30- در مقالههاي پيشين به اختصار به بررسي تفاوتهاي اساسي در شرايط تاريخي، مادي، عيني و در نتيجه ذهني معدود جوامع پيشگام اروپاي غربي در گذار از مناسبات پيشاسرمايه داري به مناسبات سرمايه داري و مقايسهي آن با همان شرايط در جامعهي ايران و جوامع مشابه آن پرداختيم و نشان داديم كه در جامعهي ايران بر عكسِ آن معدود جوامع غربي، روند اين گذار كاملن معكوس بوده است. اگر در آن جوامع اروپاي غربي ابتدا و در بطن جامعهي فئودالي شرايط مادي و عيني اين گذار و علم و دانش و تكنولوژي مدرن و همراه آن طبقهي نو، تازه نفس و انقلابي، يعني بورژوازي مدرن بوجود آمد، كه از نظر تاريخي استعداد آن را داشت كه حامل و فاعل اين گذار و دگرگونيها شود، در ايران و جوامع مشابه آن، اين پروسه به صورت معكوس انجام گرفت. يعني ابتدا اين دگرگوني در ذهنيت عناصر و بخش بسيار كوچكي از جامعهي ايران در نتيجهي مراوده و آشنائي با جوامع پيشرفتهي غربي، انجام گرفت و به جامعهي ما به عنوان الگوئي كه بايد از آن تقليد كرد، منتقل شد. بدون آن كه شرايط مادي، عيني، علمي و تكنولوژيكي يا به عبارت ديگر مصالح مادي و عيني آن دگرگونيها در مناسبات اجتماعيي ايران از پيش فراهم آمده باشد و همراه با آن طبقهاي بوجود آمده باشد كه استعداد آن را داشته باشد كه حامل و فاعل اين دگرگونيها شود.
همچنين توضيح داده شد كه به علت همان عقبماندگي، به گونهاي ضروري، ميبايست ائتلافي ميان عناصر و كميت كوچك تجددخواهان و نيروهاي سنتييِ جامعهي كهنهي ايران كه تحت نفوذ رهبران مذهبي قرار داشتند در مبارزه با استبداد سلاطين قاجار و با نفوذ و سلطهي نيروهاي بيگانه- روسيه در شمال و انگليس در جنوب- بوجود آيد. اين ائتلاف ضروري ميان دو نيروي از نظر تاريخي متضاد، كه يكي روي به گذشته داشت و ديگري روي به آينده- از جنبش تنباكو آغاز و تا انقلاب 57 همچنان ادامه يافت.
در مبارزاتي كه در اين فاصله توسط اين ائتلاف تاريخي رهبري شد، به دليل نيازي كه دو طرف در حفظ آن در برابر دشمن واحد داشتند، هر دو طرف از طرح روشن و آشكار تضاد و تناقض در ديدگاهها و برداشتهاي خود نسبت به طرحي كه براي جامعهي آيندهي ايران در سر داشتند اجبارن پرهيز ميكردند.
پيروزيهائي كه به رهبري اين ائتلاف در مقاطعي از مبارزه به دست ميآمد هرگز كامل نبود. يعني نه بساط پايگاه اساسي عوامل بيگانه در ايران، يعني دربار، به طور كامل برچيده ميشد و نه به طريق اولا نفوذ و سلطهي بيگانگان بر زندگي ايران به طور كامل قطع ميگرديد. اين واقعيت ايجاب ميكرد كه حتا در مقاطع پيروزيهاي نسبي و كوتاه مدت، به دليل متزلل بودن پايههاي آن، هر دو طرف در حفظ ائتلاف كوشا باشند و از طرح اختلافات اساسي پرهيز كنند.
در انقلاب 57 باز همان ائتلاف رهبري را در دست گرفت و قرار گرفتن خميني در رأس انقلاب با توجه به ذهنيت تاريخيي مردم نسبت به آن ائتلاف امري كاملن طبيعي به نظر ميرسيد. به دلايلي كه در اينجا به شرح آن نميپردازيم، به هر صورت به هر دليل پيروزي آن ائتلاف تاريخي در انقلاب 57 به نسبت انقلابها و قيامهاي پيشين كاملتر بود.
31- اكنون نظام پادشاهي در ايران برافتاده و بدين ترتيب يكي از پايههاي اساسي نفوذ بيگانه در كشور، يعني دربار سلطنتي به بايگاني تاريخ سپرده شده و همراه با آن از نفوذ و سلطهي سياسي بيگانه بر سرنوشت جامعهي ايران تا مرز قطع كامل آن كاسته شده بود. كامل بودن نسبيي پيروزي مردم در اين انقلاب آن ائتلاف تاريخي را با وضعيت تازهاي روبرو ساخت.
با از ميان برداشتن نظام پادشاهي اكنون ميبايست نظام تازهاي جايگزين آن شود. اين امر ادامهي حفظ آن ائتلاف تاريخي را با مشكلي اساسي روبرو ميكرد و در واقع ادامهي آن را غير ممكن ميساخت. آن شكلي از نظام اجتماعي كه بتواند طرحهاي كاملن متضاد اجتماعي- سياسي هر دو طرف را در خود جمع كند وجود نداشت و نميتوانست وجود داشته باشد.
32- از يك سو آن بخش از جامعه، تجدد خواهان، كه در ابتدا كميت كوچكي را تشكيل ميدادند، در سالهاي پس از جنبش تنباكو رشد عظيمي كرده و خود به نيروئي اجتماعي كه بايستي به حساب آيد ارتقا يافته بودند. از سوي ديگر رفرم ارضي شاه و فروريختن مناسبات ارباب رعيتي با برنامه ريزي و مديريت بسيار بد كه سرنوشتي جز شكست نداشت و پيامدش ميتوانست تنها فقر و بي خانماني و دربهدري روستائيان و مهاجرت آنان از روستاهاي دور و نزديك به شهرها و به ويژه تهران باشد، بخش بزرگي از جمعيت روستاها را كه پيوندي تاريخي با ملاها داشت و در واقع بدنهي اصلي ملاها از ميان آنان ميآمد و به طور طبيعي پايهي محكمي براي ملاها بود، در پيرامون شهرها مستقر ساخت. بدين ترتيب رهبران مذهبي اكنون ميتوانستند با تودهي اصلي و پايهي قدرت خود كه در گذشته در روستاهاي دور و نزديك به طور پراكنده بسرميبردند و به دور از تحولات سياسي قرار داشتند در ارتباط مستقيم قرار گيرند.
از طرف ديگر، بهبود ارتباطات و وجود تكنولوژي جديد، نوار كاست، وسيلهي ارتباط جديد و مستقيمي را در اختيار آنان ميگذاشت تا در محل تجمع طرفداران خود در روستاها و شهرهاي كوچك و بزرگ، مسجدها، كه تعداد آنها در سالهاي اواخر سلطنت محمد رضا شاه افزايش بي سابقهاي يافته بود، آسان و به سادگي با آنان ارتباط برقرار كنند و پيام خود را به گوش آنان برسانند و با تحريك احساسات مذهبيشان به بسيج آنان بپردازند.
33- بدينسان اكنون دو نيروي اجتماعي كه هر دو از كميت قابل ملاحظهاي برخوردار بودند، نيروهاي محصول جامعهي نوي ايران، تجدد خواهان با طبقهبندي و قشربنديهاي گوناگون، و نيروهاي جامعهي كهنهي پيشاسرمايه داري ايران، به طور بالقوه و ضمني در برابر يكديگر قرار ميگرفتند.
خميني با انتصاب مهندس بازرگان به نخست ووزيري، كه نماد زندهي آن ائتلاف و در عينحال تضاد ميان نو و كهنه در جامعهي ايران بود، در واقع نشان ميداد كه او نيز مانند اكثريت قريب به اتفاق نيروهاي شركت كننده در انقلاب، يعني بيش از نود درصد مردم، هنوز در آب و هواي همان ذهنيت تاريخي كه از جنبش تنباكو آغاز شده بود به سر ميبرد.
آقاي مهندس بازرگان به تنهائي، مانند عناصر بسياري از جامعهي برزخي ايران، جلوهي زنده و متحرك آن تضاد تاريخي ميان نو و كهنه در ايران بود. در فرانسه در رشتهي تخصصي ترموديناميك تحصيل كرده بود. هم ريش داشت هم كراوات ميزد. هم در دانشگاه فيزيك درس ميداد و هم جلسههاي قرائت و تفسير قرآن داشت و ميخواست وجود خدا را با استفاده از علم فيزيك، ترموديناميك، ثابت كند.
در مبارزات ملي شدن صنعت نفت شركت داشت و اگر اشتباه نكنم، در جريان خلع يد از شركت نفت انگليس، نخستين مدير عامل شركت ملي نفت ايران بود. همين وضع در مورد آقاي بنيصدر، نخستين رئيس جمهوري ايران، وجود داشت.
ولي تجزيهي آن ائتلاف تاريخي به اجزاي آن، از همان روز 23 بهمن يعني يك روز پس از پيروزي انقلاب آغاز شده بود.
34- مسئله ي تصميم دربارهي چگونگي ماهيت نظام جديد و مبارزه براي تعيين اين كه كدام يك از آن دو نيروي اصلييِ آن ائتلاف تاريخي، قدرت حكومتي و ادارهي كشور را به دست بگيرد، خود را به جامعه و هر دو بخش تحميل ميكرد. ولي انقلاب عميق بود و انرژي آن ذهنيت تاريخي كه انقلاب را به پيروزي رسانيده بود هنوز به طور كامل تحليل نرفته بود و هر دو طرف بر اين پندار بودند كه ميتوان همان تقسيم كار تاكنوني را ميان آن دو بخش از ائتلاف كه تا كنون در هر مرحله از پيروزيهاي نسبييِ پيشين انجام ميگرفت، يعني سپردن اداره امور به دست به اصطلاح فكليها و در صحنه نگاه داشتن تودهها توسط رهبران مذهبي باز تكرار كرد. دولت اول، دولت آقاي بازرگان، به طور عمده از افراد مذهبي كه يا در گذشته وابسته به جبههملي بودند يا اكنون نيز عضو آن كه بيان همان ائتلاف تاريخي بود تشكيل شد. ولي خيلي زود آشكار شد كه اوضاع اوضاع ديگري است. با گذشته فرق دارد. هر دو جزء آن ائتلاف نميتوانند با هم حكومت كنند. يكي بايد ديگري را سركوب كند و قدرت را به تنهائي به دست گيرد.
35- در گذشته، آن تقسيم كار در درون نظام پادشاهي موجود انجام ميگرفت. وجود دربار به عنوان لانهاي براي توطئه عليه آن ائتلاف و بازگشت قدرت كامل به شاه يكي از عوامل نيرومندي بود كه مانع از بروز تناقضات و تضادهاي تاريخي ميان تصورات و برنامههاي بخشهاي آن ائتلاف ميگرديد. ولي اين بار پيروزي انقلاب و براندزي نظام شاهنشاهي، ضرورتن تاسيس نظام جديدي را در دستور كار قرار داده بود. اين امر سرپوش گذاشتن روي تضاد تاريخي در ديدگاهها و اهداف آن دو نيرو را در بارهي نظام آينده غير ممكن ميساخت. اين امر به تنهائي كافي بود تا آن تناقضات و تضادهاي تاريخي خود به خود مطرح شوند و با طرح آن تناقضات و تضادها طبيعتن ادامهي آن ائتلاف تاريخي و سازش ميان نيروهاي جامعهي نو و جامعهي كهنهي ايران غير ممكن گردد و به گونهاي ناگزير اجزاي آن ائتلاف تاريخي در برابر يك ديگر قرار گيرند و سازش تاريخي ميان آنان جاي خود را به مبارزه دهد. مبارزهاي كه هنوز هم ادامه دارد و سرانجام آن چيره شدن نيروهاي متجدد بر نيروهاي متقدم خواهد بود.
36- بسيار ميشنويم و ميخوانيم كه به «انقلاب خيانت شد»؛ «خميني و آخوندها انقلاب را از مردم دزديدند» الخ. چرا؟ چون مردم براي كسب استقلال و آزادي انقلاب كرده بودند و خميني نيز در پاريس وعده داده بود كه مردم با پيروزي انقلاب اين هر دو را بدست خواهند آورد. ولي اين طور نشد. به جاي استبداد شاهنشاهي استبداد ولايت فقيهي نشست كه هزار بار از آن بدتر است.
نخست آن كه فرضِ چنين حكمهائي اين است كه چون مردم عليه استبداد و براي بدست آوردن آزادي انقلاب كرده بودند پس ميبايست حتمن به آزادي هم ميرسيدند! پس اگر نرسيدند اشكال نميتواند در فقدان خواست آزادي و ذهنيت مردم باشد. بايد در جستجوي دليل ديگري بود. راحتترين دليلي كه ميتوان براي اين شكست در تحقق خواست مردم جستجو كرد اين است كه بگوئيم حتمن دستي و توطئهاي در كار بوده كه نگذاشت مردم به خواست خود، آزادي، برسند. پس بايد در اين ميان به دنبال توطئه و توطئهگراني گشت كه نگذاشتند مردم به خواست خود، خواستي كه به خاطر آن انقلاب كرده بودند يعني آزادي برسند. ولي چه دليلي بر صحت و تصديق اين حكم وجود دارد كه آن چه را مردم بخواهند بايد ضرورتن تحقق يابد.
در تاريخ تاكنوني حتا يك نمونه نيز نميتوان يافت يا نشان داد كه هر آن چه مردم خواستهاند و براي دست يافتن به آن فعاليت، كوشش، مبارزه، قيام، شورش، جنگ يا انقلاب كردهاند، به آن دست يافتهاند. اين ادعا را هيچ يك از انقلابهاي تاكنوني از انقلاب انگليس در 1640-1680 گرفته تا انقلاب كبير فرانسه تا انقلابهاي 1848 اروپا تا انقلاب اكتبر 1917 روسيه تا انقلاب چين، كوبا، ويتنام ووو تا انقلابهاي ايران، انقلابهاي تونس، ليبي، مصر، يا هر جاي ديگر تائيد و تصديق نميكنند. دگرگونيهاي به اصطلاح مسالمتآميز نيز سرنوشت بهتري از انقلابها نداشتهاند. گواه آن وضعيت در كشورهاي اروپاي شرقي، آفريقاي جنوبي و غيره.
دو ديگر آن كه خواستي كه مردم در شعار انقلاب بيان كردند فقط آزادي نبود. بلكه «استقلال»- «آزادي» و «جمهوري اسلامي» بود. اين سه خواست كه در شعار انقلاب منعكس گرديده بود خود بيان آن تناقض و تضاد تاريخي بود كه پيشتر به آن اشاره كردهايم. آزادي و جمهوري از آن نيروهاي متجدد بود. استقلال خواست هر دو بود و نظام اسلامي به نيروهاي جامعهي كهنه تعلق داشت. جمع اين سه خواست در يك جا و در يك انقلاب خود دلالت بر آن داشت كه مردم ايران نيز مانند تمام مردمان سرزمينهاي ديگر كه تا كنون انقلاب كردهاند نميدانستند چه ميگويند و چه ميخواهند. بر محتواي آن چه ميگفتند و ميخواستند آگاه نبودند. از شرايط مادي و عيني و تاريخي كه براي تحقق آن خواستها لازم است ناآگاه بودند.
نبايد تصور كرد كه ولي آخوندها و در راس آنان خميني ميدانستند چه ميگفتند و چه ميخواستند و خواستشان را هم متحقق كردند. اگر خميني خواهان استقرار «اسلام عزيز»ش بود و ايراني اسلامي ميخواست، برغم آن كه قدرت سياسي را به دست آورد و نظام ولايت فقيهاش را بر مردم تحميل كرد، ولي درست با همين كار بزرگترين ضربه را به اسلام عزيزش زد و ناخواسته نظامي را با زور سرنيزه و زندان مستقر كرد كه ناخواسته بالاترين روشنگري را در تاريخ ايران بر ضد حكومت آخوندي و درهمآميختگي و پيوند ديرينهي دولت و مذهب انجام داد و راه را براي رهائي سياسي يعني مستقل شدن دولت از مذهب هموار ساخت.
37- لازم به تذكر است كه بخش اصلي شعار انقلاب استقلال و آزادي نبود. بلكه بخش اصلي آن «جمهوري اسلامي» بود. چون آن چه در هر انقلابي كنكرت و مشخص است ماهيت نظام سياسي- اجتماعي آينده است. ماهيت نظام سياسي است كه ماهيت استقلال و آزادي را بيان ميدارد، آن تعيين ميكند به آن شكل ميدهد و در نهايت آن را متحقق ميسازد. ولي، «جمهوري اسلامي» مقولهاي است متناقض كه يك بخش بخش ديگر را نفي ميكند.
جمهوري، اگر منظور از آن الگوي آن دولتي باشد كه در جوامع سرمايه داري پيشرفته وجود دارد، آن شكلي از دولت است كه، دستكم در تعريف، در آن منشاء تمام قدرت در جامعه، به طور صوري (formal) مردماند. در حالي كه در هر مذهبي و از جمله اسلام، چه سني چه شيعه، منشاء قدرت، بلكه در واقع منشاء هر چيزي در اين جهان خداست. مردم فقط تكليف دارند. تكاليفي را كه خدا براي آنان تعيين كرده است تا با انجام آنها رستگار شوند. بندگان در برابر اجراي تكاليفي كه از سوي خدا تعيين شده هيچ حقي را در برابر خدا كسب نميكنند. در حالي كه در اشكال حكومتهاي مدرن، چه جمهوري چه پادشاهي، مردم داراي حقوقي ميباشند و فقط در برابر داشتن آن حقوق است كه وظيفهدار ميشوند.
38- در جوامع پيشاسرمايه داري در همه جا، نظام حكومتي و نظام مذهبي به هم پيوستهاند. كليسا يا روحانيت مذهبي به نظام سياسي مشروعيت الهي ميبخشد- پادشاه- ظلاللَّه- و پادشاه از مراجع مذهبي يا كليسا و منافع آنان دفاع ميكند. با پيدايش و رشد سرمايه داري مدرن و توليد كالائي كه زمينه ساز مادي و عيني آزادي و برابري است مبارزه ميان نظام بورژوائي و نظام فئودالي براي آزاد ساختن دولت از پيوند و وابستگي به كليسا، در شكل آزادي مذهب، آغاز ميشود و سرانجام به استقلال دولت از كليسا ميانجامد: دولت سكولار يا لائيك.
اگر چه انسانهاي درگير در اين مبارزات ميپنداشتند كه دست اندر كار رهائي بشريت به طور كلي ميباشند شعار انقلاب كبير فرانسه، آزادي- برابري- برادري، ولي در واقع امر، رهائي بدست آمده فقط محدود به رهائي سياسي بوده است. يعني رهائي از سلطهي كليسا. جدا شدن دولت از آن و استقلالاش در برابر كليسا. ولي اين رهائي هنوز رهائييِ نوع بشر از قيد هر گونه سلطه و قيود ديگر اجتماعي: سلطهي سرمايه، استثمار فرد از فرد، الخ، نيست. آن رهائي، يعني رهائي نوع بشر از هر گونه سلطه و قيد و قيود اجتماعي، كار انقلاب سوسياليستي و جامعهي كمونيستي است كه هنوز در پيشاپيش بشريت قرار دارد.
باري. نظامي سياسي اگر جمهوري باشد نميتواند همزمان مذهبي باشد و اگر مذهبي باشد نميتواند جمهوري باشد. ولي خود اين عنوان و ماهيت به عنوان جزئي از شعار انقلاب 57 گوياي دو واقعيت است.
يكي اين كه مردماني كه اين خواست را يعني خواست استقرار «جمهوري اسلامي» را مطرح ميكردند و آن را در كنار خواست استقلال و آزادي فرياد ميكردند در واقع نميدانستند چه ميگويند و چه ميخواهند و دو ديگر اين كه آن تكليف تاريخي كه در برابر آن انقلاب قرار داشت رهائي سياسي يعني رهائي دولت از وابستگي به مذهب و استقرار نظام دموكراسي در شكل جمهوريِ آن، در ايران نبود. چون نه زمينههاي مادي و عيني آن هنوز بوجود آمده بود و نه طبقه يا نيروئي اجتماعي وجود داشت كه حامل و ناقل آن باشد. بلكه تكليفي كه در برابر انقلاب قرار داشت آشكار ساختن آن تضاد تاريخي ميان اجزاي آن ائتلاف و حل آن و به طور عملي تغيير ذهنيت بخشهاي بزرگي از جامعهي پيشاسرمايه داري ايران بود. به عبارت ديگر انقلابي بود در جهت رهائي سياسي يعني فراهم آوردن زمينههاي ذهني و عيني مستقل شدن دولت از مذهب. و انقلاب 57 و نظام اسلامي برآمده از آن به خوبي از عهدهي انجام اين تكليف تاريخي برآمده است و از اين نظر انقلاب اهداف تاريخياش را متحقق ساخته است.
بنابراين، كساني كه در صدد اصلاح اين نظاماند هنوز پيام، مفهوم و معناي تاريخي آن انقلاب را دريافت نكرده و ماهيت آن را نفهميدهاند. رهائي سياسي جامعهي ايران، يعني مستقل شدن دولت، به معناي مجموعهي دستگاه حكومتي (سه قواي قانونگزاري، اجرائي و قضائي) از سلطهي مذهب و استقرار دولتي سكولار يا لائيك، دولتي كه در آن حوزه حكومت و حوزهي مذهب به طور كامل از هم جدا باشند و يكي در امور ديگري دخالت نكند (آزادي مذهب) نه از طريق اصلاح نظام اسلامي كه از طريق برانداختن آن و استقرار دولتي سكولار انجام خواهد گرفت. اصلاح طلبان درون و بيرون از نظام چه دانسته چه ندانسته، چه آگاه چه نا آگاه كاري كه ميكنند اين است كه در برابر پيشرفت اين پروسهي تاريخي و اجتنابناپذير، سنگ اندازي ميكنند. ولي حركت تاريخ آنان را در زير چرخهاي بيرحم خود خورد خواهد كرد.
اين واقعيت كه بر خلاف گذشته با برچيدن بساط نظام پادشاهي بايد نظام جديدي جايگزين
1- ماركس در بخش اول از نوشتهي مشهور و داهيانهاش »هيجدهم لوئي بناپارت« كه جريان و حوادث انقلاب 1848 را در فرانسه بررسي ميكند كه به كودتاي لوئي بناپارت- برادر زادهي ناپلئون بناپارت- در دسامبر 1851 منتهي ميشود، مينويسد:
هدفي كه در روزهاي فوريه [1848] در آغاز تعقيب ميشد، رفرم انتخاباتي بود كه ميبايست صاحبان امتيازات سياسي را در درون طبقات توانگر فزوني دهد و تسلط اجباري انحصاري اشراف مالي را براندازد. ولي وقتي كار به تصادم واقعي رسيد، مردم به باريكادها روي آور شدند، گارد ملي موضع مترصد و انتظار اتخاذ كرد، ارتش از خود مقاومت نشان نداد و سلطنت راه خود را پيش گرفت- جمهوري يك امر خود به خود بديهي به نظر رسيد. هر حزب، جمهوري را به سليقهي خود تعبير ميكرد. پرولتاريا كه جمهوري را سلاح بدست بكف آورده بود، مهر خود را بر جمهوري زد و آن را جمهوري اجتماعي (Soziale Republik) اعلام كرد. بدينسان مضمون عمومي انقلاب نوين رخ نمود- مضموني كه با مصالح موجود و با سطح معلومات موجود تودهها و در اوضاع و احوال و مناسبات موجود ميشد بي درنگ به آن تحقق بخشيد- تضاد عجيب داشت... در همان حال كه پرولتارياي پاريس هنوز از دورنماي با عظمتي كه در برابرش گسترده شده بود حظ ميبرد و به مباحثات جدي بر سر مسائل اجتماعي سرگرم بود، نيروهاي كهنهي جامعه دستههاي خود را گرد آوردند، به خود آمدند و در ميان بخشي از تودهي ملت، يعني دهقانان و خرده بورژواها كه پس از سقوط سدهاي »سلطنت ژوئيه« ]از انقلاب ژوئيه 1830 تا انقلاب فوريهي 1848] همه يك باره به صحنهي سياسي روآورده بودند- تكيه گاهي كه انتظارش را نداشتند، پيدا كردند.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد