به دل آمد جانم که هر چه بود در امان شد
من خود به خود آمدم و در انتها ی جهان شد
من به که گویم که رفتنم آهی بود و شکست
من همینم که هر چه کردم بسود اینان شد
!خنده از گلوی من بیرون نیامد و نه شادی آه
دست بردم درون سیاهی و دیدم بلا همان شد
سیاهی چه پر قدرت است و من چقدر شکننده
هر چه کردم دیده نشوم و باز فکرم پریشان شد
هر چه دیده ام تا انتهای خیابان و کوچه ومنزل
نبود جز ابر سیاه که نصیب اهریمنان شد
گفتم به او که نالهء مرا می فهمید به من گفت
سر انگشت را بگیر و برو آنجا که چنان شد
ما گرفتار بودیم و چشمان همه بسته بود
یکی از ما نگفتیم که ما را کشته اند و آنچنان شد
همهء ما به راه اشتباه گرفته بودیم دهان
همهء زمان به عقب راندیم و اشتباه دهان شد
به جای خون گل ولاله و شکست گل سرخ
خوب بود اگر کسی میگفت بهار شد و گلستان شد
گفت آید روزی که دلها همه شاد شوند
غصه نخور دل من ! آن روز نیامده پشیمان شد
همه رفتند و آمدند و روز به شب شد
بگو کجاست آدمی که راه دیگر برود و انسان شد
راه تو معلوم است و هر وقت به زن رسیدی
به چشم او نگاه کن ! وگرنه غیر پیمان شد
فرهنگ ما فرهنگ راستی و غیر دروغ است
پارسیان به دلیری شهره بودند و بزدلی نمایان شد
بینوایان بدبخت هر چه دارند می دهند از دست
تو اینان را آماده کن ! وگرنه به اینان زیان شد
هر کس به کسی نازد ما هم به مردم نازیم
مردم جمع کردند و گلویی در شهر درخشان شد
! نگو از مردم شهر کسی نیست ای هموطن
ناله ای در شهر پیچید و رنگ بگرفت و مرجان شد
صدایی نیست در کل خط جنوب و فارس
نه صدایی نیست در شمال و شرق که توفان شد
صدا اگر هم بود صدای بلبلهای سرگردان بود
صدا از شهر نبود وهمچون فرشته ای در آسمان شد
چه کنیم که مردم ما مرده اند و ما افسوس بر لب
دلها را زیر و زبر نکردیم و دل ما نهان شد
خوشا مردمی که آزادند و همیشه خندانند
بلا به حال ما که از دست میرویم که پایان شد
یکی سر بر آورد و چیزی گفت و رفت
یا کشنش او را یا به خانهء این و آن پنهان شد
هر کسی پنهان شد و عاقبت اسرار پیدا شد
کشتن و در زندان همه چیز بر او چنین و چنان شد
من عاقبت پی راهی می گردم و راهم جز این نیست
بیا ای همدردم در خیال تو آمد و بر زمان شد
نیروی عظیمی ما را باید ! که از خشم بیشتر باشد
عقل برگیریم و آنکه مردم را کشت بی فرمان شد
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد