logo





دشمن

دوشنبه ۱۸ فروردين ۱۳۹۳ - ۰۷ آپريل ۲۰۱۴

شهاب طاهرزاده

شما حشیش می کشید ؟
قیافهء من رفت توی هم . با تعجب سری تکان دادم که یعنی نه
بعد کمی به من نگاه کرد و سرش را به روی پرونده ها انداخت
پرسیدم
قیافهء من شبیه حشیشی هاست؟
سرش را بلند کرد و خنده ای کرد و من ندانستم این خنده اش چه معنایی می داد . و بعد گفت
ما سه روز بیشتر نمی توانیم به شما جا بدهیم . بعد دستش را جلوی من گرفت و گفت. 3 روز
بعد سه روز باید چکار کنم ؟ سه ماه است که سرگردانم . یک شب خانه این و یک شب خانه آن . مرا برد به سالن . چندین تخت به هم چسبیده بود. دستی پشت من احساس کردم و برگشتم . مردی با لباس شکاری و پوتین های بلند . به فارسی به تخت اشاره کرد و گفت.
تختت!
با تعجب گفتم
شما ایرانی هستید ؟
یک نگاه قهر آمیز به من کرد و رفت .
سه شب آنجا بودم . آن مرد ایرانی را دیگر ندیدم . خواهرم آمد . گفت
بیا برو به - ورسای - پانزده روز آنجا بهت جا داده اند. سر سه روز دوباره به - ورسای - بازگشتم . پیش رئیس آنجا رفتم . رئیس گفت
بعد از صبحانه اینجا تعطیل می شود تا ساعت 6 بعد از ظهر درها بسته می شوند .و کسی حق ندارد تو بیاید . ساعت شش بعدازظهر درها باز می شود. فهمیدید ! جملاتش را خیلی با فاصله بیان می کرد و خوب معنا پیدا می کرد . تشکر کردم و رفتیم توی سالن . اول پسری را دیدم بسیار شیک و مدرن که رو یش به دیوار بود . دستانش توی جیب و تکان نمی خورد . یک سینی آوردند که رویش با نایلون بسته بود . رئیس گفت
این آخرین سینی غذای ماست . دیر وقت است و من باید بروم. و مرا به آن مرد که نشسته بود معرفی کرد و رفت . مرد که روی تخت نشسته بود گفت
اینجا دزد زیاد است . غذا تو خوردی اساستو بزار سر سرت
بعد برگشتم و آن پسر رو به دیوار هنوز ایستاده بود
صبح رفتم توی سالن برای صبحانه . دری که آنطرف باز می شد پوتین مردی را دیدم و واقعا متعجب شدم . همان پوتین هایی بود که مرد ایرانی در - کمپ اورژانس - به پا داشت . کمی ایستادم و بعد او رفت . صبحانه ام را گرفتم و به سالن رفتم . آمدم بشینم جا نبود . صدایی به فارسی گفت
صندلی
صورت مرد ایرانی خشن تر از پیش بود .با تعجب صندلی را گرفتم بدون آنکه حرفی بزند به من اشاره کرد که
اونجا
دستش را دراز کرده بود و با یک انگشت جا را نشان می داد . قهر و خشونت از صورتش می بارید . صندلی را گرفتم و به فرانسه تشکر کردم . چشمهای او از من دور نمی شد . بعد به جایش نشست و به دوستانی که دور و برش بودند خنده را از سر گرفت . گاهی به من می کرد و حالت چمشش گویی می گفت = چرا اینجا آمده ای ؟ و دوباره خنده را با دوستانش از سر می گرفت . همان روز با دختر اهل = بوسنی = آشنا شدم
پناهنده اید ؟
تقاضا داده ام ولی هنوز جواب نگرفته ام
من هم همینطور
بعد گفت
اینجا تنهایم
سیگاری روشن کرد و منهم همینطور . در دو هفته خیلی نزدیک شده بودیم . با هم راه می رفتیم و همیشه من قهوه ای میهمانش می کردم . او هیچوقت میهمان نمی کرد . به خود گفتم
شاید ندارد . و او همیشه سیگاری در جیبش داشت . ولی تعارف نمی کرد
صبح روز پانرده ام با یک ضربه ای بیدار شدم . دو پلیس و رئیس = کمپ = را دیدم . مرا به اتاق = رئیس = کمپ برده اند . نشستم . پلیسها مواظب من بوده اند . رئیس گفت
اون دختره که مال = بوسنی = بود کجاست ؟
تعجب زده گفتم
نمی دانم
بلند شد و در صندوق را که باز بود نشانم داد و گفت
تمام پول = کمپ = را دزدیده. 700 فرانک . شما نمی دانید کجاست ؟
نه . نمی دانم . قیافه ام جدی بود و او باور کرد
رئیس نگاهی به پلیسها کرد و گفت
او همدست داشته و آقای = = با او بوده . با لباس شکاری و پوتین
اسم او را خوب متوجه نشدم . ایرانی بوده ؟
منتظر بودم که اسمش را بگویند که بدانم ایرانی یا نه ؟ ولی اسم او را تکرار نکرد
= کسی که زیاد میخندد بدان که چیزی برای پنهان شدن دارد =
وقتی اساسم را جمع می کردم و از سالن خارج می شدم پسر خوش لباس همانجا رو به دیوار ایستاده بود . دوباره بسوی = پاریس = در حرکت بودم

= وقایع 23 قبل اتفاق افتاده است
23 03 2014

شهاب طاهرزاده

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد