logo





محمد رضا شهابی

درباره کتاب " اشک ققنوس "

سه شنبه ۲ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۲۲ آپريل ۲۰۱۴

کتاب " اشک ققنوس " را خواندم. تمام داستان هایش زیبا، خواندنی، و با نثری روان و پر کشش نوشته شده است.
من تا کنون کتابی از این نویسنده نخوانده بودم. ما در ایران به آثار نویسندگان برون مرزی دسترسی نداریم
خبر پاره ای از آن ها را می شنویم ولی کتاب را نمی توانیم تهیه کنیم.
در سفر کوتاهی که به خارج داشتم با این کتاب برخورد کردم.
از طریق همین کتاب متوجه شدم محمود صفریان نویسنده تازه کاری نیست و تاکنون کتاب های:
روز های آفتابی
روزی که کلابتون رفت
رمان شام با کارولین
و همین کتاب ِ اشک ققنوس را دارد.
فرصت تهیه و مطالعه آن ها را نداشتم، ولی یکی از کارهایش را که یافتم با خود آوردم ایران آنچه را که می خواهم بگویم، می نویسم و با نطر دوستم که در خانه شان هستم آن را " اگر فرصت شد " برای انتشار می فرصتم.

همه ی داستان های این کتاب جای ویژه ای دارند. تمامن خواندنی هستند. ولی داستان " شوق دیدار " این مجموعه توجه مرا بیشتر جلب کرد.
در این داستان با نوع خاصی از دلدادگی آشنا شدم، آن هم از سوی پرنده ای که :

"... جثه اش از گنجشک بزرگتر و از کبک کمی کوچکتر بود "

ما انسان های خود خواه همیشه فکر می کنیم که در همه ی زمینه ها " اشرفیم " بر همه و اثبات آن را می سپاریم دست افسانه هائی که رایج است، از لیلی و مجنون گرفته تا شیرین و فرهاد و " وامق وعذرا "
ولی در داستان " شوق دیدار " این کتاب، نه در خیال که در واقع نویسنده خود شاهد است " گمان می کنم "

"... فکر کردم صبحانه مختصرم را در فضای باز باغچه پشتی خانه که بتازگی و با کار زیاد استخری هم درآن سوار کرده بودند بخورم با این امید که کشاید نرمه بادی مدد کند، که نکرد.
روی پر چینی که سهم ما را از همسایه جدا کرده بود نشست. با دهان باز. نمی دانم از تشنگی بود یا بر حسب عادت. "

بسیار راحت، نویسنده آنچه را که از نشستن پرنده بر روی پر چین باغ خانه اش می بیند با قلم موی واژه ها ترسیم می کند:

".... معمولن با اولین تکان پر می کشند، و می روند. اما این یکی نه تنها تکان نخورد بلکه چون رهروی خسته درجایش نشست. مثل اینکه نه مرا می دید ونه به  سرو صدای کارد و چنگال و برخورد استکان به زیرش  توجه داشت.
فقط یکبار که صدای پرنده دیگری را شنید از جایش بلند شد " جیک " نا رسائی بیرون داد و دوباره نشست.و به آب استخر خیره شد.
آهسته برخاستم و استکانم را از شیر باغچه پر از آب کردم و به همان آرامی کمی نزدیک به او گذاشتم، اما نه اعتنا کرد نه چشم از آب استخر برداشت و نه حتا از ترس من پرکشید. خوب می دانم که از انسان گریزانند و همیشه از ناحیه آن ها احساس خطر می کنند، و با اولین واکنشی که می بینند در می روند، اما این یکی اعتنائی نکرد "

جالب اینکه رفتار پرنده ی کوچولو بخاطر " شوق دیداری " که دارد، چنان ایثار گرانه است که باور کردنی نیست، ولی آموزنده است:

"...جور غریبی در خودش بود.
چند بار دیگر صدای چند جیک جیک آمد، اما این بارهیچ توجهی نکرد. گویا می دانست که صدا های آشنائی نیستند 
گاهی فقط سرش را می چرخاند، ولی همه ی توجهش به استخر بود و احتمالن به موج های ریزی که داشت. با آبی که برایش روبراه کرده بودم گمان نمی کردم نگاهش بخاطر تشنگی و حسرت آب باشد. "
...و نبود...ذهن و حواسش جای دیگری بوده.
نه به فکر آب و دانه باشی ونه به صدای سایر پرندگان هم جنس اعتنا کنی " که برای انسان ها هم، این همه گذشت مثال زدنی است، " به واقع توجه کردنی و کنجکاوی برانگیز است.

"...چه انتظاری می توانست چنین او را بر روی تکه ای چوب میخ کوب کند و فضائی را که به قدرت بالهایش می توانست داشته باشد از او گرفته باشد. یکجورائی کنجکاو شده بودم ".

راوی که بنظر می رسد نویسنده باشد، وقتی می بیندکه پرنده به نشستنش ادامه می دهد، بدون اینکه علت را دریابد به حال خود رهایش می کند و از دیدن دست بر می دارد، ولی وقتی از روی مبلی که در اتاق نشیمن نشسته است از ورای پنجره نگاه می کند می بیند که هنوز روی پرچین است. تعجب می کند و یقینن فکر می کند که قضیه می تواند از چه قراری باشد. موضوع را با اهالی خانه در میان می گذارد:

"... ماجرا را برای اهل خانه تعریف کردم، و ازشان خواستم که دیدی بیاندازند.
" اِ، بابا این دوباره آمده؟ "
با تعجب  پرسیدم:
" مگر قبلن هم آمده؟ ...چرا می آید روی پرچین چوبی باغچه که مشرف به استخر است می نشیند، نه سرو صدائی دارد و نه آب و دانه ای می خورد؟ ...چند بار آن را دیده ای؟ "
" این بار سوم است که آمده، چه پرنده با وفائی است. کاش آدم ها هم چنین صفتی داشتند "
" چه می گوئی؟ از چه وفا و کدام مهری صحبت می کنی؟ چرا داری موضوع را رمانتیک می کنی؟ "
همسرم گفت :
" فکر می کنی به آن ماجرا مربوط است؟ "
" گمان می کنم، دلیل دیگری نمی تواند داشته باشد "
داشتند مکالمه را از دست من خارج می کردند ، و با هم از موضوعی حرف می زدند که من نمی دانستم..."

ملاحظه می کنید نویسنده از موضوعی که می توانست اصلن مورد توجه نباشد چه ماجرای زیبا و پند آموزی بصورت یک داستان خلق کرده است؟ ماجرائی که به انحاء مختلف هر روز برای هر کسی می تواند رخ بنماید.
بخصوص که تا آن را به سر انجام نرسانده ادامه داده و خواننده را مشتاق می کند.

" ... " مگر بابا خبر ندارد؟ "
" نه به او نگفته ام. با این همه فکر و در گیری لزومی ندیدم که  به او بگویم. ضمنن موضوع مهمی نبوده که لازم به بیان باشد. "
گیج داشتم به مکالماتشان گوش می دادم. نمی دانستم جریان چیست، و چگونه به این پرنده مربوط می شود. و چرا در مورد آن حرفی به من نگفته اند.
" ببینم، نشستن یک پرنده بر حصار باغچه، می تواند ماجرائی داشته باشد که بیانش بر بار فکر خسته من سنگینی خواهد کرد ؟ "
کسی چیزی نگفت من هم پی نگرفتم، نمی خواستم بیش از این روی این رخداد که واقعه ای هم نبود تمرکز بگذارم."

ولی در ادامه متوجه می شویم که " پی گرفته است "
محمود صفریان با این داستان و سایر داستان های این کتاب، ´اشک ققنوس " و احتمالن با داستان های دیگری که دارد نشان می دهد که آثار قابل اعتنا زیاد دارد. باید کار های او را خواند و بعنوان یک نویسنده توانمندی که در خارج از ایران ادبیات فارسی را رونق می دهد مورد توجه قرار داد.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد