logo





جنازه‌ای ارزشمند، حکومتی بی مقدار!

سه شنبه ۲ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۲۲ آپريل ۲۰۱۴

ابوالفضل محققی

Abolfazl-Mohagheghi.jpg
مارکز داستانی دارد از جنازه‌ای که امواج دریا به دهکده‌ای آورده‌اند. جنازه جوانی زیبا و بلندقامت. روستائیان او را بر سکوئی می گذارند و آذینش می بندند و بر مرگش حسرت می خورند. در این میان یکی می پرسد:" اگر او زنده بود و روزی گذرش به این دهکده می افتاد ما چه می کردیم؟ ما که درهای خانه‌هایمان این قدر کوچک و کوتاه است و او با این قامت بلند چگونه میتوانست از چنین درهایی عبور کند و میهمان ما شود؟"

از آن پس مردم روستا تصمیم گرفتند درهای خانه‌هایشان را بلندتر و عریض‌تر بسازند تا اگر روزی میهمانی چنین زیبا و با قد و قامتی بلند به دهکده‌شان آمد بتوانند او را دعوت و از وی پذیرائی کنند. آنها با بزرگ‌کردن و بلندترکردن درهای خانه‌هایشان درهای روح و قامت خود را بلند کردند!

ما نیز روزگاری بلندقامت بودیم و درب خانه‌هایمان بلند بود که هر میهمانی قادر بود از آن بگذرد. سرائی داشتیم که بر سردر آن نوشته بود: هرکس در این سرای آید، نانش دهید و از ایمانش نپرسید!" شاعری داشتیم که از یک پیکر بودن بنی‌آدم سخن می گفت و عارفی که نیمی‌اش از ترکستان بود و نیمی‌اش از فرغانه و برای وصل‌کردن و نه برای فصل‌کردن آمده بود. همه در چنین سرزمینی که مردمانش به میهمان دوستی شهره بودند؛ سرزمینی که پیامبرش انسان را به خاطر پندار نیک گفتار نیک و کردار نیک می ستود؛ سرزمینی با پهلوانان اساطیری که نام و آوازه‌شان را « نه از زور بازو بل از اراده آزادشان بدست آورده بودند و تاوانی سهمگین نیز برای آن می پرداختند؛ تاریخی که گاه اسکندرها بر او تاخته‌اند و گاه بادیه‌نشینانی با شمشیر آخته؛ و در شیب‌های تاریخ‌اش مغولان خنجر به گلویش نهادند؛ با اینهمه می ایستد این سرزمین! گاه عجم زنده می کند و با چنگ و دندان از موجودیت‌اش پاسداری میکند. تاریخی می سازد مشحون از فراز و فرود؛ می ایستد، بر زمین می افتد؛ بر می خیزد و دیگر بار قد علم می کند و گاه بر بطن و متن استبداد جویای عدالت‌خانه و مشروطیت می شود؛ سرزمینی و مردمی چنین سرشار از حوادث؛ سرزمین اسطوره‌ای و اسطوره‌ساز، هرچند که آمیختگی با دین و مذهب او را از عقل گرائی دور می کند و احساسات را بر منطق چیره می سازد، اما این از عظمت و بزرگی آن نمی کاهد. همین فرهنگ است که گوته شاعر بزرگ آلمان را به دنبال حافظ در کوچه باغ‌های شیراز می چرخاند و خیام را به قول خورخه بورخس در وجود فیتزجرالد زنده می کند و پرفسور پوپ را در نقش و نگار گنبدهای لاجوردی میدان نقش جهان غرق می کند؛ در کنار زاینده رودش برای همیشه در آغوش می گیرد.

این سرزمین من بود، از بودی سخن می گویم که بر فعل ماضی بنا شده است؛ آری دیرگاهی است حکومتی کوته قامت بر این سرزمین حاکم گشته است، آنگونه که حتی کودکان نیز از دریچه‌های حقیرشان قادر به عبور نیستند؛ حکومتی که نخستین کار آبادگرائی‌ش تخریب آرامگاه کسی بود که تا هم امروز نانشان از قبل آبادگری‌های اوست؛ از راه‌آهن تا بیمارستان‌. هر بنائی را که نقشی از عظمت ایران داشته باشد ویران می کنند و به جای آن امام‌زاده‌ میسازند. برای کسی که هزار سال پیش در نزاعی خانگی مرده است ضریح می سازند و در خیابان‌ها میگردانند و مشتی عوام سینه چاک را در جنگ حیدری و نعمتی درگیر می کنند؛ لشکری از ایادی خود با نام سربازان گمنام امام زمان می سازند و چاه جهل و خرافه حفر می کنند و بازار دعانویسان و رمالان و شیادان گرم می کنند؛ در میخانه را بر حافظ می بندند و در تزویر و ریا بر شاعران مدیحه گو می گشایند؛ سنگ قبر کوچک شاعری به عظمت شاملو را می شکنند و برای امامزاده بیژن نامی بقعه و ضریح می سازند؛ قدم‌گاه و نشستن‌گاه برای باسن مقدس‌ درست می کنند و ثبت آثار ملی می نمایند ولیک از یک مشت خاک برای انسانی که تمام عمر خود را برای شناساندن تاریخ این سرزمین صرف کرده دریغ می کنند.

سرزمین غریبی است پای هر فصل گل‌افشان‌اش زمهریری خوابیده است " گرم رو آزادگانش در بند و روسپی نامردمانش در کار." زیباترین فرزندانش را به گلوله می بندند در گورهای جمعی، در لعنت‌آبادها در خاوران به گور میسپارند و باز از شفقت و اخلاق اسلامی سخن ساز می کنند! کشور را به مذلتی می کشند که برای نان‌پاره‌ای گلوی هم می درند لشگری عظیم معتادان، چاقوکشان، باج گیران، چماق بدستان و پیراهن سفیدان را سازمان میدهند و به زعم خود حکومت داری می کنند و حدیث چنین حکومتی فرار هزاران صدها هزار جوان، فرار مغزها و سرمایه‌ها میشود تا شعبده بازان عروسک‌های خود را در میدان خالی از سواران برقصانند. بابک زنجانی‌ها، جزایری‌ها و خاوری‌ها را از آستین عبایشان بیرون بیاورند. « درون پرده بسی فتنه می رود تا پرده برافتد چه‌ها کنند. » و در این میان جنازه ریچارد فرای آئینه تمام‌نمای اخلاق فرهنگ و ادب حکومت اسلامی در ام‌القرای اسلامی است به هر دلیل چه نزاع درون‌حکومتی چه بازارگرمی مشتی پاچه‌خوار دربار ولایتی و چه خشونت تلخ‌کامان نومید از غارت کیسه تهی ملت. و در این میان گناه ما نیز کم نبود؛ گناه مائی که به عنوان نیروهای سیاسی فتنه خوابیده زیر عبای خمینی را ندیدیم؛ زیر خرقه‌ای خزیدیم که مستوجب آتش بود. چشم بر هر حرکت غیرانسانی، غیردموکراتیک و ضد آزادی بستیم و اجازه دادیم نظامی که انسان را فاسد می کند بر خواسته‌ها و نیازهای ما مستولی شود. درست به همین شیوه که امروز شعار به دستان جلوی آرامگاه پرفسور پوب عمل می کنند. به دنبال صف حامیان اشغال سفارت آمریکا ره سپردیم و از نخستین سنگ بنای بی‌قانونی و عدم پای‌بندی به حقوق انسانی و بین‌المللی دفاع کردیم و چشم بر خروج هیولا از بطری بستیم و همراه توده عامی در یک « نشئه جمعی و همدلی داوطلبانه طوق بندلی بر گردن نهادیم و بر دستهای جلادی که خون از سرانگشتانش می چکید، بوسه زدیم. » و این، سزای کسانی است که در تابستان با اژدها شراب می نوشند! این سزای ملتی شد که قامت خود را تا بوسه بر نعلین خم کرد و گوش به هشدار کسی نداد که صدای سنگین نعلین را می شنید و استبداد تلخ مذهب را با پوست و گوشت حس می کرد. و حال، تاریخی مانده از زمانی دور در رویای نسل و نسل‌های سوخته و حکومتی بی یقه و بی تاریخ که تاریخ‌اش مستند به غیر است و استبدادش بر گرده ملت ایران.

فراموش کردم، براستی چه رفت بر جنازه آن مرد جوان بلندقامت که میخواست اقیانوس وی را از آن سوی به این سرزمین‌اش بیاورد؟ آیا دروازه‌ای به قامت او هست؟ هر چند میدانم تنها یک دروازه بلند در آن سرزمین وجود دارد، دروازه‌ای که بلند قامتان زن و مرد میهنم از آن عبور می کنند و فریاد بلند آزادی سر میدهند؛ دروازه‌ای که به سلول‌های کوچکی منتهی می شود و در فاصله‌ای نه چندان دور از کوههای بلند سرزمینم قرار گرفته است: دروازه اوین.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد