پذیرفته و قبول کند که همه چیز را نمیتوان اثبات کرد.
نمیتوان از قلب خواست که برای عشق خود ویا شوری که دارد دلیلی بیاورد. عشق و اشتیاق احساساتی هستند قلبی و فقط قلب است که حقیقت آنهارا در مییابد.
آیا بدون رویاهای زائیده از احساساتمان میتوانیم عاشق و نیکورز باشیم ؟ امتیاز بزرگ قلب این عضو حیاتی در اینست که به قول فونت نل :
״قلب ما سرچشمهٴ همهٴ اشتباهاتی است که بدان نیاز داریم.״
Fontenelle (1657-1757)

״آموختن نوعی یادآوری است.״
افلاطون در مکالمات


این جمله پاسخ به جمع اضدادی است که میگوید : چگونه میتوان خواستار شناختن چیزی شد که از وجود آن بی خبریم ؟ آیا برای شناختن چیستی نبایدحدّاقل اطلاعی از آن داشت تا به جستجوی آن برآمد ؟ و آنگاه که آن را یافتیم بتوانیم آن را باز شناسیم ؟
جوابی که افلاطون در این باره به استاد خود سقراط میدهد اینست که ما هرگز غافل مطلق نیستیم چرا که در روح ما شناختی کهنه و خفته وجود دارد که باید نو و به روز شود. بدین روی آموختن یادآوری و نوکردن آن شناخت کهنه و فراموش شده است. این ادّعا با مثالی در بارهٴ بردهٴ جوان و بی دانشی که سقراط میخواهد روش ریاضی دوبرابر کردن سطح یک مربع را به او بیاموزد روشن میشود. سقراط برای اینکار از روش پرسش و پاسخ بهره میبرد. بردهٴ جوان گوئی در اثر سئوالات هشیار شده وآنچه را که در اعماق روحش نهفته بود بخاطر می آورد.
این گزاره که آموختن یعنی بیاد آوردن ، سبب تبادر جاودانگی روح به ذهن میشود. گوئی که روح قبل از جسمیّت یافتن به حقایق جهان دست یافته و این حقایق در عمق آن نقش شده اند. امّا دانش تنها انبار شدن دانسته ها نیست و فهم و درک این دانسته هارا نیز شامل میشود. بدین ترتیب یادآوری برای آموختن فقط بکارگیری سادهٴ حافظه نیست بلکه تکلیفی به آموختن توسط خودماست. آموختن با جستجو در اعماق ذهن خویش برای یافتن ابزار دست یابی به حقیقت.
در تاریخ فلسفه تجربه گرایان با این گزاره به مبارزه برخاستند. اینان بر این باورند که دانسته ها ذاتی نبوده و حاصل مشاهدهٴ ملموساتند. چیزی که در عبارت زیر از سنت توماس خلاصه شده است :
״چیزی در اعماق روح نیست که نخست توسط حواسّ پنجگانه حس نشده باشد.״

״خواست دسترسی به حقیقت خواست پایان زندگیست.״
نیچه ١۸۴۴-١٩۰۰ در کتاب حکمت شادان

دانش مدّعی جستجوی حقیقت برای بهتر کردن سرنوشت آدمی است. نیچه امّا بر آنست که در پشت این جستجو میل به مرگ و سکون نهفته است.
چگونه ممکن است که حقیقت مارا به سکون و نفی زندگی برساند ؟
حقیقت یکی از ویژگیهای آگاهی است که سبب استفادهٴ کاربردی از آن میشود. آگاهی وقتی شکل دانش را به خود میگیرد شناخت نظم و قوانین حاکم بر جهان را که در پدیده های گوناگون ظاهر میشوند به ارمغان میاورد. حقیقت در زمینهٴ اخلاقیّات با ارزش گذاردن بر راستی و پرهیزکاری ، دروغ پردازی ها را افشاء و مارا از آنها بر حذر میدارد. پس نیاز به حقیقت و رد کردن نمودهای ظاهری و ممنوع کردن دروغ ها در واقع نیاز به نظم و روشنی است. امّا این نیاز ، نفی واقعیّت جهان را بدنبال نمی آورد ؟ بنا بر نظر نیچه باید پذیرفت که زندگی میدانگاهی از اوهام و بی نظمی هاست که چشم فرد را بر واقعیّت خود و برواقعیّت دیگران و جهان میبندد. نفی و ارزش ننهادن به این واقعیّت (جهان پر ازاوهام و سراسر بی نظمی) به نام و بهانهٴ ارزشها و باورهای متعالی نوعی خصومت با زندگی را بر ملاء میکند که بی شباهت به آرزوی صادقانهٴ مرگ و سکون نیست.
زندگی (در نظر نیچه آنهم در این عبارت) خواهان برهم ریختن نظام ارزشها با پذیرفتن وجود همیشگی دروغ و فریبکاریست. برای نیچه بهره بردن از اوهامات زندگی برای آفرینش هنری و بکارگیری نیروی تصوّر برای اعمال متهورانه نشان یک نیاز سالم است.
فراموش نکنیم که تشنهٴ حقیقت بودن با شکل گیری جامعه متمدّن در انسان پدید آمده است. و به قول هگل :
"هیچ چیز باورنکردنی تر از تشنگی صادقانه و غریزی انسانها به حقیقت نیست."

"باید بی نظر و بی وابستگی باقیماند و سراسیمه نشد."
Pyrrhon (-360, -270 av. j-c)

از پی رو فیلسوف یونانی اهل الیس چیز کمی میدانیم از جمله اینکه وی الهام بخش شک گرایان بوده است. از نظر او شادمانی در خودداری از قضاوت است، چون معرفت واقعی در هیچ موردی امکان ‌پذیر نیست. او پیوسته از خود میپرسید : آیا چیستها در واقعیّت آنچنانند که به نظر می آیند ؟ مشاهده میکنیم که چیزها بر حسب اینکه چه باشیم (حیوانات آن چه را که ما حس میکنیم حس نمیکنند) و یا چه خلق و خوئی داریم (همهٴ آدمها از یک عمل ، یکسان لذّت نمیبرند) و یا در چه حالتی بسر میبریم ( آنچه را که در زمان خوشحالی حس میکنیم به گاه غمگنی در نمییابیم) و یا چه فرهنگی داریم (باورهای ما بر حسب تربیت ما فرق میکنند) در نظر ما یکسان نمی نمایند. تفاوت دیدها بزرگ است. پس چگونه میتوان تعیین کرد که چه کسی و کی وبر چه مبنائی حق دارد ؟
شک گرایان باستان یا پیروان پی رو همچون خود او نتیجه میگرفتند که چنین کاری غیر ممکن است. و این عدم امکان حق دادن به کسی ، ما را به این تنها نتیجهٴ درست میرساند که : نباید قضاوت کرد. اینان میگفتند که باید آنچه را که مشاهده میکنیم بپذیریم چرا که نمیتوانیم در چگونگی نمودِ چیستها تغییری ایجاد کنیم. نه چیزی را باید تاٴئید و نه چیزی را باید رد کنیم چرا که قادر نیستیم واقعیّت را در یابیم.
از اینروست که شک گرایان هیچ حکم و اصل جزمی را نمیپذیرند و سراسیمگی و اینسو و آنسو دویدن را به طرفداران جزم اندیش این اصل و آن اصل وا میگذارند. این شک و تردید ، این واگذاری و دست کشی از قضاوت در نظرشان بهترین راه آسودگی خیال و خاطر مینمود.
اگر شک و دیرباوری به این شکل قابل توضیح اند با میل و نیاز به کشف حقیقت چه کنیم ؟ پاسکال دوگانگی حاصل را چنین خلاصه میکند :
"ما از اثبات حقیقت ناتوانیم ولی بدان شک هم نمیکنیم."

"خودت را بشناس."
سقراط(۴٧۰-۳٩٩ پیش از میلاد مسیح)

این معروف ترین گفتهٴ سقراط است که بر پیشنمای معبد آپولون در دلف نبشته شده و زیارت کنندگان را به فروتنی میخواند. این جمله که از قرنها به سلامت گذشته با حال و هوای امروز همخوان است چرا که همه مان در آن دعوتی به درون نگری و تعالی فردی که بسیار رائج شده می یابیم. با اینهمه این گزاره در نظر سقراط بیشتر اخلاقی است تا روانشناختی.
برای این فیلسوف یونانی فساد و تباهی بیشتر از عدم شناخت خود ناشی میشود. پس برای هدایت آدمیان به بهروزی و پرهیزگاری باید آنان را به شناختن آنچه که واقعاً هستند واداشت. برای رسیدن به این منظور سقراط مخاطبان خودرا یاری میدهد تا صفات خودرا به پرسش بگذارند و تعاریفی برای روشن کردن معنی اعمالشان بیابند. تنها کسانی که اینگونه خود را شناخته در جستجوی آنچه که در خود کم دارند برخواهند آمد و از دست زدن به آنچه که در توانشان نیست چشم خواهند پوشید. مشاهدهٴ نقّادانهٴ خود اورا به تعدیل لذائذ و خود بسی قادر ساخته و بویژه وی را از مخاطرات مصون میدارد. به نظر سقراط آنهائی از پا درخواهند آمد که طبیعت واقعی خودرا هنوز نشناخته میخواهند از آن خارج از اندازه بهره ببرند.
پس در این عبارت صحبت از خود محوربینی و خود شیفتگی نیست. باز شناسی خود شرط اساسی خرد ، آزادی و پرهیزگاریست. برای سقراط چنین بود و تا امروز نیز چنین باقی مانده است.

امّا که میتواند مغرورانه مدعّی شود که خودرا کاملاً میشناسد ؟ این فریاد نامدارترین منتقد ادبی قرن نوزده را بخاطر بیاوریم :
"چند نفر میمیرند پیش از آنکه بر خود محیط شده باشند."
Charles Augustin Sainte-Beuve

مترجم از دریافت نظرات شما خرسند خواهد شد.
homaeeomid@yahoo.fr

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد