پیش کش به استاد دکتر محمود کویر
نمی دانم می تواند برگی سبزباشد.
در ِ حیاط خانه ما به یکی از جنوبی ترین خیابان های تهران باز می شد. به خیابان " تهرانچی" ، که با فاصله بسیار اندکی موازی خیابان " شوش " بود.
" کریم آقا " در همین خیابان کفاشی داشت. نه کفش های نوی متعدد را به تماشا می گذاشت و نه کفش تعمیر می کرد. کریم آقا، کفش دوز بود، کفش نوی دست دوز او مشتری های بسیار داشت، سفارشی کفش می دوخت.
با من چون سال ها بود که همسایه بودیم، نزدیک و دوست بود، دوست صمیمی. من هم با اینکه وسعم نمی رسید، کفش دست دوز کریم آقا به پا می کردم.
دبیرستان می رفتم. دبیرستانی در میدان حسن آباد. و از خیابان تهرانچی این همه راه را می رفتم. البته با اتوبوس. به دلایلی توانسته بودم در آن دبیرستان نام نویسی کنم. مدرسه دیگری قبولم نکرده بود. در خانه ی درندشتی که گفتم درش در خیابان تهرانچی باز می شد و روبرویش، آن دست خیابان، کفاشی کریم آقا که در حقیقت پاتق ام بود قرار داشت، اتاقی داشتم. یک تک اتاق، با اجاره ای بسیار نازل. نمی توانستم به نزدیکی های دبیرستانی که درس می خواندم نقل مکان کنم.
در خیابان تهرانچی جا افتاده بودم، از صغیر و کبیر، بخصوص کسبه، مرا می شناختند. یک جورائی می بایستی در همین خانه و با این فاصله از مدرسه ام سکنا داشته باشم.
احترام کریم آقا که در آن اطراف سرشناس بود، سر پناهی معنوی بود. ضمن اینکه من جزو معدود باسواد آن محله بودم و بیشتر اوقات برای آنهائی که بهمین خاطر در دکان کفاشی جمع می شدند کیهان یا اطلاعات می خواندم.
آن موقع هر یکی دو محله ی بزرگ، یک جاهل سرشنای پُرابهت داشت با چندین نوچه گوش به فرمان. در حقیقت این محلات قرق آن ها بود.
" نه ، اغلب داش مشتی نبودند. داش مشتی ها یک جورهائی خصلت لوطی گری داشتند "
باجگیر بودند ، همانی که حالا " زور گیر " گفته می شوند. همه بخصوص کسبه از آن ها حساب می بردند و برای بقا کاسبی خود هر هفته " عددی " را به آن ها باج میدادند.
این جاهل ها هر از گاهی برای بقا موقعیت خود و نگهداری ترس در جان مردم نسق گیری می کردند و با فریاد ِ" نفس کش " نفس ها را در سینه ها حبس می کردند و یا به دلایلی جزئی، بساط یکی از کسبه ها را بهم می ریختند تا بقیه حساب دستاشان بیاید.
برای کارهای " عرض اندامی خود " بخصوص در شبها بنحوی دم پاسبان محل را می دیدند تا مردم ببینند که با وجود آن ها باز این ها می توانند خودی نشان بدهند.
لباس مخصوص ِ بفهمی نفهمی گل گشاد و معمولن مشکی می پوشیدند، کلاه شاپوی مشکی به سر می گذاشتند و پشت کفش هایشان را می خواباندند " حتا اگرساخت کریم آقا بود. فکر " حیف است " را نمی کردند. پایشان را کِلش کِلش روی زمین می کشیدند و ادبیات مخصوص به خود را داشتند. طنین صدایشان خود خواهانه ، قلدرانه ، و پر از توقع بود.
وقتی می خواستند ادا را کامل کنند دستمالی هم به دست می گرفتند، گاه لوله می کردند و گاه بشکل خاصی می چرخاندند، خود خواه، خود بزرگ بین و متوقع بودند. حالا را نمی گویم چون نمی دانم جاهلی باقی مانده یا مثل خیلی از مظاهر دیگر نسلشان را بر چیده اند.
همانطور که اشاره کردم پاره ای از آن ها که البته اندک و انگشت شمار هم بودند، لوطیگری و معرفت حالیشان می شد. " قربون کور " یکی از آن ها بود. اینکه می گویم کور نه اینکه به واقع کور بود و جائی را نمی دید، نه، فقط چشمانش کمی نم نمی بود. از این القاب فراوان در بین آن ها رایج بود.
" رضا کون کمونچه – ممد بد عنق – عباس یه کَت – حسین هفت خط -...و از این جور پسوند ها، که متنوع بود و نا مانوس "
کریم آقا که دکانش ضمنن پاتوق هم بود، خودش یال و کوپالی داشت و همه محل علاوه بر احترام به او چون بسیار مهربان بود حساب هم می بردند. معتاد نبود ولی از عرق خوری خوشش می آمد و بیشتر اوقات یک نیم بطری ودکائی دم دست داشت که از آن به دوستان خاصش تعارف می کرد. من و قربون کور از آن جمله بودیم.
بعضی از دوستانش به من " نه بخاطر کوره سوادی که داشتم بلکه بیشتر بخاطر اینکه خودشان هیچ سواد نداشتند " اهل عِلم " می گفتند.اصغر شاگرد پادوی زبر و زرنگ کریم آقا هر وقت وارد حیاط ما می شد قبل از رسیدن به اتاق من فریاد میزد:
" آقا اهل علم، همه شان آمدند "
که یعنی پاشوبیا کیهان و اطلاعات هم حاضر و مهیاست.
با اینکه معمولن غروب بود ولی استکان هم چرخانده می شد و همه جرعه ای میزدند الا من که اگر شب نشده لبی تر می کردم به دلم نمی چسبید.
فقط هم ودگا سگی سرو می شد و به قول " قربون " بقیه اش سوسولی بود.
یک روز جمعه صبح " اصغر " آمد سراغ " اهل عِلم " که بیا " کریم " کارت دارد. و رفتم. دکان خلوت بود. فقط قربون با پُز مخصوصی نشسته بود. برای اولین بار وارد که شدم بر خاست و جایش را به من تعارف کرد. تعجب کردم،
" جریان چه می تواند باشد؟ "
" کریم جان دستور دادید خدمت رسیدم، خیر باشد. "
کریم مرد شوخی نبود و لی به شوخی گفت:
" چای تازه دم دارد، گفتم تو را هم صدا کند "
" من را ه ام نزدیک است، قربون خان را برای چای دم کشیده چرا این همه راه کشانده ای؟ "
محیط خندان شد!
" کریم جان من هنوز صبحانه نخورده ام. با شکم گرسنه هم چای نمی چسبد "
قربون جواب داد:
" اصغر به دو از سر خیابان دوتا بربری تهیه کن. از مغازه آقا رضا هم سر شیر و عسل بگیر و جلدی بیا "
" آقا قرون آقا رضا سرشیر نداره "
" گفتم تیزی برو بگیر و بیا. بگو قربون دکان کریم نشسته "
و این یعنی که هم پول نمی دهم و هم باید سر شیر تهیه شود. و اصغر، هم با نان آمد و هم با دو ظرف سر شیر و عسل.
چشمه ای بود از قدرت مطلقه قربون در منطقه ، و من ِ اهل علم ریقو حساب دستم آمد.
" آقا رضوی، گمان می کنم با آقا قربون آشنا هستی؟ ...راستش بیشتر برای کاری خیر تو را صدا کرده ام .
آقا قربون تصمیم جدی گرفته خوندن و نوشتن یاد بگیره. می خواستم خواهش کنم این کار را بعهده بگیری و حسابی مایه بگذاری "
بی اختیار نگاهم را بسوی قربون چرخاندم، نیم خیز شد دستش را روی سینه اش گذاشت و با حالتی سرشار از محبت و قدردانی رو به من گفت :
" چاکریم "
غافلگیر شده بودم. به دنبال سکوتی کوتاه گفتم:
" با کمال میل حاضرم. قبل از هر چیز آقا قربون ِ دیگه . علاوه بر آن مخلص همه ی آنهائی هستم که می خواهند خواندن و نوشتن یاد بگیرند "
تا جنبیدم عین گنجشکی در چنگال قربون بودم و داشتم میچرخیدم. از خوشحالی بال در آورده بود :
" خیلی مخلصم آق رضوی...از همین امروز شروع می کنیم. بگو چی لازم دارم؟ "
و قبل از اینکه من حرفی بزنم، ادامه داد:
" اصغر برو این ها را که که آق رضوی می گوید تهیه کن. "
و تاکید کرد:
" جاپونی نباشه، مرغوبش را تهیه کن "
قربون هنوز در زمانی بود که اجناس ژاپونی، مرغوب نبودند و نمی دانست که حالا از بهترین ها هستند.
" تا اصغر بیاید می روم خانه و آماده می شوم و فوری بر می گردم. "
با برو بیائی که قربون در منطقه داشت مشکل می شد روی حرفش حرف زد و گامی بر خلاف میلش برداشت.
بر گشتم و پیاده راه افتادیم.
تا آنموقع آن همه کرنش و خشوع ندیده بودم. در مسیر تا خانه ی قربون عین اینکه راه را قروق کرده باشند سکوت و آرامش خاصی حاکم شده بود. سپهسالار! قربون در حال حرکت و تفقد بود.
از ترس کسبه و واهمه ی مردم مسیر از قربون، بدم آمد. مگر می شود این همه هم تسلیم بود، بخصوص وقتی دیدم که از هر مغازه آنچه را که می خواست بدون اجازه و پرداخت دیناری برمی داشت.
از سنگکی که با حالت خاصی گفت:
" مش قربون اجازه بدین بگم دو آتشه هر دو طرف خشخاشی برایتان بزنند "
نفرت سرتا پایم را گرفت.
و قربون بی اعتنا به همه ی این احترام های ترس آلود فقط گه گاهی با من چند کلمه حرف می زد. و در یافتم که فقط هارت و پورت داریم ولی عملن جربزه و جنبی در کار نیست.
دو اتاق در حیاط دنگالی در اختیار خودش و خانمش بود. خانمی با زیبائی خیره کننده. با آنچه که دستگیرم شده بود، هم بی تردید اجاره ای پرداخت نمی کرد و هم همسرش دختر هرکس که بود، تسلیم خواست قربون شده بود. " البته نیمه محجبه بود "
" زری آقا رضوی از امروز معلم من است و قرار است که به من سواد یاد بدهد. خودت را آماده کن هرچه که هر روز یاد می گیرم به تو هم یاد بدهم....گشنه ایم هرچه داری دست بجنبان ...نان و دوغ و سبزی و ترشی هم آورده ام در آشپزخانه است. "
شلوارش را که در زیرش پیژامه بود در آورد و روی یکی از دو مخده تروتمیزی که تکیه گاهش بالش گرد ی با روکش ساتن سفید بود ولو شد و به من تعارف که:
" پیجامه هست برات بیارم ؟ "
در خلا گیج کننده ای گرفتار شده بودم. احساس می کردم نفسم درست بالا نمی آید. در خواب هم چنین گذرانی را ندیده بودم.
با ناراحتی درحالیکه خانمش اعلام کرده سفره پهن است گفتم :
" قربون خان اگر به درس ها درست توجه نداشته باشی و پس از هر کلاس با وقت کافی و با حوصله آن ها را مرور نکنی بی خودی وقت هر دویمان تلف می شود."
" قول می دم آق رضوی "
با من از وقتی که قرار درس را گذاشته بودیم، آرام و در حد قلدریش دوستانه و با محبت حرف می زد.
" بفرما ناهار... درویشی است."
اکراه داشتم. پی راهی بودم که ناهار نخورم.
" آقا قربون، من اشتها ندارم، تازه صبحانه خورده ام، تشنه ام کمی دوغ می خورم. جائی کار دارم. کاش قبل از ناهار درس را شروع کرده بودیم، چون با معده پر فکر خوب کار نمی کنه. "
" آق رضوی با شکم گشنه هم نمیشه درس خوند "
بیش از دوماه بود که انصافن با صرف وقت و بدون تعطیل درس می خواند و مثل کودکی رام و حرف شنو تکالیفش را انجام می داد. جمعه ی غروبی بود رفتم دکان کریم آقا، کفش هایم را اصغر واکس بزند شب با برو بچه ها می رفتیم به رستورانی در خیابان قوام که بیشتر عذا هایش حرف نداشت. با تعجب دیدم همه ی آنهائی که برایشان روزنامه می خواندم پای منبر قربون نشسته اند و او با کار برد عینکی که بتارگی تهیه کرده بود کیهان را به دست گرفته و می خواهد برای جمع روزنامه بخواند. مثل اینکه فرزند خودم می خواهد سواد دست و پا شکسته اش را به رخ دیگران بکشد خوشحال شدم. چنین که دیدم از خیر واکس کفش گذشتم و با سلامی سر وته قضیه را هم آوردم و خدا حافظی کردم.
از نظر من دیگر قربون کور نبود. قربان یار محمدی بود که داشت در راه سواد آموزی راه می افتاد.
وقتش بود که گه گاهی برای گریز از نوع گذران زندگی که داشت آرام گریز های بزنم، اشاراتی بکنم، و چنین کردم.
به فکر بود که دکان بقالی رو براهی سر دو نبش گذرشان راه بیاندازد، که من برای ادامه تحصیل از تهران خارج شدم و به ناچار تمام وابستگی به خیابان تهرانچی و آن محل و حتا کریم آقا و قربان یار محمدی را واگذاشتم، و خوشحال بودم که خاطره بدی از من نداشتند همانطور که من از آن ها. دو را دور و ندرتن از آن ها خبری می گرفتم. مغازه قربان یار محمدی کم کم داشت رونق می گرفت و کریم آقا کفش هائی از کار های خود را به نمایش گذاشته بود. شنیدم که قربان کاملن نسق گیری و گذران از باجگیری را کنار گذاشته است و بخصوص از وقتی که بچه دار شده، یکپارچه پدر شده است و من از شنیدن این رخداد ها خوشحال می شدم و از اینکه توانسته بودم تاثیری داشته باشم احساس رضایت داشتم.
بااینکه درسم زیاد بود و کمتر به مطالعه می رسیدم ولی باز هر روز نگاهی هرچند گذرا به روزنامه های معروف عصر داشتم. سر فصل خبر ها را می خواندم و بعضی از رخداد ها را که باعنوان حوادث چاپ می شد بر می گزیدم. در کیهان یک روز پنجشنبه ای حادث ای با عنوان " خیاط در کوزه افتاد " که از سایر خبر ها بیشتر بود نظرم را جلب کرد. خلاصه اش که میخکوبم کرد و تا جنیدم اشکم سرازیر شد می گفت:
" قربان یار محمدی معروف به " قربون کور" امروز به ضرب چاقوی اسماعیل سرابی معرف به : " اسی خر گردن " کشته شد. و ادامه داده بود که مدت ها بود قربان یار محمدی که جاهل محل بود از جاهلی و نسق گیری دست شسته بود و در دکان خوار بار فروشی که دائر کرده بود به قول همسرش نان حلال می خورد و " اسی " که با توسعه منطقه خود جا پای او گذاشته بود بر سر باجگیری از او در گیر می شود و کارد را در فلب او فرومی کند... گمان نمی کردم پرونده او چنین بسته شود.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد