logo





"مدارا"در جهانبينى عرفانى يعنى يگانگى ذات و صفات
انديشه و تاريخ، گسست و استمرار

پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۲۴ آپريل ۲۰۱۴

نیکروز اولاداعظمی

nikrouz-owladazami-s.jpg
در گذر همسانى زمان در رويدادهاى فرهنگى ما و استمرار تاريخى آن در نماد بى حركتى كه در وجدان "بيدار" تجدد، گسست با سنت ايجاد نكرد هرگز نمى توان جنبه، عنصر و اثر فكرى يافت كه فرد از اين منظر صاحب اختيار مقدرات خود بوده باشد تااز آن بتواند نبوغ و خلاقيت خويش را در جهت خلق آثار زندگى بكارگيرد. نبوغ و خلاقيت تنها در بالغى فرد از منظر آفرينندگى ارزشها در ابعاد گوناگون، شكلى از زندگى خاص را در ادوار مختلف ميسر مى سازد و در تعيينات خويش نمادين مى شود و چون آفرينندگى بعنوان اصالت ذهن موضوع خويش مى شود در نتيجه زندگى آدمى متأثر از آن به جنب و جوش و حركت در مى آيد.

انقلاب مشروطيت بر حسب ماهيتش كه نقش روحانيت شيعه و تنفيذ ارزشهاى دينى در ذهن روشنفكران شالوده چنين ماهيتى را تشكيل مى داده، در گسست از جهان سنت ها ناكام و قادر نشد با ساختارشكنى پايه هاى قدرت سياسى متمركز را لرزانده و آن را تابع قانون مشروطيت كند كه بر اساس آن شاه مى بايست سلطنت كند و نه حكومت، و تجدد ايرانى كه از درونِ معجون و خلطى از چنين ماهيت و نيز ماهيت و طبيعت انديشه مدرنيته غرب سر برآورده بود نمى توانست موجبات گسست را فراهم آورد تا اينكه از فراز و نشيب هاى حكومت هاى پهلوى اول و دوم، انقلاب اسلامى بواسطه نيروى مستمر سنت هاى ارزشى متداول در رفتار جمعى و نقش محرز روحانيت شيعه در بهره بردارى از اين استمرار ارزشى، درخشيد و به ثمر رسيد و برپايى جمهورى اسلامى ايران نتيجه چنين استمرارى بوده است.

جهانبينى عرفانى بدخيم ترين نوع ضديت با فرد و فرد به مثابه برخوردار از استقلال فكر است، كه فرد با ترك جهان مادى در انزواى خويش، و با سير سلوك، خويشتن را در واحد مستهلك مى سازد و اين معنايش اينست كه يگانگى فرديت و مطلقيت در عالى ترين شكل تّفرج مهمترين وجه جهانبينى عرفانى است. ترك جهان مادى و پشت كردن به امور ظاهر و متعاقباً عضلت گزينى هدف اصلى عارف در وارستگى ست. "بنشين بر لب جوى گذر عمر ببين" حافظ، حكايت از همين وارستگى عارفانه ست.

نبايست حالت عرفانىِ عارفان ما كه در سير و سلوك خويش رهسپار "واحد" و در نتيجه به ايستگاه آخر يگانگى فرديت و مطلقيت مى رسند، با همه خدايى اسپينوزا يكى انگاشته شود؛ همه خدايى و "واجب الوجود" در فلسفه اسپينوزا بر "ذات" كه صفاتش متكثر و متفاوت است موصوف مى شود و هر يك از اين صفات عاملانِ عمل خويشند در حاليكه استهلاك در "ذات" كه بى عملى ست و عامل، همان مطلقيت و مطلقيت يعنى همانه بودن ذات و صفات. صفات بر آمده از ذات داراى عمل مستقل از ذات است و يا معلولى از ذات كه علت است، فرديت انسان در اين عملِ مستقلِ صفات همان چيزيست از رابطه انسان با طبيعت كه منظور نظر و فلسفه اسپينوزا است. در حاليكه در جهانبينى عرفانى فرد از جهان هستى يعنى طبيعت كه "دنياى فانى" ست بيگانه و در مطلقيت ذات فناپذير مى شود.

بنابراين در جهانبينى عرفانى فرد به مثابه داراى صفات مستقل و مجرد و مجزا از ذات وجود ندارد، و معلوم نيست در چنين ناهستىِ وجودِ متنوعِ صفات، كى با كى بايد "مدارا" كند كه برخى در عرفان ايرانى به دنبال عنصر "مدارا" مى گردند ( رسم مدارا و مدارا جستن منوط است به حضور هاى متكثر وقتى حضور در "واحد" بينش عرفانى فناپذير شد ديگر كدام ضرورت براى مدارا جستن؟) تا بن مايه مبارزه خشونت پرهيز خويش را از اصالت فرهنگ "مدارا" جوى ايرانى اخذ، و بدين طريق با امساك جستن از آن، پشت خود را در اين زمينه به پشتوانه "فرهنگ مدارا"جوى خويش قرص كرده باشند؟

انديشه و تاريخ، گسست و استمرار:

انديشه مجموعه اى از ارزشهاست كه در تداوم رابطه ميان ذهن و عين در اشكال گوناگون تبلور يافته و بگونه الگوها و قالب ها بر سبيل زندگانى انسان جار مى شود. اين الگوها و قالب ها به مثابه رويدادى هستند كه منجر به تغيير و تحول در محيط زندگى انسان مى شوند،اين محيط را جامعه گويند و جامعه پذيرى انسان از همين منشأ و منظر ناشى مى شود. پس انديشيدن انسان به مثابه توليد انديشه آن اصالتى است كه ساخت جامعه را امكانپذير مى كند و اين يعنى تمايز انديشه و يا تفكر انسان با جامعه. از آنجائيكه ساختمان جامعه بر شالوده تفكر و انديشه انسان پى ريخته مى شود از آن مستقل است و اين استقلال معنايش جدايى مفرد نيست بلكه نوعى تناسب است ميان انديشه و جامعه.

تاريخ از هستى اندام وار جامعه مى آغازد يعنى آن رويدادهاى درونى و بيرونى كه منجر به معناى زندگى در حركت، زمان و تغيير براى انسان مى شود؛ حركت، زمان و تغيير موضوع تاريخند و از اين سه مفهوم مى توان مشخصه هاى هر مرحله اى از تاريخ را در ماهيت و طبيعت مرحله خاص تبيين نمود.

شكاف ميان سنت و تجدد ايرانى كه انقلاب مشروطيت آغاز و مسبب آن بود منجر به گسست از سنت و سنت ارزشهاى دين بر ذهن ايرانى و نظام سياسى نشد بلكه ضعف و ناروشنى فكرى تجدد و نيرومندى سنت ها، موجب استمرار نظام سياسى در شكل خاص تاريخى خود شد. چنين ضعفى، تاريخى پيشتر دارد و به دينيت ما ايرانيان مربوط مى شود، پس از سقوط دولت ساسانيان و وقايع اسلام و اسلام پذيرى ايرانيان، اسلام در كالبد دينيت ما برازنده شد و بدين لحاظ دينيت تاريخى ما استمرار يافت و به تأسى از همين نظام باورمند ايرانيان، نظام بى كفايت سياسى نيز تا دوره جمهورى اسلامى استمرار يافت. پرسش اينست آيا تدبير را بايد در گسست كامل پى گرفت؟ پاسخ به اين پرسش منوط به چگونگى معناى تاريخ است كه به اختصار دركى از تاريخ در اين مقال ارائه شد. تاريخ به خودىِ خود سوژه نيست بلكه سوژه فاعل انسانى ست كه به تاريخ معنا مى بخشد هرگاه چنين سوژه اى نباشد تاريخ نخواهد بود بنابراين تاريخ وجهى از صفات فاعليت انسان است كه از بنياد و هستى يافتن جامعه معناى اصيل خود را مى يابد. گسست يعنى متمايز بودن مرحله اى از مرحله ديگر و يا كنده شدن از مرحله اى جهت رسيدن به مرحله ديگر(مانند مرحله قرون وسطى و مدرنيته كه به لحاظ ساختار فكرى- روشى اين دو دوره از هم متمايزند)، آن سه مفهوم يعنى حركت، زمان و تغيير جوهره چنين گسست و تمايز را به ما مى نماياند درست مانند نقش متضاد حركت، زمان و تغيير در دوره حاكميت كليسا قرون وسطاء، با اين سه مفهوم در نظامات مدرنيته غرب. در اين روند تاريخى ابتدا شكاف و آنگاه گسست ايجاد شد و اين گسست از پى تحول در انديشه و نوع نگاه انسان به مقدرات و مسئوليت به مقدرات خويش، حاصل شد، برخى ارزشهاى سنت مسيحيت كه تا به امروز پا برجا ماند بعنوان امرى دينى-ارزشى ست كه زير مجموعه انديشه و تفكر مستقلانه انسان بر مبانى معيارهاى عقل قرار گرفته است كه در تعيين حركت، زمان و تغيير كمترين نقش را ندارد. تمايز اين دو مرحله كه گسست ايجاد نمود در دو تحول فكرى و اعتقادى نهفته است؛ تحولى كه عقل به مغلوبيت كليسا و ارزشهاى دينى قرار گرفته كه از آن تفتيش عقايد و كشتار دينى عايد شد و تحولى كه پس از رُنسانس، عصر روشنگرى و آنگاه تثبيت نظامات مدرنيته كه اينبار عقل ميخ چيره گى خود را بر كليسا و ارزشهاى دين كوبيد.

پرسش ما اين بود كه رويدادهاى فرهنگى ما در سنت ارزشهاى دينى استمرار يافته اش، كه حاصلش يكنواختى نظام اجتماعى به همراه بى كفايتى نظام سياسى بوده، آيا تدبير از اين مخمصه را مى بايست در گسست كامل پى مى گرفت؟

جنبش مشروطيت كه آغازگر شكاف ميان سنت و تجدد بود دو رويكرد را مى توانست در پى داشته باشد: شكاف به حدى مزمن شود كه نتيجه اش بن بست باشد و يا شكاف به حد معقولى رسد تا از آن گسست معقول
ايجاد شود، اما شكاف ميان سنت و تجدد ايرانى به دليل توانايى ارزشهاى دينى و سنت هاى دست و پا گير در ذهنيت جامعه و ايرانيان به بن بست رسيد كه تنها رضا خان مى خواست تا به اين بن بست در شكل ظاهرش پايان دهد و اين تدبير ظاهرى منجر به فرمانروايى عقل بر سنت ها و دين نشد و با شبه سكولاريسم پهلوى دوم و در بطن آن كه مغلوبيت عقل به دين و سنت ها تداوم داشت منجر به انقلاب اسلامى شد و بدينسان اين مغلوبيت عيان گشت. بنابراين اسلاميت كه نمودارى از ايرانيت-دينيت ماست ارزش هاى مدرن غربى را كه به "دروازه تمدن" ما رسيده بود، مدرنيت را از درون بى مايه كرد و تسلط خود را بر آن ضمانت نمود. بنابراين تجدد ايرانى بنابر ماهيت ارزشهاى دينى اش نمى توانست بر دينيت چيره شده و عقل را فرمانروا بر شئون زندگى سازد پس شكاف ميان تجدد و سنت موجب ارتقاء عقلانيت نظام فكرى و سياسى نگشت چونكه همانگونه بيان داشتيم تجدد ايرانى معجونى از ارزشهاى دين و مدرنيته غرب و تسلط اولى بر دومى و بى مايه شدن اين دومى، ارزشهاى دين بر ذهنيت جامعه و انسان به استمرار خود توان بخشيد و از گسست عقلانى ممانعت بعمل آورد.

بسيار نسنجيده و بى معنى است كه بعضاً گفته مى شود فرهنگ ايرانيان كه سه عنصر ارزشى يعنى ايرانيت، اسلاميت و مدرنيت را كه در خود جاى داده از اينطريق مى تواند به عقلانيت نظام فكرى و سياسى رجحان كند زيرا اگر منظور از مدرنيت فرهنگى ما، نظر و نگاه به برخى مظاهر غربى نظير مدارس و دانشگاه و شهرنشينى به جاى مكتب خانه است و قاعدتاً اين نظر مى بايست مدعى با سواد بودن و دانش و آگاهى جامعه و مردم باشد و اين نيز بايد با مدرنيت فرهنگى ادعايى كه باسوادى و دانش و آگاهى بى آن ممكن نمى شود، هماهنگ يابد در اين حالت بايد پرسيد اين مظاهر كه از انقلاب مشروطيت تا كنون يعنى سد و اندى سال در جامعه ايران به جريان بوده كدام زمينه هاى علم و دانش را توانسته به عنصر فرهنگى ما درآورد كه از آن بتوان توليد حتا يك سر سوزن براى جامعه ما نشان داشت؟
از مظاهر ديگر غربى در كشورما سرازير شدن آخرين دستاوردهاى توليدات صنعتى غرب است و مردم ما مصرف كننده اى كه هيچ دانش و آگاهى كه از پي ضرورت ها و دشوارى ها كسب كرده باشند، ندارند يعنى برايمان موضوعات و مشكلات وجود ندارند كه نياز به ضرورت دانش و آگاهى باشد. بنابراين اين نوع مظاهر غربى يعنى مدارس، دانشگاه، شهرنشينى و باسوادى (در حد خواندن و نوشتن) مثل همين كالاهاى توليد صنعتى- مصرفىِ غربىِ سرازير شده در ايران مى ماند كه نياز به داشتن آگاهى و دانش را بر نمى انگيزاند، اينكه در اين مملكت يك سوزن هم توليد نمى شود خود گواهى بر اين امر است. آگاهى و دانش از پى موضوعات انسان و براى رفع و رجوع آنها كسب و تجربه مى شود و اين ممكن نيست مگر موضوعاتى مطرح باشند كه تفكر بدانها، نيازمندى دانش و آگاهى را ضرور سازند. و در چنين حالتى، اين بستر ديگرى نيز مى گشايد كه عقل بر جامعه و تاريخ، توانايى استقلال خود را باز مى يابد و در اينصورت هر يك يعنى عقل، جامعه و تاريخ معناى اصيل خود را توأمان در وحدت و تكثر بازآفرينى مى كنند در حاليكه در فرهنگ استبدادى بر محوريت دين اين سه بر هم ادغام شده اند و باليدن و بالندگى ارزشها را مانع هستند.



نظرات خوانندگان:

پاسخی به یادداشت آقای لیاقت
نیکروز اولاد اعظمی
2014-04-27 14:47:41
عرفان
از ديدگاه ويليام جيمز فيلسوف امريكايى، بزرگترين پيروزى عارف عبارت است از غلبه بر موانع و مرزهاى ميان "فرد" و "مطلق"
نمايانترين و مهمترين حالات عرفانى غير حسى "non_sensuel" هستند،؟ حال آنكه مشاهدات و شنيده ها، خصلت محسوسات "sensuels" را دارا مى باشند بعبارت ديگر عرفان انفسى فاقد "صورت هاى حسى يا محسوس" است اما "عرفان آفاقى" را شايد بتوان " حسى" ناميد_مشاهده پروانه در عرفان هندى و ظهور مريم در عرفان مسيحى هر دو از صورت هاى محسوس هستند.
عارف آفاقى كه حواس جسمانى خويش را بكار مى گيرد، كثرت و تعدد چيزهاى خارجى(يا واقعى و ملموس) نظير آسمان، دريا، درخت، پرنده، آتش و غيره را، با نگاه عارفانه خويش دگرگون مى سازد. بدين معنى كه "واحد" يا "احد" يا " وحدت" را در آنها متجلى مى بيند.

عارف انفسى برعكس با خفه كردن و خاموش ساختن حواس ظاهر، و با حذف تصاوير حسى و ملموس، و نيز پاك نمودن تصورات و انديشه ها از صفحه ضمير، به "عمق ذات خويش" دست مى يابد و مدعى مى شود كه در آن "سكوت" و "سكون" واحد حقيقى را يافته و دريافته است اگر تجربه هاى آفاقى درك "واحد" عبارت از " وجودت وحدت در كثرت" ، در عوض در تجربه هاى انفسى، تنها "واحد" وجود دارد، بى هيچ تعدد و تكثر و اين يعنى انحلال فرديت.

تمايز اديان پيامبرى و آگاهى عارفانه:
آگاهى و وجدان پيامبران، وابسته به تنزيل مى باشد، بدين معنى كه از آسمان فرود مى آيد، تا در زمان و مكان فرود آيد و اجرا گردد، اما آگاهى عارفانه ، از زمين به آسمان مى رود تا در "يگانه" فنا و مستهلك گردد.

ادعای غير مستند
اسماعيل لياقت
2014-04-27 09:18:36
ادله‏ی شما در جهان گريز بودن عرفان ايرانی فقظ يك ادعای غيرمستد ميباشد، چونكه اين غزل حافظ بسيار اين جهانی و جوابيه‏ای است به بهشت فروشان و تكيه بر ين جهان دارد. برلب جوی نشين و گذر عمر ببين - كاين اشارت زجهان گذران ما را بس. اين بيت اشاره به كوتاه بودن عمر آدم دارد و استفاده از نقدموجود تا نسيه‏ی فردا دارد. قصر فردوس به پاداش عمل ميبخشند- ما كه رنديم و گدا دير مغان ما را بس. نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان - گر شما را نه بس اين سود زيان ما را بس . من كه امروزم بهشت نقد حاصل ميشود - وعده‏ی فردای زاهد را چرا باور كنم. و يا به اين ابيات از عطار توجه بفرمائيد: ای دل از دريا چرا تنها شدی -ازچنين دريا كسی تنها شود هر كه دور اوفتد زجای خويشتن - ميدود تا زودتر آنجا شود، ماهی از دريا چو بر خاك اوفتد - می تپد تاچون سوی درياشود تاتو بنشينی به بيكاری - مدام كارت ای غافل كجا زيبا شود، گر دل عطار با،دريا رسد - گوهری بی مثل و بی همتا شود. كجای اينهاجهانگريزی است، بلكه برعكس تاكيد بر اجتماعی بودن انسان و معنی پيدا كردن با آن دارد.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد