logo





آبیِ زنگاری

پنجشنبه ۲۸ فروردين ۱۳۹۳ - ۱۷ آپريل ۲۰۱۴

حسین دولت آبادی

حکومت اسلامی دراین سی و چند ساله آسیبها و ‌لطماتی بر پیکر جامعة ما وارد کرده است که به سادگی درمان نخواهند شد. ایجاد نفرت و نفاق و کینه، فقر، فساد، فحشا و اعتیاد و در یک کلام ابتذال و انحطاط از دست آوردهای این نظام منحوس است، اگر چه اینهمه در جامعة ما تازگی ندارند، ولی هرگز و در هیچ دوره‌ای ابعادی چنین هول‌انگیز نداشته اند. نه، آن آسیبها و مصائبی که حکومت اسلامی بر مردم و مملکت ما روا داشته، سرگیجه آور است.
برای:
اردشیر مهرداد
و مهرداد ایمانی

خَلَد گَر به پا خاری، آسان بر آید
چه سازم به خاری که در دل نشیند؟
خرابیها و ویرانی‌های ناشی از جنگ و جدالها را شاید بشود روزی آباد کرد، خانه ها و جاده‌ها و پلها را دو باره ساخت، ولی با زخمها، لطمه‌ها و آسیبهای روحی انسانها، با تباهی فرهنگ و هنر و با ابتذال و انحطاط چه می توان کرد؟ این پرسش برای پیرزنی یهودی پیش‌آمده بود و من بعد از سالها از یاد نبرده‌ام. او یکی از بازماندگمان اردوگاههای نازیها بود که علیه جنایات فاشیستها ادعای جرم می کرد و به حق می گفت:
«من هرگز نمی بخشم، چرا که آنها انسانیّت را در ما کشتند.»
پیرزن از آن کشتارهای میلیونی تاریخی و کوره‌های آدم سوزی نازیها چیزی نمی‌گفت، نه، او ماجرای سفری را نقل می کرد که در راه به مسخ تدریجی آدمها انجامیده بود. پیرزن فرانسوی را همراه صدها و صدها نفر، پیر و جوان، مانند چهار پایان داخل واگنهای باری قطار چپانده بودند و به اردوگاه‌کار اجباری و مرگ می‌بردند. در آن واگنها جائی برای نشستن و حتا ایستادن و هوائی برای نفس‌کشیدن نبود. راه دراز و بی پایان بود و گرما و تشنگی بی داد می‌کرد. پیرزن می گفت در آغاز راه، ما دل به حال کهنسالها و بیمارها می سوزاندیم و از رنج آنها رنج می بردیم و تا آنجا که ممکن بود تلاش می‌کردیم تا شاید جای بیشتری برای پیران و بیماران باز کنیم. گیرم بیهوده. هرچند این‌احساس همدردی، ترحّم و دلسوزی چندان دوامی نیاورد، راه طولانی و سفر بی پایان بود و همه از خستگی مفرط و نفس‌تنگی در عذاب بودند و این شرایط غیر قابل تحمّل دم به دم سخت‌تر می شد و پیرها و بیمارها یکی یکی از پا می افتادند، می مردند و نازیها جنازة آنها را از واگن به بیرون پرت می کردند و در نتیجه جا برای دیگران کمی باز می‌شد. پیر زن صادقانه اعتراف می‌کرد:
«... ما، ما انسانهای با فرهنگ و تحصیلکرده‌ای که در آغاز راه از مشاهدة درد و رنج انسانهای پیر و بیمار اشک می‌ریختیم، بعد از ساعتها و ساعتها سَرِپا ایستادن و در‌آن‌تنگنا و گرما به سختی نفس‌کشیدن، از مرگ آنها در باطن خوشحال می‌شدیم، چرا؟ چون مرگ آنها جائی برای ما باز می‌کرد تا کمی راحت نفس بکشیم و شاید دمی سر لک بنشینیم. آری، من به مرور شاهد و ناظر «مسخ» آدمها بودم، آنها احساسات و عواطف انسانی، آنها انسانیّت را در ما کشتند و من هرگز نمی بخشم ...»
آری، سعدی به درستی سروده است:
«تن آدمی شریف است به جان آدمیّت!»
آنانی‌که انسانیّت را در آدمها می‌کشند، جنایتکارند. پیرزن یهودی حق داشت، جرم ها و جنایات تاریخی ‌را نباید بخشید، این جنایات نباید هرگز فراموش شوند. هرگز، هرگز!
در تمام مدّتی‌که به سخنان پیرزن یهودی گوش می دادم، جرمها و جنایات حکومت اسلامی‌از نظرم می‌گذشت و زندگی مردم را زیرای لوای اسلام و بختکی به نام بی مسمای «جمهوری‌ اسلامی» به یاد می‌آوردم، به باور من، هیچ تفاوتی بین طرز نگاه نازیهای فاشیست به «انسان یهودی» و طرز نگاه دین اسلام و نمایندگان سیاسی‌ فعلی آن در ایران و در جهان به انسانِ به اصطلاح «کافر»، « منافق» و یا «غیر‌ مسلمان» وجود ندارد. اگر تفاوتی به ظاهر و در میانه هست، در اهداف نهانی و پنهان پشت این طرز تفکر و جهان بینی‌است و در آنچه که نژاد پرستان از برتری نژاد و نفرت و انزجار از «بیگانه» مراد می‌کردند و هنوز مراد می‌کنند. نازیها از جهودها مانند برده درکارخانه‌ها و کارگاهها کار می‌کشیدند و در نهایت به نابودی فیزیکی‌و سوزاندن آنها در‌کوره‌های آدمسوزی رضایت می‌دادند، درحالی‌که اسلام و درسالهای اخیر «حکومت اسلامی» که خود را نمایندة بر حق آن می داند، فقط به مرگ «کافر» و «منافق»‌ و «ملحد» و «زندیق» و ...اکتفا نمی‌کند، آنها رسالتی‌ تاریخی برای خویش قائلند تا مردم سراسر دنیا را به «راه راست» هدایت کنند. اگر نازیها و فاشیستها برتری نژادی را برای پیشبرد اهداف‌ حزب ناسیونال‌‌ ‌سوسیالیست‌‌آلمان مستمسک ‌‌قرار می‌دادند، حکومت اسلامی برتری «مذهبی» و حقانیّت دین اسلام را، به ویژه شاخة شیعه دوازده امامی آن را مطرح می‌کند و دست به کشتارهائی می زند که در تاریخ ما نظیر و سابقه نداشته است. جنایات جمهوری اسلامی به اعدام و قتل بیش از پنج هزار جان شیفتة و جوان مملکت ما و مهاجرت اجباری بیش از پنج میلیون ایرانی منحصر نمی‌شود، نه، شریعتمدارها کمر به قتل «انسانیّت» و « فرهنگ» در این جامعة اسلامی بسته اند.
آری، شریعتمدارها مروج پیگیر ابتذال و انحطاطند.
نطفة این‌ باور ساروجی و طرز نگاه به «غیر»، یعنی توهین، تحقیر و تکفیر دگر ‌اندیشان (کفّار)، مباح دانستن خون آنها، کشتار گمراهان و یا هدایت کردن آنها به «صراط مستقیم» درآغاز «بعثت!!»، در صدر‌ اسلام و در دوران رمه - شبانی بسته شده است و اعراب تنها قومی بوده‌اند که بعد از فتح‌کشورها، دین و زبان خود را با ضرب شمشیر به ملّت مغلوب تحمیل کرده اند. اسکندر پیش از اعراب به ایران حمله کرد و همه جا را سوزاند و تخت جمشید را ویران ساخت، ولی فلسفة یونان و زبان مقدونی را برای مردم ایران به ارمغان نیاورد. اقوام دیگری بعد از اعراب بر ما تاختند و همه جا را به خاک و خون‌کشیدند، ولی هیج رسالتی به‌جز غارت و تاراج و قتل و غارت نداشتند، تنها مسلمانان بودند که از جانب خدا مأمور شده‌بودند تا مردم سایر ‌ممالک را، به رغم میل آنها، با ضرب و زور به بهشت می بردند.
در تاریخ بخارا آمده است:
« ... قتیبه ابن مسلم به جنگ بخارا را گرفته بود. هر باری اهل بخارا مسلمان شدندی و باز چون عرب بازگشتندی ردت آوردندی. قتیبه ابن مسلم سه بار ایشان را مسلمان کرده بود اما باز ردت آورده کافر شده بودند. این بار چهارم قتیبه جنگ کرده شهر بگرفت و بعد از رنج بسیار اسلام آشکارا کرد و مسلمانی اندر دل ایشان بنشاند. به هر طریقی کار بر ایشان سخت کرد و ایشان اسلام پذیرفتند به ظاهر و باطن بت پرستی «بودایی» و گبری «مزدایسنا، زرتشتی، آیین زرتشتی» می‌کردند. قتیبه چنان صواب دید که اهل بخارا را فرمود یک نیمه از خانه های خویش را به عرب بدهند تا عرب با ایشان باشند و از احوال ایشان با خبر باشند تا به ضرورت مسلمان‌باشند. به این طریق مسلمانی آشکار کرد و احکام شریعت بر ایشان لازم گردانید و مسجد ها بنا کرد و آثار کفر و گبری برداشت و جِد عظیم می‌کرد و هرکه در‌احکام تقصیری‌کردی عقوبت می‌کرد و مسجد جامع را بنا کرد و مردمان را فرمود تا نماز آدینه آوردند تا اهل بخارا را ایزد تعالی ثواب این خیر ذخیره آخرت او کند.
قتیبه مسجد جامع بنا کرد اندر حصار بخارا به سال 94 و آن موضع بتخانه «معبد بودایی» بود. «مر» اهل بخارا را فرمود تا هر آدینه در آنجا جمع شدندی چنانکه هر آدینه منادی فرمودی «هرکه به نماز آدینه حاضر شود دو درَم بدهم» مردمان بخارا در نماز قرآن به پارسی خواندندی و عربی نتوانستندی آموختن و چون وقت رکوع شدی مردی بودی که در پس ایشان بانگ زدی «بکنیتان کنیت» و چون سجده خواستندی کردن بانگ زدی «نگونبان کنیت» ...»
ما انگار تنها مردمی‌‌‌ در دنیا هستیم که مسلمان شده‌ایم‌ ولی زبان قرآن، زبان کتاب آسمانی محمد، پیامبر اسلام را نمی فهمیم.( 1)
باری، این برتری دینی و حقّانیتی که محمد مدّعی بود از آسمانها به او تفویض شده بود، در آن زمان به کینه و نفرت و به جنگهای خونینی منجر گردیدکه به غزوه های پیغمبر اسلام شهرت یافت و انگار تا به امروز کسی از آن مرد عرب نپرسیده است که چرا به روستاهای مردم یهودی که در صلح‌ و آرامش زندگی می‌کردند، شبانه شبیخون می زد، اسیران آنها را بی‌رحمانه بر لب گودالی به قتل می‌رساند، اموال و دارائی آنها را به غنیمت می گرفت و زنان را بین صحابه عادلانه تقسیم می کرد و زیباترین آنها را خودش بر می‌گزید؟ چرا؟ چرا تازه داماد خوش منظر یهودی را به حیله و تزویر از حجله بیرون می‌کشید، او را سر می برید و همان شب، با نوعرس او، در حجله ای که مجیزگویان‌ از جهاز شتران ساخته بودند، می‌خوابید2؟
این شگرد، شیوه ها و جنگها تا زمان ما ادامه دارد. بعد از محمد، نمایندگان خدا بر ‌روی زمین، (آیت الله!!) به پیروی از «رسول‌اکرم»، خود را محق می‌دانسته‌اند و در اعصار مختلف جنایات و فاجعه‌ها آفریده‌اند تا به دوران ما رسیده‌اند. از دوره‌‌های کوتاه خلافت «امیر المومنین‌ها» و یگانگی دین و دولت که بگذریم، شاهان ایرانی جای خلیفه‌ها را گرفته‌اند و مذهب و نمایندگان رسمی آن قرنها در‌ کنار قدرت سیاسی، چوب زیر بغل شاهان و در خدمت حکومتها بوده اند: آیت الله در کنار ظل‌الله.
اگرچه علما و فقها نفوذ زیادی در جامعه داشته‌اند و حتا در مواقع حسّاس قدرت نمائی نیز می‌کرده اند، ولی دین از دولت جدا بوده‌‌است و اگر ضرروتی پیش می‌آمده، با اشارة شاهان «علمای دین» و «فقها» فتوائی صادر می‌کرده اند تا « ملحد یا زندیقی» را بردار کنند و یا جنگ و دعوائی را علیه‌کفار سامان و سازمان دهند و آن را توجیه کنند: فتوای قتل کفار و زنادقه و ملحدان، جنگ بی‌پایان سنی و شیعی، جنگ حیدری و نعمتی، جهود کشی، بهائی کشی، بابی‌کشی، منافق کشی، کافر کشی و ...
تا انقلاب بهمن و «ظهور امام سیزدهم» فقها هرگز قدرت سیاسی را در «کف با کفایت» خویشتن خویش نداشته اند و همیشه از حاشیه‌و به وسیلة اوراد سحرآمیز ‌مذهب اعمال نفوذ‌و قدرت‌ نمائی می‌کرده‌اند، ولی در همه اعصار در زندگی خصوصی و اجتماعی مردم حضور و تأثیر داشته‌اند. نگاهی گذرا به تاریخ ایران‌کافی است تا به نقش‌ بازدارنده و مخرّب مذهب و نمایندگان رسمی‌آن در‌تمام عرصة‌های فرهنگی‌و هنری پی‌ببریم. اسلام به عنوان مذهب رسمی ایرانیان مُهر خود را بر تمامی عرصه‌های زندگی ما کوبیده است و طی قرنها، مانند ژاندارمی در ذهن اندیشمندان و هنرمندان حضور مداوم و مستمر داشته و در نضج گرفتن طرز نگاه و جهان بینی آنها نقش مهمی ایفا کرده‌است. حتا اهل‌حکمت‌‌که بنا به جایگاه و بنا به سنّت جهانی می‌باید هستی و آفرینش را به پرسش می‌کشیدند، اغلب از ترس تکفیر، در زیر سقف کوتاه و کبود اسلام پرواز کرده اند و جز یکی دو نفر3، از جمله حکیم عمرخیام نیشابوری از‌این محدوده فراتر نرفته‌اند. فیلسوف، مورخ و نویسندة فرانسوی Ernest Renan «اِرنست رُنان» مقاله ای به مناسبت انتشار رباعیات خیام در مجلة آسیائی فرانسه نوشته است:
« ... اگر بخواهیم از برای اثبات این مطلب که روح و فکر ایرانی کاملاً به همان حالت قدیم و اصل اروپائی خویش مانده دلیلی به دست آوریم باید به رباعیات خیام بنگریم. عمر خیام یک نفر ریاضی دان و شاعر بوده است که در نظر اوّل ممکن است صوفی و اهل اسرار پنداشته شود، ولی در حقیقت رندی هوشیار بود که کفر را با الفاظ صوفیانه و خنده را با استهزاء آمیخته است و اگر برای فهم این امر که یک نابغة ایرانی در زیر فشار اصول‌و عقاید اسلامی به چه حالی ممکن است بیفتد کسی را بجوئیم که در احوال او دقّت و تحقیق نمائیم شاید بهتر از خیام کسی را نیابیم. ترجمة رباعیات او در خارج از حوزة شرق شناسان نیز رواج یا فته است. نقادان‌کار آزموده فوراً دریافتند که صاحب‌این دیوان بی‌نظیر برادر «گوته» و «هانریش هاینه» است. یقین‌است که خواه احوال «متنبی» و خواه اشعار هریک از شعرای بزرگ ما قبل از اسلام عرب (هر قدر ماهرانه ترجمه شود) این اندازه با روح و ذوق ما موافق نخواهد افتاد. چیزی که بسیار شگفت آور است این است که دیوانی در یک کشور محکوم به مذهب اسلام رایج و ساری‌گردد که حتا در آثار ادبی هیچ یک از ممالک اروپا همتایی نمی توان سراغ گرفت که نه تنها عقاید مذهبی را بلکه همة معتقدات اخلاقی را نیز با طنز و طعن و استهزایی چنین لطیف و چنین شدید نفی کرده باشد...»
و در « اخبار الحکما» آمده است:
« ... چون اهل زمانش او را ( عمر خیام را) در دین عیب کردند و آن چه در باطن داشت آشکار کردند به خونِ خود بترسید و عنان قلم باز کشید و به ناچار حج گزارد ...»
با اینهمه، اهل فرهنگ و هنر ایرانی اگر چه نزدیک به دو قرن آثار فلسفی و ادبی را به زبان عربی می‌نوشتند، ولی پس از سر پیچی از فرمان خلفای بغداد و ایجاد حکومتهای مستقل، زبان فارسی را به مرور ‌احیاء کردند. ما شاید تنها ملت و مردمی ‌هستیم که از اعراب شکست خوردیم، به ضرب شمشیر اسلام آوردیم، ولی به‌ رغم حضور دشمن‌ در سر زمین ما، زبان‌ مادری را از یاد نبردیم و بعد ‌از «دو قرن سکوت»، به این زبان شعر و ترانه گفتیم، تاریخ نوشتیم و ادبیّات خلق کردیم. زبان و هنر در آفرینش و حفظ هویّت فرهنگی ایرانیان و دوام ارزشهای ملی‌در‌مقابل آنچه‌که فاتحان مسلمان به ما اعمال ‌کرده‌ بودند مسؤلیّت و رسالتی‌‌‌‌‌تاریخی به عهده گرفت، زبان فارسی به ما کمک‌‌‌کرد تا با گذشتة فرهنگی خویش‌‌‌‌قطع رابطه نکنیم. مردم ایران اگرچه مغلوب اعراب بیابانگرد شدند و دین‌‌‌‌اسلام را خواه ناخواه پذیرفتند، ولی زبان و فرهنگ و هنر خود را در کنار زبان عرب و «احکام اسلام» پنهان و آشکار حفظ‌ کردند. گیرم این دو گانگی فرهنگی و زبانی به مرور کمرنگ شد و درجاهائی با هم درآمیخت و از این ‌آمیزش مخلوق جدید و تازه‌ای به وجود آمد‌که عناصری از شعائر اسلامی، عرب و فرهنگ ایرانی ‌را در خود داشت. به باور من درست نیست اگر بر این فرآورده ها نام «فرهنگ و هنر اسلامی» ‌بگذاریم. نه، در هیچ کشور ‌‌اسلامی شما ظرائف و زیبائی معماری ‌مساجد ایرانی، کاشیکاریها و رنگ‌آمیزی سحرآمیز آنها را نمی بینید. رنگ سبز اعراب با آبی ایرانی در هم آمیخته و رنگ تازه‌ای را به وجود آورده است. آبی مایل به سبز، یا سبز مایل به آبی: آبیِ زنگاری!
ذوق و هنر‌ایرانی‌که متأثر‌از شعائر و تعلیمات اسلام و یا تصورات و باورهای هنرمندان از اسلام بوده است، آفریدگار این شاهکارها هستند. در شعر فارسی، در عرفان و تصوف نیز شاهد این رخدادها هستیم، در نقش قلمکارها و قالیها نیز، در منبّتکاریها و مینیاتورها نیر و مهمتر از همه، در غزلیّات حافظ شیرازی این‌آمیزش فرهنگی‌را به روشنی و شفافیّت مشاهده می‌کنیم. حافظ با همة رندی و زیرکی به نقد اسلام پناهان خشک اندیش و زاهدان ریاکار بر می خیزد، ولی هرگز به حریم اسلام نزدیک نمی شود و حتا نگاهی جانبدارانه و ستایش انگیز به محمد دارد:
«نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت،
به غمزه مسأله آموز صد مدرّس شد.»
گویا این اشاره ای است به اُمّی بودن خاتم الانبیاء
حافظ در جای دیگر با رندی می سراید:
«پدرم روضة رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نفرو شم»
ناباوری حافظ به آن دنیا و بهشت موعود رندانه و دوپهلو ست. اگر چه دنیا بر می‌گزیند و بهشت برین را به جوی می فروشد، ولی دم به تله نمی دهد و مانند عمر خیام در آخرت و افسانه های قرآن شک نمی‌کند.
«مائیم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شـراب
فارغ ز امیدِ رحمت و بیمِ عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب»
نه حافظ و نه هیچ شاعر دیگری در گذشته ها مانند خیام با طنز و کنایه اعتقادات و باورهای متشرعین و خشک اندیشان ‌را نفی و رد نمی‌کند و مانند او، هستی، هدف زندگی‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌انسان را بر روی این کرة خاکی به پرسش نمی گیرد و جوابی ساده و شیوا و انسانی به اینهمه نمی‌دهد.
آمده است که حافظ قرآن‌را به چهارده روایت حفظ بود و گویا به همین دلیل او را حافظ نامیده‌اند. سعدی شیخ بود و به گمان من بیشتر از هر شاعری آن مفهوم کنائی «آبیِ زنگاری» را نمایندگی می‌کند و بیشتر از هر شاعری بر مردم ایران و فرهنگ ایرانی اثر گذاشته است. شعر سعدی و شخصیّت او جمع اضداد است و بی جهت نیست که مثنوی مولوی را قرآن فارسی نامیده اند و الا آخر ... در تمامی اشعاری که تردیدی در امر خلقت و یا «کلام‌ الله » وجود دارد، شاعران ‌و اهل‌حکمت این مفهوم را با رندی و با کنایه و در لفافه بیان کرده‌اند و این نشانه و دلیل حضور بختکی است به نام «اسلام» که در سرتاسر تاریخ بر‌ اذهان و ارواح هنرمندان و دانشوران سنگینی می کرده است و هنوز سنگینی‌می‌کند. نقاشی نمونة دیگری است که اسلام آن را منع کرده و ما تجلّی روح نقاشها را در خطاطی می بینیم. در‌کدام کشوری شما اینهمه خط و هنری به نام خطاطی سراغ دارید؟
فرهنگ و هنر ایرانی‌که سالها و سالها زیر یوغ دشمن به سختی نفس می‌کشید، با حفظ عناصری از گذشته ها هویّت تازه‌ای یافت و بازهم به گمان من، نباید آن را به حساب اسلام الهام بخش‌گذاشت. بقایای تخت جمشید در معماری، «باربد» و «نکیسا» در موسیقی شاهد تمدنی هستند که لابد یک شبه از میان نرفته و بی‌تردید تأثیری بر آیندگان گذاشته‌است. این مردم هر چقدر از حکومتی که موبدان آن را تا ریشه فاسد کرده بودند، به تنگ آمده بوده باشند و حتا به روایتی از هجوم و حملة اعراب استقبال کرده باشند، باز هم عناصری از فرهنگ خود را نگه می دارند و به نسلهای بعدی می‌سپارند. اگر چنین نبود، ما امروز، جشن نوروز و مهرگان نداشتیم و لابد به زبان عربی‌تکلم می‌کردیم. گیرم دراین همزیستی فرهنگی‌همیشه کفّه دشمن‌غالب به ضرر مردم مغلوب چربیده است و می‌چربد. چرا که در این سوی مردم بودند و با فرهنگ مردمی که با هستی و حیات مادی آنها گره خورده بود و در حافظة تاریخی شان مانده بود و در آن سوی حکومتها بودند و شاهان مستبد که برای تحمیق مردم به مذهب و نمایندگان مزدور و جیره خوار آن نیاز داشتند و در نتیجه در ترویج آن می‌کوشیدند. معامله پایاپای بود و در ازای توجّه و عنایت شاهان، این جماعت مفتخور قدرت مطلقة قلدرهای تاریخ را موهبت الهی می‌نامیدند و جنایات آنها توجیه و تقدیس و تطهیر می‌کردند و ‌در دوره هائی از تاریخ حتا آنها را امیرمومنین می‌نامیدند، مانند سلطان محمود غزنوی. این مرد متعصّب و دیوانه افتخار می‌کرده که در سال اقلاً هزار نفر کافر را گردن می‌زده‌است. تصور و تجسّم چنین فضای رعب‌انگیزی چندان دشوار نیست و می‌توان‌حدس زد که اهل فرهنک و هنر و اندیشه در چه شرایطی زندگی می‌کرده‌اند. شمشیر دو دم اسلام، مانند شمشیر داموکلس مدام بر بالای سر آنها آویخته بوده است و یک لغزش کوچک سر‌آنها را به باد می‌داده است. اهل فرهنگ و هنر ایرانی در دربار شاهان، زیر تیغ شاه و نگاه‌های اریب، مشکوک و مظنون « فقها!!» و « علما!» و در بیم و هراس مداوم از «فتوا» می زیسته‌اند. اگر نه در همة دورانها ولی اغلب دربار شاهان محفل هنری بوده‌است و فقط و فقط مدایح و مدیحه سرایان صله و پاداش می‌گرفته اند. این روند تا زمان صفویّه ادامه دارد، گیرم شاهان صفوی و قاجار شعر و هنر نمی‌فهمیده اند و به شاعرانی صله می‌داده اند که در رثای آل عبا و بزرگداشت ائمة اطهار شعر بسرایند. بی‌جهت نبوده است که در زمان صفویّه اکثر شاعران خوب‌ایرانی به هند مهاجرت می‌کنند. در تاریخ فلاسفة ایرانی به این مسأله اشاره شده است:
« صفویه از سال 905 هجری تا 1148در ایران سلطنت کرده اند، در تمام این دورة 243 ساله یک شاعر توانا که لاقل بتوان او را در ردیف شعرای درجه دوم و سوم آورد، یک منشی بلیغ یا حکیم و یا دانشمندی که از او اثری قابل ملاحظه مانده باشد به وجود نیامده، و هر چه هم از این نوع در ایران بوده به هندوستان که سلاطین گورکانی متاع ایشان را به صلاتی گران می‌خریدند، هجرت می کرده و در عوض فقیهان و آخوندهای «جبل عامل» لبنان و الحساء و حلّه فوج فوج به ایران می شتافتند و بالا دست سلاطین صفوی جا می گرفتند...
... باری، در عهد صفویه به جای شعرا و حکمای بزرگ، فقهائی مانند مجلسی، محقق ثانی، و شیخ بهائی و غیره ظهورکردند که در بزرگی آنها شکی نیست و لیکن بی‌اندازه سخت، خشک، متعصب و متکلف بودند. در نظر سلاطین صفوی یک مجتهد نایبِ امام منتظر بود و بر جان و مال مردم صاحب اختیار بود. حاج سید محمدباقر بن محمد تقی رشتی، ملقب به « حجت الاسلام» را حکایت می کنند که شخصاً چندین نفر را به جرم زندقه و معاصی مختلف به قتل رسانیده‌است. در نخستین بار چون‌کسی را نیافت که فرمان او را اجراء کند، اولین ضربت را خود شخصاً به محکوم نواخت، ولی چندان کارگر نیفتاد، سپس مردی به یاری او رسید و سر محکوم را از تن جدا کرد، آن گاه مجتهد نماز میّت خواند و از شدت اضطراب مدهوش گشت. مجتهد دیگری به نام آقا محمدعلی معاصر کریم خان زند، از بس عرفا و دراویش را محکوم به قتل کرد « صوفی‌کش» لقب یافت ...»
گفته اند تاریخ تکرار می شود، اگر چه من به این سخن باور ندارم ولی ‌آیا هدایا، عنایات جمهوری‌اسلامی‌ایران به سوریه و لبنان یادآور دوران صفویّه نیست؟ آیا این حسن تفاهم ریشة دیرینة تاریخی ندارد؟
باری، «فرهنگ‌ سازی» آگاهانه و هدفمند مذهبی- سیاسی‌از‌ آن دورة طولانی سلسلة صفویّه آغاز شد و در مدّت 243 سال حکومت آنها، ابتذال به اوج رسید و خرافات تا اعماق جامعه ریشه دواند. کتابهائی تألیف و اشعاری بی مایه، سطحی و مذهبی سروده شد‌که اغلب در مدح و ثنای پیغمبر‌اسلام، سرگذشت ائمة اطهار، امام اوّل شیعیان، فرزندان، اعقاب آنها بود و داستان جنگها و نحوة مرگ و قتل و مرثیه و مصیبت آنها که اکثراً اساس تاریخی ‌نداشت‌و به افسانه پهلو می‌زد. این نوشته‌های اغراق‌آمیز و سطحی بعدها مایة تعزیه‌ها، مرثیه خوانی، عزاداری و روضه خوانی شدند. در حقیقت حوادث تاریخی اعراب، جنگها، شکستها، و پیروزی آنها موضوع این مرثیه‌ها و غمناله ها شد و ما انگار تنها ملّتی در دنیا بودیم‌که در عزای مهاجمان تاریخی و دشمنانمان هر ساله مراسمی با شکوه بر پا می‌کردیم و یاد آنها را از صمیم قلب گرامی می‌داشتیم، خاک وگل به سر می ریختیم، قمه می زدیم، زنجیر و سینه می زدیم و اشک می‌ریختیم. این نمایشهای مضحک، مبتذل، اسف انگیز و اندوهبار هنوز که هنوز است در مملکت گل و بلبل ما هر ساله، در چند نوبت و به مناسبتهای مختلف اجرا می‌گردد و در سایة حکومت اسلامی و با حمایت و توصیة علما و فقها دامنة خرافافات ابتذال‌و انحطاط روز به روز سال به سا‌ل‌گسترده‌تر می‌شود. نگاهی به شمار امامزاده‌هائی که هر روز در گوشه و کنار این مملکت کشف و از زمین سبز می‌شود بیندازید، گوئی‌که این « شازده‌ها» پس از مرگ در گور هماغوشی و تولید مثل می‌کرده اند که در زمانة ما دارند تکثیر می شوند، حکومت اسلامی مزار هرکدام از آنها را با تکنولوژی مدرن‌به انترنت مجهز‌کرده‌ است تا مردم ما بدانند هر کدام چه بیماری و دردی را شفا می‌دهند و در کدام زمینه‌ای معجزه می‌کنند. اینهمه ابتذال و خرافات آیا یاد آور دوران صفویّه و قارجاریه نیست؟
«علما»‌و «فقها»‌ی اسلام در‌عصر صفویه دامنة خرافات و‌ ابتذال را به جائی رسانده بودندکه فتوا داده بودند و امّت مسلمان زیر پای سفیران کافر اروپائی خاکستر ریخته بودند تا خاک پاک سر زمین مسلمانان نجس و آلوده نگردد. در آن زمانی‌که شاهان صفوی با کشورهای اروپائی مراودة سیاسی‌داشتند، اروپا که روز به روز به علم احاطة بیشتری می یافت، چهار اسبه به سوی ترقی و پیشرفت همه جانبه می‌تاخت، در‌ آن دوران تغییرات و تحولات عظیم، این علما و فقها مانع ارتباط فرهنگی و ورود افکار مترقی بیگانه می شدند و خاکستر و خاک مرده بر روی این مردم و این سرزمین می پاشیدند. سلسله‌ها می‌آمدند و می‌رفتند، شاهان جا عوض می‌کردند و این طایفه به حیات انگلی خویش‌ادامه می‌دادند و همه جا چهار ‌چشمی همة جوانب را می پاییدند تا مبادا کسی‌ پا از‌ گلیم اسلام بیرون بگذارد. سلسلة قاجار بیش از نیم قرن در‌خاموشی و خواب مطلق این مردم به آخر می‌رسد و اگر چه انفجار گلوله های توپ لشکر روسها چرت شاهزادة قاجار را پاره می‌کند و در‌ پی شکستی مفتضحانه هفده شهر ایران ضمیمة خاک روسیه می‌گردد4، ولی ‌از ‌آن خواب سنگین بیدار نمی‌شوند. مملکت روز به روز رو به ویرانی و تباهی می‌رود و «صاحبقران» که فراتر از نک بینی‌اش جائی را نمی‌بیند از تمدّن غرب و از سفر فرنگستان «شلیته» را برای زنان حرمسرا به ارمغان می آورد. در دوران قاجاریه، زبان فارسی، شعر و فرهنگ و هنر هنوز سیر نزولی دارد و آنچه آنها از خود به یادگار می گذارند مکانی به نام «تکیه دولت» است که سلطان صاحبقران و بزرگان قوم هرساله در آنجا به عزارداری و تماشای تعزیه می نشسته اند.
خاموشی و خاک مرده!
حوادث تاریخی و تصاویری که از مردم ما در آن روزگار باقیمانده غم‌انگیز و اندوهبار است. دیوار ساروجی این خاموشی در دوران مشروطیّت ترک بر‌می‌دارد، شماری از روشنفکران و اهل دانش به اروپا می‌روند و افکار مترقی و شمه‌ای‌از فرهنگ غربی به مرور زمان به داخل‌ایران رخنه می‌کند روزنامه ها، و کتابهای با ارزشی نوشته می شود و پس از مبارزاتی طولانی به پیرزی انقلاب مشروطه، ایجاد مجلس و تدوین‌قانون اساسی می انجامد. هر چند مردم شیخ فضل‌الله نوری را که به جای مشروطه دم از «مشروعه» می زد، به دار می‌کشند و تماچیان این نمایش هولناک کف می زنند، ولی «اسلام عزیز» ‌و نمایندگان روحانی ‌آن به مجلس شورای ملی راه می‌یابند و مهر اسلام را بر قانون اساسی می‌کوبند:
« ... هیچ قانونی نباید‌ خلاف اصول دین ‌اسلام و خلاف شرع به تصویب مجلس برسد» ( نقل به معنی)
در حقیقت اگر، اگر... مردم با ایجاد مجلس و تدوین قانون اساسی اختیارات شاه را محدود می کردند، حق نداشتند به بهانة آزادی به ساحت مقدس‌اسلام نزدیک می‌شدند. نه، آنها مانند کَنِه به روح این ملّت چسبیده بودند و «رضا شاه کبیر!!!» که دست آوردهای انقلاب مشروطه، مجلس و قانون را زیر چکمه می‌گذاشت، به عبث سعی کرد تا دست این موجودات انگلی و ماقبل تاریخی را از دامن مردم کوتاه کند. رضا شاه شیپور را از سر گشاد آن می‌دمید، رضا شاه مردی نظامی، با کفایت و درایت، قزاقی خشن و سختگیر و منضبط بود، با فرهنگ و دانش‌آشنائی چندانی‌نداشت و مانند همة دیکتاتورها به جز سرنیزه و زور هیچ شیوه ای را انگار نمی شناخت. با زور سر نیزه چادر از سر زنان ایرانی بر می‌داشت و با ضرب چکمه «تمدّن» را به پهلوی مردم ما می‌کوبید و در زندانها انسانهای با فرهنگ و متمدن را به صلابه می‌کشید و یا با آمپول هوا می‌کشت5و لب شاعران را می دوخت و نویسندگان مترقی و میهن‌پرست را خانه نشین و دقمرگ می‌کرد. فرزند ارشد او که در سویس تحصیل کرده بود و از جسارت و خشونت او بهره‌ای نبرده بود و بزدل بود، در پیوند با مذهب و فقها، بر خلاف پدر، هم به نعل می‌زد و هم به میخ. یا به عبارت دیگر هم از آخور می‌خورد‌و هم از توبره. محمد رضا شاه با «علمای‌دین» مدارا می‌کرد، کمر‌بسته بود، «ائمه اطهار» او را گویا بارها از مرگ نجات داده بودند، بنا به مصلحت و ضرورت لباس سفید دراویش را می‌پوشید، به زیارت ائمه اطهار می‌رفت، در حرم حضرت نماز می‌خواند، به فرمان او، روحانیّون درباری، در ایام عاشورا سه روز در مسجد سپهسالاز عزاداری می‌کردند و با اینهمه تظاهر به اسلام پناهی مدعی بود که ایران را به سوی دروازه های تمدّن بزرگ می‌بَرَد.
در سالهای آخر حکومت، از بوی نفت و پول نفت سرگیجه گرفت، مبدا تاریخ را که با هجرت پیامبر اسلام از مکّه به مدینه آغاز می شد، تغییر داد و تقویم شاهنشاهی را جانشین کرد. این تاریخ تشکیل نخستین دولت مادها در ایران بود که دو هزار و پانصد و سی و پنج سال از تأسیس آن می‌گذشت. شاه به این مناسبت تاجگذاری‌کرد، در ‌برابر آرامگاه کورش، نماد شاهنشاهی و امپراطوری بزرگ ایران برای تاریخ پیام فرستاد:
« کورش آسوده بخواب که ما بیداریم!»
این مضحکة گردنفرازی و یا احیای هویّت ملّی و تاریخی (بخوان ناسیونالسم) در برابر شکست قادسیّه و خفّت تاریخی ایران از اعراب بدوی از چشم فقها که در«نجف اشرف!!» و در «حوزة علمیّه قم!!» بُزخو کرده بودند دور نماند. این‌حضرات در شرایط دشوار تاریخی مانند اسلاف خویش «تقیه» می‌کردند و منتظر فرصت بودند تا دو باره به شاهنشاه بگویند:
« محمد رضا، چکمه های پدرت به پای تو گشاد است!»
«علما»‌که در زمان رضا شاه قلدر خواری و خفتها را برخود هموار کرده بودند و از ترس به کنج حوزه ها و تاریکی حجره‌ها خزیده بودند و یا در خدمت قدرت و دولت قرار گرفته بودند شش سال پس از تاجگذاری، او را واشتتند تا دو باره تقویم را عوض کند. روح الله خمینی‌که خواری تبعید را در «نجف‌اشرف» تحمّل‌کرده بود به یاری‌ میلیونها مردمی‌که برای ‌آزادی و عدالت اجتماعی به پا خاسته بودند و روزها در خیابانها شعار می دادند و شبها بر بامها تکبیر می‌گفتند او را وادار به مهاجرت و تبعید کرد. این بار «ارتجاع سیاه6 » که در خرداد سال 1342 سرکوب شده بود، بر شاهنشاه آریامهر و «انقلاب سفید7» او پیروز شد.
خمینی پس از سالها تبعید و انزوا با احکام اسلامی به میدان آمد و هر چه را که شاه در این سالها رشته بود، پنبه کرد و همان «اصلاحات» نیمبند او را حتا بر باد فنا داد. زنها را‌ که کم و بیش با عصر خویش سازگار شده بودند دوباره با استناد و تکیه بر احکام الهی و اسلامی، با زور در چادر و چاقچور پیچاند و برآن شد تا تمامی آثار تمدن و مدرنیتة کذائی ‌شاه را که ریشة‌ عمیقی در میان توده های وسیع مردم ما نداشت، از میان بردارد و به مرور زمان از اذهان پاک و محو‌کند.
در امر این پاکسازی روح الله خمینی و بعدها پیروان او، به خاطر ذهنیّت مذهبی اکثر مردم ساده دل و فقیر ایران، از پایگاهی توده‌ای و بخت و اقبال بیشتری از رضا شاه برخور دار بودند و تا به امروز هنوز کم و بیش برخور دارند. ‌گیرم این نعلین به پاهای مکّار و محیل بر خلاف آن دیکتاتور‌خشن چکمه پوش، واپسگرا هستند و به لحاظ تاریخی نا به هنگام و در نتیجه هیچ جوابی برای هزاران هزار پرسشی‌که برای جامعة پیش می‌آید ندارند و‌ انگار قرار نیست پاسخی و راه حلّی نیز برای مشکلات روز افزون مردم پیدا کنند. به گمان ‌آنها «اسلام عزیز» مردم را کفایت می‌کند.
باری، دوران تاریک سلسلة صفویه دوباره در ایران تکرار می شود، این فاجعة عظیم ملی در سال 1358رخ داد و مردم چشم بسته و بی خبر از نیّت پلید خمینی و بی‌خبر از محتوای قانون‌اساسی که خبرگان خواهند نوشت، در رفراندوم شرکت کردند و رأی مثبت دادند، گیرم صدای اقلیّتی که بوی ناخوش به مشامشان‌خورده بود، مخالف و خواستار تشکیل مجلس مؤسسان بودند، شنیده نشد و موجودی به نام بی‌مسمای جمهوری‌اسلامی پا به عرصة وجود‌گذاشت8، حکومتی‌ اسلامی به رهبری روح‌الله خمینی که حسنین هیکل، روزنامه نگار مصری در آن زمان به درستی در بارة او گفت:
«خمینی گلولة توپی‌است که از چهارده قرن پیش به روزگار ما شلیک شده است!» طبعاً گلولة توپ به قصد سازندگی نیامده بود!
پديدة جديد تاريخ ما نمونه و بديل جهانی  نداشت،  انگار در هيچ ساختار شناخته شده ای نمی گنجيد و در نتيجه  با معيارها و گز و متر خبره ها قابل سنجش نبود و سر درگمی ها، خصومت های نيروهای مترّقی نسبت به هم، پراکندگی و هرز رفتن نيرو،  اغلب از عدم شناخت گور زاد زمانه و توهّم ناشی می شد. روح الله خمينی  تا زمانی‌که به حضور همة نيروها در صحنة سياسی نياز داشت و تا زمانی که بر خر مراد سوار نشده بود از تکرار شعار فريبکارانة: «همه با هم!» خسته نمی شد و بعدها که خر اسلام از پل گذشت، به وعده و عيدها پشت پا زد و شمشيرش را از رو بست.
فقيه عاليقدر به مقام رهبری مردم رسيده بود و رؤيای استقرار ولايت فقيه و بازگشت به دوران شکوفائی اسلام  را در سر می پروراند و در راه تحقق اين امر از ارتکاب هيچ جنايتی ابائی نداشت و فجايع  را با احکام و روايات کهنة کتاب آسمانی دوران رمه، شبانی توجيه می کرد.  آفت به جان باغ افتاده بود و برگ و بار و جوانه ها را می خشکاند و هيچ انديشة نوی را بر  نمی تابيد و امام امّت، به جز بانگ الله اکبر،  گريه،  شيون و زاری،  هيچ  صدائی را  خوش  نداشت. اسلام عزيز تا در ميهن ما پياده می شد، خون طلب می کرد و هرکسی جانب  امام را نمی‌گرفت و از آزادی و عدالت اجتماعی دم می زد و شعارهای نخستين انقلاب را به ياد «رهبر معظم» می آورد، کافر  و ملحد و مشرک و منافق و باغی ناميده می شدکه قرآن کريم تکليف او را در پانزده قرن  پيـش روشن کرده بود.  
در سال های نخست انقلاب هويّت و ماهيّت حکومت اسلامی در مه و محاق پنهـان بود و  خيل خُبره های سياسی کشور مـا به رغم آن  همـه تجربه،   موجود  گور زاد زمانه  را نمی شناختند و اگر از محدود سازمانهای نوبنیاد و شخصیّتهای سیاسی انگشت شمار و اگر از استثناها بگذریم، نسل ما نيز، از  حّل اين معّما عاجز مانده بود:9 فيل در تاريکی!
نسل ما، نسل اختناق و شکست های پياپی بود.
نسل ما  که سال ها  در اختناق زيسته بود و از سلطة استبداد به جان آمده بود، نسل ماکه سال ها آرزوی تغيير شرايط و اوضاع ، انقلاب  و  بسيج توده ها  را در سر می پروراند،  نسل ماکه از حضور ميليونی توده ها درکوچه  هاو خيابان های  شهرها سرخوش و سر مست  بود،  برای پيروزی انقلاب و شکست استبداد و مبارزه با امپرياليسم به «امامزاده ای» دخيل بست که از ايمان و اعتقادات مذهبی و تحريک احساسات و باورهای دينی مردم برای نيّت و اهداف سياسی خويش بهره می جست. نسل ماکه شيفته و شيدای انقلاب بود از رهبر محيل و مکاّر انقلاب فريب خورد، از آميزش دين و سياست و پی آمدهای شوم وفاجعه بار آن غافل ماند و به دام افتاد.  نسل ما تا از گيجی و سردرگمی به درآيد، آن اژدهای کور از خواب سنگين بيدار شد و با اشارة انگشت خلیفة وقت نسلی از بهترین فرزندان میهن ما را یکی بعد از دیگری بلعيد.
 نظام  دیکتاتوری شاهنشاهی  با جانفشانیها‌ و  همّت مردم  سرنگون  شده بود و آخوندها   اين «معجزة قرن» را  به خمينی نسبت  می دادند  و با دروغ و دغل و فریبکاری و صدها تمهید و نیرنگ به قامت انقلاب بهمن قبای اسلامی می پوشاندند و برای انقلاب هویّت اسلامی قائل می شدند. روح الله خمینی که طی چند ماه با «چشمبندی» رهبر انقلاب شده بود و از همان ابتدا مانند «قدرتی مطلقه» رفتار می‌کرد و حرف آخر را می‌زد، همو در‌ جواب مهندس بازرگان‌که عنوان «جمهوری دمکراتیک اسلامی» را پیشهناد کرده بود، گفت:
«جمهوری اسلامی نه یک کلمه زیاد و نه‌ یک کلمه کم!»
... و به این بهانه که «دمکراتیک لفظ غربی‌است» آن را حذف‌کرد. بنا به فرمایش روح الله خمینی‌که بادمجان دور‌قاب چینهای زمانه و مجیز گویان حرفه‌ای او را به زودی تا «مقام منیع امامت» بالا بردند و به او لقب «امام» و «رهبر کبیر انقلاب» دادند، انقلاب بهمن57 به نام نامی جمهوری‌ اسلامی غسل تعمید یافت و آشکارا و وقیحانه مصادره شد. خلاص!
«خشت اوّل چون نهد معمار کج
تا ثریا می رود دیوار کج!»
بعد‌از مصادرة انقلاب و تولّد این گوزراد، رسانه‌های گروهی رسمی و غیر رسمی از این موجود عجیب‌الخلقه به عنوان «جمهوری‌ اسلامی» یاد می کردند و بعدها مورخان و جیره‌ خواران و مزدوران تاریخ معاصر ما را با رذالت جعل و تحریف کردند و مانند هر دوره‌ای، با اشاره، به اراده و باب طبع و میل مستبدان زمانه و درجهت منافع شخصی و مقاصد سیاسی آنها نوشتند و هنوز که هنوز است به این خیانت مشغولند.
خمينی که شعارهای انقلاب را به احکام شرعی اسلام تقليل می داد به بهانة مبارزه با شيطان بزرگ و شيطان های کوچک و مقاومت در برابر هجوم فرهنگ غرب، نابودی نيروهای پيشرو و مترّقی را هدف قرار می داد و از همان آغاز با توّسل به نيرنگ و دروغ، به تعصّب وکينة کور مردم عامی ميهن دامن می زد. پرچم سياه اسلام بعد از چند قرن دوباره به اهتزاز در آمده بود و اغلب مردم ساده دل  و مذهبی ما که زير  بيرق خمينی حرکت می کردند، هيچ درک و دريافت روشن و دقيقی از  عدالت، آزادی و دموکراسی نداشتند و  به سادگی فريب می خوردند. مردم به جان آمده از جور و ستم حکومت شاه، گمان می کردند با «پياده شدن اسلام» نا بسامانی ها پايان می يابد و آرزوهای آن ها تحقق پيدا می کند.  در ذهن مردم  ساده و عامی، اسلام معادل انقلاب  شد و رؤيای «عدل علی!!» جای واقعيّت و حقيقت را گرفت و روشنفکران مترقی ما که مدام از تغييرات بنيادی اقتصادی، اجتماعی و سياسی جامعه دم می زدند، مخل و دشمن امام و اسلام، غربزده، منافق، کمونيست و کافر قلمداد شدندکه اسلام تکليف آن ها را از پيش روشن کرده بود. سربازان سپاه اسلام نيز کم کم مفهوم پيام «امام امّت» را درک کردند و جذب قدرتی شدند که از آسمان نازل شده بود و دست خدا يار و ياورش بود. سربازان امام زمان از دير باز با اين فرهنگ بار آمده بودند و سابقة طولانی تاريخی داشتند و با اشارة قائد اعظم و يک فتوا، به سادگی کارد برگلوی دشمن می گذاشتند. انقلاب حيوان خفتة درون   اين جماعت را  مانندآن ديو افسانه که سال ها در  بطری  زندانی بود،  آزاد کرد و آن همه جنايت خوف انگيز، هرکدام  به بهانه ای  رخ داد و  بنا  به ضرورتی توجيه شد، ارّابة جنگی  به راه افتاد، مرگ مبتذل شد وجان آدمی ارزان تر و بی ارزش تر از دانة تسبيحی که بر سر انگشت شيخی می چرخيد. 
آیت الله خمینی در رؤيای ولايت فقيه و ‌احيای امپراطوری اسلامی و پياده کردن احکام اسلام و صدور انقـلاب، به جنگ و  لشکرکشی پرداخـت و در اين هنگامه و به اين بهانه، خاک به چشم «امّت مسلمان همـيشه در صحنه» پاشيد و نسلی از جوانان پر شور و انقلابی ما را نيست و  نابود کرد و  نوبت به نوبت،  به مسلخ فرستاد. روح‌الله خمينی کينه توزانه بر طبل جنگ می‌کوبيد. در حقيقت دستهائی‌‌از آستين قبای او بيرون آمده بودند و بر‌طبل جنگ می‌کوبيدند و ميهن ما را رو به ويرانی و تباهی می‌بردند. از هر دياری که گذر می کردی‌صدای طبل جنگ به گوش می‌رسيد و صلای جنگ از‌بالای منابر و مناره های مساجد شب و روز مکرّر می شد.  همة هوش و حواس مردم ما به جنگی معطوف شده بود که بر اهداف پليد و پنهانی سردمداران حکومت پرده می‌کشيد و حقيقت امر را از آن‌ها پنهان می کرد.  
بنا به فتوای امام، جنگ نعمت، مقدس و واجب کفائی شد!
جنگ بی‌معنائی‌ که هشت سال به درازا کشید و کشور ما را ویران ‌کرد و بی شماری از جوانان و نوجوانان، ثروت معنوی ایران، کلید بهشت به‌گردن، در راه اهداف پلید سردمداران حکومت سلامی، در کشتارگاهها و در‌«جهنّم روی زمین» جان باختند. جنگ بی‌معنائی‌که کرور، کرور معلول، دهها شهر و صدها روستای ویرانه بر جای‌ گذاشت تا خائنین به این مرز بوم، در این فرصت طلائی و از «برکت جنگ» ثروتهای نجومی بیندوزند و سردمداران، درگیر و دار این جنگ،‌ تمام نیروهای مترقی‌ و آزادیخواه را از میان بردارند و زمینة تثبیت حکومت و پیاده شدن اسلام و «ولایت فقیه» را فراهم کنند. ولایت فقیه به معنای دولتی‌شدن اسلام است و یا به عبارت دیگر اسلام ایدئولوژی حکومت و دولت سرمایه داری شد که می‌باید نقشی اساسی در‌مجموعة ابزارها و وسایل ادراه کشور، مدیرّت مناسبات طبقاتی، حراست و حفظ موقعّیت طبقات حاکم اقتصادی و سیاسی می داشت.
شاید اگر آسیبهای حکومت اسلامی و این فاجعه ملی در همینجا ختم می‌شد و اگر ادامه نمی یافت، اگر چه به سختی، ولی شاید ویرانیها و صدمات به مرور زمان قابل ترمیم و جبران می‌بود. ولی آنهائی که انقلاب اجتماعی و مترقی بهمن‌ 57 را از مسیر و اهداف اصلی ‌‌آن که همانا آزادی، دمکراسی و عدالت اجتماعی بود، منحرف و به نفع اسلام عزیز و اهداف «اسلام پناهان!!» مصادره‌ کرده بودند، فقط به تسخیر قدرت سیاسی ‌اکتفا نکرده و رضایت نمی‌دادند و ‌تا این تحریف و خیانت کم نظیر تاریخی ‌را توجیه کنند و «جامعة آرمانی اسلامی» خویش را بسازند، در صدد تسخیر و مهار‌ اندیشه و بیان روشنفکران و اهل قلم در تمامی عرصه‌های اجتماعی سیاسی و مدنی برآمدند. فاجعه اینجاست! به گمان من ‌دامنة این فاجعة ملی‌زمانی‌گسترده، سهمگین و جبران ناپذیر می شود ‌که جمهوری اسلامی به بهانة مبارزه و مقاومت در برابر «تهاجم فرهنگی» آگاهانه و هدفمند به «فرهنگ‌ سازی اسلامی» می‌پردازد‌‌و با منع همه جانبه و اعمال سانسور در همة زمینه‌های اجتماعی، سیاسی ‌و هنری در‌تخریب تدریجی و هدفمند فرهنگ و هنر مترقی و پیشرو می‌کوشد‌‌‌و لاجرم به اشاعة ابتذال و انحطاط دامن می‌زند. به گواهی تاریخ، در هر‌زمانی، در هر جامعه‌ای و به هر‌‌دلیل و بهانه ای‌‌ که آزادی نشر‌اندیشه و بیان را از اهل فرهنگ و هنر بگیرند، در برابر خلاقیّتها و ابتکارات، نو آوریهای فلسفی، ادبی، و هنری ممانعت و سد ایجاد کنند، ابتذال مجال‌و فرصت رشد و نمو پیدا می‌کند، بی‌تردید جامعه رو به انحطاط می‌رود، سرانجام به چاه جمکران ختم می‌شود و افسانه‌های مبتذلِ ارتباط دولت اسلامی با امام زمان و نامه نگاری و مشورت با ایشان و ماجراهای چندش آور و مبتذلی از اینگونه ساخته می شود.
آری، «علما» و «فقها» بذر ابتذال‌و خرافه را از دیر باز در سرزمین ایران پاشیده‌اند‌و این نهال‌مهلک ریشه‌های عمیقی در اذهان مردم ما دارد. در قصص العلما، صفحة260 آمده‌است:
«روحانیان این دوره (صفویه) همانند‌کشیشان دورة قرون وسطی و اصحاب‌کلیسا گناهان مردم را می بخشیدند و اماکنی در بهشت برای بزرگان و طالبان می فروختند. شاهزاده محمد علی میرزا دو هزار تومان به دو نفر مجتهد داد و در عوض دعائی که نوشته و مهر و امضاء کرده و وعده مکانی در بهشت به او داده بودند. یکی از آنها: «سید رضا بن سید مهدی» در اقدام به این امر تردید کرد. اما شاهزاده گفت: « تو قباله در این باب بنویس و علماء کربلا و نجف آن را مختوم کنند من قبول دارم و از خدای تعالی خواهم گرفت ...»
برگردیم، انسان‌ و جامعه انسانی فی‌نفسه پویاست و نوجوئی، رشد و تکامل مادی و معنوی او در گرو این پویائی بوده و خواهد بود و نیروهای تاریک اندیش و واپسگرا شاید برای مدّتی مانع پیشرفت انسان شده باشند و مانع بشوند ولی هرگز نتوانسته اند و نخواهند توانست سیر تکاملی تاریخ، انسان و جامعة بشری را متوقف سازند. گیرم به رشد و تکامل‌انسان آسیبها می رسانند و این لطمه ها گاهی غیر قابل جبران است. نگاهی گذرا به صد سالة اخیر تاریخ ما کافی‌است تا بدانیم‌که متشرعین و علمای‌دین با احداث مدرسه و بعد با رادیو و تلویزیون سرسختانه مخالف بودند و آن را «حرام» کردند. حرام! هرچند هر چه زمان می‌گذشت کمتر گوش شنوائی برای این گونه داوریها و فتواها پیدا می شد. حضرات به ناچار و به ظاهر متحول و با زمانه همساز و سازگار شدند، اینبار مانند کرم به درون سیب خزیدند و آن را از درون فاسد کردند، اینبار همة امکانات رسانه های گروهی و تکنولوژی را که در روزگاری نه چندان دور آن‌ را حرام کرده بودند، دراختیار گرفتند، متفکران، اندیشه ورزان و هنرمندان مترقی‌ به مرور را حذف کردند و به اشاعه ابتذال و ترویج خرافات مذهبی همّت گماشتند تا جامعه‌ای مکتبی و اسلامی، همخوان و مطابق دستورات کتاب آسمانی و احکام الهی بسازند.
تمام کسانی که لحظه های انقلاب بهمن و بعداز انقلاب را زندگی کرده‌اند این جملة تاریخی روح الله خمینی را لابد مثل من به یاد دارند: «ما برای نان و خربزه انقلاب نکردیم، ما برای‌ اسلام انقلاب کردیم.»
این کلام گهر بار فانوس دریائی و راهنمای حکومت اسلامی شد.
فقر، گرسنگی، فساد، فحشا، بیکاری، بی‌خانمانی، استثمار و هزار درد بی‌درمان دیگر‌که مردم را به شورشهای خیابانی، انقلاب و سقوط رژیم شاهنشاهی کشانده بود از یاد آیت الله خمینی رفته بود و انگار نمی‌دانست و یا خود را به نادانی و کرگوشی می زد. مردم ایران برای عدالت اجتماعی، استقلال، آزادی، دمکراسی‌، زندگی بهتر و برای ایرانی آباد جانفشانی کرده بودند، ولی «امام امّت» می فرمود اینهمه شهید برای اسلام بوده‌است، واژة اسلام از زبان او نمی افتاد و اسلام انگار مفهومی انتزاعی بود و بیضة اسلام انگار‌گرانبهاترین چیزی که می‌باید به هر قیمیتی حفظ و حراست می شد. گیرم آنچه خمینی و بعدها پیروان او به هر قیمتی و به هر بهائی حفظ و حراست می کردند، امتیازات و قدرت اقتصادی و سیاسی آن طبقه‌ای بود که هشیارانه و فرصت طلبانه به بیضة اسلام چسبیده بود.
اگر چه این هدف یعنی «ولایت فقیه» سالها پیش‌از انقلاب بهمن و تسخیر ‌کامل قدرت سیاسی مانند‌ «آرمانی» ‌در مخیّلة خمینی و امثال او وجود داشته است، ولی تا زمانی که پایه‌های این نظام را بر شانه‌های مردم ساده ‌دل و خوشباور محکم نکردند و بر اریکة قدرت تکیه نزدند و تا زمانی که نیروهای مترقی و احزاب و سازمانها ‌را وحشیانه سرکوب نکردند، دست به کار «پاکسازی» و « فرهنگسازی» و «ایجاد جامعة اسلامی» نزدند.
پاکسازی! این واژه نخستین اهانت آشکاری بود که سردمداران حکومت تازه نفس و تازه به دوران رسیده به مردم ما روا داشتند. گویا قرار بر‌این شده بود که به بهانة های سیاسی و تسویه حساب با بازماندگان نظام شاهنشاهی که دم از «تمدّن» و «دروازه های تمدّن» و «مدرنیته» می زد، زمینه را برای حقنه کردن «احکام اسلامی» فراهم‌کنند و به جای عناصر «ناباب» و «مشکوک» افراد صالح و مومن: مکتبی! را بگمارند. در راستای این هدف، انقلاب فرهنگی را به وسیلة «روشنفکران به اصطلاح مذهبی» با طمطراق مطرح و «تئوریزه» کردند. انقلاب فرهنگی این پاکسازی را که بی‌شباهت به اقدامات فاشیستی نازیها با یهودیان اروپا نبود، در مملکت ما امکانپذیر ساخت. باری، انقلاب و انقلاب اسلامی مستمسکی‌عامه پسند بود تا ارتجاع حاکم نیروهای مترقی‌ و مخالف را به اتهام «ضد ‌انقلاب» از میان بردارد و برداشت. گیرم آنها اهداف دراز مدّتی در سر داشتند و دارند و باید شئونات جامعة ما را به تمامی «اسلامی!!» می‌کردند تا دو باره احکام بدوی قانونی، جاری و ساری می‌شد. آنها آمده بودند تا هویّتی اسلامی را به مردم و ملّتهای ایران حقنه کنند و وزارت ارشاد و اداره هائی نظیر امر به معروف و نهی‌از منکر و نظایر آن را به همین منظور به وجود آوردند. اینهمه اداره، سازمان و وزارتخانه به ظاهر، برای اصلاح معنویّت و اخلاق جامعه و مردم بود، ولی در حقیقت به خاطر تحکیم و تداوم جمهوری اسلامی و قدرت سیاسی و اقتصادی «اسلام پناه‌ها!» برنامه ریزی شده بود و هنوز با ظرافت برنامه ریزی می‌شود. در حقیقت هدف آنها ادارة جامعة ای طبقاتی ‌‌‌و حفظ سیستم اقتصادی سرمایه داری لیبرال است که در کلام، در «صیانت بیضة اسلام» تجلی می‌یابد. این نظام اگرچه با سیاستهای اقتصادی نئولیبرالیسم صندوق بین المللی پول، بانک جهانی و سازمان تجارت جهانی هماهنگ است، ولی با الزامات این سیاست، یعنی با لیبرالیسم در سایر عرصه‌ها و از جمله در‌ فرهنگ و هنر به شدّت مخالف است و این نا همخوانی و تناقض یکی از تنگناههای دیگر این رژیم ایدئولوژیک و نا به هنگام است که هربار در جائی از پیکر او، مانند دُمل چرکی، بیرون می زند. تلاشهای مذبوحانة سردمداران برای حقنه کردن احکام و فرهنگ اسلامی درهمین راستا معنا پیدا می کند. هر چند فرهنگ و جامعة انسانی از بالا، با صدور دستورات و بخشنامه‌های دولتی و با چوب و چماق و امر به معروف و نهی از منکر و تمهیداتی‌ از این‌گونه ساخته نمی‌شود. این شیوه‌ها و این طرز تفکر اگر کار ‌آئی می‌داشت «خمرهای سرخ» موفق می‌شدند. اسلام مانند هر مذهب و هر دُگم دیگری، در گوهر و ذات خویش خرافی، واپسکرا، ارتجاعی و ضد تاریخ است و لاجرم با دنیای مدرن، با رشد و تعالی ‌انسان و جامعة بشری‌ خوانائی ندارد و می‌باید آن‌را از حوزه‌های سیاسی، اجتماعی و مدنی بیرون راند و می باید مسائل دینی، باطنی و خصوصی‌‌آدمها را به آنها واگذاشت. امر به معروف و ارشاد امت مسلمان به دوران «صغارت!» او بر می‌گرد که در بادیه به دنبال‌کاروان شتر طی طرق می‌کرد، دیری است که انسان‌کبیر و بالغ شده است و شعور تمیز و حق انتخاب دارد. به همین خاطر حکومت اسلامی با همة تلاشی‌که‌کرد، نتوانست امر «رهبری معنوی و ارشاد» مردم را تحقق ببخشد و در سیاست فرهنگی خویش‌ با شکستی مفتضحانه رو به رو شد. هر چند این‌ شکست به معنای شکوفائی، تعالی ‌فرهنگ و هنر مترقی نیروی مخالف نظام نبودو نیست. جمهوری‌اسلامی از بدو تولد مبلغ مرگ، مرثیه، ترک دنیا و تزکیة نفس بود، گیرم مردم بنا به سرشت انسانی که طالب نشاط، سرخوشی و سرزندگی ست، بر زیبائی و ستایش زندگی پای می فشردند و سماجت می‌کردند و می کنند. شاید این انقلاب اگر از مسیر ‌اصلی خویش منحرف نمی‌شد، جامعه‌ای که پس ‌از قرنها اختناق و خفقان از بند آزاد شده بود در تمام حوزه های فرهنگی و از جمله هنر و ادبیّات شگفتی‌ها می‌آفرید. آنانی‌که انقلاب بهمن را زیسته‌اند بی تردید در سال نخست شاهد‌ معجزه ها، خلاقیّتها و هنر آفرینی‌ها بوده‌اند. گیرم عمر این آزادی‌کوتاه بود، تا چشم برهم زدیم، دست اسلام از آستین‌ امام به در آمد، خفقان و اختناق از نیمه راه چرخی‌زد و برگشت، ممنوعیّت و سانسور همه جانبه بر تمام شئونات جامعه اعمال شد و همة امکانات بالقوه را خفه کرد، استعدادها را در نطفه خشکاند و به هدر داد. در این فضای مسموم و مشکوک، بیشماری‌از اهل فرهنگ و هنر مترقی به‌ ناچار جلای‌وطن‌کردند، بسیاری خانه نشین و‌گوشه‌گیر شدند و «هنرمندان عاقل و متعادل!!» تا از ستم بادهای مسموم در‌امان بمانند، به غرولند و نق‌نق اکتفا کردند و مانند هر دوره‌ای، کجدار و مریز، باری به هرجهت با سیاستهای فرهنگی و هنری حکومت کنار‌آمدند و انبوهی از فرصت طلبان‌ بی‌ذوق و بی‌هنر مانند دوران صفویان از هر سو به «سفره» هجوم آوردند، کمر‌ همّت به خدمت بستند و در تمام زمینه‌ها کوهی از «ابتذال» آفریدند.
وزارت فرهنگ و ارشاد‌‌حکومت اسلامی و سایر دستگاههای مشابه دولتی هیچ جاذبه‌ای برای جامعه ایجاد نکردند، با واکنش و مقاومت مردم و به ویژه زنان و جوانان رو به رو شدند. جامعه به تنگنا افتاده بود و مفری می جست، به رغم بدگوئی مداوم و ممنوعیّت، توجه‌ اکثر مردم به سوی فرنگ و به سوی جلوه‌های ‌فریبندة سطحی ‌فرهنگ و هنر فرنگ جلب شد. اینهمه که در آغاز «دهن کجی» به فقها و علما بود، به مرور نحوه و شکلی از ابراز مخالفت با حکومت اسلامی و نمایش سرپیچی مدنی و سیاسی آنها نیز شد. درحقیقت تبلیغات وسیع حکومت اسلامی در ‌بارة تهاجم فرهنگی غرب، به ضد خود بدل گردید و افراط به تفریط انجامید و به فساد، فحشا و فرو ریزی ارزشها و تباهی جانها منجر گردید. در‌این گیر و دار، فرهنگ و هنر مترقی نیز با وجود فشارها و محدویّت‌ها از میان نرفت، مخفی و زیر زمینی شد و کم و بیش به حیات خویش ادامه داد و هنوز ادامه می دهد.
بماند، برگردیم!
دولت و هیچ حکومتی وظیفه و حق ارشاد جامعه و مردم را ندارد، ارشاد و «وزارت ارشاد» نیز به باور من توهین آشکار دیگری است به شأن و منزلت و درک و شعور مردم و اهل فرهنگ و هنر‌ کشور ما. واژه‌های «پاکسازی» و «ارشاد» گویای مفاهیمی مذهبی ‌هستند که نیاز به توضیح و تفسیر ندارند. پاکی، آلودگی را به ذهن متبادر می‌کند و ارشاد، گمراهی‌ مردم را و لاجرم‌ارشاد و هدایت آنها را به «راه راست!». این رسالت تاریخی هنوز از یاد «فقها و علمای دین» نرفته است. گیرم با وجود تلاش پیگیر و مذبوحانه و هزینه کردن میلیارها، در این سی و چند سالة بعد از انقلاب به جز تباهی، به هیچ نتیجه ای نرسیده‌اند. اصحاب کهف زمانه، زندانی احکام شریعتند و به رغم اینهمه طمطراق و هزینه‌ای هنگفت، بنای امامزاده ها، مساجد، مدارس و تأسیس دانشگاه‌های اسلامی ‌و تدریس‌ الهیّات، گماشتن «روحانیون» در مراکز فرهنگی و مدارس و به رغم ولخرجیهای سرسام‌آور، روز به روز از‌ مقوله‌ای‌که آن را «معنویّت»، «اخلاق» و «ارزشهای اسلامی» می نامند دورتر شده‌اند و دورتر خواهند شد. تعلیمات مذهبی و احکام با ذات زندة زندگی، با طبیعت انسانی، با شادی و نشاط ناسازگار و در تضاد است و با نیازهای جامعه مدنی، مدرن و متمدن خوانائی ندارد. آن‌جماعتی که خود را با اصول و فروع دین اسلام سازگار کرده اند، بی‌تردید انسانی طبیعی ‌را در خود به قتل رسانده اند، آنان چشم از دنیا و مافیها و لذایذ زندگی پوشیده‌اند و در ‌انتظار بهشت موعود، چانه به میخ انتظار آویخته‌اند و یا‌ریاکار و مزّورند، فرصت طلبند ‌و تظاهر به پیروی از حکومت اسلامی و دینداری می‌کنند. این جماعت ریاکار، متمکّن و اهل حشمت همیشه و در همة اعصار وجود داشته اند و بنا به گفتة حافظ شیراز:
«چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند!»
توصیه و تأکید علما و فقها بر مبارزه با نفس امّاره و تزکیة نفس‌ نیز راه به دهی نبرده است و حتا آنها که صادقانه و با خلوص نیّت اقدام و تلاش کردند، در نهایت به انزوا و گوشه گیری و دوری از مردم رسیدند، و آنهائی که از «قال و قیل مدرسه» و مسجد دلشان گرفته بود سر انجام سر از خانقاه در آوردند که شکل دیگری از مسجد بود. نه، گریز و گزیری نبود و نیست و دراسلام همة راههای زندگی طبیعی به «خلوت» ختم می شود.
ریاکاری، پنهانکاری، تقلّب، تظاهر و دروغ که به تعبیر متشرعین «تقیه» نامیده می‌شود، از ترس تکفیر اسلام ‌طبیعت ثانوی مردمی شد که قرنها به ناچار و به رغم میل باطنی خویش می‌زیستند و پیاله را در آستین مرقع پنهان می‌کردند. «تقیه»، «تزویر» و «دو روئی، دو شخصیّتی» اگر‌چه در ‌کشور ما عمری به درازی عمر اسلام دارد، ولی درحکومت ‌اسلامی‌که به حریم زندگی خصوصی و باطنی مردم و به حقوق مدنی آنها تجاوز کرده و «فقها» و «علما» نمادهای شادمانی و نیازهای طبیعی‌ انسانها را به بهانة مبارزه با فساد «گناه» و ممنوع اعلام‌‌ کرده‌اند به اوج خود رسیده‌است. آنها با هزینه های هنگفت و قدرتی نامحدود که در اختیار داشتند و با پشتوانة اسلام عزیز نتوانستند هیچ ارزشی خلق کنند. خلاقیّت با آزادی همخوان و همخون است و هنر اصیل و فرهنگ مترقی هرگز بنا به سفارش‌از بالا خلق نشده و خلق نمی‌شود، حکومت اسلامی با توسّل جستن به این شیوه ها، هر روز بر شمار مدّاحان، روضه خوانها، چاپلوسها و مجیز گویان حرفه ای افزوده و می‌افزاید و با کینه ای بهیمی، همة دست آوردهای بشری و همة ارزشهای انسانی‌ را به مرور زمان تخریب، لوث و بی‌اعتبار می‌کند و هیچ، هیچ ارزشی نمی‌آفریند. آنها از حقیقت می‌هراسند، از رویاروئی و مقابله و با اندیشة مترقی و پیشرو عاجزند و راهی و چاره‌ای به جز اعمال سانسور و حذف فیزیکی اندیشه ورزان ندارند. از آغاز، از صدر اسلام تا کنون شاعران، فیلسوفان، اهل اندیشه و فرهنگ آماج خشم و نفرت آنها بوده اند و قربانی شده اند. نویسندگان و شاعران ایران ما در دوران حکومت سی و چند سالة آخوندها به نسبت بیشترین قربانی را داده اند و با اینهمه تسلیم نشده اند و تسلیم نمی‌شوند. تغییر دولتها و رئیس جمهورها در ماهیّت ضد فرهنگی و ضد بشری جمهوری اسلامی تغییری به وجود نیاورده و نمی‌آورد، احکام اسلامی تغییر ناپذیرند و آنها در صدد تغییر مردم هستند، به همین خاطر از کانون نویسندگان ایران می‌خواهند تا پوست بیندازد و تغییر کند، یعنی اسلامی و همرنگ آنها بشود. سیاستمداران و سیاست بازان شاید توجیهی برای مداخله و شرکت در‌این بازی را داشته باشند، ولی روشنفکران جامعة ما و اهل قلم و اندیشه، به هر بهانه و هر مستمسکی که حقیقت را کتمان کنند در برابر تاریخ مسؤل و پاسخگو خواهند بود.
برگردیم! به باور من، عصر‌خمینی و پیروان او، عصر انحطاط و ابتذال است و حکومت اسلامی و متشرعین جامعة ما را رو به تباهی و فنا می برند و شاید تا حالا تباه کرده باشند، ولی با وجود این «ممنوعیّتها!» و اعمال سانسور همه جانبه در همة حوزه ها، در ایجاد جامعة اسلامی ناکام مانده‌اند. فرهنگ و هنر مانند جوانه‌ای‌از شکاف سنگ می‌روید و در بهار به شکوفه می‌نشیند. هرچند ممانعت و پنهانکاری در دو سو به افراط و تفریط می‌انجامد و به ابتذال میدان می‌دهد. نمونه: موسیقی شاد و رقص جائی‌ در جمهوری آخوندها ندارد و ترانه‌های سطحی، آبکی‌و ریتمیک لوس‌آنجلسی این جای خالی را پر می‌کند و در‌سیاست، در برابر پان اسلامیسم حکومت، ناسیونالیسم، بازگشت به گذشتة پر افتخار، احساسات بیمارگونة ضد عربی و نژادپرستی و شوونیسم روز به روز رشد می‌کند و به کینه و نفرت دامن زده می‌شود و همزمان با این انحرافها، یأس، افسردگی، نیهلیسم، صوفی مسلکی، عزلت گزینی و خرد گزیزی امکان رشد بیشتری یافته و می یابد
اگر بقایای فرهنگ ایرانی به‌ رغم همة محدودیّتها و ممنوعیّتها تا به امروز زنده مانده‌است به خاطر پیوند عمیق آن با طبیعت و ذات زنده و پویای زندگی‌است. اسلام و نماینده‌های ریاکار و مزوّر آن ستایشگر مرگ بوده اند و هستند و آخرت را نوید می داده اند و می‌دهند، ولی مردم برای زندگی سالم، شادی و سرخوشی در دنیا ترانه سروده‌اند و شعر می سرایند، آواز می خوانند و می رقصند. اعراب اعیادی را مانند قربان و فطر برای ما به ارمغان آورده اند و در سالهای هجری قمری گاهی با عید نوروز، چهار شنبه سوری، یا «سیزده بدر» با عاشورا همزمان می‌شد، ولی هیچکدام از آنها وحتا فتواها و دستورات اکید دولتی نتوانست مانع شادی و سرور مردم در بهار و نوروز و برگرازی‌ این جشنها بشود و از همه مهمتر بعد از گذشت قرنها، هنوز سال نو با بهار و نو روز آغاز می‌شود.
‌حکومت اسلامی دراین سی و چند ساله آسیبها و ‌لطماتی بر پیکر جامعة ما وارد کرده است که به سادگی درمان نخواهند شد. ایجاد نفرت و نفاق و کینه، فقر، فساد، فحشا و اعتیاد و در یک کلام ابتذال و انحطاط از دست آوردهای این نظام منحوس است، اگر چه اینهمه در جامعة ما تازگی ندارند، ولی هرگز و در هیچ دوره‌ای ابعادی چنین هول‌انگیز نداشته اند. نه، آن آسیبها و مصائبی که حکومت اسلامی بر مردم و مملکت ما روا داشته، سرگیجه آور است. من ضد عرب، ضد اسلام و ضد فرهنگ‌ اسلامی ‌نیستم، من به مدارا، همزیستی، تأثیر گذاری و تأثیرپذیری فرهنگها باور دارم، دین اسلام واقعیّتی‌است غیر قابل انکار و نمی‌توان آن را در ایران نادیده گرفت و یا جامعه را «اسلام‌ زدائی» کرد. اسلام با فرهنگ ایرانی در آمیخته است و من اگر چه زیر گنبدهای مساجد نماز نمی‌گزارم، ولی چشمهایم به «آبی زنگاری» کاشیها به مرور زمان خو گرفته‌اند و این رنگ آزارم نمی‌دهد. این رنگها طی قرون در هم آمیخته‌اند و تفکیک ناپذیرند، من به جدائی دین از دولت معتقدم و مانند بی‌شماری در این راه قدم و قلم می‌زنم، ولی‌آیا دین اسلام و مذهب شیعه دوازده امامی و نمایندگان خدا بر روی زمین، دست از این «رسالت تاریخی‌ و ارشاد مردم» بر می‌دارند و با خواهش و تمنّا و به سادگی از قدرت سیاسی کنار می روند؟ آیا این‌حکومت فاسد و متشرعین تاریک اندیش و بی‌وطن (منظورم فقط به معمّمین نیست، آخوندهای بی عمامه خطرناکترند) و بی‌مسؤلیّت بدون‌ جنگی داخلی و خانمان براندار و بدون ‌کشتار، ویرانی ‌و انهدام کامل، مردم و میهن ما را رها خواهند کرد؟ آیا دست از ‌«جان» مردم بر خواهند داشت؟ من در این امر تردید دارم، نه، جمهوری اسلامی به بهانة صیانت بیضة ‌اسلام با چنگ و دندان‌ از سرمایه و سرمایه داران و مفتخواران و رانت خواران جامعه دفاع می کند، درحقیقت همین گروه و همین طبقه استخوانبندی و ستون ‌‌فقرات نظام را می‌سازند و در نتیجه، محو و نابودی سلطة «اسلام‌دولتی» و شکوفائی فرهنگ و هنر مترقی با فروپاشی قدرت سیاسی‌آنها و انهدام نظام گره خورده‌است. در این روزگار، اگرچه مبارزه علیه سانسور همه جانبه و تلاش برای دستیابی به آزادی اندیشه و بیان بی حصر و استثناء لازم و حیاتی است، ولی معضل انحطاط و تباهی‌‌جامعه را چاره نمی‌کند. نه، خانه از پای ‌بست ویران است. مسأله بر سر آزادی و رهائی از سلطة رژیمی فاسد و تبهکار ‌است که هویّت ملّی، حیات فرهنگی و هستی اجتماعی مردم ما را به خطر انداخته است.
16آوریل 2014 حومة پاریس
حسین دولت آبادی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زیر نویسها:

1- در زمان حملة اعراب سر زمین امپراتوری ساسانیان گسترده بود و به مرور زمان کشورهائی مستقل شدند، ولی در پیوند با قرآن وضعیّت مشابه ما دارند.

2- نقل به اختصار و با دخل تصرف از تاریخ طبری

3- بیرونی و رازی

4- اشاره است به شکست فتحلیشاه و عهدنامة گلستان و ترکمانچای

5 - قتل فجیع تقی ارانی به وسیلة آمپول هوا در زندان در زمان رضا شاه و دوختن لب فرخی یزدی، شاعر آزادیخواه و الاآخر ...

6 - پانزده خرداد ۱۳۴۲ مجموعه وقایعی است که ‌شاه به درستی آن را «ارتجاع سیاه» می نامید و در پی باز داشت روح‌الله خمینی رخ داد. انتقاد خمینی به لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی باعث تظاهرات مردم در تهران، ورامین و قم علیه دولت اسدالله علم شد. این تظاهرات زد و خورد خونین بین ماموران شهربانی و تظاهر کنندگان و بعدها به تبعید خمینی به ترکیه منجرگردید.
نهضت آزادی به ریاست مهدی بازرگان به پشتیبانی از روح الله خمینی و از تظاهرات برخاست و علیه اصلاحات انقلاب شاه و مردم، ( انقلاب سفید) به ویژه اصل اول یعنی اصلاحات ارضی و اصل پنجم آن یعنی اصلاح قانون انتخابات ایران اعتراض و شورش کرد. اصل پنجم انقلاب سفید، اصلی بود که برای دادن آزادی به زنان و در دادن حق برابر سیاسی و اجتماعی با مردان در انتخاب کردن و انتخاب شدن در انجمن های استان و شهرستان، دو مجلس شورای ملی و مجلس سنا و انتخابات در هر سطح انتخاباتی دیگر در کشور نوشته شده بود. در تکمیل قوانین برای حمایت و آزادی زنان، قانون حمایت خانواده نیز به تصویب رسید که خمینی آن را نیز خلاف قوانین اسلام خواند. ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ را خمینی و هوادارانش به عنوان نقطه عطف در آغاز انقلاب اسلامی می شمارند

7- انقلاب سفید یا انقلاب شاه و مردم نام یک سلسله اصلاحات اقتصادی و اجتماعی شامل اصول نوزده گانه است که در دوره سلطنت محمدرضا شاه پهلوی و با نخست وزیران وقت دکتر علی امینی، اسدالله علم، حسنعلی منصور و امیر عباس هویدا در سرتاسر ایران به تحقق پیوست. انقلاب سفید در مرحله نخست پیشنهادی شامل شش اصل بود که محمدرضا پهلوی در کنگره ملی کشاورزان در تهران در تاریخ ۲۱ دی ماه ۱۳۴۱ خبر اصلاحات و رفراندم را برای قبول یا رد آن به کشاورزان و عموم ارائه داد. در تاریخ ۶ بهمن ۱۳۴۱ در یک همه پرسی سراسری به اصلاحات رای مثبت داده شد. عده‌ای از روحانیون، معتقد بودند که برنامه‌های انقلاب سفید، در تضاد با بنیادهای شریعت اسلام است. سرشناس‌ترین روحانی مخالف، روح‌الله خمینی بود که همه‌پرسی را «نامشروع» خواند و آن را تحریم کرد. وی در ۱۰ اسفند ۱۳۴۱، طی نامه‌ای به شاه ایران از دادن حق رأی به زنان اعتراض می‌کند و آن را خلاف اصول قرآن می‌داند.

8- در آن زمان نیروهای دمکراتیک و مترقی جامعه و از جمله کمونیستها مخالف بودند و با تحقیر و تمسخر «یک در صدی» نامیده شدند.

9- نگاه و تحلیل برخی‌از گروههای سیاسی چپ و شخصیّتهای کمونیست از ماهیّت جمهوری اسلامی اگرچه به حقیقت نزدیک بود، ولی این نظرها راهی به میان توده های مسحور مسخر شده نداشت و شعاع بُرد آنها محدود بود.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد