logo





تاريخ چيست بى تاريخى كدام است؟

چهار شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۳ - ۰۴ ژوين ۲۰۱۴

نیکروز اولاداعظمی

nikrouz-owladazami-s.jpg
اين نوشته كه بخشى از سخنان نوشتارى من در يك بحث و گفتگوست به سبب موضوعات مطرح شده آن كه در محافل ما كم نظير، نامتعارف و مهمند، با تصحيحات و اضافاتى بسيار بر آن، مبادرت به انتشار آن مى كنم.

هر پديده از طريق قوانين درون و عملكرد آن در قالب كمال مطلوبش، بر ما معلوم مى گردد، پديده تاريخ نيز مشمول قوانين خاص خود است در واقع شناخت ما از مجموعه اى از يك قوانين و عملكرد آن، ما را ترغيب مى كند تا بر حسب مضمون آن بر آن نامى نهيم. پديده تاريخ نيز به شمول قوانين، عملكرد و مضمون خاصى ست كه نام تاريخ بر خود مى گيرد، اين قوانين كدامند؟

اما پيش از پاسخ گفتن به پرسش مى بايست به يك رفتارفرهنگى نزد خودمان اشاره كنم كه مخل به شناخت و شناختن پديده هاست و آن رفتار محافظه كارانه ايست كه روشن شدن اصل موضوع و پديده ها، به دليل مستدل و موضوعيت شدنش كه مى تواند بر ذهن عادت كرده ما در يك چهارچوب معين اعتقادى لطمه وارد كند، به آن موضوعات و پديده ها در تعريف مدرنش، عكس العملى منفى و حتى تخريب كننده نشان مى دهيم، اينچنين خصوصيات رفتارى را به وفور مى توان در رفتارهاى جمعى مان، در بحث ها و گفتگو هاى مان مشاهده نمود اگر بخواهم يك نمونه بدست دهم اينست: ما در يك بحث معمولى راجع به هر چه كه باشد، "هزار ماشالله" كه انبار ذهن مان از اطلاعات لبريز است بدون كمترين ارتباط به موضوع و استدلال آن، بطور مترتب و آنِ واحد آن اطلاعات را براى مغلوب كردن حريف، از ذهن لبريز شده مان، بيرون مى كشيم و اصلاً جمع آورى اطلاعات سوخته و غير سوخته و انبارسازى آن بدون اينكه آن اطلاعات از موضوعات ما برخواسته باشند بگونه اى از آنها موضوع مى سازيم تو گويى انديشمندان و فيلسوفان غربى هم بايد پيش ما لنگ بياندازند. وقتى فارابى، ابن سينا و غزالى اين شارحان و معارفان اسلامى تمام تلاش فكرى شان را در مجهز كردن اسلام به فلسفه (يعنى عقلى كردن اسلام) بكار بردند و با ساختن "فلسفه اسلامى" در واقع بر تاريخاً بى حضورى فلسفه در ايران مُهر تأييد كوبيدند و با اين كار كارد بر حلقوم فلسفه يونانى كشيدند و آن را در اسلام بى مايه كردند و اينان كه بانيان فرهنگى ما بودند و چنين جسارتى در حق فلسفه يونان و انديشمندانشان كردند ما نيز كه از قِبل آنها "بساط دلگشا" "فلسفه اسلامى" داريم بتبع از آنها، خودمان را به انديشه انديشمندان غربى آنچنان مستغرق كرده ايم كه انگار نه انگار تا بناگوش كار سياسى ما آلوده به اسلام و "فلسفه" اش است. واژه فلسفه متعلق به يونانيان است و طبيعتاً مضمون فلسفه كه عقلى انديشيدن است نمى توانست بدون موضوعات و دشوارى هاى زندگى يونانيان تولد يافته باشد، بانيان و سازندگان فرهنگ ما آن را از يونانيان اخذ و بر قامت اسلام آن را بى قواره كردند، و آن را بگونه اى به حلقوم ذهن مان فرو بردند كه اگر بخواهيم از فلسفه به معناى يونانى اش سخن بگوييم با يك عكس العمل هيستريكى مى گويند فلسفه را با سياست قاطى نكنيد و ما گمراه شدگانِ از روز ازل نيز همين را تكرار مى كنيم غافل از اين كه "فلسفه اسلامى" بيخ گوشمان است و همه مفاهيم و ارزشهاى مدرن از جمله و مهمتر از همه، اتفاقاً سر و كارش با همين سياست است كه آن را به تباهى و بن بست كشاند. و ما تقيه كنندگان عادت كرده در پناه دين و گمراه گشته، غافل از اين بى سيرت شدگى فكرى كه توليد فكربكر را مانع شد و برخى سياسى كارهاى ما مى پندارند و يا وانمود مى كنند كه از بقاياى ارزشى "فلسفه اسلامى" در امانند در حاليكه تا خرخره گير آن هستند و بدان وابسته(نمونه همين خميرمايه شدن در اصلاح طلبى دينى كه نظر اصلاحاتش بر اينست تا سياست به كام اخلاق و دين اخته باشد) فلسفه به معناى اخص كلمه را آنچنان لولو خُرخُره سياست القاء مى كنند تو گويى كر و كورند و نمى شنوند و نمى بينند كه با اين سخن "و نظر اصلاحات بر اين است كه سياست بايد در خدمت اخلاق و دين باشد"، يعنى سياست بايد به خمير شده "فلسفه اسلامى" در ايران اسلامى باقى بماند.

تاريخ و قوانين آن:

تاريخ ناسازندگى حيوان از نيانديشندگى اوست پس نخستين عنصر و قانون تاريخ انديشيدنِ انديشنده يعنى انسان است. دومين و سومين قانون تاريخ كه ساخت هر جامعه نيز بدان منوط مى شود ارزش آفريدن و مفهوم ساختن در راستاى شئون زندگيست. اين سه عنصر بهم تنيده، فراهم شدن دو عنصر ديگر يعنى حركت و زمان را بر روند زندگى ما ضمانت مى كنند؛ پس تاريخ از پنج عنصر كه حكم قوانين آنرا دارد تشكيل مى شود١-چرخش انديشيدن انسان٢- خصلت آفرينندگى ارزشها٣- مفهوم ساختن ارزشها٤-حركت و ٥-زمان. اين پنج موارد آن اصولى هستند كه به تاريخ در شكل فراروييدن از مرحله اى به مرحله ديگر معنا مى بخشند. اين موارد تصديق مى كنند اين جمله دكارت را كه گفت: "انسان آنچه هست نيست آنچه مى شود است".
يونانيان باستان به گواهى "دموكراسى آتنى" و رعايت حقوق شهروندى شهروند به حساب آمده هايشان، عظمت تاريخى آفريدند و اروپائيان و غربيان به وراثت از چنين معيارى از فرهنگ عقل گرا با گذر از قرون وسطى بساطى از تاريخ برپا داشتند كه مپرس.

دكارت با سخن "من مى انديشم پس هستم" (كه برگردانش مى شود گر نينديشم پس نيستم) انسان را به مقام سوبژكتيويته مى رساند و با سخن "انسان آنچه هست نيست آنچه مى شود است" تاريخ را بر سوبژكتيويته مى نماياند و هر دو يعنى انسان انديشنده و تاريخ معناى اصيل خويش را باز مى يابند. در هر دو مورد يعنى انسان انديشنده و تاريخ با گسست همراه شده است، گسست از يك مرحله به مرحله ديگر از يك نظام به نظام ديگر: ماركس اين گسست را پنچ مرحله اى و ماكس وبر سه مرحله اى مى داند اما بهر جهت نظريه آنها اگر خودشان هم متوجه آن نبوده باشند اما گسست در آن ملحوظ است آنجا كه ماركس مرحله اى از يك صورتبندى را به صورتبندى ديگر از طريق سرريز شدن ظرفيت مادى و رشد نيروهاى مولده مى داند يعنى تحول كيفى به مرحله اى كه مشخصاتش با مرحله قبل خود يكى نيست. بارى! "انسان آنچه هست نيست آنچه مى شود است" كه مى بايست انسان انديشنده باشد يعنى آنى مى شود كه در گذشته نبود بعبارت ديگر ارزشهايش همانى نيست كه در گذشته بوده است و اين يعنى گسست. اين گسست را همان عناصر و قوانينى زمينه چينى مى كنند كه توضيح آنها رفت.

وقتى معترف باشيم فرهنگى عقلى نيست، اين خود اعتراف به بى تاريخى ست و بن بست فرهنگى ما هم از همين ناشى مى شود چونكه معيار عقل بر سرنوشت است انسان را به سوى "آنچه مى شود است" مى برد و نه استيلاى ارزشهاى پيشين، بوركهارت درست مى گويد: "ملتى كه گذشته و ارزشهايش بر او استيلا دارند آن ملت، ملت بى تاريخ است. و اگر بخواهم يك نمونه از بى تاريخى در رويداد فرهنگى ارائه كنم اينست، استمرار زمانتهى ما در دو فرهنگ زردتشتى و اسلامى يعنى همانگى زمان علتى ست بر بى كفايتى نظام سياسى ايران در استمرار خويش، وقتى فرهنگ تهى از مفهوم زمان باشد معنايش اينست حركت به سمت انسان "آنچه مى شود است" مأمنى ندارد. فرهنگ ما بر محور گسست زمانى طى نشد و هرچه بود استمرار بود و تكرار ارزشهاى پيشينيان، همانهايى كه بانيان فرهنگى ما هستند و ما جرئت تقابل با آنها را نداريم.
بنابراين ما بالحاظ فرهنگى در بن بست قرار داريم كه چنين بن بستى قدمتى هزاران ساله دارد و عنصر عقلى در آن خنثى ست؛ ما نقش نعش هاى متحركى را ايفاء مى كنيم كه تابوت ارزشهاى فرهنگى غيرعقلانى را از نسلى به نسل ديگر حمل و منتقل مى كند. از ميان بن بست فرهنگى، سياست نيز در بن بست خواهد بود و بن بست سياسى ما كنونى ها از همين منشأ ناشى مى شود اما راه حل چيست پرسشى كه شما مطرح مى كنيد، فكر مى كنم از ميان فرهنگ نيانديشنده كه شما هم در اين زمينه با من موافق هستيد كه هزاران سال در بن بست خود قرار گرفته و سياست را نيز به بن بست كشاند و نظام بى كفايت سياسى در دو دوره از رويداد فرهنگى ما نتيجه اش بوده است، نمى توان به يك راه حل معقول رسيد مگر پادزهرى برايش يافت و چاره شود.

هر يك از ما بايد به تجربه شخصى پادزهر اين زهر فرهنگى را بيابيم؛ تجربه شخصى من در اين زمينه اينست: بايد از طريق نامتعارف فكر كردن، انديشيدن و سخن گفتن و بدون ترس و واهمه از مناديان و حاملان ارزشهاى متعارف فرهنگى، زمينه را براى آفرينندگى ارزشهاى جديد فراهم ساخت كه آنچه متعارف است هزاران سال در استمرار خود ما را در بى تاريخى مان سرگردان كرده است. و من فكر مى كنم يگانه پادزهر نيانديشيدگى فرهنگى ما، انديشيدن يعنى نامتعارف فكر كردن، زبان را نامتعارف گشودن و نامتعارف سخن گفتن است و اين مى تواند منجر به توانمندى هاى شود تا ما بر ارزشهايمان و آنچه مى آفرينم بر آن تسلط داشته باشيم و نه آنها بر ما.

من هميشه در بحث و گفتگو و نيز در نوشته هايم، براى تسهيل فهم موضوع و تداعى درست آن براى ذهن مخاطبم ابتداسعى مى كنم تا يك تعريف و توضيحى را نسبت به موضوع طرح شده ارائه دهم تا مخاطب پى ببرد كه من چه نوع تعريف و توضيحى راجع به آن موضوعات در ذهن دارم؛ در بحث ميان من و شما، من همين روش را بكار بردم و توضحياتى را راجع به جامعه، فرهنگ، تاريخ، و نقش حركت و زمان ارائه دادم به باور من براى درك و فهم بهتر از موضوعات هر دو طرف بحث نيازمند يك تعريف از موضوعات از يكديگر هستند، مثلاً شما مى گوييد : "بى تاريخى براى جامعه معنى ندارد" و يا "نمى توانيم يك جامعه اى مانند ايران را بدون تاريخ بدانيم" و يا پس افتادگى فرهنگى در جوامع از منظر جامعه شناسى را مطرح مى كنيد اما مخاطب شما هيچ توضيح و تعريفى از طرف شما راجع به چنين موضوعات بس سنگين و مهم ندارد به هر صورت مختصر توضيحى ديگر به موضوعات مطرح، ارائه مى كنم تا مشخص باشد كه منظور من از جامعه و يا تاريخ چيست و اگر حركت و زمان را جزء قوانين و عنصر تاريخ مى دانيم، آنها در نزد ما ايرانيان چگونه بوده است٠

من و شما در حال بحثى هستيم راجع به يك قلمرو جغرافيايى كه نامش كشور ايران با هزاران سال زندگى در مشغوليت و مغلوبيت ارزشهاى دينى، جهانبينى ايرانيان در هيچ دوره اى از اين فراتر نرفت و اين را تاريخ نمى گويند بلكه گذر زمان در يكنواختى زندگى اجتماعى و نظام سياسى درست مانند شكل قرون وسطاء اروپا از نظر نوع نظام سياسى و اجتماعى به مفهومى كه زايش و زايندگى نداشت؛ براى هر دو مورد ايران و اروپا مى توان فرهنگ و تاريخ را در نظر گرفت اما تاريخ بى تاريخ. دو عنصر از آن پنج عنصر توضيح شده يعنى حركت و زمان قوانين مسلم درونى تاريخند كه ايستايى نيست بلكه حركت در زمان است اگر معناى تاريخ حركت در زمان است پس ايستايى كه جهت مخالف حركت در زمان است به چه معناست و اگر حركت در زمان كه به پشتوانه انديشيدن، ارزش آفريدن و از آنها مفهوم درست كردن در راستاى شؤن زندگى، تاريخ است پس بى حضورى چنين مفاهيمى در ميان مردمان يك قلمرو جغرافيايى ديگر چه نوع تاريخى است؟ و آيا ايستايى نظام سياسى ايران در دو رويداد فرهنگى مى تواند مشمول معناى تاريخ شود كه تاريخ معنايش را از حركت در زمان مى گيرد؟ و كدام يك از اين پنج مورد كه تاريخ ساز هستند ما در رويداد فرهنگى مان داشته ايم؟ وقتى از فرهنگ ايرانى صحبت مى كنم طبيعى ست كه نوع و ويژگى اى از يك فرهنگ خاص در نظرم هست اما صحبت من اينست كه اين فرهنگ به حدى كه بتواند تاريخ ساز شود نبوده است فرهنگ ما زاده آن پنچ اصل نيست براى همين است يكنواخت در خودش باقى مى ماند، از يكنواختى و همانگى فرهنگ و زمان و انطباق اين دو برهم تاريخ به مفهوم واقعى كه عظمت آفريدن است ساخته نمى شود چگونه مردمان يك قلمرو كه از بدو تا كنون معتقد و نيانديشنده بودند و هستند مى توانند تاريخ داشته باشند و يونانيان كه عظمت "دموكراسى آتنى" يعنى حقوق شهروندى در دوران باستان آفريدند نيز؟ طى شدن گذر زمان بدون فاز جديدى از تحول نظام سياسى و اجتماعى نمى تواند مفهوم زمان در تاريخ باشد كه تاريخ حركت در زمان است و شدن و دگرى شدن. ما را چه شده است كه ٢٥٠٠ سال پيش داراى نظام بى كفايت سياسى و كمى بعد از آن دولت دينى ساسانيان و امروز نيز با مشابه چنين نظامى دست و پنجه نرم مى كنيم؟ اين معنايش تاريخ است و رويدادهاى زندگى يونانيان هم تاريخ؟ اگر اروپائيان و بطوركلى غربيان از حاكميت كليسا عبور كردند به دليل اينكه وارثان انديشيدن نياكان خود بودند و ياد گرفتند تا در انديشيدن در سطح مقلد و شاگرد باقى نمانند و با ساختن نظام مدرنيته، خود به مقام استادى رسيدند، اما ما همچنان مقلد انديشه هاى غربى ها هستيم و براى ناكام گذاشتن حريف خود به جاى انديشيدن و استدلال كردن، با فاكت از انديشه هاى انديشمندان غربى اهتمام مى ورزيم آيا اين نشان نمى دهد كه ما يتيمان فكرى هستيم و همين امروزش از توانايى براى تبيين يك اصلاحات سكولار تقيه مى كنيم و ناچاريم در اصلاح طلبى به سبك دينى در اصلاح طلبان دينى كه رهبرش مى گويد "از نظر اصلاحات سياست بايد در خدمت اخلاق و دين باشد" و هيچ كس هم ناطق نمى كشد، ذوب شويم؟ ما بايد ذوب شويم زيرا ما از روز ازل نيانديشنده بوديم و اكنون نيز در اين گردونه "تاريخ" به دور خويش مى چرخيم. راه حل اين معضل و زهر فرهنگى، همانگونه كه گفتم پاد زهرش انديشيدن و بعنوان مثال توانمند در مفهوم ساختن ارزشها و تبيين آنهاست ولى ما كه توانايى براى تبيين ارزش اصلاحات در اين هزاره سوم را نداريم، چگونه مى توانيم مدعى تاريخ و تاريخ ساز باشيم؟

بگونه اى ديگر بگويم تا هم نتيجه اى از توضيحات بحث من باشد: هر چيزى كه داراى نقض باشد بر ضد همان چيزيست كه خود مى نماياند؛ وقتى مى گوييم عقب ماندگى و ايستايى فرهنگى يا جامعه عقب مانده و يا بى تاريخى معنايش اينست كه اين ضعف ها و نقائص بر ضد همان چيزى عمل مى كنند كه خود مى نمايانند: به اين دليل مى گوييم فرهنگ عقب مانده تا نقض آن را در ضديت با فرهنگ نشان دهيم، به اين دليل مى گوييم جامعه عقب مانده تا موانع جامعه شدن را نشان دهيم و در مورد بى تاريخى نيز همينطور.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد